با سلام خدمت اعضای محترم
🌸🍃🌸🍃🌸🌸🍃🌸
در این کانال قرار است یاداشت های روزانه ی
مولف خانم #فهیمه_ایرجی گذاشته شود.
پس نه ویرایش شده هست نه خیلی ادبی.
خوشحال می شویم با نظرات خود هم ما را یاری کنید.
✅نشر مطالب دم دستی فقط با نام #مولف جایز است. اما نشر و کپی #رمان_در_حال_نگارش حرام است
با فوروارد کردن کانال را به دوستان خود معرفی کرده و از کانال حمایت کنید
🌸🍃🌸🍃🌸
#یادداشت_های_دم_دستی_یک_مؤلف
امروز کلاس داشتیم. با آقا رضا، همان نویسنده ای که به خاطر خلاقیتش معروف شده بود. البته از دید من واقعا یک آدم خلاقی است. مثلا کتاب " ازبه" او را که خواندم خیلی خوشم آمد. از یک نامه چه ماجراهایی که درست نکرده بود.
حالا قرار بود داخل کلاس از تجربیاتش بگوید. چه خوب می گفتند هرچه از دل برآید بر دل نشیند. من از کتابی گفتن و کتابی حرف زدن خیلی خوشم نمی آید. حرف هایی که از تجربه ی کسب شده زده می شود بیشتر حالم را خوب می کند.
حالا کجا بودم؟ آهان سر کلاس آقا رضا امیر خانی.
نه پاورپوینت باز کرد نه سایت، نه ابزارک و... تازه خیلی رک گفت که هیچ راهی برای نویسنده کردن ما بلد نیست. فقط لمیده بود روی مبل و تاکید روی یک چیز داشت. نوشتن.
می گفت: روزانه بنویس. هر چی می بینی بنویس. هرجا میری یادداشت کن. هم با چشم خودت ببین و بنویس. هم با چشم بغل دستی ات. هم با زبون مخالف هم با زبون موافق. فقط بنویس.
یاد حرف استادم افتادم که می گفت: قدم های اول نویسندگی، خوب دیدن. خوب شنیدن و خوب خواندن است.
خب تا این جایش حدودا برایم تکراری بود. اما زمانی تازه شد که نمونه ای از کارش را نشانمان داد. این که خودش در سفرش چه مواردی را نکته برداری کرده بود و.... سریع چند تا اسکرین شات گرفتم تا با هر بار نگاه، یاد حرف ها و نکاتش بیفتم.
از سفرهایش که گفت بیشتر جذب شدم. از این که مدام صدا ضبط کرده و به صورت نوشته پیاده می کرده است. وقتی که با عکس گرفتن مخالف بود و بر این باور بود که ما عکاس نیستیم بلکه کارمان نوشتن هست، و اگر همان جا ننویسیم فراموش می شود و حسش را از دست می دهیم، به یکی نقطه ی ضعف خودم پی پردم. یادم آمد از دو ماه پیش که به ابرده ی شاندیز رفتیم. چه رستوران شیکی بود. همه اش با چوب نما و آبشار و مجسمه تزیین شده بود. من که قلم کاغذ نبرده بودم تند تند شروع به عکس گرفتن کردم.
با خودم گفتم که هر وقت خواستم ترسیمش کنم به عکس ها نگاه می کنم و می نویسم. اما انگار آقا رضا راست می گفت. عکسها همان بود اما خبری از صدای زیبای پرندگان و آب نبود. خوب حالا چه کاری...! خودم صداها را می سازم.. اما نه... هر کار می کنم ان شادابی که ان لحظه به من دست داده بود و باعث لبخند و نفس های عمیق پی در پی ام شده بود ایجاد نشد..
پس این ضعف بود و من خبر نداشتم.
چیزی دیگری که برایم جالب آمد این حرفش بود. این که قرار است هر کدام از ما مثل خودمان باشیم. قرار است هرکسی نظر خودش را داشته باشد و با روش خودش بنویسد.
جالب تر از همه این که گفت حتی خواب هایتان را هم بنویسید. اما چطوری؟ به چه کار می آمد؟
سوالاتی بود که در ذهنم شروع به جست و خیز کرد. چند باری تایپ کردم که استاد من خواب های صادقانه زیاد می بینم که به واقعیت تبدیل می شود، اما چه کارآیی دارد؟ و چطور می شود در داستان آورد؟
چند باری تایپ کردم اما خوانده نشد. حق داشت جمعیت زیاد بود و سوالات فراوان.
