eitaa logo
یادداشت خوانی
124 دنبال‌کننده
15 عکس
0 ویدیو
4 فایل
✔️مجالی برای مطالعه 🍃متن کامل یادداشت تحلیلگران را اینجا بخوانید. 🍃 انتشار هر محتوایی، به معنای تأیید نیست‌‌‌. ⛔️ این کانال را به هر خواننده ای پیشنهاد ندهید.
مشاهده در ایتا
دانلود
از خاطرات (1) طلبۀ همداني ✍رضا بابایی در یکی از سال‌های جنگ، من و حدود 200 بسیجی در یکی از پادگان‌های اندیمشک، نیروی ذخیره برای عملیات‌ احتمالی بودیم. هیچ کاری در پادگان نداشتیم، جز صبر و انتظار. داخل پادگان یک طلبۀ همدانی بود که نماز جماعت برگزار می‌کرد و شب‌ها بعد از نماز مغرب و عشاء، برای ما سخنرانی می‌کرد. یک روز، من و دوستم در محوطۀ پادگان قدم می‌زدیم که این طلبۀ همدانی که مقداری هم با ما صمیمی بود، به سمت ما آمد و بعد از کمی خوش و بش، گفت: از من بپرسید تقوا چیست. گفتیم: یعنی الان می‌خواهی همین‌جا، زیر این آفتاب سوزان، برای ما سخنرانی کنی؟ گفت: نه. فقط سؤالی که گفتم، تکرار کنید. ما هم پرسیدیم تقوا چیست. طلبۀ شوخ‌طبع و شیرین‌زبان همدانی، از ما جدا شد و رفت. شب، بعد از نماز، طلبۀ همداني برای سخنرانی بلند شد و بعد از مقدمه‌ای کوتاه گفت: «امروز در حیاط پادگان قدم می‌زدم که دو تن از عزیزان بسیجی، جلو من را گرفتند و پرسیدند: حاج‌‌آقا تقوا چیست؟ تصمیم گرفتم پاسخ این عزیزان را امشب در سخنرانی بدهم.» بعد شروع کرد به توضیح دادن دربارۀ معنای لغوی تقوا و معنای اصطلاحی آن در قرآن و روایات و ... بعد از نماز، سر سفرۀ شام، رفتم سراغ حاج‌آقا و گفتم: احسنت. حاج‌آقا خندید و گفت: امروز هر چه فکر کردم دربارۀ چه موضوعی سخنرانی کنم که تکراری نباشد، چیزی به عقلم نرسید. بالاخره تصمیم گرفتم دربارۀ تقوا حرف بزنم، ولی یادم آمد که قبلا چند بار دربارۀ تقوا سخنرانی کرده‌ام. با خودم گفتم اگر پیش از سخنرانی، کسی از من بپرسد تقوا چیست، مي‌توانم به اين بهانه دوباره موضوع تقوا را پيش بكشم. برای همین، از شما خواستم که از من بپرسید تقوا چیست. گفتم: آره. متوجه شدم. انشالله زودتر عملیات شروع بشود و ما از این پادگان برویم تا شما هم مخاطب‌های جدید پیدا کنید و هر چه برای‌شان بگویید، تازه باشد. حکایت بسیاری از سخنرانان و نویسندگان ما، همین است. آنچه را که بلدند دائما تکرار می‌کنند و برای توجیه تکرارهای ملال‌آورشان، دست به علت‌تراشی و پرسش‌سازي مي‌زنند، و «شبه‌مسئله» را دغدغة روز و مهم جامعه می‌خوانند! بدين ترتيب، «مسئله‌»ها و پرسش‌هاي واقعي، زير انبوهي از شبه‌مسئله‌ها دفن مي‌شود؛ تا كي سر برآورند و سيلي راه بيندازند.
