#سوال
وقتی سوال میشه که دختر خانما با اینکه چادر می پوشن پسرا خیلی به این دخترا خیره میشن... باید چطوری درست و منطقی به این سوال جواب داد؟
🔻🔻🔻🔻
#پاسخ
#مروارید داخل صدفِ بسته، جاش امن و امانه. از هر نگاه و آزاری مصونه. حالا بقیه هر چی خواستن به صدفش زل بزنند و خیره بشن.
دختر چادری هم وقتی مراعات عفاف و حیا رو داشته باشه، هرچی نگاه های مریض بهش خیره بشه جز سیاهی چادر چیزی نمی بینه.
#فهیمه_ایرجی
#تمثیلات #شبهات #حجاب
💞💞💞💞💞💞
📣کانال #یادداشت_های_دم_دستی_یک_مؤلف
https://eitaa.com/joinchat/2561605717Cca65817c9c
لطفا نشر بدید
هدایت شده از یادداشتهای دم دستی یک مؤلف( فهیمه ایرجی )
مژده
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
حتما تا حالا این شبهات به گوشتون خورده😢
۱_چرا باید نماز خوند؟
۲_چرا نیاز به قرآن داریم؟
۳_چرا حجاب؟
۴_چرا حتی یه تار مو گناهه؟
۵_ تحریف قرآن!
۶_حجاب محدودیت یا مصونیت ؟
۷_چرا اسلام؟
۸_نماز در مسیحیت!
۹_تکلیف ادیان قبلی چیست؟
۱۰_چرا سیاه پوشی محرم؟
۱۱_چرا پیاده روی اربعین ؟
۱۲_علت قیام امام حسین؟
۱۳_چرا امام حسین زن و فرزندانش را برد ؟
۱۴_مدافعان حرم؟
۱۵_چرا همه اش جنگ؟
۱۶_مراد از لا إکراه فی الدین چیه ؟
۱۷_چرا نماز شرط قبولی اعماله؟
۱۸_چرا رنگ چادر مشکی؟
۱۹_فقط دل آدم پاک باشه!
۲۰_چرا مرجع تقلید داشته باشیم؟!
۲۱_تا جونی لذت ببر خدامیبخشه ووقت برای توبه هست!
۲۲_ عدل خدا!
۲۳_علت سختیها و ناگواری ها؟
۲۴_ چرا بازی کردن با احساس جوانان در بازدید از مناطق جنگی ؟
۲۵_ چرا اسلام و این همه اختلاس و ربا؟
👇👇
حتما گاهی برای پیدا کردن جواب هاش موندین!
نگران نباشید!
در رمان جذاب "آوارگی در پاریس " به همه ی این شبهات آن هم با روش تمثیل جواب داده شده😱
"هم بخر و هم هدیه بده "
برای خرید رمان با #تخفیف عید غدیر عدد ۲۱ را به شماره
۰۹۰۳۰۷۵۷۲۲۴
ارسال کنید.
🌸🍃🌸🍃🍃🌸🌸🍃
✅نشر بدین تا در ثواب نشر این کتاب ارزشمند شریک باشید
#یادداشت_های_دم_دستی_یک_مؤلف
آگهی را که دیدم وسوسه شدم تا به آگهی دهنده مراجعه کنم.
نگاهم که به تابلوی سر در آپارتمانش افتاد، یقه ی لباسم را مرتب کردم و داخل شدم. آسانسور تمام آینه کاری شده، برق خاصی داشت. خودم را دوباره برانداز کردم. دستی به موهای خرمایی ام کشیدم.
نگاهم سمت مانیتور رفت. طبقه ی ۴ را که رد کرد، صدای تپش قلبم بلند شد. نفس عمیقی کشیدم و در طبقه ۵ پیاده شدم.
یک سالن بزرگی بود با چند اتاق. نگاهم سمت اتاق شماره ی ۵۵۵ خزید.
هرچه قدم هایم سمتش می رفت، قلبم نیز خودش را به در و دیوار سالن می کوبید.
منشی ِپشت میز، افراد را متواضعانه به داخل جهت مصاحبه راهنمایی می کرد.