کلاس تمام شد و من شروع کردم مجدد به روزانه نویسی. یعنی همین متن.
ولی جدی نوشتن خواب ها چه فایده ای داشت؟
چهارشنبه ۱۹ آذر ماه ۹۹
#فهیمه_ایرجی
@yaddashthaye_damedasti
🍃🌸🍃
کانال رسمی #مولف در تلگرام و ایتا
@fahimehiraji
وبلاگ نوشته های نقره ای ( مولف) 👇
http://fahimehiraji.blogfa.com
✅ نشر فقط با ذکر مولف جایز است
#یادداشت_های_دم_دستی_یک_مؤلف
امروز صبح پنج شنبه، ساعت هنوز از نه صبح رد نشده است.
از بعد از نماز صبح خوابم نبرد.
باز فکر افتاده بود توی سرم و خواب را از من گرفت.
حالا چه فکری؟! این که قرار است به حرف آقا رضا کنم و هر روز بنویسم.
حالا چه بنویسم؟ چطور بنویسم؟ اصلا خوب است که یک رکوردر بخرم که همیشه همراهم باشد و وقتی جای نوشتن نیست صدایم را ضبط کنم. این هم خوب است. خوب قیمتش چه؟
رفتم داخل نت جستجو کردم. یااااابالفضل به همت و پشتکار این حسن آقا چه قیمت هایی!!!
گفتم حسن آقا فکرم رفت پیش واکسن ضد کرونا. این که چقدر راحت دولت ما قبول کرد که جزو کشورهایی باشد که قرار است موش آزمایشگاهی شوند. من که اگر هم بیاید تا خود حسن آقا نزند نخواهم زد. والا... آخه کدام مغز سالمی از خود ویروس می رود آنتی ویروس می گیرد؟!
من که یقین دارم وقتی واکسن وارد شد این حسن آقای ما هم مثل کلیدش گم شود. کلیدش که همان سال اول انتخابش گم شد خودش هم حتما آخر انتخابش گم خواهد شد.
شاید هم نشد. رفت داخل جلد یکی دیگر که قرار است باز چهار سال عزیز ما را هدر بدهد. شاید هم همان لحظه ی انتخابات کلیدش پیدا شد و داد دست رفیقش جهانگیری یا همان آدم باریک و ظریف که در کنار جان کری نیشش تا بناگوشش باز بود. بقیه هم دوباره رمان بنفششان را که قایم کرده بودند بندازند دور مچ دستشان و بدوند دنبال کلید تا تبرکش کنند و از فراق این هشت سال دوری مو از سر و کله ی خود بکنند.
ای بابا بی خیال... خدا انشالله این آقا رضا امیر خانی را عاقبت به خیر کند که گفت حتی فکر ها و خواب هایتان را هم بنویسید.
من هم فقط فکر رکوردر بودم که بخرم یا نه... که این ذهنم به کجاها با پای پیاده دوید و مرا از خواب ناز بعد از طلوع هم انداخت. هنوز اول صبح است تازه.
فکر کنم از این پس بی خوابی در انتظارم باشد. حتما خودش راحت خوابیده. آقا رضا را می گویم. خوب حق دارد. این قدر آرمیا و منِ او و رهش و.... نوشته که خسته شده.
حالا ولش... چه کنم؟ رکوردر بخرم یا نه؟
پنج شنبه ۲۰ آذر ماه ۹۹
#فهیمه_ایرجی
@yaddashthaye_damedasti
🍃🌸🍃
کانال رسمی #مولف در تلگرام و ایتا
@fahimehiraji
وبلاگ نوشته های نقره ای ( مولف) 👇
http://fahimehiraji.blogfa.com
✅ نشر فقط با ذکر نام مولف جایز است
#یادداشت_های_دم_دستی_یک_مؤلف
از بس به رکوردر فکر کردم خسته شدم. کلاس ها هم که شده بود قوز بالا قوز.
۱۱ رفتم سر کلاس آقای... چی بود؟ یادم شد فامیلش را. آهان آقای عباسی.
