eitaa logo
یادداشتهای دم دستی یک مؤلف( فهیمه ایرجی )
227 دنبال‌کننده
531 عکس
243 ویدیو
23 فایل
این جا یادداشتهای دم دستی و گاه رمانهای درحال نگارش خانم #فهیمه_ایرجی است. @montaghem3376 🍃🌸🍃 کانال شخصی #مولف در تلگرام و ایتا @fahimehiraji وبلاگ نوشته های نقره ای( مولف)👇 http://fahimehiraji.blogfa.com ❌ نشر و کپی مطالب حرام و پیگرد قانونی دارد
مشاهده در ایتا
دانلود
🔶 بخش سوم سخنرانی خانم دکتر علم الهدی در همایش بین‌المللی اشک مریم (۴ آذر ۱۴۰۲) همایش اشک مریم، ابتدای یک حرکت بزرگ است که ادامه خواهد داشت؛ این یک همایش بین‌الادیانی برای تمام زنان یکتاپرستی است که اسطوره بزرگ قرآنی، حضرت مریم را الگوی خود قرار می دهند. 🧕قرآن درباره شخصیت حضرت مریم و ماجرای های او همچون سایر انبیا آیات متعددی نازل کرده است. حضرت مریم یک زاهد گوشه نشین نبود بلکه یک زن قیام کننده و پاک بود. مسجد الاقصی افتخار فلسطین است و خداوند در آنجا فرشته وحی را بر یک بانو نازل کرد. 😥😧 آن چیزی که می‌ترسیدیم با بمب‌های هسته‌ای اتفاق بیفتد به وسیله فساد و فحشا در حال رخ دادن است، باید موقعیت بسیار حساس و تاریخی کنونی را درک کنیم. زمین و محیط زیست در حال نابودی هستند و نسل بشر در خطر فحشا و فساد قرار گرفته است. متاسفانه نهاد خانواده در حال فروپاشی است و زنان امروز باید مسئولیت تاریخی و هستی‌شناسی خود را به خوبی درک کنند. @maktabn
6.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 شیعه شدن بانوى اهل سنت از کشور انگلیس با فهمیدن نحوه شهادت حضرت زهرا سلام الله عليها! 🆔 @takhribchi110 @yaddashthaye_damedasti
📕رمان برج... واحد ۲۱۳ ✍نویسنده: فهیمه ایرجی 🔸ازدواج مانند وارد شدن به جاده‌ای است که انتهايش معلوم نيست. اگر شناخت بود، می‌دانيم کجايش دست‌انداز است، کجايش چراغ. کجايش درّه است، کجايش تقاطع. با تمام تابلوهايش آشنا خواهيم بود. پس طوری می‌رانيم تا کمترين آسيب‌ها را خورده و بيشتر لذت لحظه‌ها را درک کنيم. 🔸اما... اما دريغ از زمانی‌که آن شناخت نباشد و يک‌باره خود را داخل آن جاده ببينيم. با هر دست اندازش به اطراف پرت می‌شويم و با هر چراغِ قرمزش آسيب می‌بينيم. 🔸در نظر من هم اين جاده صاف بود و بدون پيچ و خم. تمام آسمانش آبی و يکدست می‌آمد.... و..... 📣 رمانی جذاب، آموزنده و پر از هیجان و کشمکش •••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈ 🔸در این رمان ۴۲۸ صفحه ای؛ علاوه بر بیان مباحث آموزنده؛ فلسفه حجاب به طور غیر مستقیم بیان شده و عواقب بدحجابی را به تصویر می‌کشد. لینک خرید کتاب 👇👇 @montaghem3376 شماره تماس 👇👇 09030757224 •••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈ نمایشگاه کتاب مجازی مکتب نرجس(س) مشهد https://eitaa.com/ketabkhanenarjes
