eitaa logo
یادداشتهای دم دستی یک مؤلف( فهیمه ایرجی )
227 دنبال‌کننده
531 عکس
243 ویدیو
23 فایل
این جا یادداشتهای دم دستی و گاه رمانهای درحال نگارش خانم #فهیمه_ایرجی است. @montaghem3376 🍃🌸🍃 کانال شخصی #مولف در تلگرام و ایتا @fahimehiraji وبلاگ نوشته های نقره ای( مولف)👇 http://fahimehiraji.blogfa.com ❌ نشر و کپی مطالب حرام و پیگرد قانونی دارد
مشاهده در ایتا
دانلود
10.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آموزش عملی امربه معروف ونهی از منکر بصورت عملی و درست! حتما ببینیپ و‌به دیگران هم نشون بدین ک تذکر درست دادن و یاد بگیرن و انجام بدن. •••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈ ╭┅─────────┅╮ 🌺 @yaddashthaye_damedasti ╰┅─────────┅╯ برای دوستان خودفورواردکنید🙏 •••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_311175057814585473.mp3
4.17M
جزء سوم قرآن (روش تحدیر ) 🔻🔻 @yaddashthaye_damedasti 🌸کانال یادداشت‌های دم دستی یک مولف @fahimehiraji 🌸کانال با یادت آرامم🌸 ✅فورواردکنید
برشی از رمان درحال تألیف و بدون ویرایش کوچه‌ها را طی کردیم و به یک محوطه خلوت و خاکی وارد شدیم. دسته‌ی کیفم را محکم تر گرفتم. درست روبروی ویلایی ایستادیم که صدای پارس سگ از چند متری‌اش شنیده می‌شد. پیاده شدم، هزینه تاکسی را دادم. تاکسی دنده عقب گرفت و رفت. نگاهی به ویلا انداختم. نمای شیک و زیبایی داشت. نمی‌دانم چرا دستم می‌لرزید تا این‌که دکمه آیفون را زد. در باز شد. وارد شدم. سرسبزی و لاکچری بودن باغ دهانم را باز کرد. با لرزش مدام گوشی‌ توی دستم، متوجه تعداد تماس‌های بی پاسخ شایان شدم؛ ۲۰ تماس بی‌پاسخ! انگار چند پیام هم داشتم. صندوق پیام‌ها را باز کردم. _ به به... درود بر بانوی زیبا. نگاهم سمت ساشا رفت. _ س... سلام. ساشا روبرویم ایستاد. نگاه خیره‌اش دوباره لرز به تنم انداخت. _ نمی‌خوای بیای داخل؟ نگاهم را گرفتم و گوشی توی دستم که هنوز می‌لرزید را فشردم. _ چرا... اما انگار... زود اومدم. صدایم بدجور خش داشت. _ ترسیدی؟ _ نه نه... یعنی... _ بیا داخل. این را گفت و جلو تر راه افتاد. با لرز گوشی‌ام یک لحظه ایستادم. باز هم ۱۰ تماس بی‌پاسخ از شایان. صدای لرز پیام آمد. صندوق پیام‌ها راباز کردم. ۲۰ پیام خوانده نشده از شایان. اسمش را لمس کردم تا پیام‌هایش باز شد. _ چرا ایستادی؟ دوباره حواسم به ساشا رفت. آهسته راه افتادم و همان‌‌طور پیام‌ها را خواندم. _ مهدیااا جواب بده لطفا. _ مهدیااا... گوشی رو بردار کار واجب دارم. _ تو نباید به اون آدرس بری. _ مهدیا خواهش می‌کنم گوشی رو جواب بده. ایستادم. یک لحظه قلبم به تکاپو افتاد. سعی کردم پیام های دیگر شایان را سریع تر بخوانم. _ فهمیدی چی گفتم... تو نباید بری به اون آدرس. _ مهدیا اون یک تله اس... برگرد. با صدای پارس سگ جیغ کوتاهی کشیدم. نفسم تند شده بود و قلبم به شدت می‌زد. _ نترس... زنجیرش دست منه. ساشا نزدیک در ورودی خانه باغ ایستاده بود و زنجیر یک سگ سیاه و بد هیکل توی دستش. لبخند زورکی زدم. _ می‌شه... اون رو ببندی به جایی... آخه من از سگا... خیلی... می‌ترسم. _ آره معلومه... رنگت حسابی پریده. اما ساشا فقط به من زل زد. لحظه‌ای ذهنم لای واژه‌ها و جملات شایان گیر افتاد و رفتار ساشا آتش ترسم را بیشتر ‌کرد. نمی‌دانستم باید چه‌حرکتی انجام دهم. در آن حالت باید سعی می‌کردم روی خودم مسلط باشم. لبخند زدم و با یک لحن شیطنت‌آمیزی