حضرت عباسی اصلا نمی شناختمش. یعنی نه اسمش را شنیده بودم نه اورا دیده بودم.
شاید مشکل از من بود که مطالعه کم داشتم. خوب این هم پس به ضعف هایم اضافه شد. باید خیلی می خواندم.
خلاصه رفتم داخل کلاس که تبلتم هنگ کرد. سریع با گوشی رفتم داخل کلاس که حدودا یک ربع اول گذشته بود.
چشمم افتاد به جمال آقا و آن کمد پشت سرش. تازه برش خورده بود. تمیز و بدون خش. یک قاب و کتاب هم هنوز داخل خودشون جا نداده بود.
چقدر دلم می خواست یک کمد داشته باشم با کلی قفسه. بعد یکی یکی کتاب هایی که از این ور و آن ور کش می رفتم یا گاها به من هدیه می دادند را می چیندم داخلش. حداقل نمی خواندی می شد پزش رو داد که چقدر اهل کتابی. شاید هم گهگداری لای یکی دو تایش را باز می کردی تا خاک لای ورقه هایش را پاک کنی.
صدای پخشی توی گوشم پیچید. صدای اذان مشهد بود. رفتم نماز و برگشتم استاد ۵۰ دقیقه ای را حرف زده بود.
اما خودمانیم ها... خانه تازه ساز بود. رنگ دیوارها برق می زد و فکر کنم بدون اسباب چون وقتی خانه خالی هست صدا بم و پخش میشود.
از صدا که گفتم باز یادم افتاد به استاد توجه کنم. یک ساعت کلاس تموم شده بود.
از لای خش خش ها فهمیدم که استاد گفتند «باید در نوشتن بی طرف بود. »
تصمیم گرفتم خوب گوش کنم که گوشیم زنگ خورد و نت پرید.
_ جانم خانم...
_ عزیزم چک رو حامل بزنم؟
_ نه عزیزم به نام.
_ باشه
قطع کردم و دوباره با سختی رفتم به آدرس.
باز زنگ خورد گوشیم افتادم بیرون.
_ جانم چی شده باز
_ کد پستی ندادین که...
_ بخدا آدرس کامله میاد
_ باشه چشم.
دوست داشتم یک لحظه گوشی را گاز بگیرم.
رفتم داخل کلاس. استاد حرف میزد اما نفهمیدم چی شد از آخر. دقیق شده بودم و چشمانم را ریز و درشت کردم با گوش های تیز شده، شاید می فهمیدم. اما بخدا هیچی نفهمیدم.
پیام تبلتم روشن شد. ویس یکی از بچه ها بود. باز کردم.
_ خانم کجایی بچه های پاتوق منتظرتونن. کلاس انلاین شروع شده.
یادم آمد که با نوجوانان کلاس داشتم.
یکی را سرخط کردم بحث هفته ی قبل را مرور کند و خودم خیلی حواسم جمع بود که یک چشمم رفت به تبلت و یک چشم و دوتا گوشم به گوشی و کلاس استاد. که خدا روشکر استاد گفت خدانگهدار.
باز رفت ذهنم پیش همان رکوردر زبان بسته.
اگر بود شاید مثل کلید حسن آقا کارساز می شد.
خلاصه این ها را گفتم که روی خلاصه های من اصلا حساب نکنید. اگر هم دلتان سوخت برایم نکاتی را که متوجه شدید بفرستید.
ممنونم
همان پنج شنبه ۲۰ آذر
#فهیمه_ایرجی
@yaddashthaye_damedasti
🍃🌸🍃
کانال رسمی #مولف در تلگرام و ایتا
@fahimehiraji
وبلاگ نوشته های نقره ای ( مولف) 👇
http://fahimehiraji.blogfa.com
✅ نشر فقط با ذکر نام مولف جایز است
#یادداشت_های_دم_دستی_یک_مؤلف
بالاخره با تلاش زیاد هرجور بود توانستم خودم را از زنبور ها نجات دهم. چه پیله ای شده بودند.
به سر کوچه ستاری که رسیدم، مکثی کردم تا کمی نفسم راست شود. قلبم تالاپ تلوپ می کرد و نزدیک بود بیفتند داخل کفشم.
