eitaa logo
یادداشتهای دم دستی یک مؤلف( فهیمه ایرجی )
227 دنبال‌کننده
531 عکس
243 ویدیو
23 فایل
این جا یادداشتهای دم دستی و گاه رمانهای درحال نگارش خانم #فهیمه_ایرجی است. @montaghem3376 🍃🌸🍃 کانال شخصی #مولف در تلگرام و ایتا @fahimehiraji وبلاگ نوشته های نقره ای( مولف)👇 http://fahimehiraji.blogfa.com ❌ نشر و کپی مطالب حرام و پیگرد قانونی دارد
مشاهده در ایتا
دانلود
برشی از رمان در حال تألیف و بدون ویرایش نویسنده 🔻🔻🔻🔻 یادآوری کار ژاییژ هم که مثل خوره به جانم می‌ریخت. هربار هم که شماره‌اش را می‌گرفتم جوابگو نبود. تا این‌که روز عاشورا دوباره به خانه‌اش رفتم. با اولین زنگ، در باز شد. صدای آهنگ موسیقی و سر و صدای ویدا و سحر از همان راهرو به‌گوش می‌رسید که با ورود من قطع شد. _ چه خبره این‌جا؟! _ به به... مهدیا خانوووم... چه خبرا؟ به سحر توجهی نکردم. ویدا با همان تیپ قرمزش جلو آمد. _ علیکم السلام حاج خانوووم... بعد چند روز مشکی پوش اومدی با اخم و تَخم؟ ژاییژ روی مبل نشسته بود و به سیگارِ روشنِ توی دستش پک می‌زد. مثل این‌که هنر جدیدش بود. _ مگه امروز عاشورا نیست؟ خجالت نمی‌کشین؟ ویدا بازویم را گرفت و مرا آرام به سمت مبل برد. _ بیا عزیزم... بیا جوش نزن... یک کم بشین استراحت کن بعد دعوا راه بنداز. دستش را پس زدم و رو به ژاییژ کردم. _ فکر کردی گوشی‌ات رو جواب ندی... کم کم خیانتت رو فراموش می‌کنم؟ ژاییژ پک آخر سیگارش را کشید و از جا بلند شد. _ باز چی‌شده زوزه می‌کشی؟ به طرفش رفتم. _ خیلی حیوونی ژاییژ... خیلی... فکر کردی با جاسوسی می‌تونی من رو از چشم شایان بندازی؟ _ آهاااااان... حالا فهمیدم دلت از کجا پره. بعد با یک دستش به سمتم اشاره کرد و توی صورتم گفت: خرررره...! این کار و واسه خودت کردم... دیدم عرضه‌ات نیس شایان رو حذف کنی... الانم به جای دستت درد نکنه است؟! _ خر خودتی که فکر کردی هر کار بکنی درسته... مثل الان... حتما گفتی حرمت نگه ندارن و روز عاشورا بزنن و برقصن آره؟ چانه‌ام را با دو انگشتش به سمتی پرت کرد. _ ببین دختر جون... اولا دستور مصی جونه... تازه رقص خودش رو ندیدی امروز توی نیویورک که چی جییییگری بوووود... دوما... یاد گرفتم بجای این‌که بشینم برای یه عده از هزار و چهارصد سال پیش گریه کنم، واسه اونایی که همین دوره‌ی خودم توسط این نظام جنایتکار کشته شدن عزاداری کنم. با سر انگشت شانه‌ چپش را ضربه‌ای زدم. _ حالا تو گوش کن... اولا تا الان... اگه عاشق مصی بودم... بخاطر این توهینش دیگه براش تره هم خورد نمی‌کنم... بهش هم بگو... غلط کردی بعد از این همه جار زدن که احترام بذاریم به عقاید هم، حالا خودت داری به عقاید هشتاد میلیون ایرانی بخاطر دلااارایی که می‌گیری توهین می‌کنی... دوما اگه حکومت به یه نفر شلیک کرده، شماها با این کاراتون دارید به اعتقادات