شأن معلم در کشور ما اینجا معلم خدا نیست! رحیم قمیشی در هنگام تحصیل در دانشگاه پونا در هند، یک بار به سرم زد نزد رئیس دانشکده رفته و زیرآب استاد راهنمایم را بزنم! استادم بعد از چندین ماه زحمتی که بر روی موضوع پایان‌نامه‌ام کشیده بودم، ناگهان تصمیم گرفته بود عنوان آن را تغییر بدهد. همینکه رئیس دانشکده متوجه شد نزد او رفته‌ام و بناست از استادم شکایت کنم، برافروخته از جایش بلند شد و خیلی محکم گفت: GUIDE IS GOD! معلم خدا است! و درب خروج اتاقش را نشانم داد. معلوم است که چقدر به من برخورده بود، او حتی حاضر نشده بود بشنود چرا شکایت دارم. می‌خواست به من بفهماند استاد زیر نظر رئیس دانشکده نیست، حتی زیر نظر رئیس دانشگاه هم نیست. از نظر حقوقی و استخدامی بله، اما آنها هیچکدام نمی‌توانند به او بگویند به دانشجویانش چه بگوید و چه نگوید. چه درس بدهد و چه درس ندهد. آنها در کار آموزش و محتوا هیچ دخالتی در کار استاد نمی‌توانستند بکنند، و به قول خودشان "گاید ایز گاد" بود. امروز در خبرها خواندم آقای محمد حبیبی معلم زندانی و عضو هیئت مدیره کانون صنفی معلمان، که در اجتماع اعتراضی معلمان دستگیر و به ۷سال و نیم زندان و ۷۴ ضربه‌ شلاق محکوم شده بود، پس از ۹۰۰ روز زندانی کشیدن "مشمول عفو" قرار گرفته و آزاد شده. او تنها یک معلم یا استاد نبوده، او منتخب معلمان کشورم بوده در زندان! و من چقدر خجالت کشیدم از خودم. من می‌توانم بفهمم گاهی یک استاد دانشگاه یا معلم با جرایم شخصی، ممکن است به اشد مجازات هم محکوم شود. اما جرم این معلم اجتماع بر علیه امنیت ملی بوده است. در جایی که من هم زندگی می‌کنم معلمی سال‌ها زندان بوده و معلمانی در زندانند به جرم آنکه امنیت کشور را به خطر انداخته‌اند، با اجتماعشان! و من چقدر از فرزندانم خجالت کشیدم. که اینجا معلم خدا نیست، بنده‌ی آزاد خدا هم نیست، اعتراض کند باید شلاق بخورد، چرا نظام مقدس را به چالش کشیده... چرا گفته سیستم اموزش و پرورش پولی شده و بخش خصوصی، آن‌ را دارد غرق می‌کند! و من چقدر از معلم‌های کشورم خجالت کشیدم. یک معلم که هیچ شاکی خصوصی نداشته، نماینده معلم‌های کشور بوده، از دلسوزترین افراد به کشور و آینده‌اش بوده و‌ هست، باید سی ماه را در زندان بگذراند. کنار قاچاقچیان و دزدان بیت‌المال، ماه‌ها همسر و فرزندانش را نبیند و بعد منت بگذارند که مورد عفو قرار گرفته... تحقیری که هزار برابر دامان تصمیم گیرندگان آن حکم را می‌گیرد. و‌من چقدر از مردم کشورم خجالت کشیدم محمد حبیبی یک مجرم نبوده، یک مطالبه‌گر بوده، یک معلم صادق بوده، در جایی که متملق‌ها و چاپلوس‌ها برای تمجید و تقدیس سیستمی فشل از هم سبقت می‌گیرند، نخواسته چنین کند. راستی شأن یک معلم در کشور ما چیست؟ زندان؟ شلاق؟ سوء سابقه؟ نگاه کند ببیند چه می‌فرمایند تا آن را طوطی‌وار تکرار کند؟ در هیچ تجمع اعتراضی شرکت نکند؟ از دانشجویش هم بترسد؟ از معاون مدرسه یا دانشگاه؟ از رئیس آنجا، از مدیر حراستش؟ از نهادهای مختلف. از همه بترسد جز خدا! آیا او شأنش همردیف خداست؟! او آموزگار خوبی‌هاست؟ او شأن پیامبران را دارد؟ او نمونه‌ای است برای فرزندانمان؟! در جامعه‌ای که شأن "معلم"هایش شأن "خدا" نباشد، هرگز پیشرفت مهمی اتفاق نخواهد افتاد! زندان جای هیچ معترضی نیست حتی معترضین به نظام مقدس... و نیازی به هیچ عفوی نیست! برگردیم به داخل و موریانه‌ها را دریابیم!