به دیوار سوپر مارکت تکیه زدم. چند بار نفس عمیقی کشیدم. دوباره برگشتم پشت سرم را نگاه کردم. خداروشکر خبری از زنبورهای زرد نبود. یعنی خبر از هیچ کس نبود. فقط سیاهی بود و سیاهی.
چند قدمی به جلو رفتم که صدای جیغ های ظریف و ضخیم به گوشم خورد.
اینبار نزدیک بود که قلبم کلا ایست کند.
به طرف کوچه رفتم و آهسته سرکی کشیدم. عده ای دور هم جمع شده بودند. یکی گل سر سبدشان شده بود و جمع را با حرف هایش گرم می کرد.
کمی گوشم را تیز کردم:
_ انتخابات امسال هم از آن ما خواهد بود..
بقیه ی حرفش در لا بلای صوت و جیغ و دست هایی که به هم می خورد گم شد.
باز شم پلیسی ام فعال شد. کمری راست کردم. چادرم را کمی جلو کشیدم و محکم وارد کوچه شدم. درست دم در خانه ی ساکت و خاموش خانم سیستانی حلقه زده بودند.
نگاهم به ماشین روشن تانکر آبی افتاد که تا مرا دید تکانی بخود داد و کمی آب ها روی زمین ریخت.
توجهی نکردم. یواشکی گوشی را در آوردم تا کمی فیلم برداری کنم. باید مدرکی می داشتم.
هنوز اول فیلم برداری بودم که سنگینی چند نگاهی را روی خودم حس کردم.
مثل این که شناسایی شده بودم. تا سرم را بلند کردم دیدم که چند نگاه که چه عرض کنم، همه ی نگاه ها سمت من بود. کسی دیگر سوت و کف نمی زد و پایکوبی نمی کرد.
آرام شهادتین را در گلویم قورتی دادم که صدایی مرا به سمت خود کشاند...
_ پاشین صبح شده.
چشمانم که باز شد، نفس هایم هنوز تند بود. اگر ادامه داشت حتما به آرزوی دیرینه ام می رسیدم. حالا اگر شهید نمی شدم، جانبازی پیش کشم می شد.
اما این هم رفت جای دیگر خواب های صادقانه ام که باید منتظر تحققش می بودم.
ولی خوب صدقه ای برای سلامتی دل رهبر و مولایم امام زمان در این روز جمعه و برفی دادم و دعا کردم هرچه بود خیر باشد.
جمعه ۲۱ آذر ماه ۹۹
#فهیمه_ایرجی
@yaddashthaye_damedasti
🍃🌸🍃
کانال رسمی #مولف در تلگرام و ایتا
@fahimehiraji
وبلاگ نوشته های نقره ای ( مولف) 👇
http://fahimehiraji.blogfa.com
✅ نشر فقط با ذکر نام مولف جایز است
#یادداشت_های_دم_دستی_یک_مؤلف
نفسم دیگر بالا نمی آمد. صدای تالاپ تولوپ قلبم را از داخل حلقم می شنیدم. روی نیمکت ولو شدم. نگاهی به ساعت مچی ام انداختم. خدارو شکر این بار هم دو دقیقه زودتر از وقت قرار رسیدم.
با نفس عمیق، نگاهی به اطراف دواندم. با این که جای دنجی را انتخاب کرده بودیم اما باز هم گاهی رفت و آمد پاها را می دیدیم.
با دستی که روی چشمم خوابید یک لحظه قلبم ایست کرد. شروع به لمسش کردم. از آن انگشتر لبه دار عقیق توانستم حدس بزنم.
_ الهی شهیدشم از دستت راحت شم مریم! باز منو ترسوندی؟
همزمان با برداشتن دستانش سرش را به سمتم خم کرد و با لبخندی، کش دار گفت: سلاااام...
_ علیک سلام. کی می خوای درست شی دختر؟
نشست کنارم.
_ هروقت تو شهید شدی، منم آدم میشم.
به پشت سرش نگاهی انداختم.
_ بی خود نگرد نیومد.
_ راست می گی؟ چرا؟
_ دم حرکت الهام گفت براش مهمون رسیده.
_ ای بابا... چه بد شد... خب چه خبرا؟ دلم براتون تنگ شده بود.