🔻اگر فکر میکنی ارتباطت با خدا یه جور مشکل داره و دنبال راه حلی... 🔻اگر نمیتونی به جوونت بفهمونی که در امر ازدواج "فقط عشق کافی نیست"... 🔻اگر فکر میکنی خودت رو باختی و به جملات انگیزشی نیاز داری... 🔻اگر فکر میکنی کینه و نفرت از برخی، داره از پا می‌اندازت... 🔻اگر نمی‌تونی به جوونت از عواقب بدحجابی تو زندگیش بگی یا عاشق حجابش کنی... خرید و خواندن این رمان جذاب و آموزنده رو از دست نده☺️ تخفیف ویژه توسط خود مولف رمان "برج واحد ۲۱۳" جهت سفارش کلمه را پیامک کرده یا به صفحه خصوصی زیر بفرستید. ۰۹۰۳۰۷۵۷۲۲۴ @montaghem3376 🌸گاهی یک کتاب می‌تواند تمام زندگی یک فرد را تغییر دهد ✅نشر صدقه جاریه 🌷اگر یک نفر را به او وصل کردی 🌷برای سپاهش تو سردار یاری
آوارگی در پاریس وارد چاپ دوم شد ✅فروش آغاز شد "تخفیف ویژه از طرف خود مؤلف " 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 حتما تا حالا این رو شنیدین و نتونستید پاسخی براش پیدا کنید 😢 ۱_چرا باید نماز خوند؟ ۲_چرا نیاز به قرآن داریم؟ ۳_چرا حجاب؟ ۴_چرا حتی یه تار مو گناهه؟ ۵_ تحریف قرآن! ۶_حجاب محدودیت یا مصونیت ؟ ۷_چرا اسلام؟ ۸_نماز در مسیحیت! ۹_تکلیف ادیان قبلی چیست؟ ۱۰_چرا سیاه پوشی محرم؟ ۱۱_چرا پیاده روی اربعین ؟ ۱۲_علت قیام امام حسین؟ ۱۳_چرا امام حسین زن و فرزندانش را برد ؟ ۱۴_مدافعان حرم؟ ۱۵_چرا همه اش جنگ؟ ۱۶_مراد از لا إکراه فی الدین چیه ؟ ۱۷_چرا نماز شرط قبولی اعماله؟ ۱۸_چرا رنگ چادر مشکی؟ ۱۹_فقط دل آدم پاک باشه! ۲۰_چرا مرجع تقلید داشته باشیم؟! ۲۱_تا جونی لذت ببر خدامیبخشه ووقت برای توبه هست! ۲۲_ عدل خدا! ۲۳_علت سختیها و ناگواری ها؟ ۲۴_ چرا بازی کردن با احساس جوانان در بازدید از مناطق جنگی ؟ ۲۵_ چرا اسلام و این همه اختلاس و ربا؟ 👇👇 در رمان جذاب "آوارگی در پاریس " به همه ی این شبهات آن هم با روش تمثیل جواب داده شده😱 🌸 دارای رتبه و عنوان پژوهشگر برگزیده "هم بخر و هم هدیه بده " برای خرید رمان فقط کافیست کلمه را به شماره ۰۹۰۳۰۷۵۷۲۲۴ یا به آی دی زیر پیام دهید @montaghem3376 🌸🍃🌸🍃🍃🌸🌸🍃 ♦️نشر=صدقه جاری 🌷اگر یک نفر را به او وصل کردی 🌷برای سپاهش تو سردار یاری
تخفیف فروشِ ویژه از طرف خود مولف به مناسب طرح عفاف و حجاب 🔻🔻🔻🔻 پک سه جلدی آموزش احکام حجاب به روش سرگرمی آموزش احکام وضو به روش سرگرمی آموزش احکام نماز به روش سرگرمی ✅️ مورد تایید حوزه علمیه ایده ای جدید در آموزش احکام به روش سرگرمی 👈مناسب برای گروه‌های جهادی، مدارس، دارالقرآن‌ها، فروشگاه‌ها و مراکز فرهنگی و... 🔻جهت سفارش کلمه را به شماره زیر پیامک کنید. ۰۹۰۳۰۷۵۷۲۲۴ یا به همین شماره به مرکز پخش مستقیم آثار مولف در پیام دهید. @montaghem3376 ✅مناسب دوم تا پنجم ابتدایی ✅ جشن های تکلیف 🔻🔻🔻🔻🔻 ❌کودکان را دریابید قبل از این که در دام دشمنانِ دین گرفتار شوند.❌ ✅نشر دهید تا ان شالله باقیات الصالحات برایتان باشد و بقیه بتوانند از این فرصت استثنایی استفاده کنند. •••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈ ╭┅─────────┅╮ 🌺 @yaddashthaye_damedasti ╰┅─────────┅╯ برای دوستان خودفورواردکنید🙏 •••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
