📙📘 (۱) 📗📕
برشی از رمان در حال تألیف و بدون ویرایش "عروسِ ابلیس"
•••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈
ترکیه، استانبول، ۳۰ تیرماه ۱۴۰۲
_ چیییییی؟!! یعنی چی که هنوز چیزی معلوم نیس؟!!
_ ببین خررره... سر من داد نزن.
_ داد میزنم... خوبم داد میزنم... منو کشوندی اینجا تو این طویله جا دادی... بعد راحت میگی هنوز چیزی معلوم نیس؟!
با غیظ سیگارش را توی جا سیگاری فشار داد و از روی مبل بلند شد.
_ ببین سارا... منم مثل تو حالم خرابه... اما شهاب گفت دنبال کارامونه... توی نیویورک هم... جامون خیلی بهتر از اینجا
سارا نگذاشت حرفش تمام شود.
_ برو بابا...
این را که پراند، کیفش را برداشت و از خانه بیرون زد.
عرقِ سرد روی پیشانیاش را پاک کرد. روی دستهی مبل خم شد و با غیظ پفی بیرون داد. یک لحظه نگاهش به سمت کشوی دراور، کنار در ورودی رفت. صاف ایستاد و یک دستش را روی شقیقههایش گذاشت و دست دیگرش را به کمر گرفت. اینبار خودش به سراغ کشوی دراور رفت. آنرا باز کرد. کمی از تراشههای چوب داخل انگشتش فرو رفت. صورتش جمع شد. دستی به پوست انگشتش کشید و پاکت سیگار را برداشت. یک نخ بیرون آورد و روشن کرد. پاکت را روی میز وسط پذیرایی انداخت و جلوی پنجرهی لکدار و ترکخورده، تمام قد ایستاد.
جدیداً مصرفش بالا رفته بود. مخصوصا وقتی استرس و اضطراب به جانش میافتاد. کمی با انگشت، پیشانیاش را ماساژ داد تا شاید دادی که سارا زده بود از سرش بیرون برود. اما فایده نداشت. نیم نگاهی به گوشی کرد و دوباره به بیرون از پنجره زل زد.
هر روز صبح صدای رفت و آمد ماشینها، وانت میوه فروش، سیب زمینی فروش، نمکی، صدای جیغ جیغ بازی بچهها توی کوچه، شیر فروش سیار که داد میزد "سؤؤؤؤؤؤؤؤؤؤؤت!" و فریاد پنج وعدهی اذان از مساجد محله اعصابش را متشنج میکرد. الان هم از شنیدن صدای پنجمین وعده نماز و پکهای عمیق به سیگار؛دستش را سوزاند. ته سیگار را داخل جاسیگاری انداخت و برای برداشتن سیگار بعدی روی میز خم شد. موهایش چون آبشاری دورش ریخت. ابتدا به صفحهی خاموش گوشی نگاهی انداخت. لبش را گزید. یک سیگار دیگر برداشت و روشن کرد. اینبار روی مبل نشست. بالشتک مبل او را بلعید. با کلافگی خودش را کمی بالا کشید. سرش را روی پشتی مبل خواباند. با دوپک عمیق، کار سیگار را یکسره کرد و تهاش را داخل جا سیگاری سخت فشرد. دود تابی خورد و لای انگشتان کشیدهاش محو گشت. به جلو خم شد. نوک پاهایش را مدام تکان میداد. یک آن با دستش به بطری آب روی میز زد که با دیوار چرکمال شدهی زیر پنجره، برخورد کرد و شکست.
_ لعنت به تو... لعنت به خودم...لعنت به همتون... گفتم بیام اینجا که یک کم آزاد باشم... حالا هر چند ساعت باید فریاد بلند اذونشون رو تو گوشم فرو کنم.
سرش را بین دستانش گرفت و شقیقههایش را فشرد. با صدای زنگ گوشی موهای بلوندش را پشت گوش برد و جواب داد:
_ yeah
ادامه دارد....