✍️ ناصر مهدوی 🖊 مهم‌ترین پروژه فیرحی: ایجاد حق نظارت مردم از فقه دکتر ناصر مهدوی -روشنفکر و استاد فلسفه و عرفان می‌گوید- دکتر فیرحی دو دغدغه‌ی بزرگ داشته است، یکی اینکه دین تحریف معنوی شده است و می‌شود به گونه‌ای قرائت از آن اشاره کرد که نیازهای انسان امروز را پاسخگو باشد. دومین دغدغه مرحوم فیرحی -آنجا که دکتر مهدوی و دیگرانی مانند دکتر سروش با او کمی زاویه داشته‌اند- این بود که فقه اینگونه نیست که بشود کلی به آن نگاه کرد و گفت که از آن حقوق بشر بیرون نمی‌آید و سیاه و سفید است. سعی می‌کرد با این تئوری دربیافتد و قرائتی از فقه و حقوق دینی بدهد که با نظام دموکراسی، عقل‌گرایی و انسان‌گرایی سر سازگاری داشته باشد. او همچنین می‌گوید که دکتر فیرحی نسبت به فساد و تبعیضی که به نام دین در کل تاریخ به وجود آمده بود بسیار حساس بوده است؛ ولی معتقد بود می‌شود قرائتی از فقه داد و قوانین نهفته‌ی آن را احیاء کرد که این قوانین بتوانداز یک طرف به مردم جرئت دهد که بتوانند مطالبات بلند و بالا داشته باشند و از طرف دیگر دست حاکمان را ببندد تا مبادا به نام دین، بخواهند بر مردم سیطره پیدا کنند. دکتر مهدوی در بخش دیگری از این گفت‌وگو به نظر دکتر فیرحی درمورد آینده‌ی سیاسی ایران می‌پردازد: «می‌گفت جوانانی که هنوز هیچ منفعتی ندارند و جانشان را هم به خطر می‌اندازند که مجالسی را برگزار کنند تا روشنگری کنند بزرگ‌ترین نقطه امید هستند. و عقیده داشت باهمه‌ی تصمیم‌گیری‌های غلط و روابط ناسالمی که هر روز بدتر از دیروز تقویت می‌شود، باید بر طبل اصلاح کوبید و اندیشه براندازی را باید زدود و نسل امروز زیر بار حرف زور، روش‌های غلط و رفتار خشن بعضی از حاکمان نخواهد مرحوم داوود فیرحی امروز پیش از ظهر به دلیل ابتلا به ویروس کرونا درگذشت، به همین دلیل با ناصر مهدوی درباره‌ی تفکرات، اخلاق، پروژه‌‌های مهم او و همچنین درباه نظرات دکتر فیرحی نسبت به آینده‌ی سیاسی ایران گفت‌وگو کردیم که در زیر متن کامل آن را می‌خوانید: مهدوی درباره‌ی ویژگی‌های رفتاری و تفکرات مرحوم فیرحی به انصاف نیوز می‌گوید: «اولا به جامعه مظلوم نظری، فکری و فرهنگی و روشنفکری تسلیت عرض می‌کنم. پیش از هرچیز عرض کنم که زمین خدا که در آن از در و دیوار اندوه می‎بارد گاه دلایلی پیدا می‌شود که این زندگی را تحمل پذیر می‌کند. ما به هرچه دل می‌بندیم او به ما گرمی و انگیزه می‌بخشد. خیلی اوقات ابن آدم‌ها هستند که این وضعیت را ایجاد می‌کنند، تعدادی از آدم‌ها هستند که ما دوستشان داریم، حضور و تاثیر مثبتی دارند و مفید و گره‌گشا هستند. حضور این ‌آدم‌ها زندگی را با تمام مشکلات و رنچ‌هایی که وجود دارد تحمل‌پذیر می‌کند. سخت است که از لفظ مرحوم استفاده کنم اما من شخصیت مرحوم فیرحی را واقعا این‌گونه می‌بینم. در مجموع اگر بخواهم تصویری به مخاطبان و دوستان بدهم که مراد من از این شخصیت چیست و چگونه به این آدم نگاه می‌کنم، می‌گویم که با حضور این آدم‌ها زندگی خوشتر بود، زندگی را با حضور همچین آدم‌های گره‌گشا و متفکر و فرزانه‌ای با تمام مشکلات و سختی‌هایی که دارد می‌شود تحمل کرد و با حرف‌ها و نوشته‌ها و تفکرات قشنگ این آدم‌های فرزانه می‌شود به زندگی گرمی و انگیزه بخشید و راه را پیدا کرد. این مجموع تصوراتی است که از مرحوم فیرحی داشتم.
