هدایت شده از "پاتوق کتاب آسمان"
.
ای رسولِ عقل! ما را بگذران از نیلِ شک
گر تو موسی نیستی موسای این وادی کجاست؟
#فاضل_نظری
@skybook
صبح روز چهاردهم
منم و دوتای دیگر وسط کلاس، خشک و خالی نشسته ایم.
استاد هم نیامده!
#سربردامنماه هم تمام شده،
شعر منم سیزدبدر آقای شهریار را هم استوری کرده ایم،
امروز اولین روز سال است!
اولین ساعات رسمی سال؛
قرار است امسال کلی نخ تازه بپیچیم به کلاف زندگیمان!
و خدا کمکمان کند؛
🌺
#چهارده_فروردین
تلاوت جزء دهم تا صفحه ۱۹۰ _ هیئت فدائیان حسین.mp3
19.72M
دو سال پیش، به بهانه حرف هایی که حالا هیچکدامش در ذهنم نیست، قرار شد پنجشنبهها حوالی ساعت ۱۰ صبح من و متین، شروع کنیم به خواندن #آوینی ..
متین به یکی دو نفر از دوستانش گفت؛ و البته سید هم کم و بیش اگر حضور داشت مینشست کنار ما و کلی گپ و گفت خوب داشتیم.
کتاب #فردایی_دیگر را تمام کردیم. البته فقط بخش دومش را خواندیم! قسمت شعرش را؛ بعد #فتح_خون را و بعد تر، جلسه رسمی تر شد و شلوغ تر و عالی تر و زمانش هم شد شب و کتابش، #تماشاگه_راز ؛
حالا یکسال دیگر هم گذشته و فردا اولین جلسه متنخوانی ماست. و چه خوب که کنار جمع خوشفکر و گرمی، هر پنجشنبه به قول متین، #در_پناه_آوینی مینشینیم کنار هم..
این چند صندلی که در تصویر میبینید، و آن چند صندلی چوبی که در تصویر نیست، کلی خاطره است برای من.
#الحمدلله
جوشن کبیر.mp3
31.13M
توی کوپه قطار رجا،
با آرشیو خودم احیا شب قدر گرفته ام..
قرار بود اگر در راه مشهد نبودیم،
بعد از پاتوق دونفری برویم گوشه ای،
در جمع این همه خوب،
تا صبح بیدار بمانیم..
#شب_قدر
May 11
فرق اصلی روشنفکر ایرانی و روشنفکر غربی _به فرض اینکه هر دو از یک سرچشمه سیراب بشوند یا بایست سیراب شده باشند_ در این است که روشنفکر غربی در حوزه متروپل (=پایتخت) با دستی باز در تجربه به تمام موسسات آموزشی و آزمایشگاهی و موزهها _که همه از راه غارت مستعمرات غنی شدهاند_ قدرت این را یافته است که به جای ماوراء طبیعت باستانی ادیان، ماوراء جدیدی را بجوید که جهانبینی علمی دارد و بر بنای آزاد اندیشی نهاده است؛ اما روشنفکر ایرانی که در یک حوزه نیمهمستعمراتی بهسر میبرد، بیدسترسی به آن موسسات که از او به غارت رفته و بیهیچ سهمی در دنیای برخورد آزادانه عقاید و آراء (به علت بیسوادی اکثریت و...) در قدم اول با هجوم روزافزون استعمار طرف است که بههمراه تکنولوژی و محصولات ساخته خود، آراء و معتقدات و آداب خود را نیز میآورد و همچنانکه ابزار های سنتی و بومی را از معرکه حیات خارج میکند، اندیشه ها و اعتقادات سنتی را نیز بیاعتبار میکند.