❌نشر بدون ذکرمنبع و نام نویسنده = پیگرد قانونی
❌ کپی ممنوع
#یادداشت_های_دم_دستی_یک_مؤلف
#فهیمه_ایرجی
•••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈
╭┅─────────┅╮
🌺 @yaddashthaye_damedasti
╰┅─────────┅╯
•••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈
📙📘 (۲) 📗📕
برشی از رمان در حال تألیف و بدون ویرایش "عروسِ ابلیس"
•••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈
ادامه...
_ yeah
_ اوزگونوم پیزا سیپارِش اِیْتین؟
نگاه گذرا و متعجبی به صفحهی موبایلش کرد و دوباره آن را دم گوش گرفت.
_ I did not catch. can you repeat?
_ اوزگونوم پیزا سیپارِش اِیْتین؟
سعی کرد کلمات را با دقت بیشتری هجی کند که با شنیدن کلمه پیتزا تازه یادش آمد.
_oh yes yes.
خودش را به زور از درون بالشتک مبل نجات داد و بلند شد. تا دم در که میرفت، چندباری خودش را لعن و نفرین کرد. شهاب گفته بود که اینجا خیلی نباید روی انگلیسی حساب باز کرد و باید ترکی بلد بود، اما خب... اوکه قصد نداشت اینجا بماند؛ باید هرچه زودتر به نیویورک میرفت. پیتزاها را تحویل گرفت.
با بوی گوشت و قارچ و پنیر دلش مالش رفت. دو جعبه را روی میز چوبی وسط گذاشت و موبایل را برداشت. شماره گرفت. تماس رد شد. یک دستش را روی کمر گذاشت و دوباره شماره را لمس کرد. باز هم رد شد. پفی بیرون داد و بار سوم هم شماره را گرفت:
_ چیه... چی میخوای از جونم؟
_ دیوونه..! چرا جواب نمیدی؟
_ دوست دارم... دلم میخواد... همیشه که نباید حرف تو باشه.
_ خیلی خری سارا... حداقل به پیتزات رحم کن که دیر بیای خوردم... خود دانی.
تلفن را قطع کرد. دوباره درون مبل فرو رفت و مشغول خوردن شد. ابتدا میل نداشت؛ مثل سنگ خوردهها معدهاش ورم کرده بود. اما همینکه اولین گاز را زد و مزهی قارچ و گوشت زیر زبانش ریخت، اشتهایش باز شد. قاچ اول را خورد و دهانش را با دستمال کاغذی پاک کرد. نگاهی به ساعت روی دیوار انداخت و بعد به در ورودی. کمی نوشابه ریخت و خورد و دوباره نگاهش بین ساعت و در رد و بدل شد. دندانی روی هم سایید و قاچ دوم را برداشت. صدای چرخش کلید آمد و سارا با ابروهای در هم تابیده در قاب در ظاهر شد؛ مثلا قهر بود. سلام خشکی کرد و جعبهی پیتزا را برداشت. روی مبل تک نفره نشست و با ولع به جانش افتاد.
با دیدن وضعیت سارا، سعی کرد جلوی خندهاش را بگیرد که با صدای پیامک حواس هر دو به سمت گوشی رفت.
_ جمعه، ساعت ۲۰، منطقه ایوب، محله یشیل پینار، خیابان شهیت متین کایا، شهربازی ویالند.
آدرس از طرف مهران بود.
ادامه دارد....
❌نشر بدون ذکرمنبع و نام نویسنده = پیگرد قانونی
❌ کپی ممنوع
#یادداشت_های_دم_دستی_یک_مؤلف
#فهیمه_ایرجی
•••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈
╭┅─────────┅╮
🌺 @yaddashthaye_damedasti
╰┅─────────┅╯
•••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈
📙📘 (۳) 📗📕
برشی از رمان در حال تألیف و بدون ویرایش "عروسِ ابلیس"
•••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈
ادامه...
آدرس از طرف مهران بود.