وقتی حرف می زد نگاهم به دستانش می خزید. هنوز عادتش را ترک نکرده بود. موقع حرف زدن، حرکت دستانش بیشتر از کلماتش بود. از آخرین باری که دیده بودمش سه سال می گذشت. تازه با نامزدش شیرینی خورده بود. همان موقع از انگشتر خوش تراش عقیقی که همسرش برای او خریده بود، می شد سلیقه اش را حدس زد.
با صدای جیغی کلاف ذهنم پاره شد. صدا درست از بوته های پشت سرمان بود.
_ صدای چی بود؟
_ نمی دونم...
از روی نیمکت بلند شدیم. دوباره صدای جیغ بلند شد. مریم به بازویم چسبید. دستان هردویمان یخ کرده بود.
از راه پیچ به سمت صدا رفتیم.
سه پسر دور یک دختر جمع شده بودند. از خنده های گاه بی گاهشان معلوم بود که حال عادی نداشتند. به اطراف نگاه کردم.
جز یکی دونفر که در حال سلفی گرفتن برای بالا بردن فالورهایشان بودند، کسی نبود.
دوباره نگاهم رفت سمت آن ها.
دختر که شالش کشیده شده بود درحال زدن یکی از آن جوان ها با کیفش بود.
_ گمشو کثافت عوضی...
ضربان قلبم تند شده بود. نمی دانستم چه باید بکنم. تا این که یکی از آن هرزه ها دست انداخت و موهای دختر را به سمت خودش کشید. جیغش بلندتر شد.
_ ولم کن آشغال.
دیگر طاقت دیدن این صحنه ها را نداشتم.
_ مریم بدو اون طرف کمک بیار... بدو...
_ باشه... باشه...
نگاهم قدم های تند مریم را بدرقه کرد. دوباره سمتشان برگشتم. آب دهانم را به سختی فرو دادم.
دوباره به اطراف نگاهم پرید. حالا که باید کسی باشد هیچ کس نیست.
با برق چاقویی که یکی از آن ها از جیبش بیرون کشید چشمانم گرد شد.
دیگر نفهمیدم چرا قدم هایم زودتر از فکرم دوید سمتشان.
_ چه کارش دارین...؟
نگاه دونفرشان سمت من گشت. آب دهانم را به زور فرو دادم. یکیشان که زنجیر طلایی درشتی توی گردنش آویز بود، دستی به بینی اش کشید. با پوزخندی نزدیک من شد.
یک قدم عقب رفتم. او همچنان می آمد. نیم نگاهی به سمتی که مریم رفته بود کردم. هنوز از کمک خبری نبود.
گام هایم را محکم روی زمین کوبیدم تا نلرزد.
تا دست دراز کرد سمتم یک آبچاگی در شکمش نشاندم. از درد به خود پیچید.
خداروشکر هنوز از فنون رزمی ام چیزی دست و پا شکسته یادم مانده بود.
دو نفر دیگر با دیدن این صحنه دختر را رها کرده سمت من آمدند.
به دختر اشاره کردم تا برود. شالش را درست کرد. همانطور که به من نگاه می کرد، خم شد و کیفش را بغل زد. چند قدمی عقب تر ایستاد
و نظاره گر ما شد. اما... باید چه می کردم...؟
صدای قلبم را می شنیدم.
_ برید پی کارتون... با شما ها کار ندارم.
_ مواظب باش.
با صدای ضعیف مریم، میانه دو کتفم تیری کشید. نفسم در گلویم قفل شد.
دو جوان با آن کسی که از پشت سر جلویم پرید، دوام دوان دور شدند. دورتر دورتر.
آن قدر دور که دیگر جز هاله ای سیاه نمی دیدم. سینه ام خس خس می کرد.
با زانو روی زمین آمدم. سعی داشتم نفسی که در گلویم حبس شده بود را بیرون بدهم. اما بی فایده بود...
چشمانم را بستم. صداها همه گند شده بود و من... با صورت روی زمین افتادم...
