eitaa logo
یادداشتهای دم دستی یک مؤلف( فهیمه ایرجی )
229 دنبال‌کننده
530 عکس
242 ویدیو
23 فایل
این جا یادداشتهای دم دستی و گاه رمانهای درحال نگارش خانم #فهیمه_ایرجی است. @montaghem3376 🍃🌸🍃 کانال شخصی #مولف در تلگرام و ایتا @fahimehiraji وبلاگ نوشته های نقره ای( مولف)👇 http://fahimehiraji.blogfa.com ❌ نشر و کپی مطالب حرام و پیگرد قانونی دارد
مشاهده در ایتا
دانلود
📙📘 (۳) 📗📕 برشی از رمان در حال تألیف و بدون ویرایش "عروسِ ابلیس" •••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈ ادامه... آدرس از طرف مهران بود. دوسالی است که اقامت موقت ترکیه گرفته و پاسپورت ترکیه داشت. از او هم خواسته بودند تا شاید بتوانند همراه او به نیویورک بروند. برق خوشحالی توی چشمانش نشست. _ بیا... حتما جور شده و می‌خواد خبر خوش بهمون بده... گفته فردا بریم شهربازی ویالند. سارا تاب اخمش باز شد. با پوزخند، سس را روی پیتزا پاشید و گفت: این مهران هم هنوز بچه‌اس... آخه شهربازی هم شد جای قرار؟! اونم برای بحث به این مهمی؟! برش آخر پیتزا را برداشت و رو به سارا پایش را ضربدری روی هم انداخت. _ همچی می‌گی بحث مهم که انگار می‌خواد قله فتح کنه. _ والا کار ما هم کم از اون نیست... اما بدور از شوخی... از روحیه مهران خوشم میاد... خیلی دنبال گشت و گذاره. اشاره‌ای به جعبه‌ی نیمه پر پیتزای سارا کرد و گفت: خیلی خوب حالا... تمومش کن تا بریم بکپیم که خسته‌ام. امشب نوبت او بود که داخل اتاق ۳در۳ که فقط به اندازه یک تخت و یک کمد جا بود بخوابد و سارا هم داخل پذیرایی سه درچهار روی همان مبل زوار دررفته‌ی مخمل شرابی رنگ. خودش را روی تخت انداخت. صدای جیر جیر پایه‌ها بلند شد. نگاهش را به سقف دوخت و یک لحظه‌ نفس عمیقی کشید. خوابش نمی‌برد. افکار در لابه لای گرمای اتاق به جانش ریخته بود. شاید هم می‌ترسید... می‌ترسید که بخوابد و باز کابوس‌های سرد، نفسش را توی خواب بگیرد. به پهلو چرخید. باز هم صدای جیر جیر پایه‌های فلزی روی اعصابش دوید. با غیظی لب تخت نشست. با دست خودش را باد زد و با ناخن‌های مصنوعی‌اش ور رفت. دوتایش شکسته بود و یکی افتاده. نگاهش روی درو دیوارهای نم گرفته دوید، از پنجره‌ی باز اتاق رد شد و روی کمدش متوقف گشت. یک لحظه صحنه‌های فریادها، آژیر آمبولانس، آتش و دود و بوی سوختگی برایش زنده شد. از جا بلند شد. در کمد را که باز کرد صحنه‌ها محو شد و بوی سوختگی رفت. نگاهش به پاکت کرم رنگ افتاد. آن را برداشت و دوباره روی تخت دراز کشید. برش‌های روزنامه را در آورد و آن‌قدر آن‌ها را زیر رو کرد تا خوابش برد. ادامه دارد.... ❌نشر بدون ذکرمنبع و نام‌ نویسنده = پیگرد قانونی ❌ کپی ممنوع •••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈ ╭┅─────────┅╮ 🌺 @yaddashthaye_damedasti ╰┅─────────┅╯ •••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈
📙📘 (۴) 📗📕 برشی از رمان در حال تألیف و بدون ویرایش "عروسِ ابلیس" •••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈ ادامه... ایران، مشهد، فروردین ۱۴۰۱ شروع کرد به داد و فریاد زدن. _ ولمووون کنین... چی می‌خواین از جونمووون... ۴۳ ساله بدبختمون کردین بس‌مون نیس؟ _ داد نزن عزیزم... ما داریم آروم باهات حرف می‌زنیم. _ داد می‌زنم... دوست دارم داد بزنم... چقدر دیگه زور و اجبار. با یک حرکت سریع کلاه پالتواش را از روی سرش کشید. موهایش آبشاری شد به اطرافش. _ بیاااا... اصلا دلم می‌خواد این جوری راه برم... به توچه... بدن خودمه. دست ژاییژ را کشیدم توی پیاده رو. دختره‌ی دیوانه انگار جدی جدی زده بود به سیم آخر. کمی که دورتر شدیم کلاه پالتواش را کشید روی سرش. تمام صورتش سرخ شده بود. صدای نفس زدن‌هایش را هنوز می‌شنیدم. نگاهی به پشت سر انداختم. جمعیت متفرق شد. به خیابان اصلی که رسیدیم، دست ژاییژ را رها کردم و با هم زدیم زیر خنده. _ پوووف... خیییلی دیوونه‌ای دختر... نگفتی بگیرنت؟ _ غلط کردن... تازه کجاش رو دیدی... این هنوز اول راهه... حالا وایستا. _ اما من مثل سگ ترسیده بودم... تو چه دل و جرأتی داری به‌خدااا. دوباره باهم خندیدیم. کنار پاساژی ایستادیم و منتظر دیگر بچه‌ها شدیم. ادامه دارد.... ❌نشر بدون ذکرمنبع و نام‌ نویسنده = پیگرد قانونی ❌ کپی ممنوع •••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈ ╭┅─────────┅╮ 🌺 @yaddashthaye_damedasti ╰┅─────────┅╯ •••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈
🔸🔹🔸🔹🔸 إِنَّ اللَّهَ يُمْسِكُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضَ أَنْ تَزُولَا ۚ وَلَئِنْ زَالَتَا إِنْ أَمْسَكَهُمَا مِنْ أَحَدٍ مِنْ بَعْدِهِ ۚ إِنَّهُ كَانَ حَلِيمًا غَفُورًا محققا خدا آسمانها و زمین را از اینکه از جای خود بلغزند نگاه می‌دارد، و اگر رو به لغزش و انحراف از مسیر خود نهند گذشته از او هیچ کس آنها را محفوظ نتواند داشت، (و بدانید) که خدا (بر کفر و گناه خلق) بسیار بردبار و آمرزنده است. سوره فاطرآیه41 •••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈ ╭┅─────────┅╮ 🌺 @yaddashthaye_damedasti ╰┅─────────┅╯ •••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📙📘 (۵) 📗📕 برشی از رمان در حال تألیف و بدون ویرایش "عروسِ ابلیس" •••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈ ادامه در ایران، مشهد، فروردین ۱۴۰۱ ژاییژ که با وضع فجیعی آدامس می‌جوید؛ انگار لاستیکی بود که با سماجت دندان‌های تیزش قصد له شدن داشت. من هم گاهی سرم توی گوشی بود و با گذر هرکفش از جلوی پاهایم، بالا می‌رفت و دوباره فرود می‌آمد. گاهی هم بدنبال پیداکردن دلیل برای نگاههای معناداری بودم که به‌ سرو وضع ما می‌شد؛ شاید فحش می‌دادند و یا برای شفا وعاقبت به خیری‌مان دعا می‌کردند. یک لحظه سردم شد، خیلی سرد. زیپ پالتوام را بستم ولی بی‌فایده بود. انگار سردی از سردی هوای فروردین‌ماه نبود! شالم را جلوتر کشیدم که گوشی ژاییژ زنگ خورد. روی بلندگو گذاشت. از سرو صدای چرخ و لاستیکی که از کنارمان رد می‌شدند، گوشم را نزدیک صورت ژاییژ بردم. _ پس شماها کجایین سحر؟ _ ما همین دور و برا... شما کجایین پیداتون نمی‌کنم؟ _ خب مشنگ! مگه قرارمون سرخیابون راهنمایی نبود؟ ما همون‌جایی‌ام دیگه. _ آهاااان راست می‌گی... وایستین اومدیم. ژاییژ غرزنان گوشی را قطع کرد. _ وااای من گیر چی اُسکولایی افتادم. چشم غره‌ای به او کردم. _ منو که داخل اونا نکردی؟ _ تووو؟! ولت کنن از اینا بدتری. _ من ن ن ن؟! خیلی نامردی. ژاییژ با پوزخندی آدامسش را باد کرد و ترکاند. نگاهش را به مغازه‌های اطراف داد. _ راست می‌گم دیگه... یه کاری رو اومدیم با هم شروع کنیم مدام بهونه آوردی. نفس عمیقی کشیدم و دوباره سرم را توی گوشی کردم. _ خب... نشد دیگه... این شایان با هرکاری راه بیاد با کار کردن من و تو مخالفه... منم که _ بی‌عرضه‌ای دیگه عزیزم... بی‌عرضه‌ای. چشمانم توی چشمانش گرد شد! ژاییژ تن صدایش را پایین‌تر آورد. _ جلوش وایستا... تا کی می‌خوای تو خونه فقط بشوری و بسابی و نرده‌بان این و اون باشی تا از روت برن بالا و یه عده جلوشون خم و راست شن بگن آقا... رییس... از اداهایی که در می‌آورد خنده‌ام گرفت. _ حالا نوبت اوناست که نرده‌بان شن تو بری بالا و رشد کنی. _ اما... آخه _ سلاااام ما اومدیم. با آمدن ویدا و سحر حرفم نیمه‌کاره ماند. ادامه دارد.... ❌نشر بدون ذکرمنبع و نام‌ نویسنده = پیگرد قانونی ❌ کپی ممنوع •••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈ ╭┅─────────┅╮ 🌺 @yaddashthaye_damedasti ╰┅─────────┅╯ •••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈
📝🔶کدام سرما ، برای بدن مفید و کدام سرما ،مضر است؟ (این موضوع را در سه عبارت می پردازیم ) ✅عبارت اول 💯این سوال را مولایمان حضرت امام علی علیه‌السلام در نهج البلاغه جواب فرمودند: 💯✨ايشان مى فرمايند: 🍁 «از سرما در آغاز پاييز بپرهيزيد و در آخرش كه نزديك بهار است از سرما استقبال كنيد، ⁉️👌زيرا در بدن ها همان مى كند كه با درختان انجام مى دهد؛ آغازش مى سوزاند و آخرش مى روياند و برگ مى آورد». 👨‍🚒بدن انسان ها نيز جزئى از اين طبيعت و متأثر از آن است؛ 🍂سرماى خشك پاييز، بدن ها را ضعيف و آماده بيمارى ها مى كند 👈، بنابراين بايد خود را پوشانيد و از آن دور داشت؛ ☘ اما سرماى ملايمِ آغاز بهار بعد از فصل زمستان كه آميخته با حرارت كم و رطوبت بسيار است 🍃به انسان نشاط و نيرو مى دهد و مايه نموّ و رشد بدن مى گردد، 👌 👌از اين رو باید به استقبال آن رفت. ✅عبارت دوم 💯🌼فرمایشی است از پیامبر رحمت صلی الله علیه وآله 🌳 (سرماى بهار را غنيمت بشمريد كه با بدن هاى شما همان مى كند كه با درختان مى كند 🌼و از سرماى پاييز بپرهيزيد كه با بدن هاى شما همان انجام مى دهد كه با درختان انجام مى دهد 🎤🎵شاعر نيز در اين زمينه مى گويد: گفت پيغمبر(صلى الله عليه وآله) به اصحاب كبار * تن مپوشانيد از باد بهار 🌴چون كه با جان شما آن مى كند * در بهاران با درختان مى كند. •••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈ ╭┅─────────┅╮ 🌺 @yaddashthaye_damedasti ╰┅─────────┅╯ •••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈
16.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
. 🔴صحبت های عجیب حسن آقا میری در مورد اسرائیل 🔹پاسخ و نقد کوبنده به این آدمی که ادعای محقق دینی بودن داره رو ببینید 🙏انتشار بدید رفقا🙏 |بیـکـران👇 ♾️ @bikarran ♾️ @yaddashthaye_damedasti
📙📘 (۶) 📗📕 برشی از رمان در حال تألیف و بدون ویرایش "عروسِ ابلیس" •••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈ ادامه در ایران، مشهد، فروردین ۱۴۰۱ _ سلاااام ما اومدیم. با آمدن ویدا و سحر حرفم نیمه‌کاره ماند. _ سلام و کوفت... سلام و درد... شادی کو؟ _ شادی عشقش زنگ زد رفت... حالا چرا مگسی می‌شی؟! _ آخه مگه قرارمون این‌جا نبود؟ _ والا به اون دختره‌ی عاشق گفتی که اصلا هوش و حواس نداره. با صدای بوق تیز و خشک موتوری که یکهو انداخت داخل پیاده‌رو سمت ما، هر چهارنفرمان جیغ بنفشی کشیدیم. _ هوووی الاااغ... دو پسر جوان که روی ترک موتور بودند با قهقه‌‌ای در جواب ژاییژ صدای الاغ درآوردند و دور شدند. نفسم را راست کردم. _ وااای ژاییژ! برو خداروشکر کن اینا هم مثل خودت بودن... وگرنه از خجالت حرفت در میومدن. ژاییژ قرمز شد. _ خب راست می‌گه دیگه... چندبار گفتیم برو یک کم بشین توی کلاس ادب... تا این بد حرف زدن از سرت بره بیرون... از آخر اگه کار دست‌مون نداد! _ سحر تو ببند... _ بیا... باز بهش برخو روی حرف ویدا پریدم. _ بی‌خیال بابا این ژاییژ که درست بشو نیست... حداقل کارمون رو انجام بدیم بریم، داره هوا سردتر می‌شه. ژاییژ با غیظ آدامسش را تف کرد روی سنگ‌فرش‌های پیاده رو. وقتی دید همه‌ی نگاه‌ها منتظر اوست، خودش را زد به کوچه علی چپ. هرچند... حرف حساب جواب نداره! _ حالا چی شد؟ تونستین فیلم بگیرین؟ سحر با ذوق زد روی شانه ژاییژ. _ آره بابا معرکه بود... دمت گرم... خیلی خوب نقش بازی کردی. _ کو ببینم؟ همان‌جا فیلم را نگاه کردیم تا چیزی کم نداشته باشد. _ عالیه... بفرست تا منم براشون بفرستم. جلوتر که رفتیم مثل قحطی زده‌ها اشاره‌ای به مغازه ساندویچ سرد صدف کردم و گفتم: وااای انگار قندم افتاد... نه این‌که ترسیده بودم... چطوره عصرانه یک ساندویچ بزنیم بر بدن؟ _ باشه... پس همه مهمون تو... در ضمن باید بگی اومدیم زودتر افطار کنیم. ویدا این را گفت و با سحر خندید. _ نه بابا غلط کردم... مارو با این جماعت در ننداز. با حرفم هرسه نفرمان خندیدیم. ژاییژ که کلا حواسش به ما نبود. کله‌ی مبارکش توی گوشی بود و به گمانم داشت کار ارسال نمایش چهارشنبه‌های سفید را انجام می‌داد. ادامه دارد.... ❌نشر بدون ذکرمنبع و نام‌ نویسنده = پیگرد قانونی ❌ کپی ممنوع •••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈ ╭┅─────────┅╮ 🌺 @yaddashthaye_damedasti ╰┅─────────┅╯ •••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈
📙📘 (۶) 📗📕 برشی از رمان در حال تألیف و بدون ویرایش "عروسِ ابلیس" •••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈ ادامه در ایران، مشهد، فروردین ۱۴۰۱ ●○● _ نه روسری... نه توسری... نه به حجاب اجباری. _ نه روسری... نه توسری... نه به حجاب اجباری. این شعار را چندباری بلند تکرار کردم. روسری‌ قرمزم همچنان توی دستم بود و موهایم در سرعت باد رقص می‌خورد. پیشانی‌ام از سرما سوزن سوزن شد. لحظه‌ای دستم را پایین آوردم. خودم را پشت پالتوی ژاییژمخفی کردم و دوباره با هیجان دستم را بالا گرفتم. این‌بار کمی شجاع‌تر شده بودم و دستم نمی‌لرزید. اما باز هم یک شال قهوه‌ای دور گردنم پیچانده بودم که نمی‌دانم چرا! شاید وجودش به من امنیت می‌داد. شاید هم از ترس ماموران بود که بتوانم در موقع اضطرار از آن استفاده کنم و جانم را بخرم. آخر من هنوز آرزو داشتم و دوست نداشتم بقیه‌ی عمرم را پشت میله‌های زندان بگذرانم آن هم به جرمِ... _ چرا لال شدی... دِ بگو دیگه... با حرف ژاییژ به خودم آمدم. آب دهانم را قورت دادم و دوباره با او هم‌صدا شدم. _ نه روسری... نه توسری... نه به حجاب اجباری. _ نه روسری... نه توسری... نه به حجاب اجباری. برخی ماشین‌ها برایمان بوق می‌زدند و برخی فحش حواله‌مان می‌کردند. ژاییژ هم که دوربین موبایلش را زوم کرده بود روی این و آن، فیلم می‌گرفت و گاهی هم حرف‌هایی را بلغور می‌کرد. _ مصی جون... ما دخترا، انقلابی راه خواهیم انداخت تا از این همه ذلت و خاری رها شویم... نه به حجاب اجبارررری. جمله آخر را چنان محکم گفت که گوشم سوت کشید. _ سام... بزن کنار کافیه. _ چیییییی؟ _ می‌گم بزن کناااار... کافیهههه. پرده‌ی گوشم چندباری لرزید تا بالأخره سام فهمید که باید موتور را نگهدارد. واقعاً که این خواهر و برادر کپ هم بودند. از ترک موتور پیاده که شدم، ژاییژ هم پیاده شد. زیپ کاپشنم را باز کردم و گره شال قهوه‌ای را شل. _ خب دیگه... من برم. _ باشه... اما مهمونی فردا یادت نره. از نگاه‌های برخی عابرین چندشم شد. شال را روی سرم انداختم و گفتم: نه... بعیده بتونم بیام... راستش این چند روز خیلی بیرون بودم شایان صداش دراومده. نمی‌‌خوام بهونه دستش بدم. ژاییژ روسری توی دستش را روی شانه‌ انداخت. _ همه‌اش تقصیر خودته دیگه... خیلی بهش رو دادی. این را گفت و دوباره سوار موتور شد. _ لازمه که بهت یه وقت مشاوره بدم... یاد نداری زندگی کردن رو. ابروهایم را بالا دادم. _ اهاااان یعنی تو بلدی الاااان...! _ پس چی... حالا بعداً می‌بینمت مفصل حرف می‌زنیم... حرکت کن سام. روسری‌اش از روی شانه برداشت و داخل کیف چپاند. کلاه پالتوی نارنجی‌اش را روی سرش کشید و با تک گازی که سام داد، رفت. ادامه دارد.... ❌نشر بدون ذکرمنبع و نام‌ نویسنده = پیگرد قانونی ❌ کپی ممنوع •••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈ ╭┅─────────┅╮ 🌺 @yaddashthaye_damedasti ╰┅─────────┅╯ •••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈
◾️◾️◾️◾️ اونقدر صحنه‌های حمله ی غیرانسانی به بیمارستان غزه دردناک بود که نمیتونم هیچ پیامی بگذارم فقط میتونم با گریه بگم اللهم... عجل لولیک الفرج خدایا... خودت دیگه فرج آقا رو برسون ◾️◾️◾️◾️