برشی از رمان در حال تألیف و بدون ویرایش نویسنده 🔻🔻🔻🔻🔻🔻 ایران، مشهد، اردیبهشت ۱۴۰۱ سرم به شیشه ماشين چسبیده بود و آدم‌ها تند تند از نظرم می‌گذشتند. حرف‌‌‌های دیروز ژاییژ بدجور فکرم را برده بود. کاش هیچ وقت پایم به آن جلسه‌ در خانه‌اش نمی‌رسید. کاش هیچ وقت آن پیچ لعنتی را دنبال نمی‌کردم. کاش راهی بود که ازین سردرگمی نجاتم می‌داد. دختر دیوانه! واقعاً با خودش چه فکری می‌کرد؟! فکر می‌کرد ما که هستیم؟! اصلا چرا باید این کار را انجام دهیم؟! حس تناقض حرف‌هایش گاهی مرا تا مرز جنون می‌کشید. لحظه‌ای چشمانم را بستم. باز حرف ژاییژ پیچید توی سرم. حتی بگو مگویی که یک لحظه بین‌مان راه افتاد. _ متوجه نشدیم ژاییژ... گفتی چکار کنیم؟! _ چیه بابا! تنورشدی! _ خب مهدیا راس مِگِ... فکر نُمُکنی دِرِ یه کم زیاده روی مِشِه؟ _ ببین شادی! تا الان ما طبق توضیحاتی که توی پیچ داده شده عمل کردیم درسته؟ _ خب هااا. _ بارک الله... گفته بود وقتی افراد مزاحم و فضول میان و به بدحجابی‌تون گیر می‌دن، سر و صدا کنید و پشت همو داشته باشید و فیلم بگیرد و ... خب حالا فقط یه گزینه اضافه شده. _ آخه اینم گزینه است؟ تقریبا داد زدم، نمی‌دانم، شاید. اما همین‌قدر فهمیدم که ژاییژ بدجور داغ کرد. _ ببین برای من صداتو بالانبر. نکنه ترسیدی؟ از جا بلند شدم. شادی هم بلند شد. _ نه... نترسیدم... اما مرامم نمی‌گذاره به یه چادری حمله کنم و چادرش رو بکشم. _ بابا... منظور ژاییژ این نبود که حمله کنیم... فقط وقتی اونا گیر می‌دن... ما فقط به چادرشون دست بزنیم و بگیم خوبه ماهم چادرتون رو بکشیم و فضولی کنیم مزاحم؟ همین. _ چه فرقی داره ویدا! ژاییژ از جایش بلندشد. روی صورتم زوم کرد. _ ببین دخترجون... من اگه لازم بشه اون چادر رو بکشم... می‌کشم. نگاهی تمسخرآمیز به سرتاپایم کرد. _ تووورو دیگه نمی‌دونم... اگه از پسش برنمیای... به سمت در ورودی اشاره کرد. _ هرررررری. من فقط نگاهش ‌کردم. لبانم روی هم فشرده ‌شد. _ ژاییژ! _ژاییژ... هیچ می‌فهمی چی‌ می‌گی! باورم نمی‌شد. این خود ژاییژ بود؟! بدون توجه به حرف ویدا و سحر کیفم را برداشتم و به سمت در رفتم. _ مهدیااا مهدیااا واستا مُو هم بیام. صدای شادی از پشت سرم نزدیک‌تر و نزدیک‌تر می‌شد. 🔻🔻🔻🔻 کپی و نشر بدون ذکر منبع و نام نویسنده = پیگرد قانونی
