eitaa logo
یادداشتهای دم دستی یک مؤلف( فهیمه ایرجی )
228 دنبال‌کننده
534 عکس
251 ویدیو
24 فایل
این جا یادداشتهای دم دستی و گاه رمانهای درحال نگارش خانم #فهیمه_ایرجی است. @montaghem3376 🍃🌸🍃 کانال شخصی #مولف در تلگرام و ایتا @fahimehiraji وبلاگ نوشته های نقره ای( مولف)👇 http://fahimehiraji.blogfa.com ❌ نشر و کپی مطالب حرام و پیگرد قانونی دارد
مشاهده در ایتا
دانلود
ما پنج شنبه ۱۷ تیر ۱۴۰۰ رفیتم شعبه ی توی طرقبه همه اش شلوار بود البته طبقه ی بالاش هم لباس های جنس عالی و قیمت مناسب داشت. خیلی جالب بود وارد که میشدی شلوار های مردانه سمت راست بود و شلوارهای زنانه سمت چپ بین این دو با پله برقی جدا میشد حتی صندوقدار هم یکی قسمت خانم ها بود یکی قسمت مردها.نمازخونه و سرویس همه چیزش مرتب‌ بالا داشت وقتی خرید می کردی با احترام فاکتور میداد دستت و می‌گفت تخفیف ناچیزی هم به عنوان هدیه ی حجاب اسلامی تون بهتون داده شد. خیلی خوشحال شدم. واقعا جای تقدیر و تشکر داره و اگه خواهران بتونن به شماره ی فروشگاهش زنگ بزنند و تشکر کنند هم فرهنگ سازی می شه و هم تشکر از اجرای این طرح ها. پس هر کس تونست زنگ بزنه و بگه 🌸دوستان از شما خرید داشتن و به خاطر طرح زیبای "تخفیف بخاطر حجاب اسلامی تون" خیلی خوشحال بودن جاداره ما هم از شما تشکر کنیم 🌸 خداخیرتون بده یه تماس کوچیکه جای دوری نمیره اما ارزش داره
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
10.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 خبر خوشحال‌کننده مسئولین به مردم: دیگه بهتون میگن کی برق قطع میشه! فقط واکنش ملت 😂 ‌╭━━━⊰◇⊱━━━╮ @javaan_enghelabi🇮🇷 ╰━━━⊰◇⊱━━━╯ 💞💞💞💞💞💞 📣کانال https://eitaa.com/joinchat/2561605717Cca65817c9c لطفا نشر بدید
✨ ادامه دارد نویسنده: شهید سید طاها ایمانی 💞💞💞💞💞💞 📣کانال https://eitaa.com/joinchat/2561605717Cca65817c9c ✅ کپی این متن فقط با ذکر منبع جایز است
یادداشتهای دم دستی یک مؤلف( فهیمه ایرجی )
قسمت بیست و نهم: قیمت خدا - اگر جلوی این دیوارها گرفته نشه ... روز به روز جلوتر میاد... امروز تا
قسمت سی ام: من و چمران وسایلم رو جمع کردم ... آرتا رو بغل کردم ... موقع خروج از اتاق، چشمم به کارت روی میز افتاد ... برای چند لحظه بهش نگاه کردم ... رفتم سمتش و برش داشتم ... - خدایا! اون پیشنهاد برای من، بزرگ بود ... و در برابر کرم و بخشش تو، ناچیز ... کارت رو مچاله کردم و انداختم توی سطل زباله ... پول هتل رو که حساب کردم ... تقریبا دیگه پولی برام نمونده بود ... هیچ جایی برای رفتن نداشتم ... شب های سرد لهستان ... با بچه ای که هنوز دو سالش نشده بود ... همین طور که روی صندلی پارک نشده بودم و به آرتا نگاه می کردم ... یاد شهید چمران افتادم ... این حس که هر دوی ما، به خاطر خدا به دنیا پشت کرده بودیم بهم قدرت داد ... به خدا توکل کردم و از جا بلند شدم ... وارد زمین بازی شدم... آرتا رو بغل کردم و راهی کاتوویچ شدیم ...