مهم نیست که آسیابهای دزفول موتوری بشوند. مهمتر این است که ملاک ارزش اخلاقی دزفولی ها به چه چیز، جای خواهد پرداخت؟ هجوم استعمار نه تنها به قصد غارت مواد خام معدنی و مپاد پخته آدمی(فرار مغزها) از مستعمرات صورت میگیرد؛ بلکه این هجوم، زبان و آداب و موسیقی و اخلاق و مذهب محیط های مستعمراتی را نیز ویران میکند و آیا صحیح است که روشنفکر ایرانی بهجای ایستادهگی در مقابل این هجوم همه جانبه، شریک جرم استعمار بشود؟
اگر روشنفکر خود را تنها یک محصول غربی بداند، ناچار در هر کجای دنیا که افتاده باشد، توجهش فقط به متروپل است؛ به کعبه ای که در آن و با ملاکهای آن پرورده شده و ماهیی است که فقط در آب متروپل میتواند شنا کند، کوشش دارد که محیط های بومی را نیز به چنان آبی بدل کند؛ اما متروپل از این محیط های بومی جز مواد خام معدنی و مواد پخته و رسیده آدمی چه میخواهد؟
#بریده
جلال آلاحمد
در خدمت و خیانت روشنفکران
ص۴۲
82.7K
این صدا را فقط یکی که حال حالای من را دارد میفهمد!
من وقتهایی که مثل امروز خیلی مورد عنایت باشم و از کله سحر تا حالا که تقریبا بوق کلب است، رستم کشیده شود، به این صدا فکر میکنم.
این صدا البته اصل جنس نیست.
این صدا فقط شبیه صدای لاستیک ماشین است که روی سنگ میرود. تصور کنید؛ خستگی تمام روز و زنگی و اکیپ شاد باشعوری و باغی یا کپری یا دست کم صحرایی و زمینی و مهمتر شبی!
جان میدهد برای چایی زغالی و عکس و تنفس خنکی هوا و...
اما همه اینها از همین صدای تیک و تیک سنگ ها شروع میشود. وقتی از جاده صاف و آسفالت سیاه نو، بعد از اینکه راهنما راست میزنی، ترمز بگیری و دنده یک و آرام لاستیک سمت شاگرد را از آسفالت بیندازی پایین و بعد فرمان را کامل بدهی راست و بیایی توی خاکی؛
این اولین لحظه تولید این صداست!
این صدا اولین لحظه شروع اصل مطلب خوشگذشتن است!
دقایقی که واقعا برای غافل شدن است از همه هم و غم ساعات قبلش؛
لحظاتی که در واقع اف۵ ماست؛
مثل وقت هایی که سیستم هنگ میکند و انگشت میگذاریم روی دکمه اف۵ تا سیستم یک لحظه نفس بکشد..
و بعد از همه اینها بازهم برگردیم به روزمرههامان؛
این صدا را فقط یکی که حال حالای من را دارد میفهمد!
همین..
@yaddashthaykhatkhorde
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مرحوم مصطفی اسمائیل،
بزرگ قراء مصر، نقل است که روزگاری از منطقه ای به نام نهاوند در نزدیکی همدان رد میشدند. مثل الان من؛ من هم الان درحال عبور از نهاوندم. منطقه بسیار خوشآب و هوا. نقل است که دستگاه موسیقایی بیاتاصفهان، که در ردیف موسیقی عرب به آن نهاوند میگویند اولین بار توسط مرحوم مصطفی اجرا شده. نام بیاتاصفهان به این جهت نهاوند شده که مصطفی اسمائیل این موسیقی را اولین بار اینجا شنیده..
با خودش زمزمه کرده..
پرورانده..
پرداخت کرده..
بعد نهاوند خوانده.
معروف ترین قطعه نهاوند مصطفی، قطعه °ولما برزوا° سوره بقره است؛
همین که دوباره من در حال زمزمه کردنش هستم..
دلم میخواست، _همیشه_ از نهاوند رد شوم.
#کربلا
#یکم
#نهاوند
@yaddashthaykhatkhorde
.
انگار اعتبار کرده اند از مرز که عبور کردی، هوا گرم شود. عراق وصفناپذیر داغ است. سرخ است. از لب مرز تا خود نجف توی ماشین و زیر کولر و هوای سرد؛ به محض پیاده شدن چنان گرمایی زد توی صورتمان که نگو. از فندوقمان تا حرم حدود پنج دقیقه پیاده روی دارد. شارع امام الصادق(علیه السلام)؛ خادمان حرم بعضیشان اعصابهایی گمشده زیر درخت آلبالو دارند. من پایم به اتاق هتل نرسیده اول رفتهام حمام؛ به رسم همیشهگی و بیشتر به خاطر گرمی هوا. شدهام مهدی یوسفی. ده دقیقه یکبار ملبس به لباسی جدید؛ و البته نه به آراستگی مهدی!