برشی از رمان در حال تألیف و بدون ویرایش نویسنده 🔻🔻🔻🔻🔻🔻 ایران، مشهد، خرداد ۱۴۰۱ ساشا درحالی که هنوز در چشمانم خیره بود این را گفت. ژاییژ بازوی ساشا را گرفت و به سمتی اشاره کرد. _ خب... بهتره بریم مجلس رو گرم کنیم. آن‌ها که رفتند نفس راحتی کشیدم. اضطراب خاصی داشتم که طرز پیام دادن شایان بیشترش کرد. _ کجایی مهدیا؟ گفته بودی میرم یه سر به بابام بزنم. _ میام نگران نباش. بلافاصله زنگ خورد. _ ای وااای شادی چکار کنم شایانه؟ _ چه مِدِنُم... مگه نِگفتی کجا مِری؟ _ نه بابا... بگم این وقت شب مهمونی می‌رم که معلومه نمی‌گذاشت بیام. تماس اول را رد دادم. _ چرا برنمی‌داری مهدیا؟! از ادامه‌ی پیامش لبانم را جویدم. لحظه‌ای حواسم رفت به حرف‌های ژاییژ که همه را دور خود جمع کرده بود. _ پس روز ۲۱ تیر همه با زیر مجموعه‌هامون توی پارک‌ها جمع می‌شیم و شعار می‌دیم... تاکید می‌کنم با مردها دوشادوش هم... برای ایرانی آزاد... صوت و دست و آهنگ کل سالن را ترکاند. _ باید به این اقلیتِ افکار پوسیده بفهمونیم که ما چقدر زیادیم... باید ببینند که ما روشنفکران به زودی ایران رو از دستای این رژیم جنایت‌کارو این آخوندای کثیف پس می‌گیریم. لحظه‌ای صدای زنگ گوشی‌ام بین سوت و کف گم شد. _ هی مهدیا گوشیت خودِشِ کشت. به صفحه موبایلم نگاه کردم. بار سومی بود که شایان زنگ می‌زد. پیامک آمد. _ سریع بیا دم در. _ای وااای! کدوم درم در... من‌که خونه‌ی بابام نیستم. _ چته بووآ تو؟! _ هیچی شادی... این‌بار رو فکر کنم گند زدم... حالا چکار کنم؟ دستم را روی شقيقه‌هايم گذاشتم و چند دور، دور خودم چرخیدم. با پیامک بعدی روی صفحه زوم شدم. _ مهدیا... لطفا از اون مهمونی لعنتی بیا بیرون... چشمانم گرد شد. _ ای وااای... اون این‌جاست. _ چطور اینجِ رِ پیدا کِرده؟! _ نمی‌دونم نمی‌دونم... حالا چکار کنم؟ _ چیه بال بال می‌زنی؟ با حرف ژاییژ که داشت تنها به سمتم می‌آمد، اخمی کردم و به سمت میز رفتم. کیفم را برداشتم. شال را جلوتر کشیدم و بدون توجه به پچ پچ‌های شادی و ژاییژ از در زدم بیرون. تمام بدنم می‌لرزید. قلبم انگار در همین نزدیکی‌های دهانم بود. شایان دور ماشینش تند تند قدم می‌زد و به گوشی‌اش ور می‌رفت. داشت شماره مرا می‌گرفت. گوشی‌ام زنگ خورد. پاهایم بی‌رمق از پله‌ها پایین آمد. تازه مرا دید. زنگ گوشی‌ام قطع شد. صورتش گر گرفته بود و موهایش آشفته. نگاهم را پایین انداختم و نزدیکش شدم. _ س س سلام. _ اوووه چه خبره بابا... یه کم یواش‌تر... بدبخت از ترس تمام تنش داره می‌لرزه. نگاهم لحظه‌ای به سمت ژاییژ رفت و بعد در چشمان خیره‌ی شایان قفل شد. _ شما مردا همه‌تون همین هستید... خوشتون میاد که ما زن‌ها ازتون بترسیم... نههه؟ شایان هیچی نگفت و نگاهش در نگاه لرزان من ثابت مانده بود. آب دهانم را قورت دادم. _ بیا بریم تو مهدیا جون... از من به تو نصیحت زیر بار زور نرو... هیچ وقت. شایان لحظه‌ای چشمانش را بست. لبانش را روی هم فشرد. _ برو... تو ماشین. شاید آرام و آهسته گفت، اما بوی خشم می‌داد. هم‌زمان با باز شدن چشمان شایان رفتم داخل ماشین. ژاییژ نگاه کش‌داری کرد و رفت داخل. شایان چند دقیقه‌ای به جلوی ماشین تکیه داد و بعد نشست پشت فرمان. دستانم یخ زده بود. کپی و نشر بدون ذکر منبع و نام نویسنده = پیگرد قانونی •••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈ _ عضو شوید👇 ╭┅─────────┅╮ 🌺 @yaddashthaye_damedasti ╰┅─────────┅╯