منم اسمم را دادم و به انتظار نشستم. ماشاالله چقدر مشتاق داشت.
چشمم به اتاق مدیر دوخته شده بود. اما هر کسی که بیرون می آمد چشمانش قرمز بود.
کوله ام را به خودم چسباندم. دیگران هم مثل من با چشمان گرد شده گاهی با کنار دستشان پچ پچ می کردند.
نوبت به من رسید. داخل شدم. مردی میانسال با موهای جوگندمی، محاسنی کوتاه، با چهره ای گشوده از جا بلند شد.
_ سلام بفرمایید...
سلامی کردم و نشستم مقابلش.
_ خب شما خوبین؟
سرم را کج کردم و تشکر کوتاهی کردم.
هر زمان بینمان سکوت بود، آب دهانم را به زور فرو می دادم و به لبانش خیره می شدم.
_ سوال اول... ما به کسی نیاز داریم که عاشق کارش باشه... شما هستید؟
_ بله... من عاشق کارمم.
_ بسیار عالی... سوال دوم... ما به کسی نیاز داریم که تمام وقت کار کنه... جا هم بهش میدیم.
هرچند پذیرفتنش برایم سخت بود اما چون جا می دهند شاید بتوانم با آن کنار بیایم. بالاخره هرچه باشد پولش را می گیرم.
_ بله مشکلی نداره.
_ بسیار عالی... سوال سوم... ما برای کارمون نیاز به یک فرد ماهر داریم که همه چیز رو بدونه... مثلا معلمی، پرستاری، حسابداری،آشپزی، نگهداری از بچه، تمیزکاری، اتوکشی و.... همه کار.
با حرف هایش ابروهایم بالا مانده بود. کمی سر جایم جا به جا شدم و گفتم: ببخشید این ها هم به کارتون ربط داره؟ آخه کار...
پرید وسط کلامم و گفت: بله ربط داره.
نفس کوتاهی بیرون دادم. منی که همیشه آماده می خوردم و می خوابیدم یعنی از پسش بر می آمدم؟ حساب و کتاب هم بلد نبودم. اما چاره چیست؟ مجبورم تحمل کنم حداقل دلم خوش است که پولش را می گرفتم و جمعه ها و روزهای تعطیلی خستگی در می کنم.
به حالت قهرمانانه ای گفتم: بله مشکلی نیست.
_ خوبه احسنت... سوال بعدی اینکه شما اصلا مرخصی ندارید... حتی جمعه ها... موافقید؟
_یعنی چی؟ یعنی هرروز و شب کار؟
_ بله.
آب دهانم در گلویم گیر کرده بود. نمی دانم چه شد که بجای زبانم، سرم تکان ریزی خورد و قبول کردم. بالاخره هرچه کار بیشتر پولش هم بیشتر.
تکیه به صندلی اش داد. خودکارش را روی میز گذاشت و گفت:پس مشکلی از طرف ما نیست. شما استخدام شدید.
از خوشحالی نزدیک بود به آغوشش بپرم. اما خودم را کنترل کردم.
_ فقط مسأله ی آخر این که ما در قبال این کار به شما هیچ مزدی نمیدیم.
با این حرفش یک بشکه آب یخ روی سرم خالی شد. با ابروهای در هم کشیده روی میز کوباندم و گفتم: یعنی چی؟ ما رو مسخره کردین؟ آخه کی حاضر میشه این همه کار و مفتکی انجام بده اون هم بدون هیچ استراحتی؟
قفسه ی سینه ام بالا و پایین می رفت. کل بدنم داغ شده بود. اما او همچنان با لبخند آرام به صندلی اش لمیده و به من خیره شده بود.
از جا بلند شدم.
_ ممنون از این سرکاری تون.
تا خواستم بروم با حرفش دوباره سرجایم نشستم. به جلو خم شده بود. نگاهش روی کاغذ می دوید.
_ اما هستن کسانی که این کار رو می کنند... و خیلی هم زیادن...
هاج و واج به دهانش خیره شدم. فقط یک کلمه از دهانم بیرون پرید.