✍️ صادق روحانی 🖊 با درگذشت دکتر فیرحی چه چیزی را از دست دادیم؟ در اینجا سعی می‌کنم به ساده‌ترین شکل بگویم فیرحی داشت کدام گره را باز می‌کرد. از دوره‌ای که ایرانیان در دوره‌ی قاجار با اروپاییان برخورد داشتند تا همین امروز همواره این دغدغه مطرح بوده است که چرا ما عقب افتادیم و آن‌ها پیشرفت کردند. این سوال در سطوح مختلف در جریان بود و مهمتر از همه در سطح روشنفکران. اندیشمندانی با پیشینه‌های مختلف جواب‌های گوناگونی دادند. پاسخ‌ها عمدتا در طیفی میان این دو گزاره گسترش پیدا کرده‌اند الف) باید گفتمان غرب را پذیرفت. ب) می‌توان بین گفتمان غرب فرهنگ خودمان رابطه‌ای منطقی برقرار کرد و لزوما این دو نافی هم نیستند. در مجموع کسانی که معتقد بودند باید غرب را بدون تنازل پذیرفت در عرصه‌ی عمل موفق نبودند. علت هم نادیده انگاشتن نظام فقهی شیعه و نفوذ گسترده فرهنگ دینی در میان عامه مردم بود. البته در دوران پهلوی اول بخشی از این روشنفکران در همدستی با قدرت حاکم سعی کردند که ایده‌ی ایران باستان را جایگزین کنند که ناکام ماند.: در دسته دوم روشنفکران تلاش‌های متعددی شد که قرائتی از غرب ارائه شود که منطبق با شریعت باشد و سعی کردند فقها را با خود همراه نمایند. در این دسته می‌توان از میرزا یوسف مستشارالدوله تا مهدی بازرگان را جا داد. مشکل کار این دسته از روشنفکران نیز فهم ناقص و غلطی بود که از فقه داشتند.به این ترتیب می‌توان چرخش‌های روشنفکران را از آغاز پروژه مدرنیسم در ایران تسامحا اینگونه دید که: در عصر ناصری همراه با حکومت برای نوسازی، در دوره‌ی مشروطه همراه با روحانیت علیه حاکمیت، در دوره‌ی پهلوی اول همراه با حاکمیت علیه روحانیت، در دوره‌ی پهلوی دوم تا حدودی همراه با روحانیت علیه استبداد و در دوره‌ی جمهوری اسلامی علیه حاکمیت و روحانیت و رو به اضمحلال. مشکل بزرگ روشنفکران در همه‌ی این ادوار هم تلاش ناکافی برای درک هسته‌ی سخت فقه در اندیشه‌ی شیعی بود. اینجاست که پروژه فکری فیرحی اهمیت پیدا می‌کند. فیرحی علم سیاست خوانده بود و در عین حال از درون حوزه‌ی علمیه برآمده بود و فقه را خوب می‌شناخت. پروژه‌ی او به نوعی دیرینه‌شناسی فقه سیاسی شیعه بود. نه فقط شیعه که کل جهان اسلام. او فقه را در ادوار مختلف زمانی و در جغرافیاهای مختلف او فقه را در ادوار مختلف زمانی و در جغرافیاهای مختلف زیر ذره‌بین قرار داده بود. او دریافته بود که فقه اسلامی در همزیستی با سلطنت متولد شده بود و بنابراین با آن سنخیت بیشتری داشت. نمونه‌ی اعلی این مسئله را در اندیشه فیرحی در مفهوم ولایت در مقابل وکالت می‌توان یافت. این دو مفهوم هر دو در فقه اسلامی موجود است. اولی در حوزه‌ی عمومی مطرح شده و دومی در حوزه‌ی خصوصی. فقهای شیعه در تبیین مشروعیت غیر معصوم از مفهوم ولایت استفاده می‌کنند.