میلیون‌ها نفر شلیک می‌کنین. ژاییژ با پوزخندی خم شد و از روی میز یک سیگار دیگر برداشت و روشن کرد. دودش را توی صورتم پاشید و در حالی‌که به در اشاره می‌کرد گفت: برو پس ما رو با مصی جوون تنها بگذار... ماهم تو رو با اون خرافاتت و حسین و رقیه‌اش تنها می‌گذاریم. _ خراافااات...؟! واقعاً برات متاسفم... شادی راست می‌گفت... مصی همه‌تون رو مسخ کرده... برای خودم متاسفم که گول حرفاتون رو خوردم... اما امروز... به برکت همین عاشورا که خرافات می‌دونیش... فهمیدم چقدر اشتباه کردم که با شما بودم. به سمت در رفتم که با داد ژاییژ ایستادم. _ هوووی گوساله... درم محکم ببند تا یه وقتی با آهنگ ما، امام حسین‌تون رقصش نگیره. با غیظ به سمتش برگشتم. گوشه‌ی لباس ژاییژ را گرفتم. _ ببین... دفعه آخرت باشه به امام حسین توهین کردی... امام حسین خط قرمزمنه... فهمیدی؟ بعد هلش دادم، افتاد روی مبل. از خانه‌ی ژاییژ که بیرون آمدم، فقط اشک می‌ریختم. اشک برای خودم که چقدر ساده بودم و فریب حرف‌های ژاییژ را خوردم. خانه که رسیدم یک راست رفتم سراغ پیچ مصی... 🔻🔻🔻🔻 کپی و نشر بدون ذکر منبع و نام نویسنده = پیگرد قانونی
برشی از رمان در حال تألیف و بدون ویرایش نویسنده 🔻🔻🔻🔻🔻 ترکیه، استانبول ۱۵ مرداد ۱۴۰۲ _ ولم کن... leave me.... ولم کن... leave me. رها چنگی توی صورت آن جوان زد که یک قدم به عقب رفت. دستش را جای ناخن‌های رها روی صورتش گذاشت. موهای پریشان و ژولیده‌ و بوی گندی که توی دماغ رها می‌پیچید حکایت از حال آن جوان بود که حالا بطری توی دستش را محکم به دیوار کنارش کوبید. شانه‌های رها لرزید. نفس‌هایش نامرتب و تند شد. نگاهی به اطراف انداخت. خیابان خلوت و تاریک بود. یک لحظه جای برادرش را خالی دید. یک لحظه چقدر دلش برایش تنگ شد. جوان جلو آمد. رها به دیوار چسبید. خودش را جمع کرد و با دستانش بازوهای برهنه‌‌اش را پوشاند. صدای فریاد یک نفر از پشت سر جوان بلند شد و با ضربه‌ای جوان نقش بر زمین شد. _ نِ یُپیُرسون... بْراک لانِت اتمِک؟ (ولش کن... چکارش داری؟) رها از دیدنش تعجب کرد اما نمی‌دانست گریه‌اش برای خوشحال بود یا خشم. پس در این دو سال حدودا ترکی را خوب یادگرفته بود. جوان تا خواست بلند شود و حرکتی انجام دهد که مهران دوباره به جانش افتاد تا بالاخره از آن‌‌جا فرار کرد. قفسه‌ی سینه‌‌ی مهران بالا و پایین می‌رفت و عضلات مردانه‌اش بیشتر از پیش به رخ کشیده می‌شد. روبروی رها ایستاد. نگاهش پر از خشم بود. _ این وقت شب، با این سرو وضع این‌جا چه غلطی می‌کنی؟ با دادش رها گوش‌هایش را گرفت. سارا هم سر پوشش با او بحث کرده بود. _ فکر کردی دیگه این‌جا راحتی هرجور می‌خوای ول بگردی و هیچ کی هم کاری‌ات نداشته باشه؟ سارا هم درست همین حرف را زده بود. رها از لحن مهران به خروش آمد: _ تو اول بگو این‌جا چه غلطی می‌کنی... داشتی تعقیبم می‌کردی آره؟! مهران لب‌هایش را روی هم فشرد و گوشه‌ی لباس رها را گرفت و دنبال خودش کشاند. _ ولم کن...چکارم داری... ولم کن آشغال. با حرف آخرش مهران او را به دیوار آجری چسباند. دهانش نزدیک صورت رها شد. _ ببین... اگه من اشغال بودم همین‌جا کارت رو تموم می‌کردم که دیگه نتونی راه بری و هیچ کس هم این‌جا نیست به دادت برسه چون... کمی فاصله گرفت. انگار بغض گلویش را گرفته بود. _ چون این‌جا ایران نیست. این را گفت و رفت. رها هم پشت سرش به راه افتاد. شاید هم می‌دوید درست مثل بچه‌ای که بدنبال پدرش می‌دود تا دزدیده نشود. مهران یک آن برگشت. رها ایستاد. تمام تنش هنوز می‌لرزید. _ چرا دنبالم میای؟ مگه نمی‌گی من آشغالم؟ با دادش رها در خودش مچاله شد. مهران نگاهش به خالکوبی روی سرشانه‌ی رها افتاد. با غیظ برگشت و تند به راهش ادامه داد و رها بیشتر از قبل قدم‌هایش را تند کرد درحالی که توی ذهنش این سوال دور می‌زد که " چرا مهران تعقبش کرده بود ؟!" به خانه که برگشت سارا در اتاق خواب بود. پنجره‌ها را بست و پرده‌ها را کشید. روی مبل نشست تا لرز بدنش بخوابد. سیگارش را روشن کرد و تند تند پک زد. نگاهش روی زمین می‌دوید و سعی داشت برای سوال‌هایی که در ذهنش هجوم آورده بودند جوابی پیدا کند اما فایده نداشت. سومین نخ سیگارش هم خاموش شد. _ رها اومدی... باز کن اون پنجره رو خفه شدم. بی‌تفاوت به حرف سارا دوشی گرفت. روی مبل دراز کشید تا خوابش برد. 🔻🔻🔻🔻 کپی و نشر بدون ذکر منبع و نام نویسنده = پیگرد قانونی
هدایت شده از 🌺جنت القرآن 🌺
enc_16719026017068626334064.mp3
4.22M
🌷 نماهنگ بسیار زیبای دنیام فاطمه... چشماتو به روی حیدر نبند... زخماتو خودم میبندم بخند... التماس دعای مخصوص @organik_rahil جنت القرآن👇 @jannat_quran1364 ورود آقایون ممنوع❌
🔶 بخش اول سخنرانی خانم دکتر علم الهدی در همایش بین‌المللی اشک مریم (۴ آذر ۱۴۰۲) امروز روز جهانی خشونت علیه زنان نامیده شده است؛ ما در عصری به سر می بریم که زنان هم خشونت کهنه و هم خشونت نو را ممکن است تجربه کنند. خشونت کهنه همان خشونتی است که به صورت سنتی در طول تاریخ علیه زنان صورت گرفت و با اقداماتی از قبیلِ محبوس کردن و حبس خانگی، از زنان تنها در محدوده ظرفیت های خانگی استفاده شد. امروزه هم شاهد نوعی از خشونت متفاوت بر علیه زنان در اغلب کشور ها هستیم. در عصر مدرن به بانوان بشارت داده شده است که از حبس نجات خواهند یافت و در ادامه به کنشگری اجتماعی و استقلال خواهند رسید و شخصیت آنها وابسته نخواهد بود. در خشونت کهنه یا سنتی خشونت علیه زنان آشکار و معلوم بود اما در خشونت نو که بیشتر ذیل استعمار شکل گرفته و در پی استثمار شکل بندی های متفاوتی پیدا کرده است، خود زنان هم بخشی از این خشونت هستند و در این خشونت خانواده ستیزی نیز اتفاق افتاده است.
