eitaa logo
یادداشتهای دم دستی یک مؤلف( فهیمه ایرجی )
227 دنبال‌کننده
531 عکس
243 ویدیو
23 فایل
این جا یادداشتهای دم دستی و گاه رمانهای درحال نگارش خانم #فهیمه_ایرجی است. @montaghem3376 🍃🌸🍃 کانال شخصی #مولف در تلگرام و ایتا @fahimehiraji وبلاگ نوشته های نقره ای( مولف)👇 http://fahimehiraji.blogfa.com ❌ نشر و کپی مطالب حرام و پیگرد قانونی دارد
مشاهده در ایتا
دانلود
آقا من رفتم بخوابم اگه رئیسی رأی آورد بیدارم کنید اگه رضایی رأی آورد بذارید خودم بیدار شم اگه همتی رأی آورد، شیر گازو آروم باز کنید، پنجره رم ببنید 😂 ✅ فورواردکنید
تا الان آقای رئیسی اوله، آراء باطله دومه اینطوری حتی اگه بخواد دور دوم هم بره، آقای رئیسی با آراء باطله میرن دور دوم😂
امروز رفتیم واسه اونهایی که نمی خواستن رای بدن رئیس جمهور انتخاب کردیم ✌️ انشالله که راضی باشن مبارکشون باشه 😌😎 ✅فورواردکنید
⭕️‏هیچ چیز لذت بخش تر از ضایع شدن اینها و دیگر دشمنان ایران نیست. ✓روسیاهی تان مستدام ✌
هدایت شده از رفیق شهیدم
🕊 مهدے از شناسایـے ڪه اومد نیمہ شب بود و خوابید . بچہ ها ڪہ براے نماز شب بیدار شده بودند او را صدا نڪردند چون مےدونستند حسابـے خستہ ست . اما او صبح ڪه براے نماز بیدار شد با ناراحتے گفت مگر نگفتہ بودم منم براے نماز شب بیدار ڪنید ؟ دلیلش را گفتند ؛ آه سردے ڪشید و گفت : افسوس شب آخر عمرم ، نماز شبم قضا شد . فردا شب مهدے هم بہ خیل شهیدان پیوست . 🕊 🟩 لَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفرَج ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ رفیق شهیدم 👇 @shahadat1388 ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ https://eitaa.com/joinchat/2799763528C37190ff407 🍃 فوروارد کنید
🚨هرگاه برکه غدیر را فراموش کنیم گودال خونین  در راه است این سنت خداست ... 💞💞💞💞💞💞 📣کانال https://eitaa.com/joinchat/2561605717Cca65817c9c لطفا نشر بدید
🚨‏آنان که پیمان خود با را شکستند را به خاک و خون کشیدند 💞💞💞💞💞💞 📣کانال https://eitaa.com/joinchat/2561605717Cca65817c9c لطفا نشر بدید
وقتی سوال میشه که دختر خانما با اینکه چادر می پوشن پسرا خیلی به این دخترا خیره میشن... باید چطوری درست و منطقی به این سوال جواب داد؟ 🔻🔻🔻🔻 داخل صدفِ بسته، جاش امن و امانه. از هر نگاه و آزاری مصونه. حالا بقیه هر چی خواستن به صدفش زل بزنند و خیره بشن. دختر چادری هم وقتی مراعات عفاف و حیا رو داشته باشه، هرچی نگاه های مریض بهش خیره بشه جز سیاهی چادر چیزی نمی بینه. 💞💞💞💞💞💞 📣کانال https://eitaa.com/joinchat/2561605717Cca65817c9c لطفا نشر بدید
مژده 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 حتما تا حالا این شبهات به گوشتون خورده😢 ۱_چرا باید نماز خوند؟ ۲_چرا نیاز به قرآن داریم؟ ۳_چرا حجاب؟ ۴_چرا حتی یه تار مو گناهه؟ ۵_ تحریف قرآن! ۶_حجاب محدودیت یا مصونیت ؟ ۷_چرا اسلام؟ ۸_نماز در مسیحیت! ۹_تکلیف ادیان قبلی چیست؟ ۱۰_چرا سیاه پوشی محرم؟ ۱۱_چرا پیاده روی اربعین ؟ ۱۲_علت قیام امام حسین؟ ۱۳_چرا امام حسین زن و فرزندانش را برد ؟ ۱۴_مدافعان حرم؟ ۱۵_چرا همه اش جنگ؟ ۱۶_مراد از لا إکراه فی الدین چیه ؟ ۱۷_چرا نماز شرط قبولی اعماله؟ ۱۸_چرا رنگ چادر مشکی؟ ۱۹_فقط دل آدم پاک باشه! ۲۰_چرا مرجع تقلید داشته باشیم؟! ۲۱_تا جونی لذت ببر خدامیبخشه ووقت برای توبه هست! ۲۲_ عدل خدا! ۲۳_علت سختیها و ناگواری ها؟ ۲۴_ چرا بازی کردن با احساس جوانان در بازدید از مناطق جنگی ؟ ۲۵_ چرا اسلام و این همه اختلاس و ربا؟ 👇👇 حتما گاهی برای پیدا کردن جواب هاش موندین! نگران نباشید! در رمان جذاب "آوارگی در پاریس " به همه ی این شبهات آن هم با روش تمثیل جواب داده شده😱 "هم بخر و هم هدیه بده " برای خرید رمان با عید غدیر عدد ۲۱ را به شماره ۰۹۰۳۰۷۵۷۲۲۴ ارسال کنید. 🌸🍃🌸🍃🍃🌸🌸🍃 ✅نشر بدین تا در ثواب نشر این کتاب ارزشمند شریک باشید