برشی از رمان در حال تألیف و بدون ویرایش نویسنده 🔻🔻🔻🔻🔻🔻 ترکیه، استانبول_شهربازی ویالند ۳۱ تیرماه ۱۴۰۲ می‌گم... حالا کجا می‌ریم... می‌شه بریم... یه چیزی بخوریم برادر. رها با غیظ آستین کتش را کشید. سارا دکه خورد و نزدیک بود بیفتد. _ خاک بر سرِ نکبتت کنن سارا... خااااک. این را آهسته گفت؛ هرچند سارا فهمید و شاید مهران هم؛ چون پوزخندی زد و از سرعتش کم کرد. داخل رستوران رفتند و مهران برای هر سه نفر ساندویچ سفارش داد. _من نمی‌خوام. _ پس دو تا لطفا. مهران تکیه داد و به خوردن چوب شورش مشغول شد. _ تعجبم که اين‌قدر چوب شور می‌خوری و بازم جا داری. مهران یک پایش را روی پای دیگرش انداخت و خنده‌ی کجی کرد. در حالی که به چوب شور داخل دستش نگاه می‌کرد گفت: خاطرات بچگی‌ام. _ ببخشید آقا مهران... مگه این‌جا چوب شور نداره که از ایران _ چرا... اما هیچ جا مال وطن‌ات نمی‌شه... هرچند... سارا از این‌که حرفش قطع شد گوشه‌ی لبش را جوید. ولی منتظر ادامه‌ی حرف مهران ماند که با بغض همراه شد. _ طول می‌کشه... تا این رو بفهمیم. رها کیفش را روی پاهایش فشرد. _ بهتره بریم سر اصل مطلب... با مکثی که کرد در چشمان مشکی مهران خیره شد. _ کار ما چی شد؟ _ نگفتی... برای چی می‌خوای بری نیویورک؟ رها پفی بیرون داد و نگاه پر خشمش را در نگاه آرام مهران فرو برد. _ گفتم... اینش... به خودم مربوطه... تو کارت رو بکن... پولت رو بگیر. مهران خیز به جلو برداشت. _ موش که از لونه‌اش اومد بیرون یا خوراک گربه می‌شه یا آلت دست این و اون... اون چیزی که تو و امثال تو دنبالش هستین نه این‌جاست نه تو نیویورک... پس بهتره مثل بچه آدم برگردی تو لونه‌ات... یا بگو دنبال چی هستی؟ رها با پوزخند دست به سینه تکیه داد. _ نه... خوشم اومد... فکر کردم مردای ایرونی فقط تو ایرون رگ غیرتشون می‌جنبه... نگو رگ نیست... شلنگه لامصب. مهران همان طور قاطع زل زده بود. _ آدم وقتی ندونه چی برای اون معده‌اش خوبه... هر چی بخوره روده بور می‌شه و بالا میاره... بدون تو لقمه‌ات چی می‌پیچی. مهران این را گفت و به صندلی تکیه داد. دو ساندویچ که آمد سارا خورد. حتی هر دویش را. هر وقت استرس داشت اشتهایش باز می‌شد. در این مدت مهران به رها زل زده بود و رها به مهران. سارا هم در حال خوردن آن دو را ریز، زیر نظر داشت. شاید با چشمانشان با هم حرف می‌زدند. ازدحام و همهمه‌ی سالن بالا گرفت. جا برای نشستن پر شده بود. مهران یک آن صندلی را کشید بیرون و از جا بلند شد. سارا لقمه در گلویش پرید و به سمت لیوان آب حمله‌ور شد. _ به وقت بیشتری نیاز