_ واقعا؟
_ بله... کسانی که هر روز خالصانه و با عشق هم آشپزی می کنند هم معلمی... هم نگهداری هم نظافت... هم حسابداری هم پرستاری... هم باغبانی هم پاسداری...
حتی یه روز هم مرخصی و تعطیلی ندارن... در قبالش هم هیچ مزدی توقع نمی کنند.
قلبم از این همه واژه ها داشت می ایستاد. این حرف ها یعنی چه؟ نگاهش را روی من زوم کرد.
_ می خوایم بدونید چه کسی؟
فقط توانستم سرم را تکان دهم. هیچ قدرت دیگری نداشتم. با سر خودکارش شروع به بازی کرد. دوباره به چشمانم خیره شد و فقط یک کلمه گفت: «مادر»
با شنیدن این کلمه ته دلم خالی شد و چشمانم بسته شد. اشک روی گونه هایم لغزید. هیچ گاه این چنین درکش نکرده بود. فقط خودم بودم و خواسته های خودم. اما او با لبخندش مثل یک شمع به من روشنایی می داد و خودش می سوخت.
« مادرم روز پرستار بر تو نیز مبارک باد »
#فهیمه_ایرجی
@yaddashthaye_damedasti
🍃🌸🍃
کانال رسمی #مولف در تلگرام و ایتا👇
@fahimehiraji
واتساپ👇
https://chat.whatsapp.com/LXtXt8NsFRi3mWS5StbP5G
وبلاگ نوشته های نقره ای ( مولف) 👇
http://fahimehiraji.blogfa.com
✅ نشر فقط با ذکر نام مولف جایز است
#یادداشت_های_دم_دستی_یک_مؤلف
با سین آخری که به گوشم خورد از افکارم بیرون آمدم. افکاری که مثل خوره به جانم افتاده بود. پر بودم از چراها و چگونه ها. نگاهش کردم. تازه متوجه حضور من شده بود. دانه ی اول تسبیحش را از ابتدا گرفت تا ذکرش را دوباره شروع کند. اما قبل از آن رویش را به سمت چپش چرخاند. بر فراز شانه اش همانطور که نگاهش پایین بود گفت: سلام... کاری داشتی جوون؟!
لحنش آن قدر گرم و متین بود که ناخودآگاه روی زانوهایم کمی جا به جا شدم. یقه ام را مرتب کردم و گفت: سلام...بله حاج آقا... البته اگر مزاحم خلوتتون نیستم.
لبخندی که روی لبانش نشست صورت پرنورش را زیباتر می کرد. پشتش از تواضع و فروتنی در پیشگاه حق خمیده شده بود.
با من من دامه دادم: راستش... خواستم... یه راه... نشونم... بدین.
سرش را برگرداند. نگاهش را روی سجاده اش دوخت.
_ چه راهی جوون؟
کمی شجاع تر شده بودم. اصلا حرف زدنش به من آرامش و امنیت می داد.
_ حاج آقا من تازه ازدواج کردم... زندگیم رو خیلی دوست دارم... اما حاج آقا تو این اوضاع جامعه همه اش می ترسم... می ترسم نکنه زندگیم خراب شه... نکنه...
کمی با زانوهایم سمتش خیز آمدم.
_ چکار کنم حاج آقا تا همه چیز خوب پیش بره... خراب نشه... یا اگه مسئله ای هست درست شه حاج آقا....
دوباره چهره اش را به سمتم گرداند. دانه های تسبیح بین انگشتان چروک شده و لاغرش مدام می چرخید.
_ اگر میخوای هم توی دنیا... هم توی آخرت... خوشبخت بشی و سعادت مند و همه چیز داشته باشی...
با مکثش چشمانم روی لبانش قفل شد. آب دهانم را سریع فرو دادم تا مانع شنیدنم نشود. سرش را بر گرداند. دوباره دانه های تسبیح را چرخاند. نفس عمیقی کشید و گفت: نگاهت رو کنترل کن...
این را که گفت از جا بلند شد، به نماز ایستاد و من مبهوت در همان یک جمله مانده بودم.
