eitaa logo
یادداشتهای دم دستی یک مؤلف( فهیمه ایرجی )
227 دنبال‌کننده
533 عکس
250 ویدیو
24 فایل
این جا یادداشتهای دم دستی و گاه رمانهای درحال نگارش خانم #فهیمه_ایرجی است. @montaghem3376 🍃🌸🍃 کانال شخصی #مولف در تلگرام و ایتا @fahimehiraji وبلاگ نوشته های نقره ای( مولف)👇 http://fahimehiraji.blogfa.com ❌ نشر و کپی مطالب حرام و پیگرد قانونی دارد
مشاهده در ایتا
دانلود
با سین آخری که به گوشم خورد از افکارم بیرون آمدم. افکاری که مثل خوره به جانم افتاده بود. پر بودم از چراها و چگونه ها. نگاهش کردم. تازه متوجه حضور من شده بود. دانه ی اول تسبیحش را از ابتدا گرفت تا ذکرش را دوباره شروع کند. اما قبل از آن رویش را به سمت چپش چرخاند. بر فراز شانه اش همانطور که نگاهش پایین بود گفت: سلام... کاری داشتی جوون؟! لحنش آن قدر گرم و متین بود که ناخودآگاه روی زانوهایم کمی جا به جا شدم. یقه ام را مرتب کردم و گفت: سلام...بله حاج آقا... البته اگر مزاحم خلوت‌تون نیستم. لبخندی که روی لبانش نشست صورت پرنورش را زیباتر می کرد. پشتش از تواضع و فروتنی در پیشگاه حق خمیده شده بود. با من من دامه دادم: راستش... خواستم... یه راه... نشونم... بدین. سرش را برگرداند. نگاهش را روی سجاده اش دوخت. _ چه راهی جوون؟ کمی شجاع تر شده بودم. اصلا حرف زدنش به من آرامش و امنیت می داد. _ حاج آقا من تازه ازدواج کردم... زندگیم رو خیلی دوست دارم... اما حاج آقا تو این اوضاع جامعه همه اش می ترسم... می ترسم نکنه زندگیم خراب شه... نکنه... کمی با زانوهایم سمتش خیز آمدم. _ چکار کنم حاج آقا تا همه چیز خوب پیش بره... خراب نشه... یا اگه مسئله ای هست درست شه حاج آقا.... دوباره چهره اش را به سمتم گرداند. دانه های تسبیح بین انگشتان چروک شده و لاغرش مدام می چرخید. _ اگر میخوای هم توی دنیا... هم توی آخرت... خوشبخت بشی و سعادت مند و همه چیز داشته باشی... با مکثش چشمانم روی لبانش قفل شد. آب دهانم را سریع فرو دادم تا مانع شنیدنم نشود. سرش را بر گرداند. دوباره دانه های تسبیح را چرخاند. نفس عمیقی کشید و گفت: نگاهت رو کنترل کن... این را که گفت از جا بلند شد، به نماز ایستاد و من مبهوت در همان یک جمله مانده بودم. @yaddashthaye_damedasti 🍃🌸🍃 کانال رسمی در تلگرام و ایتا👇 @fahimehiraji واتساپ👇 https://chat.whatsapp.com/LXtXt8NsFRi3mWS5StbP5G وبلاگ نوشته های نقره ای ( مولف) 👇 http://fahimehiraji.blogfa.com ✅ نشر فقط با ذکر نام مولف جایز است
نون والقلم 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 خدایا قلم های همه ی ما را مؤثر و خلاق بگردان تا در راه تو و شناخت دین تو بنگارند. آمین 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 ۱۴ تیر روز قلم بر صاحبان قلم مبارکباد