یادت باشه رفیق:
«شهید نشیم، می میریم
پس دعا کن شهید شیم»
🌸من هم این جوری شهید شم 🌸
#فهیمه_ایرجی
@yaddashthaye_damedasti
🍃🌸🍃
کانال رسمی #مولف در تلگرام و ایتا
@fahimehiraji
وبلاگ نوشته های نقره ای ( مولف) 👇
http://fahimehiraji.blogfa.com
✅ نشر فقط با ذکر نام مولف جایز است
#یادداشت_های_دم_دستی_یک_مؤلف
امروز نه شب جمعه بود، نه غروب جمعه.
اما دلم بدجور هوایی شده بود. همه اش از یک مداحی شروح شد:
*
میگم کربلا میگن که راه ها بسته است
میگم امام رضا میگن رواق ها بسته است
در به درم... جایی رو دیگه ندارم که برم
در به درم... کسی نیست دست بکشه روی سرم
دلت میاد... نوکرت یه گوشه تنها بمونه
دلت میاد... که دوباره از حرم جا بمونه
*
دلم پرواز می خواست. پرواز برفراز صحن بین الحرمین.
یادم آمد از روزی که قلم به دست گرفته بودم تا پیاده روی اربعین را در رمانم به تصویر بکشم. قلم گیر کرده بود و جلو نمی رفت. آخر تا حسش نکرده باشی که نمی شد ترسیمش کرد. تا کف پاهایت به خاک های داغ و تف داده اش نرسد که جگرت سوز نمی گیرد. آن زمان است که دیگر قلمت رنگ نمی گیرد.
دلم خیلی سوخت. آنقدر خاطرات این و آن را گوش دادم تا آن پارت را نوشتم. هرچند به دلم ننشست.
با خودم عهد کردم امسال هرطور بود بروم.
اما داعشی به نام کرونا، آمد و همه جا را بست. جز دل ها را.
دلم خوش امام رضا بود. هروقت کربلا می خواستم، صحن حرم باز بود. مدینه می خواستم، صحن حرم باز بود. امام رضا شده بود همه چیزم.
امروز هم بغض گلویم را می فشرد. نه از بابت دل خودم. از طرف دلهایی که همین دلخوشی را هم نداشتند و سفر به مشهد هم برایشان شده بود یک آرزو.
نذر کردم از طرف این دلها، به نیابت این دلهای پاک، هروقت حرم می روم اولین سلامم از جانب آن ها باشدو فقط یک درخواست از آن ها دارم و آن این که:
«مرا هم به قصد شهادت دعا کنید»
چهارشنبه ۲۶ آذر ماه
#فهیمه_ایرجی
@yaddashthaye_damedasti
🍃🌸🍃
کانال رسمی #مولف در تلگرام و ایتا
@fahimehiraji
وبلاگ نوشته های نقره ای ( مولف) 👇
http://fahimehiraji.blogfa.com
✅ نشر فقط با ذکر نام مولف جایز است
ادامه دارد...
نویسنده #فهیمه_ایرجی
برشی از رمان👈 در حال نگارش و ویرایش نشده 👉 #مولف
#فهیمه_ایرجی
@yaddashthaye_damedasti
🍃🌸🍃
کانال رسمی #مولف در تلگرام و ایتا👇
@fahimehiraji
واتساپ👇
https://chat.whatsapp.com/LXtXt8NsFRi3mWS5StbP5G
وبلاگ نوشته های نقره ای ( مولف) 👇
http://fahimehiraji.blogfa.com
✅ نشر فقط با ذکر نام مولف جایز است
هدایت شده از 🌺 با یادت آرامم 🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روز جمعه بدون سلام به تو معنا ندارد
السلام علیک یا اباعبدالله الحسین
🌸🍃🌸🍃
کانال رسمی #مولف در تلگرام و ایتا👇
@fahimehiraji
فورواردکنید
#یادداشت_های_دم_دستی_یک_مؤلف
یلدای امسال با همه ی یلداهای گذشته فرق داشت. جای خیلی چیزها خالی بود.
جای مهمان هایی که به جان سفره های مزین شده به انواع میوه ها و آجیل ها بیفتند و بی تفاوت به لب گزیدن های صاحب خانه آن را جارو کنند خالی بود.
جای پرحرفی های بچه های فامیل و چانه گرمی های دایی ها.
جای چشمان خندان و دلنشین مادر بزرگ و پدر بزرگ ها که هاج و واج خیره مانده بود به معده های گالنی شکل که خروار خروار پر می شد از مخلفات درون سفره.