هوا شرجی هم هست. و باز البته ملتهب؛
حرم اما حال و هوای داغ ندارد. آرام است و پر ابهت و پر عظمت. حرم انگار تکهای از عرش باشد. عجیب حال خوشی دارم. یاد گاراژی میافتم که دو باب دارد و ماجراهای یک اربعین مجردی و... الخ.
نماز مغرب حرم میشود اولین نماز حرم مولا. قبلترش کناری خلوتی جسته ام و زیر لب قرآن زمزمه میکنم. اینجا همه زوار عتبه انگار با هم حرفی داشته باشند، فرای ملیت و اینجور حرف ها، با هم مهربانند. احترام متقابلی که اغراق آمیز است. نگاه های گره خورده که چند ثانیه بعد به سلامی دست به سینه مبدل میشود و احتمالا عقب رفتنی تا دیگری راحت تر رد شود.
ما فقط تا صبح وقت داریم.
صبح مسجد سهله، بعد مسجد کوفه و بعدترش کربلا..
#کربلا
#سوم
#نجف
@yaddashthaykhatkhorde
.
عراقیها توی رانندگی صنمی با ترمز ندارند. جایش با بوق خیلی رفیقند. با گاز رفیقتر؛ همین دلواپسی مداوم من را تشدید میکند. دست خودم نیست. بنیبشری هم نمیفهمد نباید بنشیند به توجیه کردنم که نترس و الخ. میترسم. کاریش هم نمیتوانم بکنم، یعنی نمیخواهم بکنم. خلص!
و باز همین ماشین مرا یاد گاراژی میاندازد که ذوالبابین است!
اینجا تکتک زیاد است. یا به قرائتی، سهپاچه!!
سرش موتور است، تهش کالسکه؛ هم اندازه همین ماتیز های خودمان است. قیافهاش هم جاروبرقیهای جهیزیه مادر بزرگ هامان.
قبلا وانتش را هم دیده بودم. توی همان جریان گاراژ! اینجا مثل مور و ملخ سهپاچه ریخته! گاهی رانندگانی دارد به ریخت بچه دبستانیهایمان، گاهی هم قلچماقهای قهوهخانه فلان طلا؛ در هرحال اینجا علاوه بر این مطلب مهم که بچهها بچه نیستند و عین بزرگترهاشان از همان سنین کم، کار میکنند و بزرگ میشوند و تجربه میاندوزند، و البته لوس و بیدست و پا بار نمیآیند، دنبال یک لقمه نان حلال اند؛ شغل بیشترشان هم خدمات است به زائر ها؛
جریان گاراژ از این قرار بود که به سال ۹۸ ، اربعین۹۸، که آمده بودیم عراق، میخواستیم با یکی از همین جوانک های دشداشه پول دیلاق ریشقشنگ و لاغر عراقی از گاراژی در کربلا، که زائر بار میزد[که میگویم چرا بار!] برویم نجف؛ طرف با ما طی کرد که تا فلان عمود که ماشین های نجف میایستند ما را میبرد به فلان دینار. حالا ما هم هلاک و عرق ریزان، قیمت را شنیده و نشنیده، سوار شدیم. با این فرض که حدود بیست عمود با مبلغی حدود هفت یا پنج هزار تومن خواهیم رفت.
سوار شدیم و هنوز راه نیفتاده بود که زد بغل و پلوس پلوسش رفت هوا که کرایهتان را بدهید. اول فکر کردیم اعتماد ندارد، کرایه بگیرد، رفته است. بعد توضیح داد که رسیده ایم. صدمتر جلو تر از جایی که سوار شدیم. ما مقصدمان گاراژی بود که ماشین های نجف سوار میکردند. این بابا ما را آورده بود آخر همان گاراژ میگفت، این سوخته نانها، کباب است. سجاد، یکی از بچه های همراهمان، که خدا خیرش بدهد نشسته بود به استدلال که حاجی، گاراژ ذوالبابین، تو از آن باب ما را آورده ای این باب؛ بیع غرری است و نهی النبی عن بیع الغرر و الخ؛
اینجا گاهی مقصد ها اشتراک لفظی است. مسافر قصد زحل دارد. راننده مریخ میرود.