چه ولایت عامه، چه در امور حسبیه و چه ولایت مطلقه‌ی فقیه. در همه‌ی انواع این ولایات نقش مردم اهمیت ندارد. بلکه حقوقی است که از جانب خدا به ولی تفویض شده است. اما در وکالت قدرت از موکل به وکیل بر اساس یک قرار مشخص تفویض می‌شود. اگر فیرحی موفق می‌شد که در پروژه فکری خودش وکالت را از حوزه خصوصی به عمومی بیاورد و جایگزین ولایت کند طبیعتا راه دموکراسی در ایران و جهان اسلام هموارتر می‌شد. درحقیقت نکته‌ای که فیرحی و افراد انگشت شماری نظیر او دریافته بودند این است که برای هماهنگی میان مدرنیته و اسلام باید از الفاظ گذر کرد، فقه را در بستر تاریخی و جغرافیایی آن دید و تغییر را از هسته‌ی سخت فقه سیاسی آغاز کرد. او نقطه‌ی آغاز تغییر را به درستی تشخیص داده بود. تاریخ معاصر ایران یک دور باطل است میان استبداد، حرکت‌های آزادی‌خواهانه، مداخله فقها و دوباره استبداد. جایی که فیرحی در اندیشه ایستاده بود دستکم در حوزه نظر می‌توانست پایانی بر این دور باطل باشد. خدایش بیامرزد.
✍️ مصطفی رحمان دوست درباره حجت الاسلام راستگو من برنامه کودک تلویزیون را داشتم و راستگو را نمی شناختم. یک روز دیدم آخوند جوان کوتاه قدی یک راست آمد کنارم نشست و سلام علیکم و بعد گفت من آمده ام برای بچه ها برنامه اجرا کنم. آن روز ها کاملا اوضاع انقلابی بود. منشی داشتم ولی قاعده بر این بود که منشی مانع ورود کسی نشود. من که دل خوشی از آخوند های جوان و بی تجربه نداشتم که به نام انقلاب مدعی هر کار و تخصصی شده بودند؛ گفتم آقاجان سن و سالی هم نداری که بگویم حاج آقا این کار ها به شما نیامده. تلویزیون و تولید در آن دستگاه ، حرفه ای تخصصی است . همین که دوربین را از استودیو خارج کرده اید و جلو منبر گذاشته اید کافی است. لطفا بروید به جنگ زید و عمر ادامه دهید و درستان را بخوانید. اما راستگو میدان را خالی نکرد و گفت من حاضرم با بهترین هنر پیشه ها و مجریان برنامه کودک مسابقه بدهم و فی البداهه برنامه اجرا کنم. پیشنهاد تفریحی خوبی بود . تا چشم باز کنم دیدم همکارانِ قرتی تور تکس گروه کودک توی اتاق جمع شده اند تا به آخوند جوانی که ادعای فلان و بهمان دارد بخندند. یک ربع نگذشته بود که راستگو کار خودش را کرد . آنهایی که برای مسخره کردنش آمده بودند هر کدام برای " بهتر" شدن برنامه اش پیشنهادی می دادند... راستگو هم کم نمی آورد و در باره پیشنهاد ها اظهار نظر می کرد. راستگو دلش می خواست با عبا و عمامه برنامه اش را اجرا کند ، آنهم هفتگی و مرتب و با حضور بچه ها و پخش مستقیم. من می گفتم که فقط یک بار اجرا کن آنهم تولیدی نه پخش مستقیم که فیلمش امکان ویراش داشته باشد و حتما با لباس عادی. اختلاف نظر ما باعث شد که برنامه ای تولید نشود. دو سه هفته بعد آمد و به اجرای بدون عبا و قبا و عمامه و همچنین به تولیدی بودن برنامه نه پخش مستقیم آن تن در داد. من و همراهانم هم قول