🔷 بخش دوم سخنرانی خانم دکتر علم الهدی در همایش بین‌المللی اشک مریم (۴ آذر ۱۴۰۲) در خشونت نو، زنان به فروپاشی خانواده کمک کردند. آنان تصور کردند برای بهای استقلال باید خانواده را نابود کرده و به مبارزه با خانواده بپردازند. برخی زنان در این جریان خشونت را در خانواده ایجاد کرده و حتی به این موضوع افتخار هم کردند. آن ها تصور کردند در فعالیت های حرفه ای و شغلی و اداری کنشگری اجتماعی انجام می دهند، در حالی که بلوک های سازمانی زنان را از حبس خانگی در آورد اما آنها را در سازمان های اداری و قواعد حبس کرد. امروزه برخی از زنان در خانه، برخی در اداره و سازمان و برخی در بازار حبس هستند و به امر اجتماعی نمی پردازند و مهارت‌های آنها در این خشونت پنهان شده است. این در حالی است که در ایران و فرهنگ های شرقی، زن در خانواده، سرپرست بوده و به حمایت از خانواده مشغول است. اصل، زوجیت، همکاری، همدلی و عطوفت و مهربانی است؛ در چنین فضایی اتفاق‌های جهانی هم به نفع خانواده و زنان رقم خواهد خورد؛ همچون ماجرای فلسطین که در حوادث غزه ما شاهد فریادی از سوی زنان مسلمان علیه جنایت کارها بودیم.
🔶 بخش سوم سخنرانی خانم دکتر علم الهدی در همایش بین‌المللی اشک مریم (۴ آذر ۱۴۰۲) همایش اشک مریم، ابتدای یک حرکت بزرگ است که ادامه خواهد داشت؛ این یک همایش بین‌الادیانی برای تمام زنان یکتاپرستی است که اسطوره بزرگ قرآنی، حضرت مریم را الگوی خود قرار می دهند. 🧕قرآن درباره شخصیت حضرت مریم و ماجرای های او همچون سایر انبیا آیات متعددی نازل کرده است. حضرت مریم یک زاهد گوشه نشین نبود بلکه یک زن قیام کننده و پاک بود. مسجد الاقصی افتخار فلسطین است و خداوند در آنجا فرشته وحی را بر یک بانو نازل کرد. 😥😧 آن چیزی که می‌ترسیدیم با بمب‌های هسته‌ای اتفاق بیفتد به وسیله فساد و فحشا در حال رخ دادن است، باید موقعیت بسیار حساس و تاریخی کنونی را درک کنیم. زمین و محیط زیست در حال نابودی هستند و نسل بشر در خطر فحشا و فساد قرار گرفته است. متاسفانه نهاد خانواده در حال فروپاشی است و زنان امروز باید مسئولیت تاریخی و هستی‌شناسی خود را به خوبی درک کنند. @maktabn
6.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 شیعه شدن بانوى اهل سنت از کشور انگلیس با فهمیدن نحوه شهادت حضرت زهرا سلام الله عليها! 🆔 @takhribchi110 @yaddashthaye_damedasti
📕رمان برج... واحد ۲۱۳ ✍نویسنده: فهیمه ایرجی 🔸ازدواج مانند وارد شدن به جاده‌ای است که انتهايش معلوم نيست. اگر شناخت بود، می‌دانيم کجايش دست‌انداز است، کجايش چراغ. کجايش درّه است، کجايش تقاطع. با تمام تابلوهايش آشنا خواهيم بود. پس طوری می‌رانيم تا کمترين آسيب‌ها را خورده و بيشتر لذت لحظه‌ها را درک کنيم. 🔸اما... اما دريغ از زمانی‌که آن شناخت نباشد و يک‌باره خود را داخل آن جاده ببينيم. با هر دست اندازش به اطراف پرت می‌شويم و با هر چراغِ قرمزش آسيب می‌بينيم. 🔸در نظر من هم اين جاده صاف بود و بدون پيچ و خم. تمام آسمانش آبی و يکدست می‌آمد.... و..... 