دارم... فعلا. مهران این را گفت و رفت. رها هم سراسیمه از جا بلند شد و پشت سرش. _ یعنی چی؟! واستا ببینم... این همه ما رو کشوندی این‌جا اینو بگی... با توأم. دست انداخت بازوی مهران را گرفت. مهران با خشم نگاهی به دستان رها کرد و بازویش را از داخل دستش در آورد. _ دفعه‌ی آخرت باشه... خدای من فقط تو ایرون نیس... همه جا هس. مهران بی‌تفاوت به نگاه‌های اطراف، این را گفت و رفت. رها هاج و واج در جا ماند. با سقلمه‌ای که به او خورد به خودش آمد. _ کجا رفتی یهو؟ نمی‌گی شاید رفیقت خفه شد؟ _ نهههه... خوشم اومد... گفتم که می‌شه بهش اعتماد کرد. سارا رد نگاه رها را که گرفت به مهران رسید که داشت از نگاهش محو می‌شد. کپی و نشر بدون ذکر منبع و نام نویسنده = پیگرد قانونی •••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈ _ عضو شوید👇 ╭┅─────────┅╮ 🌺 @yaddashthaye_damedasti ╰┅─────────┅╯
برشی از رمان در حال تألیف و بدون ویرایش نویسنده 🔻🔻🔻🔻🔻🔻 استانبول، پارک فنرباغچه، ۶ مرداد ۱۴۰۲ . _ وااای رها تو چقدر سختی... یک کم احساس بخرج بدی بد نیست... حیف نیست حالا که این‌جایی از این زیبایی‌هاش استفاده نکنی؟ رها یک لحظه به طرف شهاب چرخید و با لحنی که سعی داشت آرام باشد گفت: خیلی رو داری شهاب! دو ماهه ما رو داخل یه آغل نگه‌داشتی و علاف کردی تازه می‌گی چرا لذت نمی‌برین؟! واقعا که!! شهاب من باید هرچه سریع‌تر برم نیویورک می‌فهمی؟ این‌جا موندنم برام خطرناکه. شهاب با یک دستش آرام بازوی رها را گرفت و فشرد. _ باشه... باشه... چقدر بگم... نگران نباش دختر... درست می‌شه. با نگاه تند رها بازویش را ول کرد و زیر چشمی رها را برانداز کرد. _ اگه از جات... خیلی ناراحتی... می‌تونی بیای... پیش خودم. رها چشم غره‌ای رفت. _ خیلی رو داری شهاب. شهاب پوزخندی زد و آبمیوه‌اش را خورد. رها نگاهش را سمت دریا کرد. باز هم برایش زیبایی نداشت. _ بیچاره سارا... از استرس هر روز داره اضافه وزن می‌گیره. شهاب لیوان خالی آبمیوه‌ا را مچاله کرد و یک پایش را روی پای دیگرش انداخت. با انگشتانش روی زانویش ضرب زد. _ بهتره خیلی اون رو امیدوار نکنی؟ رها متعجب روی لبان شهاب زوم شد. _ منظورت چیه؟! نگاه شهاب روی دریا خیره ماند. _ بهتره بار اضافی نداشته باشی. _ هیچ می‌فهمی چی می‌گی؟ شهاب پایش را پایین انداخت و دوباره به سمت رها چرخید و در چشمانش خیره شد. _ ببین رها... تو این شرایط که هنوز معلوم نیست کار خودت چطور بشه... فکر کردن به یکی دیگه واقعا دیوانگی محضه.... بعدش هم... اون چکار کرده که بشه براش پناهندگی گرفت؟ یک دستش را روی لبه نیمکت پشت سر رها خواباند و ادامه داد. _ من فعلا تونستم اسم تو رو بدم... اونم اگه بشه. رها فکش منقبض شد. _ یعنی چی...؟! اولا مصی ما دوتا رو با هم وعده کرد؟! دوما این‌قدر مارو این‌جا کشوندی که بگی اونم اگه بشه؟! شهاب خونسرد نگاهش را به رهگذری که بالباس ورزشی از جلوی آن‌ها رد شد داد و گفت: _ در مورد اولی فرض کن بهم خورده... در مورد دومی هم بالاخره دنگ و فنگ زیاد داره باید صبوری کنی... پناهندگی به همین راحتی‌ها هم نیست اونم یا می‌شه یا نمی‌شه... پس فعلا بجای این‌که ماشین جوجه کشی راه بندازی به فکر خودت باش. رها داشت جملات را هضم می‌کرد. عینک آفتابی‌اش را در آورد. با چنگی که به‌ موهایش زد، آن را از جلوی دیدش کنار برد. نفس‌هایش تند و نامنظم شده بود. چندباری لبش را گزید و آهسته و بریده جملاتی را از دهانش بیرون پراند: _ سارا... به سارا... چطور بگم؟ شهاب در نگاه رها نفوذ کرد. _ نیاز نیست چیزی بگی... اون مهره‌ای هست که باید حذف شه. چشمان رها گرد شد. _ منظورت چیه؟! شهاب با پوزخند، نگاهی جسورانه به دورتادور صورت پرآرایش رها کرد و رها یک آن به خود لرزید. کپی و نشر بدون ذکر منبع و نام نویسنده = پیگرد قانونی •••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈ _ عضو شوید👇 ╭┅─────────┅╮ 🌺 @yaddashthaye_damedasti ╰┅─────────┅╯
سلام سوپرایز امروز صبح 👇👇👇 بزن روی لینک و بخون نوشته های نقره ای http://fahimehiraji.blogfa.com/ 👆👆👆👆👆 نشر بده که یک کار کوچیک در قبال معرفی شهدا کرده باشیم
برشی از رمان در حال تألیف و بدون ویرایش نویسنده 🔻🔻🔻🔻🔻🔻 ترکیه، استانبول، ۶ مرداد _ به من دست نزن... _ هوووی...‌ دیوونه شدی؟! _ آره... دیونه شدم... تو دیوونه ام کردی... دستات بوی خون می‌ده... فکر نمی‌کردم تا این حد پست باشی. رها از جا بلند شد و سرجایش نشست. سیگاری روشن کرد و بدون توجه به ضجه‌های سارا شروع به سیگار کشیدن کرد. _ تو یک آدمِ... نه... حتی دیگه نمی‌شه بهت گفت آدم... تو از یه حیوون درنده هم درنده‌تر شدی... تو واقعا چرا این‌جوری شدی؟! چرا؟! دود سیگار از دهان رها بیرون می‌زد و آه و اشک از چشمان سارا. _ حالا می‌فهمم چرا از ایران فرار کردی و اومدی این‌جا... منِ احمق و باش که دنبالت این را که گفت دستانش را جلوی صورتش گرفت. رها سیگار دیگر را روشن کرد. حرف‌های شهاب دوباره جلوی چشمانش رژه رفت. پک عمیقی به سیگار کشید و باقی آن را داخل جا سیگاری فشار داد. بلند شد. جعبه دستمال کاغذی را برداشت و کنار سارا نشست. _ خالی شدی؟ سارا دستش هنوز جلوی صورتش بود. _ می‌خوای برت گردونم ایران؟ سارا دستش را از جلوی صورتش پایین آورد. یک دستمال کاغذی برداشت و بینی اش را گرفت. _ این راهی که ما توش پا گذاشتیم با خون عجینه... اگه دلش رو نداری برت می‌گردونم ایران. سارا نگاهی نفرت انگیز به رها کرد و بدون این‌که چیزی بگوید از جا بلند شد، لباسی پوشید و از خانه رفت بیرون. کپی و نشر بدون ذکر منبع و نام نویسنده = پیگرد قانونی •••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈ _ عضو شوید👇 ╭┅─────────┅╮ 🌺 @yaddashthaye_damedasti ╰┅─────────┅╯