هدیه ویژه برای 🔻🔻🔻🔻 با پک سه جلدی آموزش احکام حجاب به روش سرگرمی آموزش احکام وضو به روش سرگرمی آموزش احکام نماز به روش سرگرمی دیگر نگران آموزش دادن احکام به کودکانتان نباشید. با این پک سه جلدی دلبندتان خیلی راحت و با ایده ی جذاب سرگرمی با این احکام آشنا خواهد شد. ✅فروش بیش از ۳۰ هزار جلد در سراسر کشور تا اکنون 🔴جهت سفارش عدد ۳۰ را به شماره زیر پیامک کنید ۰۹۰۳۰۷۵۷۲۲۴ آی دی @montaghem3376 ✅مناسب دوم تا پنجم ابتدایی 🔻🔻🔻🔻🔻 ❌کودکان را دریابید قبل از این که در دام دشمنان دین گرفتار شوند.❌ ✅نشر دهید
ما پنج شنبه ۱۷ تیر ۱۴۰۰ رفیتم شعبه ی توی طرقبه همه اش شلوار بود البته طبقه ی بالاش هم لباس های جنس عالی و قیمت مناسب داشت. خیلی جالب بود وارد که میشدی شلوار های مردانه سمت راست بود و شلوارهای زنانه سمت چپ بین این دو با پله برقی جدا میشد حتی صندوقدار هم یکی قسمت خانم ها بود یکی قسمت مردها.نمازخونه و سرویس همه چیزش مرتب‌ بالا داشت وقتی خرید می کردی با احترام فاکتور میداد دستت و می‌گفت تخفیف ناچیزی هم به عنوان هدیه ی حجاب اسلامی تون بهتون داده شد. خیلی خوشحال شدم. واقعا جای تقدیر و تشکر داره و اگه خواهران بتونن به شماره ی فروشگاهش زنگ بزنند و تشکر کنند هم فرهنگ سازی می شه و هم تشکر از اجرای این طرح ها. پس هر کس تونست زنگ بزنه و بگه 🌸دوستان از شما خرید داشتن و به خاطر طرح زیبای "تخفیف بخاطر حجاب اسلامی تون" خیلی خوشحال بودن جاداره ما هم از شما تشکر کنیم 🌸 خداخیرتون بده یه تماس کوچیکه جای دوری نمیره اما ارزش داره
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
10.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 خبر خوشحال‌کننده مسئولین به مردم: دیگه بهتون میگن کی برق قطع میشه! فقط واکنش ملت 😂 ‌╭━━━⊰◇⊱━━━╮ @javaan_enghelabi🇮🇷 ╰━━━⊰◇⊱━━━╯ 💞💞💞💞💞💞 📣کانال https://eitaa.com/joinchat/2561605717Cca65817c9c لطفا نشر بدید
✨ ادامه دارد نویسنده: شهید سید طاها ایمانی 💞💞💞💞💞💞 📣کانال https://eitaa.com/joinchat/2561605717Cca65817c9c ✅ کپی این متن فقط با ذکر منبع جایز است
یادداشتهای دم دستی یک مؤلف( فهیمه ایرجی )
قسمت بیست و نهم: قیمت خدا - اگر جلوی این دیوارها گرفته نشه ... روز به روز جلوتر میاد... امروز تا
قسمت سی ام: من و چمران وسایلم رو جمع کردم ... آرتا رو بغل کردم ... موقع خروج از اتاق، چشمم به کارت روی میز افتاد ... برای چند لحظه بهش نگاه کردم ... رفتم سمتش و برش داشتم ... - خدایا! اون پیشنهاد برای من، بزرگ بود ... و در برابر کرم و بخشش تو، ناچیز ... کارت رو مچاله کردم و انداختم توی سطل زباله ... پول هتل رو که حساب کردم ... تقریبا دیگه پولی برام نمونده بود ... هیچ جایی برای رفتن نداشتم ... شب های سرد لهستان ... با بچه ای که هنوز دو سالش نشده بود ... همین طور که روی صندلی پارک نشده بودم و به آرتا نگاه می کردم ... یاد شهید چمران افتادم ... این حس که هر دوی ما، به خاطر خدا به دنیا پشت کرده بودیم بهم قدرت داد ... به خدا توکل کردم و از جا بلند شدم ... وارد زمین بازی شدم... آرتا رو بغل کردم و راهی کاتوویچ شدیم ...