دادیم که اگر برنامه اش را پخش کردیم و گرفت "چند برنامه دیگر !" هم ادامه بدهیم... چند جلسه با پیراهن شلوار اجرا کرد.. یواش یواش وسط برنامه نصف لباسش را پوشید و خلاصه در برنامه اعلام کرد که روحانی است و ... باهم دوست شدیم . خیلی هم دعوا می کردیم چون اختلاف سلیقه داشتیم . همدیگر را دوست داشتیم. مرا دعوت می کرد برای طلبه ها ی نو آموز کلاس هایش ادبیات کودکا ن یا قصه گویی درس بدهم. به خانه هم می رفتیم. در روزگاری که بازی های کامپیوتری جرم بود ، با هم تا صبح آتاری و... بازی می کردیم. جز این روزگار اخیر که پس از درگذشت ناگهانی همسرش دل و دماغی نداشت ، با هم زیاد درد دل می کردیم و به خاطر اختلاف سلیقه های سیاسی و مذهبی به پر وپای هم می پیچیدیم. حیف شد که رفت . حالا حالاها جای کار داشت . این سالهای اخیر خیلی اذیتش کردند . خدا لعنتشان کند ، آسیب زیادی از دست هم لباس هایش خورد. کارش به آن جا رسید که محتاج کار شده بود. بی معرفت ها حتی بعضی از شاگردانش چوب لا چرخش می گذاشتند. او که کار خدا پسندانه اش را کرد و رفت ؛ اما این ها را برای آنهایی می گویم که از امروز در اندوه از دست رفتنش اشک تمساح می ریزند و دیروز در پی این بودند نام و نانش را آجر کنند. خوب است کرونا هست و مراسمی برای جولان این گونه ها اتفاق نمی افتد. بگذریم و با یک خاطره تمامش کنم. بیست و چند سال پیش خانه ما نزدیک فرودگاه مهرآباد بود. شب بود و آماده خواب بودم که تلفن خانه زنگ زد. راستگو بود. گفت میایی مرا از فرود گاه به خانه ات ببری؟ سر به سرش گذاشتم که ای بابا تاکسی بگیر و بیا ... بگذار آقایان علما و شخصیت ها یک بار هم شده سوار تاکسی شوند و از این حرفها . شوخی هایم که تمام شد گفت بابا جیب علما خالی است , پول ندارم . زود بیا و منتظر جواب من نشد و تلفن را قطع کرد. سوار پیکان جوانانم شدم و رفتم فرودگاه . آوردمش خانه.شام هم نخورده بود . نیمرویی روبه راه کردیم و تا اذان صبح تعریف کردیم. صبح پرواز داشت به مشهد . در آنجا هم برنامه داشت . ماجرا از این قرار بود که از قم آمده بود مهرآباد تهران از آنجا پرواز به شهری و سه روز اجرای برنامه و حاج آقا لطف کردید و خوش آمدید و پرواز به شهر دیگر و شهر بعدی. در هیچ یک از شهر ها به او پول نداده بودند. یک جا یک کیلو چای داده بودند . یک جا یک تخته پتو و... آن روز ها پول دادن به معلم مدرس و سخنران جماعت زشت بود و این جور نبود که پیش از منبر پاکت داده شده باشد ! خلاصه چای و پتو را که هر دو بسیار به درد بخور بودند و در زمان جنگ نایاب ، به ما داد و رفت. بردمش فرودگاه تا به مشهد برود و کلاس هایش را اداره کند و حاج آقا خدافظی بشنود و برگردد. بله. حاج آقا خداحافظ. آنچه را هم که گرفته بودی نبردی. حاج آقا خدا حافظ. خوش به حالت که اندوخته های نگرفته بسیاری را بردی. حاج آقا خدا حافظ.
