eitaa logo
یادداشت های فلسفی من
516 دنبال‌کننده
148 عکس
3 ویدیو
91 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
وجود ذهنی( اقوال حکمای متعالیه).pdf
245K
در این نوشته سعی شده نظرات مهم حکمای حکمت متعالیه در باب بحث مهم ذکر شود. (از ویرایش ناقص متن عذر خواهم)
علامه طباطبایی 1- نفس انسان دارای مراتب مختلف وجودی از مادی تا مثالی و احیانا عقلی است. 2- نفس جسمانیه الحدوث است و لذا توجه و تعلق خاصی به امر مادی دارد و او را اصل قرار می دهد. 3- نفس هنگام ادراک دارای دو ارتباط حضوری است: الف: ارتباط حضوری با امر مادی و ارتباط حضوری با امر مجرد که به اعداد و زمینه سازی امر مادی خاص رخ داده است. ( لذا با هر امر مجردی ارتباط برقرار نمی کنیم، بلکه با امر مجرد مناسب با این اِعداد مرتبط می شویم. همین نکته است که مشکل عینیت ماهوی را حل می کند به این صورت که با کمالی در حد این اعداد رو به رو می شویم و لذا همین ماهیت را از او می گیریم، ولو کمالات بیشتری داشته باشد، من فعلا با این مقدارش رو به رو شده ام.) 4- با توجه به دو نکته اخیر، نفس امر مادی و اثرات آن را اصل قرار می هد و با امر مجرد و اثرات او مقایسه می کند و می بینید این امر مجرد که همان امر مادی است، اثرات امر مادی را ندارد. در این حالت نفس دست به یک اعتبار و فرض ضروری می زند، می گوید این امر مجرد حاکی از امر مادی است، وصف حکایت گری را برای او اعتبار می کند. اعتبار می کند این امر بدون اثر بوده و صرفا حکایت گر از امر خارجی است. به این تریب علم حصولی ما( علم حکایت گر) با اعتبار و فرض شکل می گیرد. نکته: بنابراین کسی که اعتبار نداشته باشد از نظر علامه علم حصولی ندارد و کسی این اعتبار را دارد که مراتب مختلف وجودی داشته باشد و لذا مجردات و خداوند علم حصولی ندارند. نکته: وجود مجرد دارای سه اعتبار می شود: 1- جنبه حکایی که با اعتبار حاصل شد. 2- وجود فی نفسه خودش 3- وجود برای نفس که برای نفس و به علت صعود او حاصل شد. با صعود نفس، امر مجرد برای نفس می شود. علامه براساس نکته اخیر می گوید که این ها کیف هستند. چون برای نفس بوده و کمالی را به او اضافه می کنند.( ضمنا کم و نسبت نیستند پس کیف هستند.) این نکته اخیر خلاف صحبت حاجی است و علامه آن را به نوعی در نقد حاجی و دفاع از صدرا فرموده اند که بررسی آن را به ذیل قول حاجی موکول می کنیم.
بحث اختیار و سرنوشت انسان👆👆 صوت بسیار عالی است و البته استاد خارج از صوت نیز نکاتی را اضافه فرمودند
قوانین هستی، چیزی جز خود هستی و نحوه های وجود نیستند، ذهن است که میان هستی و قانون تفکیک می کند و موجب می شود ما دچار توهمات و سوالاتی شویم. مثلا می پرسیم خداوند طبق چه قوانینی هستی را رقم زد؟ در حالی که خداوند با خلق منشا انتزاع قانون را ایجاد می کند. و دیگر توهمات.