جز خونه پدرم جایی برای رفتن نداشتم ... اگر از اونجا هم بیرونم می کردن ... تمام مسیر به شدت نگران بودم و استرس داشتم ... - خدایا! کمکم کن ... یا مریم مقدس؛ به فریادم برس ... پدر من از کاتلویک های متعصبه ... اون با تمام وجود به شما ایمان داره ... کمکم کنید ... خواهش می کنم ... رسیدم در خونه و زنگ در رو زدم ... مادرم در رو باز کرد ... چشمش که بهم افتاد خورد ... قلبم اومده بود توی دهنم ... شقیقه هام می سوخت ... چند دقیقه بهم خیره شد ... پرید بغلم کرد ... گریه اش گرفته بود ... - اوه؛ خدایای من، متشکرم ... متشکرم که دخترم رو زنده بهم برگردوندی ... ✨ ادامه دارد نویسنده: شهید سید طاها ایمانی 💞💞💞💞💞💞 📣کانال https://eitaa.com/joinchat/2561605717Cca65817c9c ✅ کپی این متن فقط با ذکر منبع جایز است
قسمت سی و یکم: سلام پدر بعد از چند لحظه، متوجه آرتا شد ... اون رو از من گرفت ... با حس خاصی بغلش کرد ... - آنیتا ... فقط خدا می دونه ... توی چند ماه گذشته به ما چی گذشت ... می گفتن توی جنگ های خیابانی تهران، خیلی ها کشته شدن ... تو هم که جواب تماس های من رو نمی دادی ... من و پدرت داشتیم دیوونه می شدیم ... - تهران، جنگ نشده بود ... یهو حواسم جمع شد ... - پدر؟ ... نگران من بود ... - چون قسم خورده بود به روی خودش نمی آورد اما مدام اخبار ایران رو دنبال می کرد ... تظاهر می کرد فقط اخباره اما هر روز صبح تا از خبرها مطلع نمی شد غذا نمی خورد ... همین طور که دست آرتا توی دستش بود و اون رو می بوسید ... نفس عمیقی کشید ... - به خصوص بعد از دیدن اون خواب، خیلی گریه کرد ... به من چیزی نمی گفت و تظاهر می کرد یه خواب بی خود و معناست اما واقعا پریشان بود ... خیالم تقریبا راحت شده بود ... یه حسی بهم می گفت شاید بتونم یه مدت اونجا بمونم ... هر چند هنوز واکنش پدرم رو نمی دونستم اما توی قلبم امیدوار بودم ... مادرم با پدر تماس نگرفت ... گفت شاید با سورپرایز شدن و شادی دیدن من، قسمش رو فراموش کنه و بزاره اونجا بمونم ... صدای در که اومد، از جا پریدم ... با ترس و امید، جلو رفتم ... پاهام می لرزید ولی سعی می کردم محکم جلوه کنم ... با لبخند به پدرم سلام کردم ... چشمش که به من افتاد خشک شد ... چند لحظه پلک هم نمی زد ... چشم هاش لرزید اما سریع خودش رو کنترل کرد ... - چه عجب، بعد از سه سال یادت اومد پدر و مادری هم داری... ✨ ادامه دارد نویسنده: شهید سید طاها ایمانی 💞💞💞💞💞💞 📣کانال https://eitaa.com/joinchat/2561605717Cca65817c9c ✅ کپی این متن فقط با ذکر منبع جایز است
یکی آنقدر جنگید تا لباس هایش پاره پاره شد اما نگذاشت چشم اجنبی به خاک و ناموسش بیفتد یکی از عمد لباس هایش را پاره پاره کرد تا نظر و لایک هزاران نفر را به خود و ناموسش جذب کند. فرق زیادی است بین و و 💞💞💞💞💞💞 📣کانال https://eitaa.com/joinchat/2561605717Cca65817c9c ✅ کپی این متن فقط با ذکر منبع جایز است
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 چه حس دِرَ که بت بگن نه امشُو شام بِپُخ نه فَرداُ هر دوشَ مهمون مایی غِذا بِرات مُپُخِم مِفرِستِم عجب عَیدی بِرَ امشو 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 کیا ازی خِبَرا شُنُفتن؟ دخترِ جِلال تاسیسات
🔻به غرفه ی زیر دعوت شدید 👇👇 🍃مشتری گرامی سلام! شما می توانید در بازار اجتماعی باسلام از غرفه "مرکز پخش تألیفات خانم فهیمه ایرجی" به صورت آنلاین دیدن کرده و نظرات خود را بیان کنید. همچنین می توانید در صورت تمایل خریدتان را باتخفیف انجام دهید: https://basalam.com/fahimehiraji1400 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