جای گل پوچ بازی کردن های گروهی و خنده های گاه و بی گاه.
جای اسم فامیل بازی کردن ها و دوز گرفتن ها.
جای همه چیز... همه چیز... همه چیز... جز همان سفره های رنگین... نه... چه می گویم من! سفره های رنگین؟!
جای این سفره ها که مدتی است خالی است.
اما چیزی که جامانده فقط دلهاست که اگر به آن هم حواسمان نباشد و خالی شود دیگر هیچ چیزی باقی نیست. آن موقع است که باید گفت: « کرونا ما را شکست داد»
#فهیمه_ایرجی
#یلداتون_مبارک
@yaddashthaye_damedasti
🍃🌸🍃
کانال رسمی #مولف در تلگرام و ایتا👇
@fahimehiraji
واتساپ👇
https://chat.whatsapp.com/LXtXt8NsFRi3mWS5StbP5G
وبلاگ نوشته های نقره ای ( مولف) 👇
http://fahimehiraji.blogfa.com
✅ نشر فقط با ذکر نام مولف جایز است
#یادداشت_های_دم_دستی_یک_مؤلف
آگهی را که دیدم وسوسه شدم تا به آگهی دهنده مراجعه کنم.
نگاهم که به تابلوی سر در آپارتمانش افتاد، یقه ی لباسم را مرتب کردم و داخل شدم. آسانسور تمام آینه کاری شده، برق خاصی داشت. خودم را دوباره برانداز کردم. دستی به موهای خرمایی ام کشیدم.
نگاهم سمت مانیتور رفت. طبقه ی ۴ را که رد کرد، صدای تپش قلبم بلند شد. نفس عمیقی کشیدم و در طبقه ۵ پیاده شدم.
یک سالن بزرگی بود با چند اتاق. نگاهم سمت اتاق شماره ی ۵۵۵ خزید.
هرچه قدم هایم سمتش می رفت، قلبم نیز خودش را به در و دیوار سالن می کوبید.
منشی ِپشت میز، افراد را متواضعانه به داخل جهت مصاحبه راهنمایی می کرد.
منم اسمم را دادم و به انتظار نشستم. ماشاالله چقدر مشتاق داشت.
چشمم به اتاق مدیر دوخته شده بود. اما هر کسی که بیرون می آمد چشمانش قرمز بود.
کوله ام را به خودم چسباندم. دیگران هم مثل من با چشمان گرد شده گاهی با کنار دستشان پچ پچ می کردند.
نوبت به من رسید. داخل شدم. مردی میانسال با موهای جوگندمی، محاسنی کوتاه، با چهره ای گشوده از جا بلند شد.
_ سلام بفرمایید...
سلامی کردم و نشستم مقابلش.
_ خب شما خوبین؟
سرم را کج کردم و تشکر کوتاهی کردم.
هر زمان بینمان سکوت بود، آب دهانم را به زور فرو می دادم و به لبانش خیره می شدم.
_ سوال اول... ما به کسی نیاز داریم که عاشق کارش باشه... شما هستید؟
_ بله... من عاشق کارمم.
_ بسیار عالی... سوال دوم... ما به کسی نیاز داریم که تمام وقت کار کنه... جا هم بهش میدیم.
هرچند پذیرفتنش برایم سخت بود اما چون جا می دهند شاید بتوانم با آن کنار بیایم. بالاخره هرچه باشد پولش را می گیرم.
_ بله مشکلی نداره.
_ بسیار عالی... سوال سوم... ما برای کارمون نیاز به یک فرد ماهر داریم که همه چیز رو بدونه... مثلا معلمی، پرستاری، حسابداری،آشپزی، نگهداری از بچه، تمیزکاری، اتوکشی و.... همه کار.
با حرف هایش ابروهایم بالا مانده بود. کمی سر جایم جا به جا شدم و گفتم: ببخشید این ها هم به کارتون ربط داره؟ آخه کار...
پرید وسط کلامم و گفت: بله ربط داره.
نفس کوتاهی بیرون دادم. منی که همیشه آماده می خوردم و می خوابیدم یعنی از پسش بر می آمدم؟ حساب و کتاب هم بلد نبودم. اما چاره چیست؟ مجبورم تحمل کنم حداقل دلم خوش است که پولش را می گرفتم و جمعه ها و روزهای تعطیلی خستگی در می کنم.