این رانندهها گاهی شخصیت چندانی برای وزنی که توی ابوطیارههاشان است قائل نیستند. دور از جان، فرقی نمیکند بار قاچاق و گوسفند زده یا زائر!
همه اینانواع را به دید اقتصادی، متاعی میبیند که مسئولیت دارد جابهجاشان کند، در عوض پولی بگیرد و از نو باز همین چرخه را تکرار کند. فرهنگی که کاری به کاری چیزی نداری؛ غرب علی الاطلاق؛
#کربلا
#چهارم
#گاراژ
@yaddashthaykhatkhorde
.
ماشینهای عراق توقف میکنند. زیارت میثم تمار اولین زیارت بعد از زیارت مولاست. جمعیت وسط گرمای سونا طور هشت صبح عراق، بهت زده عابدینی، مسئول کاروان را نگاه میکنند. من به شخصه اول بار است با کاروان جایی میروم و شاید آخرین بار؛ خیلی ملو داشتیم زیارت میکردم که لو رفت طلبه ایم. از لحظه کشف این مطلب، انتظار دارند مثل بقیه آخوندها منم برایشان زیارت عاشورا بخوانم و پابهپای عابدینی از مقام ابراهیم و حجر اسمائیل دم بزنم. نمیدانم چرا اما عادت چند سالهام است مقایسه حجتمتع و زیارت کربلا؛
کجا بودیم؟ مقام ابراهیم؛ مسجد کوفه که رسیدیم عابدینی کفش های من و خودش را با هم داد که تا آخر هرجا رفت با هم برویم. میداند از جمعیت در میروم.
بین دو ستون از ستون های عظیم مسجد، زن و مرد را جا داد. چندین صف زن و مرد. حالا ایستاده وسط و دارد پشت سر هم توضیح میدهد این مقام، مقام کیست، این جایگاه، جایگاه که بوده و.. الخ. بعد از هر توضیحی طبیعتا نمازی؛ میگویم عین حج است همین است؛ طواف للنساء، رکعتین لطواف النساء؛ این همه معتقدم شبیه حج است که سفرنامه حج جلال را به عنوان کتابمسافر آورده ام. °خسیدرمیقات°؛ اهلش میدانند بیشترین زمان قبل از مسافرت خرج بستن ساک و بک بنه نمیشود. این کتابخانه است که جلوش زانو میزنی به انتخاب کتابی برای طول سفر؛ ساعتها شاید!!
کجا بودیم؟ رکعتین للطواف؛ در اعمال حج، هر طوافی هفت شوط است. هفت بار خلاف عقربه های ساعت، از حجر الاسود[که روزی ابیض بوده!] تا دوباره همان حجر؛ حتما هم بین مقام ابراهیم و حجر اسمائیل. هر طوافی، دو رکعت نماز دارد. رکعتین للطواف..
مسجد کوفه هم توضیح دارد. توضیحات عابدینی که خستگیاش بهسان هفت شوط طواف است. بعدش هم سکوت میکند تا به رکعتینت برسی..
مقام پشت مقام. نماز پشت نماز؛ آخر سر هم هر آخوندی باشد، مسلم و مبرهن است که با روضه ارباب تمام میکند. ساعت حالا حدود ده صبح است. گرما کما فی الصبح بل شدیدتر بیداد میکند.
ربه یاعت تنفسی، جهت چرخیدن و تجدید قوا داده است. خیلی پرانرژی و چابک است. انگار زیر پوستش کولر گازی داشته باشد.
زیارت هانی ابن عروه[در واقع فرخ نعمتی]، مسلم ابن عقیل[امین زندگانی] و مختار ثقفی[فریبرز عرب نیا] اعمال بعدی است. معلوم است که کل شناخت مسلم ابن عقیل خلاصه میشود در زاویه دید آقای کارگردان و برداشت شخصی و نه الزاما صحیحشان از ورقه های خاک خورده تاریخ! وگرنه چرا ملت با سوپراستار بزرگ، مختار، بیشتر سلفی[به قول مسلک حدادیون، خویش انداز] میگیرند؟!