📣 رمانی جذاب، آموزنده و پر از هیجان و کشمکش •••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈ 🔸در این رمان ۴۲۸ صفحه ای؛ علاوه بر بیان مباحث آموزنده؛ فلسفه حجاب به طور غیر مستقیم بیان شده و عواقب بدحجابی را به تصویر می‌کشد. لینک خرید کتاب 👇👇 @montaghem3376 شماره تماس 👇👇 09030757224 •••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈ نمایشگاه کتاب مجازی مکتب نرجس(س) مشهد https://eitaa.com/ketabkhanenarjes
🔻اگر فکر میکنی ارتباطت با خدا یه جور مشکل داره و دنبال راه حلی... 🔻اگر نمیتونی به جوونت بفهمونی که در امر ازدواج "فقط عشق کافی نیست"... 🔻اگر فکر میکنی خودت رو باختی و به جملات انگیزشی نیاز داری... 🔻اگر فکر میکنی کینه و نفرت از برخی، داره از پا می‌اندازت... 🔻اگر نمی‌تونی به جوونت از عواقب بدحجابی تو زندگیش بگی یا عاشق حجابش کنی... خرید و خواندن این رمان جذاب و آموزنده رو از دست نده☺️ تخفیف ویژه توسط خود مولف رمان "برج واحد ۲۱۳" جهت سفارش کلمه را پیامک کرده یا به صفحه خصوصی زیر بفرستید. ۰۹۰۳۰۷۵۷۲۲۴ @montaghem3376 🌸گاهی یک کتاب می‌تواند تمام زندگی یک فرد را تغییر دهد ✅نشر صدقه جاریه 🌷اگر یک نفر را به او وصل کردی 🌷برای سپاهش تو سردار یاری
آوارگی در پاریس وارد چاپ دوم شد ✅فروش آغاز شد "تخفیف ویژه از طرف خود مؤلف " 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 حتما تا حالا این رو شنیدین و نتونستید پاسخی براش پیدا کنید 😢 ۱_چرا باید نماز خوند؟ ۲_چرا نیاز به قرآن داریم؟ ۳_چرا حجاب؟ ۴_چرا حتی یه تار مو گناهه؟ ۵_ تحریف قرآن! ۶_حجاب محدودیت یا مصونیت ؟ ۷_چرا اسلام؟ ۸_نماز در مسیحیت! ۹_تکلیف ادیان قبلی چیست؟ ۱۰_چرا سیاه پوشی محرم؟ ۱۱_چرا پیاده روی اربعین ؟ ۱۲_علت قیام امام حسین؟ ۱۳_چرا امام حسین زن و فرزندانش را برد ؟ ۱۴_مدافعان حرم؟ ۱۵_چرا همه اش جنگ؟ ۱۶_مراد از لا إکراه فی الدین چیه ؟ ۱۷_چرا نماز شرط قبولی اعماله؟ ۱۸_چرا رنگ چادر مشکی؟ ۱۹_فقط دل آدم پاک باشه! ۲۰_چرا مرجع تقلید داشته باشیم؟! ۲۱_تا جونی لذت ببر خدامیبخشه ووقت برای توبه هست! ۲۲_ عدل خدا! ۲۳_علت سختیها و ناگواری ها؟ ۲۴_ چرا بازی کردن با احساس جوانان در بازدید از مناطق جنگی ؟ ۲۵_ چرا اسلام و این همه اختلاس و ربا؟ 👇👇 در رمان جذاب "آوارگی در پاریس " به همه ی این شبهات آن هم با روش تمثیل جواب داده شده😱 🌸 دارای رتبه و عنوان پژوهشگر برگزیده "هم بخر و هم هدیه بده " برای خرید رمان فقط کافیست کلمه را به شماره ۰۹۰۳۰۷۵۷۲۲۴ یا به آی دی زیر پیام دهید @montaghem3376 🌸🍃🌸🍃🍃🌸🌸🍃 ♦️نشر=صدقه جاری 🌷اگر یک نفر را به او وصل کردی 🌷برای سپاهش تو سردار یاری