یادداشت خوانی
✍️ مصطفی رحمان دوست درباره حجت الاسلام راستگو من برنامه کودک تلویزیون را داشتم و راستگو را نمی شناخ
✍ عبدالرحیم موگهی‌ *هُوَ الحَیُّ وَ الرَّبّ* *به حُرمت استادم* *راستگو* *راست می‌گویم* *حدود چهار و نیم عصر بود.* *با پسر بزرگش و چند نفر دیگر* *داخل غَسّالخانه شدم* *تا ببینمش برای آخرین بار.* *کرونا نگرفته بود؛ سکته کرده بود.* *گفتند از پشت شیشه می‌توانید نگاهش کنید.* *فقط صورتش* *باز و پیدا بود.* *همگی چند دقیقه نگاهش کردیم.* *صدای اشک بود که شنیده می‌شد.* *آمدم نشستم گوشه‌ای و منتظر ماندم تا همهٔ آنان رفتند.* *تنها شدم:* *من ماندم و طلاب غَسّال جهادی و مُخلص.* *پا شدم از در رفتم داخل* *تا کنار پیکرش.* *گفتند کجا می‌آیی؛ ممکن است کرونا بگیری!* *دیدم بسته‌اند کفنش را.* *گفتم باز کنید آن را.* *می‌خواهم ببوسم روی ماهش را.* *نگذاشتنم.* *از کنار پیکر مطهرش بیرون آمدم.* *کمی ایستادم.* *باز دلم جا نگرفت.* *رفتم دوباره اصرارشان کردم.* *التماسشان کردم.* *اشک ریختم.* *گفتم اجازه دهیدم* *فقط یک لحظه ببوسم* *روی ماه استادم را.* *دوباره نگذاشتنم؛* *گفتند هم اجازه نداریم از نظر رعایت دستورعمل‌های بهداشتی و هم* *کفن را بسته‌ایم.* *درست هم می‌گفتند. آمدم بیرون؛* *اما باور کنید،* *به حُرمت استادم راستگو* *راست می‌گویم:* *از پشت شیشه که نگاهش کردم،* *روی ماهش* *ماه‌تر شده بود.* *یک ماهِ شبِ چهارده بود* *خفته و آرام در کفن ... .* *(شاگرد کوچکش)*
اگرچه دوغ ✍ رضا بابایی عجيب نيست؟ هستي اما نمي‌داني كيستي و چرا هستي و تا كي خواهي بود و از كجا آمده‌اي و به كجا خواهي رفت. به يكي از پرسش‌هاي تو پاسخ نمي‌دهند، اما خروارها بايد و نبايد بر سرت مي‌ريزند و از هيچ ‌يك نيز گريزي نداري! ديواري نيست كه بر آن تكيه كني يا در سايه آن دمي بياسايي، اما تا بخواهي مرز و خط‌كشي و داوري است و سقف‌هاي كوتاه و پنجره‌هاي بسته و قفل‌هاي زنگاري. در اين بازي، تو نه بازيگري نه تماشاچي؛ سياهيِ لشكري پراكنده و شكست‌خورده‌‌اي. دوغ اگر در گلوي تو ريختند، بايد گمان بري كه مستي و سرخوش. تو را نرسد كه عجوزه را از شاهد بازداني و سخن از انتخاب گويي! تو كيستي كه آزادت گذارند، كه رهايت كنند، كه عقلت را به چيزي گيرند؟ آمده‌اي كه مصرف كني؛ باورها را، افسانه‌ها را، نهي‌هاي غليظ را، امرهاي شديد را. هرگز مپرس كه اگر حقيقت در كابين بخت ما است، پس چرا چنين محتاج مجازهاي ديگرانيم، و آنانيم كه ديگران حسرت ما را نمي‌خورند و ما اما هماره سرنوشت خود را از روي دست دشمنان مي‌نويسيم، و بهشت را هرطور كه تصور مي‌كنيم، بي‌شباهت به دنياي كافران نيست؟ سخت است دانستن آنچه نبايد بدانيم؛ آسان است بودن به شيوه‌ مريدان نازكدل. ما حقيم؛ زيرا حق ماييم؛ زيرا ما بايد حق باشيم؛ زيرا ديگران نبايد حقدار باشند؛ زيرا حقيقت لابد آن چيزي است كه ما داريم؛ زيرا مگر مي‌شود كه راستي و حقيقت اين‌همه از ما دور باشد؛ زيرا شكر مي‌خورد حقيقت كه چاكر ما نباشد! ما حقيم؛ زيرا پدران ما حق بودند و فرزندان ما نيز در گهواره حقيقت مي‌بالند و پس از ما بر حقيقت حكم مي‌رانند. حقيقت ماييم؛ زيرا اگر جز اين باشد، ما حقيقت نخواهيم بود، و آنگاه سقف آسمان بر زمين خواهد نشست و هشت از هفت كمتر خواهد بود و تشنگان از آب خواهند گريخت و قورباغه‌ها ابوعطا سر خواهند داد. پس حقيقت ماييم و هر كه جز ما، دروغ است و فريب و جهل. آفرين بر ما كه چنينم و چنين‌تر از ما در امكان نيست.