دوسالی است که اقامت موقت ترکیه گرفته و پاسپورت ترکیه داشت. از او هم خواسته بودند تا شاید بتوانند همراه او به نیویورک بروند. برق خوشحالی توی چشمانش نشست.
_ بیا... حتما جور شده و میخواد خبر خوش بهمون بده... گفته فردا بریم شهربازی ویالند.
سارا تاب اخمش باز شد. با پوزخند، سس را روی پیتزا پاشید و گفت: این مهران هم هنوز بچهاس... آخه شهربازی هم شد جای قرار؟! اونم برای بحث به این مهمی؟!
برش آخر پیتزا را برداشت و رو به سارا پایش را ضربدری روی هم انداخت.
_ همچی میگی بحث مهم که انگار میخواد قله فتح کنه.
_ والا کار ما هم کم از اون نیست... اما بدور از شوخی... از روحیه مهران خوشم میاد... خیلی دنبال گشت و گذاره.
اشارهای به جعبهی نیمه پر پیتزای سارا کرد و گفت: خیلی خوب حالا... تمومش کن تا بریم بکپیم که خستهام.
امشب نوبت او بود که داخل اتاق ۳در۳ که فقط به اندازه یک تخت و یک کمد جا بود بخوابد و سارا هم داخل پذیرایی سه درچهار روی همان مبل زوار دررفتهی مخمل شرابی رنگ.
خودش را روی تخت انداخت. صدای جیر جیر پایهها بلند شد. نگاهش را به سقف دوخت و یک لحظه نفس عمیقی کشید.
خوابش نمیبرد. افکار در لابه لای گرمای اتاق به جانش ریخته بود. شاید هم میترسید... میترسید که بخوابد و باز کابوسهای سرد، نفسش را توی خواب بگیرد.
به پهلو چرخید. باز هم صدای جیر جیر پایههای فلزی روی اعصابش دوید. با غیظی لب تخت نشست. با دست خودش را باد زد و با ناخنهای مصنوعیاش ور رفت. دوتایش شکسته بود و یکی افتاده.
نگاهش روی درو دیوارهای نم گرفته دوید، از پنجرهی باز اتاق رد شد و روی کمدش متوقف گشت. یک لحظه صحنههای فریادها، آژیر آمبولانس، آتش و دود و بوی سوختگی برایش زنده شد.
از جا بلند شد. در کمد را که باز کرد صحنهها محو شد و بوی سوختگی رفت. نگاهش به پاکت کرم رنگ افتاد. آن را برداشت و دوباره روی تخت دراز کشید.
برشهای روزنامه را در آورد و آنقدر آنها را زیر رو کرد تا خوابش برد.
ادامه دارد....
❌نشر بدون ذکرمنبع و نام نویسنده = پیگرد قانونی
❌ کپی ممنوع
#یادداشت_های_دم_دستی_یک_مؤلف
#فهیمه_ایرجی
•••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈
╭┅─────────┅╮
🌺 @yaddashthaye_damedasti
╰┅─────────┅╯
•••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈
📙📘 (۴) 📗📕
برشی از رمان در حال تألیف و بدون ویرایش "عروسِ ابلیس"
•••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈
ادامه...
ایران، مشهد، فروردین ۱۴۰۱
شروع کرد به داد و فریاد زدن.
_ ولمووون کنین... چی میخواین از جونمووون... ۴۳ ساله بدبختمون کردین بسمون نیس؟
_ داد نزن عزیزم... ما داریم آروم باهات حرف میزنیم.
_ داد میزنم... دوست دارم داد بزنم... چقدر دیگه زور و اجبار.
با یک حرکت سریع کلاه پالتواش را از روی سرش کشید. موهایش آبشاری شد به اطرافش.
_ بیاااا... اصلا دلم میخواد این جوری راه برم... به توچه... بدن خودمه.