#فهیمه_ایرجی
@yaddashthaye_damedasti
🍃🌸🍃
کانال رسمی #مولف در تلگرام و ایتا👇
@fahimehiraji
واتساپ👇
https://chat.whatsapp.com/LXtXt8NsFRi3mWS5StbP5G
وبلاگ نوشته های نقره ای ( مولف) 👇
http://fahimehiraji.blogfa.com
✅ نشر فقط با ذکر نام مولف جایز است
هدیه ویژه برای #عید_غدیر
🔻🔻🔻🔻
با پک سه جلدی
آموزش احکام حجاب به روش سرگرمی
آموزش احکام وضو به روش سرگرمی
آموزش احکام نماز به روش سرگرمی
دیگر نگران آموزش دادن احکام به کودکانتان نباشید.
با این پک سه جلدی دلبندتان خیلی راحت و با ایده ی جذاب سرگرمی با این احکام آشنا خواهد شد.
✅فروش بیش از ۳۰ هزار جلد در سراسر کشور تا اکنون
🔴جهت سفارش عدد ۳۰ را به شماره زیر پیامک کنید
۰۹۰۳۰۷۵۷۲۲۴
آی دی
@montaghem3376
✅مناسب دوم تا پنجم ابتدایی
🔻🔻🔻🔻🔻
❌کودکان را دریابید قبل از این که در دام دشمنان دین گرفتار شوند.❌
✅نشر دهید
هدایت شده از یادداشتهای دم دستی یک مؤلف( فهیمه ایرجی )
ما پنج شنبه ۱۷ تیر ۱۴۰۰ رفیتم شعبه ی #مکث توی طرقبه همه اش شلوار بود البته طبقه ی بالاش هم لباس های جنس عالی و قیمت مناسب داشت.
خیلی جالب بود وارد که میشدی شلوار های مردانه سمت راست بود و شلوارهای زنانه سمت چپ بین این دو با پله برقی جدا میشد
حتی صندوقدار هم یکی قسمت خانم ها بود یکی قسمت مردها.نمازخونه و سرویس همه چیزش مرتب بالا داشت
وقتی خرید می کردی با احترام فاکتور میداد دستت و میگفت تخفیف ناچیزی هم به عنوان هدیه ی حجاب اسلامی تون بهتون داده شد.
خیلی خوشحال شدم.
واقعا جای تقدیر و تشکر داره
و اگه خواهران بتونن به شماره ی فروشگاهش زنگ بزنند و تشکر کنند هم فرهنگ سازی می شه و هم تشکر از اجرای این طرح ها.
پس هر کس تونست زنگ بزنه و بگه
🌸دوستان از شما خرید داشتن و به خاطر طرح زیبای "تخفیف بخاطر حجاب اسلامی تون" خیلی خوشحال بودن جاداره ما هم از شما تشکر کنیم 🌸
خداخیرتون بده یه تماس کوچیکه جای دوری نمیره اما ارزش داره
8.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
غدیر انجام چه کارهایی ثواب داره ؟! 😍
#من_غدیری_ام
💞💞💞💞💞💞
📣کانال #یادداشت_های_دم_دستی_یک_مؤلف
https://eitaa.com/joinchat/2561605717Cca65817c9c
لطفا نشر بدید
هدایت شده از یادداشتهای دم دستی یک مؤلف( فهیمه ایرجی )
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
غُصّه یِ قصّه ی سیستان
هدایت شده از یادداشتهای دم دستی یک مؤلف( فهیمه ایرجی )
10.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 خبر خوشحالکننده مسئولین به مردم:
دیگه بهتون میگن کی برق قطع میشه!
فقط واکنش ملت 😂
╭━━━⊰◇⊱━━━╮
@javaan_enghelabi🇮🇷
╰━━━⊰◇⊱━━━╯
💞💞💞💞💞💞
📣کانال #یادداشت_های_دم_دستی_یک_مؤلف
https://eitaa.com/joinchat/2561605717Cca65817c9c
لطفا نشر بدید
✨ ادامه دارد
نویسنده: شهید سید طاها ایمانی
💞💞💞💞💞💞
📣کانال #یادداشت_های_دم_دستی_یک_مؤلف
https://eitaa.com/joinchat/2561605717Cca65817c9c
✅ کپی این متن فقط با ذکر منبع جایز است