eitaa logo
یادداشتهای دم دستی یک مؤلف( فهیمه ایرجی )
229 دنبال‌کننده
530 عکس
242 ویدیو
23 فایل
این جا یادداشتهای دم دستی و گاه رمانهای درحال نگارش خانم #فهیمه_ایرجی است. @montaghem3376 🍃🌸🍃 کانال شخصی #مولف در تلگرام و ایتا @fahimehiraji وبلاگ نوشته های نقره ای( مولف)👇 http://fahimehiraji.blogfa.com ❌ نشر و کپی مطالب حرام و پیگرد قانونی دارد
مشاهده در ایتا
دانلود
پروژه کلید خورد❗ رفقا خبر رو پخش کنید💪 ❌ اپوزوسیون حتی به دختری که دیروز بعلت افت فشار در خط ۵ متروی تهران بیهوش شده بود رحم نکرده و با شایعه پراکنی ،برصدد اغتشاش جدید است. 🔸️پدر و مادر : همه فیلم‌های مترو را دیدیم، حادثه پیش آمده یک اتفاق بود از مردم می‌خواهیم بجای حاشیه سازی برای دخترمان دعا کنند.  🔸️دخترم با دوستانش برای رفتن به مدرسه در مترو شهدا  قرار گذاشته بود که پس از ورود به قطار دچار افت فشار شد که پس از به هم خوردن تعادلش سر وی با لبه قطار برخورد می‌کند.  ❌بازنشر طوفانی🙏 ➖➖➖➖➖➖➖
این مرد دست فلسطینی‌ها را پُر کرد 🔹رهبر انقلاب: حاج قاسم سلیمانی کاری کرد که یک منطقۀ کوچکی، یک وجب جا مثل نوار غزه در مقابل رژیم صهیونیستی با آن همه ادعا می‌ایستد. کاری کرد که بتوانند بِایستند، بتوانند مقاومت کنند. @yaddashthaye_damedasti
رمان درحال تألیف " عروسِ ابلیس" •••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈ ╭┅─────────┅╮ 🌺 @yaddashthaye_damedasti ╰┅─────────┅╯ •••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈
📙📘 (۱) 📗📕 برشی از رمان در حال تألیف و بدون ویرایش "عروسِ ابلیس" •••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈ ترکیه، استانبول، ۳۰ تیرماه ۱۴۰۲ _ چیییییی؟!! یعنی چی که هنوز چیزی معلوم نیس؟!! _ ببین خررره... سر من داد نزن. _ داد می‌زنم... خوبم داد می‌زنم... منو کشوندی این‌جا تو این طویله جا دادی... بعد راحت می‌گی هنوز چیزی معلوم نیس؟! با غیظ سیگارش را توی جا سیگاری فشار داد و از روی مبل بلند شد. _ ببین سارا... منم مثل تو حالم خرابه... اما شهاب گفت دنبال کارامونه... توی نیویورک هم... جامون خیلی بهتر از این‌جا سارا نگذاشت حرفش تمام شود. _ برو بابا... این را که پراند، کیفش را برداشت و از خانه بیرون زد. عرقِ سرد روی پیشانی‌اش را پاک کرد. روی دسته‌ی مبل خم شد و با غیظ پفی بیرون داد.‌ یک لحظه نگاهش به سمت کشوی دراور، کنار در ورودی رفت. صاف ایستاد و یک دستش را روی شقیقه‌هایش گذاشت و دست دیگرش را به کمر گرفت. این‌بار خودش به سراغ کشوی دراور رفت. آن‌را باز کرد. کمی از تراشه‌های چوب داخل انگشتش فرو رفت. صورتش جمع شد. دستی به پوست انگشتش کشید و پاکت سیگار را برداشت. یک نخ بیرون آورد و روشن کرد. پاکت را روی میز وسط پذیرایی انداخت و جلوی پنجره‌‌ی لک‌دار و ترک‌خورده، تمام قد ایستاد. جدیداً مصرفش بالا رفته بود. مخصوصا وقتی استرس و اضطراب به جانش می‌افتاد. کمی با انگشت، پیشانی‌اش را ماساژ داد تا شاید دادی که سارا زده بود از سرش بیرون برود. اما فایده نداشت. نیم نگاهی به گوشی کرد و دوباره به بیرون از پنجره زل زد. هر روز صبح صدای رفت و آمد ماشین‌ها، وانت میوه فروش، سیب زمینی فروش، نمکی، صدای جیغ جیغ بازی