دست ژاییژ را کشیدم توی پیاده رو. دخترهی دیوانه انگار جدی جدی زده بود به سیم آخر. کمی که دورتر شدیم کلاه پالتواش را کشید روی سرش. تمام صورتش سرخ شده بود. صدای نفس زدنهایش را هنوز میشنیدم. نگاهی به پشت سر انداختم. جمعیت متفرق شد. به خیابان اصلی که رسیدیم، دست ژاییژ را رها کردم و با هم زدیم زیر خنده.
_ پوووف... خیییلی دیوونهای دختر... نگفتی بگیرنت؟
_ غلط کردن... تازه کجاش رو دیدی... این هنوز اول راهه... حالا وایستا.
_ اما من مثل سگ ترسیده بودم... تو چه دل و جرأتی داری بهخدااا.
دوباره باهم خندیدیم. کنار پاساژی ایستادیم و منتظر دیگر بچهها شدیم.
ادامه دارد....
❌نشر بدون ذکرمنبع و نام نویسنده = پیگرد قانونی
❌ کپی ممنوع
#یادداشت_های_دم_دستی_یک_مؤلف
#فهیمه_ایرجی
•••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈
╭┅─────────┅╮
🌺 @yaddashthaye_damedasti
╰┅─────────┅╯
•••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈
🔸🔹🔸🔹🔸
إِنَّ اللَّهَ يُمْسِكُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضَ أَنْ تَزُولَا ۚ وَلَئِنْ زَالَتَا إِنْ أَمْسَكَهُمَا مِنْ أَحَدٍ مِنْ بَعْدِهِ ۚ إِنَّهُ كَانَ حَلِيمًا غَفُورًا
محققا خدا آسمانها و زمین را از اینکه از جای خود بلغزند نگاه میدارد، و اگر رو به لغزش و انحراف از مسیر خود نهند گذشته از او هیچ کس آنها را محفوظ نتواند داشت، (و بدانید) که خدا (بر کفر و گناه خلق) بسیار بردبار و آمرزنده است.
سوره فاطرآیه41
•••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈
╭┅─────────┅╮
🌺 @yaddashthaye_damedasti
╰┅─────────┅╯
•••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈
📙📘 (۵) 📗📕
برشی از رمان در حال تألیف و بدون ویرایش "عروسِ ابلیس"
•••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈
ادامه در
ایران، مشهد، فروردین ۱۴۰۱
ژاییژ که با وضع فجیعی آدامس میجوید؛ انگار لاستیکی بود که با سماجت دندانهای تیزش قصد له شدن داشت. من هم گاهی سرم توی گوشی بود و با گذر هرکفش از جلوی پاهایم، بالا میرفت و دوباره فرود میآمد. گاهی هم بدنبال پیداکردن دلیل برای نگاههای معناداری بودم که به سرو وضع ما میشد؛ شاید فحش میدادند و یا برای شفا وعاقبت به خیریمان دعا میکردند. یک لحظه سردم شد، خیلی سرد. زیپ پالتوام را بستم ولی بیفایده بود. انگار سردی از سردی هوای فروردینماه نبود!
شالم را جلوتر کشیدم که گوشی ژاییژ زنگ خورد. روی بلندگو گذاشت. از سرو صدای چرخ و لاستیکی که از کنارمان رد میشدند، گوشم را نزدیک صورت ژاییژ بردم.
_ پس شماها کجایین سحر؟
_ ما همین دور و برا... شما کجایین پیداتون نمیکنم؟
_ خب مشنگ! مگه قرارمون سرخیابون راهنمایی نبود؟ ما همونجاییام دیگه.
_ آهاااان راست میگی... وایستین اومدیم.
ژاییژ غرزنان گوشی را قطع کرد.
_ وااای من گیر چی اُسکولایی افتادم.
چشم غرهای به او کردم.
_ منو که داخل اونا نکردی؟
_ تووو؟! ولت کنن از اینا بدتری.
_ من ن ن ن؟! خیلی نامردی.
ژاییژ با پوزخندی آدامسش را باد کرد و ترکاند. نگاهش را به مغازههای اطراف داد.
_ راست میگم دیگه... یه کاری رو اومدیم با هم شروع کنیم مدام بهونه آوردی.