تخفیف فروشِ ویژه از طرف خود مولف به مناسب طرح عفاف و حجاب 🔻🔻🔻🔻 پک سه جلدی آموزش احکام حجاب به روش سرگرمی آموزش احکام وضو به روش سرگرمی آموزش احکام نماز به روش سرگرمی ✅️ مورد تایید حوزه علمیه ایده ای جدید در آموزش احکام به روش سرگرمی 👈مناسب برای گروه‌های جهادی، مدارس، دارالقرآن‌ها، فروشگاه‌ها و مراکز فرهنگی و... 🔻جهت سفارش کلمه را به شماره زیر پیامک کنید. ۰۹۰۳۰۷۵۷۲۲۴ یا به همین شماره به مرکز پخش مستقیم آثار مولف در پیام دهید. @montaghem3376 ✅مناسب دوم تا پنجم ابتدایی ✅ جشن های تکلیف 🔻🔻🔻🔻🔻 ❌کودکان را دریابید قبل از این که در دام دشمنانِ دین گرفتار شوند.❌ ✅نشر دهید تا ان شالله باقیات الصالحات برایتان باشد و بقیه بتوانند از این فرصت استثنایی استفاده کنند. •••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈ ╭┅─────────┅╮ 🌺 @yaddashthaye_damedasti ╰┅─────────┅╯ برای دوستان خودفورواردکنید🙏 •••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
برشی از رمان در حال تألیف و بدون ویرایش نویسنده 🔻🔻🔻🔻🔻🔻 ایران، مشهد، اردیبهشت ۱۴۰۱ سرم به شیشه ماشين چسبیده بود و آدم‌ها تند تند از نظرم می‌گذشتند. حرف‌‌‌های دیروز ژاییژ بدجور فکرم را برده بود. کاش هیچ وقت پایم به آن جلسه‌ در خانه‌اش نمی‌رسید. کاش هیچ وقت آن پیچ لعنتی را دنبال نمی‌کردم. کاش راهی بود که ازین سردرگمی نجاتم می‌داد. دختر دیوانه! واقعاً با خودش چه فکری می‌کرد؟! فکر می‌کرد ما که هستیم؟! اصلا چرا باید این کار را انجام دهیم؟! حس تناقض حرف‌هایش گاهی مرا تا مرز جنون می‌کشید. لحظه‌ای چشمانم را بستم. باز حرف ژاییژ پیچید توی سرم. حتی بگو مگویی که یک لحظه بین‌مان راه افتاد. _ متوجه نشدیم ژاییژ... گفتی چکار کنیم؟! _ چیه بابا! تنورشدی! _ خب مهدیا راس مِگِ... فکر نُمُکنی دِرِ یه کم زیاده روی مِشِه؟ _ ببین شادی! تا الان ما طبق توضیحاتی که توی پیچ داده شده عمل کردیم درسته؟ _ خب هااا. _ بارک الله... گفته بود وقتی افراد مزاحم و فضول میان و به بدحجابی‌تون گیر می‌دن، سر و صدا کنید و پشت همو داشته باشید و فیلم بگیرد و ... خب حالا فقط یه گزینه اضافه شده. _ آخه اینم گزینه است؟ تقریبا داد زدم، نمی‌دانم، شاید. اما همین‌قدر فهمیدم که ژاییژ بدجور داغ کرد. _ ببین برای من صداتو بالانبر. نکنه ترسیدی؟ از جا بلند شدم. شادی هم بلند شد. _ نه... نترسیدم... اما مرامم نمی‌گذاره به یه چادری حمله کنم و چادرش رو بکشم. _ بابا... منظور ژاییژ این نبود که حمله کنیم... فقط وقتی اونا گیر می‌دن... ما فقط به چادرشون دست بزنیم و بگیم خوبه ماهم چادرتون رو بکشیم و فضولی کنیم مزاحم؟ همین. _ چه فرقی داره ویدا! ژاییژ از جایش بلندشد. روی صورتم زوم کرد. _ ببین دخترجون... من اگه لازم بشه اون چادر رو بکشم... می‌کشم. نگاهی تمسخرآمیز به سرتاپایم کرد. _ تووورو دیگه نمی‌دونم... اگه از پسش برنمیای... به سمت در ورودی اشاره کرد. _ هرررررری. من فقط نگاهش ‌کردم. لبانم روی هم فشرده ‌شد. _ ژاییژ! _ژاییژ... هیچ می‌فهمی چی‌ می‌گی! باورم نمی‌شد. این خود ژاییژ بود؟! بدون توجه به حرف ویدا و سحر کیفم را برداشتم و به سمت در رفتم. _ مهدیااا مهدیااا واستا مُو هم بیام. صدای شادی از پشت سرم نزدیک‌تر و نزدیک‌تر می‌شد. 🔻🔻🔻🔻 کپی و نشر بدون ذکر منبع و نام نویسنده = پیگرد قانونی