دین این امت را و تصویر ذهنی این دین را نه آخوند ها و منبر ها، بل سینما و ادبیات است که نقاشی میکند. وای به حال نقاش و سینماگر و هنرمندی که هنرش، کلفت تر از معنویتش باشد...
مسجد سهله من کفش هایم را جدا میدهم چون به بهانه تجدید وضو اصلا با جمعیت وارد نمیشوم. در کنار همسر، گوشه ای از حیاط مینشینم و سعی میکنم عین کلاغ رکعتین به جا نیاورم. برداشت صحیح یا غلط بنیبشری هم برایم مهم نیست. جایش، به نظرم گپ و گفت دو نفریمان مبنی بر اطلاعات رسیده از ظهور و خانه حضرت، بیشتر باب کار من است.
#کربلا
#پنجم
#رکعتین
#مسجد_کوفه
#مسجد_سهله
@yaddashthaykhatkhorde
.
May 11
سفرنامه کربلا تایپش مانده!
مهمانی تمام شده.
تتمه خرده کاری ها را هم داریم سفرهاش را جمع میکنیم..
فرداشب مهمان ویژه داریم.
از فردا کتاب اول حلقه ششم کتابخوابی مبنا شروع میشود.
و اتفاق مهم امروز، شروع فصل دوم |کافه نوول| بود. با اولین اپیزود، از حامد عسکری و باز از حج؛
سفرنامه حج حامد عسکری؛
#خال_سیاه_عربی
کلی درس از این ترم مانده که باید جمع و جور شود برای امتحان!
امتحان ها مثل سیل میآیند.
میزنند وسط برنامه همه چیز هایی که امسال از عید عقب افتاده و باید با زور، با قدرت و لجوجانه، حتما نوشته شود.
و خلاصه که زندگی همیشه با مشغله هایش هست؛
🪴
هدایت شده از °Novel Cafe°
|۱|پیرمرد ریشسفید و مهربان|.mp3
21.87M
اگر خوشتان آمد، یک نفر را با اشتراک این فایل، در لذت خواندن کتاب سهیم کنید..
@NovelCafe
https://zil.ink/s_sajad
#خال_سیاه_عربی_بخش_اول
امسال رزق من خیلی با حج گره خورد. اول درس حج بود که از کی مانده بود و اسمش دم آخری آمد توی لیست انتخاب واحدهایم. بچههای کلاس یکبار دنبال شرحی چیزی بودند که آمد از دهانم بپرد: چرا شرح؟! چرا #خسی_در_میقات جلال را نمیخوانید که ور حواس جمع ذهنم افسار زبانم را سفت چسبید.
گذشت. برای عروسی رفتیم کربلا؛ سفرنامه کربلایم شد سفرنامه حج عتبات! عادت دارم حج و کربلا را مقایسه کنم. حالا روز نهم ذیالحجه، روزی که حاجی ها در عرفات وقوف دارند، روزی که همه دعای عرفه ارباب را میخوانند، بچه های حلقه کتابخوانی مبنا، مطالعه دستهجمعی، خال سیاه را شروع میکنند.
کتاب را که شروع کردم تا برسم به مقرری امروز یک چشم برهم زدن طول کشید. زبان نویسنده، مثل پر قو نرم است. شروع ماجرا با سوالی از چیستی °خدا° تا چطور جا شدن این °خدا° توی آن مکعب سیاه و تا عاشق این خدا شدن و رفتن به خانهاش، آرزوی آدم شدن، خیلی قشنگ جلو رفت..
خلاف انتظارم که فکر میکردم با متنی ادبی و پر از شاعرانهگی روبهرو میشوم، متن روان است و نرم و زنده؛ این نکته مثبت قلم آقای نویسنده است.
دست آخر ولی دلم برای خروس بیچاره درویش خیلی سوخت..
@yaddashthaykhatkhorde
🪴