بچه‌ها توی کوچه، شیر فروش سیار که داد می‌زد "سؤؤؤؤؤؤؤؤؤؤؤت!" و فریاد پنج وعده‌ی اذان از مساجد محله اعصابش را متشنج‌ می‌کرد. الان هم از شنیدن صدای پنجمین وعده نماز و پک‌های عمیق به سیگار؛دستش را سوزاند. ته سیگار را داخل جاسیگاری انداخت و برای برداشتن سیگار بعدی روی میز خم شد. موهایش چون آبشاری دورش ریخت. ابتدا به صفحه‌ی ‌خاموش گوشی‌ نگاهی انداخت. لبش را گزید. یک سیگار دیگر برداشت و روشن کرد. این‌بار روی مبل نشست. بالشتک مبل او را بلعید. با کلافگی خودش را کمی بالا کشید. سرش را روی پشتی مبل خواباند. با دوپک عمیق، کار سیگار را یکسره کرد و ته‌اش را داخل جا سیگاری سخت فشرد. دود تابی خورد و لای انگشتان کشیده‌اش محو گشت. به جلو خم شد. نوک پاهایش را مدام تکان می‌داد. یک آن با دستش به بطری آب روی میز زد که با دیوار چرک‌مال شده‌ی زیر پنجره، برخورد کرد و شکست. _ لعنت به تو... لعنت به خودم...لعنت به همتون... گفتم بیام این‌جا که یک کم آزاد باشم... حالا هر چند ساعت باید فریاد بلند اذونشون رو تو گوشم فرو کنم. سرش را بین دستانش گرفت و شقیقه‌هایش را فشرد. با صدای زنگ گوشی‌ موهای بلوندش را پشت گوش برد و جواب داد: _ yeah ادامه دارد.... ❌نشر بدون ذکرمنبع و نام‌ نویسنده = پیگرد قانونی ❌ کپی ممنوع •••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈ ╭┅─────────┅╮ 🌺 @yaddashthaye_damedasti ╰┅─────────┅╯ •••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📙📘 (۲) 📗📕 برشی از رمان در حال تألیف و بدون ویرایش "عروسِ ابلیس" •••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈ ادامه... _ yeah _ اوزگونوم پیزا سیپارِش اِیْتین؟ نگاه گذرا و متعجبی به صفحه‌ی موبایلش کرد و دوباره آن را دم گوش گرفت. _ I did not catch. can you repeat? _ اوزگونوم پیزا سیپارِش اِیْتین؟ سعی کرد کلمات را با دقت بیشتری هجی کند که با شنیدن کلمه پیتزا تازه یادش آمد. _oh yes yes. خودش را به زور از درون بالشتک مبل نجات داد و بلند شد. تا دم در که می‌رفت، چندباری خودش را لعن و نفرین کرد. شهاب گفته بود که این‌جا خیلی نباید روی انگلیسی حساب باز کرد و باید ترکی بلد بود، اما خب... اوکه قصد نداشت این‌جا بماند؛ باید هرچه زودتر به نیویورک می‌‌رفت. پیتزاها را تحویل گرفت. با بوی گوشت و قارچ و پنیر دلش مالش رفت. دو جعبه را روی میز چوبی وسط گذاشت و موبایل را برداشت. شماره گرفت. تماس رد شد. یک دستش را روی کمر گذاشت و دوباره شماره را لمس کرد. باز هم رد شد. پفی بیرون داد و بار سوم هم شماره را گرفت: _ چیه... چی می‌خوای از جونم؟ _ دیوونه..! چرا جواب نمی‌دی؟ _ دوست دارم... دلم می‌خواد... همیشه که نباید حرف تو باشه. _ خیلی خری سارا... حداقل به پیتزات رحم کن که دیر بیای خوردم... خود دانی. تلفن را قطع کرد. دوباره درون مبل فرو رفت و مشغول خوردن شد. ابتدا میل نداشت؛ مثل سنگ خورده‌ها معده‌اش ورم کرده بود. اما همین‌که اولین گاز را زد و مزه‌ی قارچ و گوشت زیر زبانش ریخت، اشتهایش باز شد. قاچ اول را خورد و دهانش را با دستمال کاغذی پاک کرد. نگاهی به ساعت روی دیوار انداخت و بعد به در ورودی. کمی نوشابه ریخت و خورد و دوباره نگاهش بین ساعت و در رد و بدل