توضیح چالش 1- با توجه به مباحثی که در مرحله یک مطرح شد مشخص کردیم که با دو حیثیت واقعیت( وجود) و غیر وجود رو به رو هستیم. خاصیت حیثیت وجود این بود که عین خارجیت بود و حالت ذهنی پیدا نمی کرد، اما حیثیت مقابل این امکان برایش فراهم بود. 2- بنابراین ما ماهیت را عینا در ذهن داریم اما وجود و امور وجودی عینا به ذهن نمی آیند. بنابراین مفاهیم وجودی نمی توانند مانند مفاهیم ماهوی حکایت گری حقیقی داشته باشند. اما یک نکته این وسط وجود دارد: هر مفهوم و صورت ذهنی حکایت گری دارد و مفاهیم وجودی نیز به همین شکل هستند و از چیزی خبر می دهند و ما این را درک می کنیم. بنابراین یک چالش در اینجا شکل می گیرد، به لحاظ اینکه خود شی به ذهن نمی آید، حکایت گری و امکان آن وجود ندارد و از طرف دیگر خود مفهوم می گوید من حاکی هستم. حل چالش 1- انسان در در فرآیند ادراکی خود با یک وجود ارتباط حضوری برقرار می کند و آن را با تمام خصوصیت ها و کمالاتش درک می کند. 2- پس از این مرحله، زمانی که انسان به ساحت ذهنی خود می آید، خواصی را که حضورا یافته بود، نمی یابد و لذا با یک چالش رو به رو می شود که من آن ها را چگونه در ساحت ذهن خود نیز داشته باشم؟ 3- در این حالت نفس متوجه دارایی های خود در ساحت ذهن می شود. تنها دارایی او ماهیت است، ماهیتی که به دلیل عینیت با امر خارجی خود، حقیقتا خاصیت حکایت گری دارد. در این حالت نفس از این سرمایه بهره برده و به مقایسه انواع این مفاهیم با یک دیگر می پردازد و مفاهیم جدید را به دست می آورد مثلا از مقایسه مفهوم سفیدی با سفیدی هستی و وحدت را به دست می آورد و... 4- اکنون نفس با مفاهیمی رو به رو است که از مفاهیم ماهوی که عینیت حکایت گری بودند به دست آمده اند، لذا نفس خاصیت حکایت گری ماهیت را اعتبارا و مجازا به این مفاهیم نیز می دهد و این مفاهیم اعتبارا و مجازا حاکی می شوند. حقیقتا حاکی نیستند چون عین شی خارجی نیستند، اما حکایت گری مجازی را به دلیل ارتباطی که با ماهیت داشتند به دست آوردند. به عبارت دیگر ماهیت که در خارج با حیثیت واقعیت متحد است، دقیقا می گوید در حیثیت صدق خود چه خبر است و من با به دست آوردن مفاهیمی از ماهیت به نوعی از حیثیت متحد با او در خارج صحبت می کنم، می گویم یک خبری آنجا هست هرچند دقیقا نمی دانم چه خبر است، خود آن شی را ندارم و لذا جاهل به اویم ولی این نسبت ها زمینه نوعی حکایت گری را برای این دست از مفاهیم نفس انسان فراهم می کند. نکته: بحث اخیر ارزش ماهیت را در بحث علم حصولی مشخص می کند که بدون آن علم حصولی شکل نمی گیرد، اما بحث وجود ذهنی و حکایت گری مختص به امور ماهوی نیست. نکته2: در مورد نحوه وجود معقولات ثانیه، بخصوص نوع فلسفی آن در بخش بعدی صحبت می کنیم. ضمنا برای درک بهتر مطلب از مباحث نفس الامر و فرع7غفلت نشود. نکته3: این مفاهیم را اعتبارات عقلی می گویند چون وهم در اینجا تحت نظارت عقل عمل کرده و دست به اعتبار زده است. عقل با این کار خود مفاهیمی را به دست آوره است که زمینه اندیشه عقلانی است و ما با این دست از مفاهیم می توانیم فلسفه و مابعدالطبیعه را داشته باشیم.
یادداشت های فلسفی من
#معقولات_ثانیه_فلسفی #حکایت_گری
متن نوشته، در فایل pdfبرخی از آدرس ها اضافه شده
در نگاه اول معنای مشخصی را نمی توان برای آزادی در نظر گرفت. در علوم مختلف معنای آزادی به فراخور آن علم متفاوت می شود. برای مثال در فلسفه آزادی در مقابل جبر است، در عرفان به معنای رهایی از تمام قیود غیر الهی است، در حقوق آزادی زمانی وجود دارد که شخص تمام خواسته های خود را تا زمانی که به دیگران آسیب نرسانده است، محقق کند و در اخلاق به معنای رهایی عقل از تاثیرات منفی شهوت و غضب می باشد. اما می توان گفت ریشه شکل گرفتن تمام این معانی، آزادی به معنای معقول ثانی فلسفی آن است. آزادی در این معنا از سنخ هستی است و با آن معنا می شود. هرچه هستی شدید تر باشد، محدودیت های کم تری دارد و هرچه ضعیف تر باشد، محدودیت های او بیش تر است. بنابراین وجود خداوند به عنوان شدید ترین وجود ها نهایت آزادی را دارد و موجودات دیگر هرکدام به اندازه ضعفی که دارند دارای محدودیت هستند. وجود انسان نیز شامل همین قاعده است، ضعفی که در ناحیه وجود او قرار دارد سبب می شود که در حیطه های مختلف اجتماعی، اخلاقی و... با قیود مختلفی رو به رو شود و نتواند هر کاری را که دلش خواست انجام دهد. وجود و موصوف محدود نمی تواند وصف نامحدود بدهد. عقل انسان با پذیرش این نکته محدودیت خود را در زمینه آزادی می پذیرد و با لحاظ آن به این نکته می رسد که آزادی به معنای کاملش زمانی برای او محقق است که هرچه بیشتر به وجود بی نهایت خداوند نزدیک شود. عقل با واقع بینی آزادی حقیقی را در بندگی خداوند می بیند که هرچند ظاهرش بندگی است اما حقیقت آن آزاد شدن از قیود شهوت ها و هوس ها است. انسانی که بر خلاف عقل به دنبال آزادی غیر محدود است، عملا محدود به قیود شهوانی و هوا و هوس های خود است.