به حالت قهرمانانه ای گفتم: بله مشکلی نیست.
_ خوبه احسنت... سوال بعدی اینکه شما اصلا مرخصی ندارید... حتی جمعه ها... موافقید؟
_یعنی چی؟ یعنی هرروز و شب کار؟
_ بله.
آب دهانم در گلویم گیر کرده بود. نمی دانم چه شد که بجای زبانم، سرم تکان ریزی خورد و قبول کردم. بالاخره هرچه کار بیشتر پولش هم بیشتر.
تکیه به صندلی اش داد. خودکارش را روی میز گذاشت و گفت:پس مشکلی از طرف ما نیست. شما استخدام شدید.
از خوشحالی نزدیک بود به آغوشش بپرم. اما خودم را کنترل کردم.
_ فقط مسأله ی آخر این که ما در قبال این کار به شما هیچ مزدی نمیدیم.
با این حرفش یک بشکه آب یخ روی سرم خالی شد. با ابروهای در هم کشیده روی میز کوباندم و گفتم: یعنی چی؟ ما رو مسخره کردین؟ آخه کی حاضر میشه این همه کار و مفتکی انجام بده اون هم بدون هیچ استراحتی؟
قفسه ی سینه ام بالا و پایین می رفت. کل بدنم داغ شده بود. اما او همچنان با لبخند آرام به صندلی اش لمیده و به من خیره شده بود.
از جا بلند شدم.
_ ممنون از این سرکاری تون.
تا خواستم بروم با حرفش دوباره سرجایم نشستم. به جلو خم شده بود. نگاهش روی کاغذ می دوید.
_ اما هستن کسانی که این کار رو می کنند... و خیلی هم زیادن...
هاج و واج به دهانش خیره شدم. فقط یک کلمه از دهانم بیرون پرید.
_ واقعا؟
_ بله... کسانی که هر روز خالصانه و با عشق هم آشپزی می کنند هم معلمی... هم نگهداری هم نظافت... هم حسابداری هم پرستاری... هم باغبانی هم پاسداری...
حتی یه روز هم مرخصی و تعطیلی ندارن... در قبالش هم هیچ مزدی توقع نمی کنند.
قلبم از این همه واژه ها داشت می ایستاد. این حرف ها یعنی چه؟ نگاهش را روی من زوم کرد.
_ می خوایم بدونید چه کسی؟
فقط توانستم سرم را تکان دهم. هیچ قدرت دیگری نداشتم. با سر خودکارش شروع به بازی کرد. دوباره به چشمانم خیره شد و فقط یک کلمه گفت: «مادر»
با شنیدن این کلمه ته دلم خالی شد و چشمانم بسته شد. اشک روی گونه هایم لغزید. هیچ گاه این چنین درکش نکرده بود. فقط خودم بودم و خواسته های خودم. اما او با لبخندش مثل یک شمع به من روشنایی می داد و خودش می سوخت.
« مادرم روز پرستار بر تو نیز مبارک باد »
#فهیمه_ایرجی
@yaddashthaye_damedasti
🍃🌸🍃
کانال رسمی #مولف در تلگرام و ایتا👇
@fahimehiraji
واتساپ👇
https://chat.whatsapp.com/LXtXt8NsFRi3mWS5StbP5G
وبلاگ نوشته های نقره ای ( مولف) 👇
http://fahimehiraji.blogfa.com
✅ نشر فقط با ذکر نام مولف جایز است
#تمرین58
حرفهایی که توی دعوا یادتان رفته بزنید...
شخصیت پردازی طرف مقابل هم فراموش نشود.
🎈می توانید دعوایتان را در قالب یک داستانک یا داستان کوتاه بیاروید.
🎈می توانید فقط دیالوگ ها را بنویسید.
🎈می توانید کنش و واکنش ها را به صورت داستانی بنویسید.
🎈می توانید فقط حس خودتان را به وسیله راوی اول شخص بنویسید.
🎈می توانید با استفاده از راوی دانای کل کل ماجرا را روایت کنید...البته روایت داستانی...همراه با دیالوگ و توصیف و صحنه.
#تمرین58
#دعوا
#حس
#کنش
@ANARSTORY