گردنم را کج کردم و گفتم: خواهش می‌کنم ساشااا... روزمون رو خراب نکن... اون رو برو ببند یه جا که من نبینمش... بعد بریم داخل که حسابی تشنه‌ام. ساشا لبخند موزیانه‌ای زد. _ چششششم... الان می‌بندمش. این را گفت و به سمت لانه‌ی سگ رفت. درست چند قدمی در ورودی باغ. من هم آهسته پشت سرش راه افتادم تا نزدیک در ورودی باغ شدیم. با لرز گوشی‌ام، یک لحظه ساشا برگشت. _ وااای... ترسیدم... ببخشید گوشی‌ام زنگ می‌خوره... فکر کنم ژاییژه. سریع جواب دادم. _ بله ژاییژ تو کجایی؟ _ مهدیااا هر طور شده از اون خونه بیا بیرون... اون تله اس مهدیااا... ساشا آرام آرام به سمتم آمد و من عقب عقب با لبخند که انگار رگه‌های ترس نمایان شده بود. _ باشه ژاییژ... آره... _ ما با بچه‌ها داریم میایم مهدیااا... فقط فرار کن... می‌خوان بکُشنت... فهمیدی؟ با وحشت گوشی را قطع کردم. آب دهانم خشک شده بود. _ ببخشید... ژاییژ... گفت... الان میاد. با جمله آخر خودمم لرزیدم. برای همان باور نکرد و آهسته آهسته به سمتم می‌آمد و من عقب عقب می‌رفتم. نفسم حبس شده بود. _ چیه... ساشا؟ او چیزی نمی‌گفت و فقط با همان چشمانی که انگار جادو داشت به من زل زده بود. پشتم به چیز تیزی خورد. نویسنده کپی= پیگرد قانونی •••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈ ╭┅─────────┅╮ 🌺 @yaddashthaye_damedasti ╰┅─────────┅╯ برای دوستان خودفورواردکنید🙏 •••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
یادداشتهای دم دستی یک مؤلف( فهیمه ایرجی )
برشی از رمان درحال تألیف و بدون ویرایش #عروسِ_ابلیس کوچه‌ها را طی کردیم و به یک محوطه خلوت و خاکی و
🌸🌸🌸 پیام مستقیم مؤلف 👇 با توجه به این که رمانِ در حال تالیف، مربوط به اغتشاشات اخیر بوده و پاسخگویی به برخی شبهات پیرامون آن، خواهش مندم از بزرگوارانی که ساکن مشهد هستند؛ و خاطره یا دیده‌هایی داشتند، میتوانند به آی دی مستقیم مؤلف رجوع کرده و بصورت صوت یا متن مطالب خود را مطرح کنند... تا در رمان؛ بدون نام؛ از آنها الهام گرفته شود. @Fahimeh_iraji حتی بزرگوارانی که شبهات مختلف را در این مدت از نوجوانان و جوانان شنیده، می‌توانند مطرح کرده و به ما در جمع آوری شبهات کمک کنند. آی دی مستقیم مؤلف 👇 @Fahimeh_iraji یاعلی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تقدیم به روزه اولی‌ها دختران و پسران سرزمینم به میهمانی خدا خوش آمدید!!! التماس دعا •••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈ ╭┅─────────┅╮ 🌺 @yaddashthaye_damedasti ╰┅─────────┅╯ برای دوستان خودفورواردکنید🙏 •••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_311175057814585474.mp3
4.13M
جزء چهارم قرآن (روش تحدیر ) 🔻🔻 @yaddashthaye_damedasti 🌸کانال یادداشت‌های دم دستی یک مولف @fahimehiraji 🌸کانال با یادت آرامم🌸 ✅فورواردکنید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
31.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸مژده به والدین و مربیان پرورشی و مدیران و مراکز فرهنگی.... مخصوصا روزه اولی های عزیز😍 تا آخر نگاه کنید و نشر بدید تا همه از این فرصت استثنایی استفاده کنند🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_311175057814585475.mp3
3.96M
جزء پنجم قرآن (روش تحدیر ) 🔻🔻 @yaddashthaye_damedasti 🌸کانال یادداشت‌های دم دستی یک مولف @fahimehiraji 🌸کانال با یادت آرامم🌸 ✅فورواردکنید