برای بیان حقیقت دین مقدماتی را ذکر می کنیم: 1- در مباحث گذشته گفته شد اصل در حقیقت انسان، فطرت اوست. 2- پیوند دهنده هر وجودی باید از سنخ همان وجود باشد. اگر وجود رابط اعتباری است، مربوط الیه نیز باید اعتباری بوده و در صورت حقیقی بودن آن، مربوط الیه نیز حقیقی خواهد بود. 3- هر فعلی اثر شخص بوده و همراه با قصد و حرکت است. قصد با جان شخص و حرکت با جسم او ارتباط دارد. بنابراین، فعل به عنوان اثری که با با جسم و روح فاعل و موثر پیوند دارد، امکان گسست و جدایی از او را ندارد و با او متحد است. حقیقت دین: دین مجموعه ای از اعتبارات و مجعولات است که در زمینه های مختلف اعتقادی، فقهی و اخلاقی از طرف خداوند جعل شده است تا بشر با ساختن بهترین دنیا، بهترین آخرت را برای خود رقم بزند. به بیان دیگر انسان قبل از آمدن به دنیا در عالمی بوده است و بعد از این نیز در عالمی دیگر خواهد بود. دنیا واسطه ای برای وصل کردن این دو حقیقت به یکدیگر است و لذا خود نیز حقیقی است. حقیقت انسان مطلوب، در دنیا، زمانی محقق می شود که انسان با فعل مطلوب خود، جان فطرتش را آبیاری کند. خداوند به این منطور حقیقت فطرت را در قالب دستورات و اعتباراتی بیان کرده است تا این امر به بهترین نحو اتفاق افتد. باطن دین یا اعتبارات شارع، حقیقت فطرت و دنیای متعالی است که خوشبتی انسان را در عوالم مختلف تامین می کند.
آیا انسان می‌تواند فطرت را به دست خودش از بین ببرد یا آن را رشد بدهد؟ استاد: بله، اتفاقاً این امر در انسان هست و مسئله‌ خیلی خوبی هم هست، مسئله‌ای است که از نظر معارف اسلامی فوق العاده قابل تأمل است و من یادداشتهای زیادی در این زمینه دارم و فلاسفه و عرفا در این زمینه خیلی بحث کرده‌اند. این به صورت یک استعداد است در انسان و مانند هر استعداد دیگری قابل رشد دادن است و باز مانند هر استعداد دیگری قابل محو کردن و از بین بردن است که این در واقع به منزله خشکاندن است و حتی قابل این هست که ضدش بر آن تحمیل شود که در نتیجه صورت روح انسان [دگرگون می‌شود[ چون شخصیت انسانی انسان به همان فطرتهای انسانی اوست. هرچه انسان آن فطرتها را رشد بدهد، به قول حضرات آن صورت ملکوتی انسانی خودش را رشد داده، یعنی همان‏طور که جسماً و بدناً انسان است روحاً هم انسان خواهد بود. ولی ممکن است درست در جهت عکس باشد، یعنی بر ضد فطرت خودش رفتار کند. [در این حالت، صورت ضد فطرتش در او منتقش می‌شود.[ حکمای الهی می‌گویند رابطه‌ای است میان روح و بدن: النَّفْسُ وَ الْبَدَنُ یتَعاکسانِ ایجاباً وَ اعْداداً. می‌گویند همین‌طور که هر عمل موافق یک فطرت آن فطرت را رشد می‌دهد، هر عمل ضدی نیز یک صورت ضدی در انسان منتقش می‌سازد و اگر این صورت ضد، زیاد تکرار شود و به صورت یک ملکه درآید، آن صورت باطنی عوض می‌شود و تبدیل به صورت دیگری می‌گردد و این همان است که به آن «مسخ» می‌گویند، «مسخ درونی» یعنی انسان در درون خودش مسخ می‌شود بدین معنا که آن فطرت اوّلی از بین می‌رود. در اثر تکرار اعمال خلاف فطرت، باطن انسان تدریجاً مسخ می‌شود. اینکه می‌گویند گناه اثر می‌گذارد، طاعت هم اثر می‌گذارد همین است. اگر انسان عملی را که با طبیعت یک حیوان دیگر مشابهت دارد نه با طبیعت انسان- مثلًا با طبیعت سگ مشابهت دارد نه با طبیعت انسان- یک عمل ضد انسانی، یک عمل فجیع را تکرار کند، کم کم صورت معنا و صورت باطن او- در واقع و نفس الامر نه به صورت یک مَجاز- تبدیل به یک سگ می‌شود. فلسفه تاریخ، ج۱، ص۱۵۴و۱۵۵