نفس عمیقی کشیدم و دوباره سرم را توی گوشی کردم.
_ خب... نشد دیگه... این شایان با هرکاری راه بیاد با کار کردن من و تو مخالفه... منم که
_ بیعرضهای دیگه عزیزم... بیعرضهای.
چشمانم توی چشمانش گرد شد! ژاییژ تن صدایش را پایینتر آورد.
_ جلوش وایستا... تا کی میخوای تو خونه فقط بشوری و بسابی و نردهبان این و اون باشی تا از روت برن بالا و یه عده جلوشون خم و راست شن بگن آقا... رییس...
از اداهایی که در میآورد خندهام گرفت.
_ حالا نوبت اوناست که نردهبان شن تو بری بالا و رشد کنی.
_ اما... آخه
_ سلاااام ما اومدیم.
با آمدن ویدا و سحر حرفم نیمهکاره ماند.
ادامه دارد....
❌نشر بدون ذکرمنبع و نام نویسنده = پیگرد قانونی
❌ کپی ممنوع
#یادداشت_های_دم_دستی_یک_مؤلف
#فهیمه_ایرجی
•••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈
╭┅─────────┅╮
🌺 @yaddashthaye_damedasti
╰┅─────────┅╯
•••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈
📝🔶کدام سرما ، برای بدن مفید و کدام سرما ،مضر است؟
(این موضوع را در سه عبارت می پردازیم )
✅عبارت اول
💯این سوال را مولایمان حضرت امام علی علیهالسلام در نهج البلاغه جواب فرمودند:
💯✨ايشان مى فرمايند:
🍁 «از سرما در آغاز پاييز بپرهيزيد
و در آخرش كه نزديك بهار است از سرما استقبال كنيد،
⁉️👌زيرا در بدن ها همان مى كند كه با درختان انجام مى دهد؛ آغازش مى سوزاند و آخرش مى روياند و برگ مى آورد».
👨🚒بدن انسان ها نيز جزئى از اين طبيعت و متأثر از آن است؛
🍂سرماى خشك پاييز، بدن ها را ضعيف و آماده بيمارى ها مى كند
👈، بنابراين بايد خود را پوشانيد و از آن دور داشت؛
☘ اما سرماى ملايمِ آغاز بهار بعد از فصل زمستان كه آميخته با حرارت كم و رطوبت بسيار است
🍃به انسان نشاط و نيرو مى دهد و مايه نموّ و رشد بدن مى گردد،
👌 👌از اين رو باید به استقبال آن رفت.
✅عبارت دوم
💯🌼فرمایشی است از پیامبر رحمت صلی الله علیه وآله
🌳 (سرماى بهار را غنيمت بشمريد كه با بدن هاى شما همان مى كند كه با درختان مى كند
🌼و از سرماى پاييز بپرهيزيد كه با بدن هاى شما همان انجام مى دهد كه با درختان انجام مى دهد
🎤🎵شاعر نيز در اين زمينه مى گويد:
گفت پيغمبر(صلى الله عليه وآله) به اصحاب كبار * تن مپوشانيد از باد بهار
🌴چون كه با جان شما آن مى كند * در بهاران با درختان مى كند.
#یادداشت_های_دم_دستی_یک_مؤلف
#فهیمه_ایرجی
•••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈
╭┅─────────┅╮
🌺 @yaddashthaye_damedasti
╰┅─────────┅╯
•••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈
هدایت شده از یادداشتهای دم دستی یک مؤلف( فهیمه ایرجی )
16.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.
🔴صحبت های عجیب حسن آقا میری در مورد اسرائیل
🔹پاسخ و نقد کوبنده به این آدمی که ادعای محقق دینی بودن داره رو ببینید
🙏انتشار بدید رفقا🙏
#طوفان_الاقصی
#پاسخ_به_شبهات
✅#حسین_ابراهیمیان |بیـکـران👇
♾️ @bikarran ♾️
@yaddashthaye_damedasti