شد. دندانی روی هم سایید و قاچ دوم را برداشت. صدای چرخش کلید آمد و سارا با ابروهای در هم تابیده در قاب در ظاهر شد؛ مثلا قهر بود. سلام خشکی کرد و جعبه‌ی پیتزا را برداشت. روی مبل تک نفره نشست و با ولع به جانش افتاد. با دیدن وضعیت سارا، سعی کرد جلوی خنده‌اش را بگیرد که با صدای پیامک حواس هر دو به سمت گوشی رفت. _ جمعه، ساعت ۲۰، منطقه ایوب، محله یشیل پینار، خیابان شهیت متین کایا، شهربازی ویالند. آدرس از طرف مهران بود. ادامه دارد.... ❌نشر بدون ذکرمنبع و نام‌ نویسنده = پیگرد قانونی ❌ کپی ممنوع •••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈ ╭┅─────────┅╮ 🌺 @yaddashthaye_damedasti ╰┅─────────┅╯ •••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈
📙📘 (۳) 📗📕 برشی از رمان در حال تألیف و بدون ویرایش "عروسِ ابلیس" •••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈ ادامه... آدرس از طرف مهران بود. دوسالی است که اقامت موقت ترکیه گرفته و پاسپورت ترکیه داشت. از او هم خواسته بودند تا شاید بتوانند همراه او به نیویورک بروند. برق خوشحالی توی چشمانش نشست. _ بیا... حتما جور شده و می‌خواد خبر خوش بهمون بده... گفته فردا بریم شهربازی ویالند. سارا تاب اخمش باز شد. با پوزخند، سس را روی پیتزا پاشید و گفت: این مهران هم هنوز بچه‌اس... آخه شهربازی هم شد جای قرار؟! اونم برای بحث به این مهمی؟! برش آخر پیتزا را برداشت و رو به سارا پایش را ضربدری روی هم انداخت. _ همچی می‌گی بحث مهم که انگار می‌خواد قله فتح کنه. _ والا کار ما هم کم از اون نیست... اما بدور از شوخی... از روحیه مهران خوشم میاد... خیلی دنبال گشت و گذاره. اشاره‌ای به جعبه‌ی نیمه پر پیتزای سارا کرد و گفت: خیلی خوب حالا... تمومش کن تا بریم بکپیم که خسته‌ام. امشب نوبت او بود که داخل اتاق ۳در۳ که فقط به اندازه یک تخت و یک کمد جا بود بخوابد و سارا هم داخل پذیرایی سه درچهار روی همان مبل زوار دررفته‌ی مخمل شرابی رنگ. خودش را روی تخت انداخت. صدای جیر جیر پایه‌ها بلند شد. نگاهش را به سقف دوخت و یک لحظه‌ نفس عمیقی کشید. خوابش نمی‌برد. افکار در لابه لای گرمای اتاق به جانش ریخته بود. شاید هم می‌ترسید... می‌ترسید که بخوابد و باز کابوس‌های سرد، نفسش را توی خواب بگیرد. به پهلو چرخید. باز هم صدای جیر جیر پایه‌های فلزی روی اعصابش دوید. با غیظی لب تخت نشست. با دست خودش را باد زد و با ناخن‌های مصنوعی‌اش ور رفت. دوتایش شکسته بود و یکی افتاده. نگاهش روی درو دیوارهای نم گرفته دوید، از پنجره‌ی باز اتاق رد شد و روی کمدش متوقف گشت. یک لحظه صحنه‌های فریادها، آژیر آمبولانس، آتش و دود و بوی سوختگی برایش زنده شد. از جا بلند شد. در کمد را که باز کرد صحنه‌ها محو شد و بوی سوختگی رفت. نگاهش به پاکت کرم رنگ افتاد. آن را برداشت و دوباره روی تخت دراز کشید. برش‌های روزنامه را در آورد و آن‌قدر آن‌ها را زیر رو کرد تا خوابش برد. ادامه دارد.... ❌نشر بدون ذکرمنبع و نام‌ نویسنده = پیگرد قانونی ❌ کپی ممنوع •••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈ ╭┅─────────┅╮ 🌺 @yaddashthaye_damedasti ╰┅─────────┅╯ •••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