جز خونه پدرم جایی برای رفتن نداشتم ... اگر از اونجا هم بیرونم می کردن ... تمام مسیر به شدت نگران بودم و استرس داشتم ... - خدایا! کمکم کن ... یا مریم مقدس؛ به فریادم برس ... پدر من از کاتلویک های متعصبه ... اون با تمام وجود به شما ایمان داره ... کمکم کنید ... خواهش می کنم ... رسیدم در خونه و زنگ در رو زدم ... مادرم در رو باز کرد ... چشمش که بهم افتاد خورد ... قلبم اومده بود توی دهنم ... شقیقه هام می سوخت ... چند دقیقه بهم خیره شد ... پرید بغلم کرد ... گریه اش گرفته بود ... - اوه؛ خدایای من، متشکرم ... متشکرم که دخترم رو زنده بهم برگردوندی ... ✨ ادامه دارد نویسنده: شهید سید طاها ایمانی 💞💞💞💞💞💞 📣کانال https://eitaa.com/joinchat/2561605717Cca65817c9c ✅ کپی این متن فقط با ذکر منبع جایز است
قسمت سی و یکم: سلام پدر بعد از چند لحظه، متوجه آرتا شد ... اون رو از من گرفت ... با حس خاصی بغلش کرد ... - آنیتا ... فقط خدا می دونه ... توی چند ماه گذشته به ما چی گذشت ... می گفتن توی جنگ های خیابانی تهران، خیلی ها کشته شدن ... تو هم که جواب تماس های من رو نمی دادی ... من و پدرت داشتیم دیوونه می شدیم ... - تهران، جنگ نشده بود ... یهو حواسم جمع شد ... - پدر؟ ... نگران من بود ... - چون قسم خورده بود به روی خودش نمی آورد اما مدام اخبار ایران رو دنبال می کرد ... تظاهر می کرد فقط اخباره اما هر روز صبح تا از خبرها مطلع نمی شد غذا نمی خورد ... همین طور که دست آرتا توی دستش بود و اون رو می بوسید ... نفس عمیقی کشید ... - به خصوص بعد از دیدن اون خواب، خیلی گریه کرد ... به من چیزی نمی گفت و تظاهر می کرد یه خواب بی خود و معناست اما واقعا پریشان بود ... خیالم تقریبا راحت شده بود ... یه حسی بهم می گفت شاید بتونم یه مدت اونجا بمونم ... هر چند هنوز واکنش پدرم رو نمی دونستم اما توی قلبم امیدوار بودم ... مادرم با پدر تماس نگرفت ... گفت شاید با سورپرایز شدن و شادی دیدن من، قسمش رو فراموش کنه و بزاره اونجا بمونم ... صدای در که اومد، از جا پریدم ... با ترس و امید، جلو رفتم ... پاهام می لرزید ولی سعی می کردم محکم جلوه کنم ... با لبخند به پدرم سلام کردم ... چشمش که به من افتاد خشک شد ... چند لحظه پلک هم نمی زد ... چشم هاش لرزید اما سریع خودش رو کنترل کرد ... - چه عجب، بعد از سه سال یادت اومد پدر و مادری هم داری... ✨ ادامه دارد نویسنده: شهید سید طاها ایمانی 💞💞💞💞💞💞 📣کانال https://eitaa.com/joinchat/2561605717Cca65817c9c ✅ کپی این متن فقط با ذکر منبع جایز است
یکی آنقدر جنگید تا لباس هایش پاره پاره شد اما نگذاشت چشم اجنبی به خاک و ناموسش بیفتد یکی از عمد لباس هایش را پاره پاره کرد تا نظر و لایک هزاران نفر را به خود و ناموسش جذب کند. فرق زیادی است بین و و 💞💞💞💞💞💞 📣کانال https://eitaa.com/joinchat/2561605717Cca65817c9c ✅ کپی این متن فقط با ذکر منبع جایز است