آگهی را که دیدم وسوسه شدم تا به آگهی دهنده مراجعه کنم. نگاهم که به تابلوی سر در آپارتمانش افتاد، یقه ی لباسم را مرتب کردم و داخل شدم. آسانسور تمام آینه کاری شده، برق خاصی داشت. خودم را دوباره برانداز کردم. دستی به موهای خرمایی ام کشیدم. نگاهم سمت مانیتور رفت. طبقه ی ۴ را که رد کرد، صدای تپش قلبم بلند شد. نفس عمیقی کشیدم و در طبقه ۵ پیاده شدم. یک سالن بزرگی بود با چند اتاق. نگاهم سمت اتاق شماره ی ۵۵۵ خزید. هرچه قدم هایم سمتش می رفت، قلبم نیز خودش را به در و دیوار سالن می کوبید. منشی ِپشت میز، افراد را متواضعانه به داخل جهت مصاحبه راهنمایی می کرد. منم اسمم را دادم و به انتظار نشستم. ماشاالله چقدر مشتاق داشت. چشمم به اتاق مدیر دوخته شده بود. اما هر کسی که بیرون می آمد چشمانش قرمز بود. کوله ام را به خودم چسباندم. دیگران هم مثل من با چشمان گرد شده گاهی با کنار دستشان پچ پچ می کردند. نوبت به من رسید. داخل شدم. مردی میانسال با موهای جوگندمی، محاسنی کوتاه، با چهره ای گشوده از جا بلند شد.‌ _ سلام بفرمایید... سلامی کردم و نشستم مقابلش. _ خب شما خوبین؟ سرم را کج کردم و تشکر کوتاهی کردم. هر زمان بینمان سکوت بود، آب دهانم را به زور فرو می دادم و به لبانش خیره می شدم. _ سوال اول... ما به کسی نیاز داریم که عاشق کارش باشه... شما هستید؟ _ بله... من عاشق کارمم. _ بسیار عالی... سوال دوم... ما به کسی نیاز داریم که تمام وقت کار کنه... جا هم بهش می‌دیم. هرچند پذیرفتنش برایم سخت بود اما چون جا می دهند شاید بتوانم با آن کنار بیایم. بالاخره هرچه باشد پولش را می گیرم. _ بله مشکلی نداره. _ بسیار عالی... سوال سوم... ما برای کارمون نیاز به یک فرد ماهر داریم که همه چیز رو بدونه... مثلا معلمی، پرستاری، حسابداری،آشپزی، نگهداری از بچه، تمیزکاری، اتوکشی و.... همه کار. با حرف هایش ابروهایم بالا مانده بود. کمی سر جایم جا به جا شدم و گفتم: ببخشید این ها هم به کارتون ربط داره؟ آخه کار... پرید وسط کلامم و گفت: بله ربط داره. نفس کوتاهی بیرون دادم. منی که همیشه آماده می خوردم و می خوابیدم یعنی از پسش بر می آمدم؟ حساب و کتاب هم بلد نبودم. اما چاره چیست؟ مجبورم تحمل کنم حداقل دلم خوش است که پولش را می گرفتم و جمعه ها و روزهای تعطیلی خستگی در می کنم. به حالت قهرمانانه ای گفتم: بله مشکلی نیست. _ خوبه احسنت... سوال بعدی اینکه شما اصلا مرخصی ندارید... حتی جمعه ها... موافقید؟ _یعنی چی؟ یعنی هرروز و شب کار؟ _ بله. آب دهانم در گلویم گیر کرده بود. نمی دانم چه شد که بجای زبانم، سرم تکان ریزی خورد و قبول کردم. بالاخره هرچه کار بیشتر پولش هم بیشتر. تکیه به صندلی اش داد. خودکارش را روی میز گذاشت و گفت:پس مشکلی از طرف ما نیست. شما استخدام شدید. از خوشحالی نزدیک بود به آغوشش بپرم. اما خودم را کنترل کردم. _ فقط مسأله ی آخر این که ما در قبال این کار به شما هیچ مزدی نمیدیم. با این حرفش یک بشکه آب یخ روی سرم خالی شد. با ابروهای در هم کشیده روی میز کوباندم و گفتم: یعنی چی؟ ما رو مسخره کردین؟ آخه کی حاضر میشه این همه کار و مفتکی انجام بده اون هم بدون هیچ استراحتی؟ قفسه ی سینه ام بالا و پایین می رفت. کل بدنم داغ شده بود. اما او همچنان با لبخند آرام به صندلی اش لمیده و به من خیره شده بود. از جا بلند شدم. _ ممنون از این سرکاری تون. تا خواستم بروم با حرفش دوباره سرجایم نشستم. به جلو خم شده بود. نگاهش روی کاغذ می دوید. _ اما هستن کسانی که این کار رو می کنند... و خیلی هم زیادن... هاج و واج به دهانش خیره شدم. فقط یک کلمه از دهانم بیرون پرید. _ واقعا؟ _ بله... کسانی که هر روز خالصانه و با عشق هم آشپزی می کنند هم معلمی... هم نگهداری هم نظافت... هم حسابداری هم پرستاری... هم باغبانی هم پاسداری... حتی یه روز هم مرخصی و تعطیلی ندارن... در قبالش هم هیچ مزدی توقع نمی کنند. قلبم از این همه واژه ها داشت می ایستاد. این حرف ها یعنی چه؟ نگاهش را روی من زوم کرد. _ می خوایم بدونید چه کسی؟ فقط توانستم سرم را تکان دهم. هیچ قدرت دیگری نداشتم. با سر خودکارش شروع به بازی کرد. دوباره به چشمانم خیره شد و فقط یک کلمه گفت: «مادر» با شنیدن این کلمه ته دلم خالی شد و چشمانم بسته شد. اشک روی گونه هایم لغزید. هیچ گاه این چنین درکش نکرده بود. فقط خودم بودم و خواسته های خودم. اما او با لبخندش مثل یک شمع به من روشنایی می داد و خودش می سوخت. « مادرم روز پرستار بر تو نیز مبارک باد » @yaddashthaye_damedasti 🍃🌸🍃 کانال رسمی در تلگرام و ایتا👇 @fahimehiraji واتساپ👇 https://chat.whatsapp.com/LXtXt8NsFRi3mWS5StbP5G وبلاگ نوشته های نقره ای ( مولف) 👇 http://fahimehiraji.blogfa.com ✅ نشر فقط با ذکر نام مولف جایز است
با سین آخری که به گوشم خورد از افکارم بیرون آمدم. افکاری که مثل خوره به جانم افتاده بود. پر بودم از چراها و چگونه ها. نگاهش کردم. تازه متوجه حضور من شده بود. دانه ی اول تسبیحش را از ابتدا گرفت تا ذکرش را دوباره شروع کند. اما قبل از آن رویش را به سمت چپش چرخاند. بر فراز شانه اش همانطور که نگاهش پایین بود گفت: سلام... کاری داشتی جوون؟! لحنش آن قدر گرم و متین بود که ناخودآگاه روی زانوهایم کمی جا به جا شدم. یقه ام را مرتب کردم و گفت: سلام...بله حاج آقا... البته اگر مزاحم خلوت‌تون نیستم. لبخندی که روی لبانش نشست صورت پرنورش را زیباتر می کرد. پشتش از تواضع و فروتنی در پیشگاه حق خمیده شده بود. با من من دامه دادم: راستش... خواستم... یه راه... نشونم... بدین. سرش را برگرداند. نگاهش را روی سجاده اش دوخت. _ چه راهی جوون؟ کمی شجاع تر شده بودم. اصلا حرف زدنش به من آرامش و امنیت می داد. _ حاج آقا من تازه ازدواج کردم... زندگیم رو خیلی دوست دارم... اما حاج آقا تو این اوضاع جامعه همه اش می ترسم... می ترسم نکنه زندگیم خراب شه... نکنه... کمی با زانوهایم سمتش خیز آمدم. _ چکار کنم حاج آقا تا همه چیز خوب پیش بره... خراب نشه... یا اگه مسئله ای هست درست شه حاج آقا.... دوباره چهره اش را به سمتم گرداند. دانه های تسبیح بین انگشتان چروک شده و لاغرش مدام می چرخید. _ اگر میخوای هم توی دنیا... هم توی آخرت... خوشبخت بشی و سعادت مند و همه چیز داشته باشی... با مکثش چشمانم روی لبانش قفل شد. آب دهانم را سریع فرو دادم تا مانع شنیدنم نشود. سرش را بر گرداند. دوباره دانه های تسبیح را چرخاند. نفس عمیقی کشید و گفت: نگاهت رو کنترل کن... این را که گفت از جا بلند شد، به نماز ایستاد و من مبهوت در همان یک جمله مانده بودم. @yaddashthaye_damedasti 🍃🌸🍃 کانال رسمی در تلگرام و ایتا👇 @fahimehiraji واتساپ👇 https://chat.whatsapp.com/LXtXt8NsFRi3mWS5StbP5G وبلاگ نوشته های نقره ای ( مولف) 👇 http://fahimehiraji.blogfa.com ✅ نشر فقط با ذکر نام مولف جایز است