🔸 در گیر و دار اعداد ✍ علیرضا مسرتی به خیر و خوشی روز ۹۹/۹/۹ هم گذشت و هیچ پدیده خاصی در این روز مشاهده نشد. خدا را شکر خیلیها بعضی زمانهای رند دیگر توجه ندارند والا چه مشکلاتی داشتیم. مثلا ساعت چهار و چهل و چهار دقیقه و چهل و چهار ثانیه در هر ۲۴ ساعت یک بار بامداد هر روز تکرار می شه. حالا تصور کنید بعضی خانمها به این ساعت توجه مبذول می کردند. چه اتفاقاتی ممکن بود رخ بده. مثلا سر این ساعت بسیار رند این خانمها شوهر بیچاره را از خواب بیدار می کردند و می گفتند: عزیزم بیا سر این رندترین ساعت شبانه روز به هم بگیم دوستت دارم و به هم هدیه بدیم!!! یا خانمهای باردار پایشان را در یک کفش می کردند که تولد بچه من باید در این ساعت انجام بشه. بیچاره دکترها و پرسنل بخشهای زایشگاه بیمارستانها!!! یا اینکه سرهرشب هزار پیامک می آمد که وسایل خانه و لباس و لوازم آرایش خودتان را در این ساعت رند سفارش بدید که خریدی به یاد ماندنی کرده باشید!!! ویا هزار پیام تبریک در این ساعت برای شما ارسال می شد؟ و مجبور بودید پاسخ بدید!!! خلاصه چه بلبشویی راه می افتاد؟!!! خدارا شکر گوش شیطون کر که کسی به این رند ترین ساعت توجهی نداره!!!
آشپز‌زاده‌‌اي در برابر مفت‌خواران ايران اميري که بزرگ‌زاده نبود ✍️ حسن طاهري «در ميان همه رجال اخير مشرق زمين و زمامداران و بزرگان ايران كه نامشان در تاريخ جديد ثبت است، ميرزا تقي خان امير نظام بي‌همتاست. ديوجانس در روز روشن در پي او مي‌گشت. به حقيقت سزاوار است كه به عنوان اشرف مخلوقات به شمار آيد. بزرگوار مردي بود. اگر ميرزا تقي خان مي‌‌ماند و انديشه‌‌هاي خود را به انجام مي‌رساند، بدون ترديد در زمره كساني شمرده مي‌شد كه به باور برخي از سوي خدابه رسالت تاريخي برگزيده شده‌اند!» رابرت واتسون، نويسنده مشهور انگليسي (به مناسبت يکصد و پنجاه و ششمين سالروز شهادت ميرزا تقي خان فراهاني ملقب به امير کبير در 20 ديماه) آشپز‌زاده باشي و امير شوي؟ عجيب است؛ اما شدني، چرا که ميرزا تقي خواست و شد. پسر مشهدي قربان هزاوه‌اي فراهاني بود؛ آشپز مخصوص ميرزا عيسي معروف به قائم مقام فراهاني. زمانه، زمانه رشد و پيشرفت بود. درست همزمان با به ثمر رسيدن جهش علمي فكري غرب و هم دوران با بزرگاني چون نيچه، اديسون، ولتر، روسو، ماركس، هگل، كانت و البته بيسمارك. نخست کارگر آشپزخانه صدر اعظم قاجار بود، سيني غذا براي فرزندان قائم مقام مي‌برد. گاهي مي‌شد که آقازادگان صدر اعظم در کلاس درس بودند، مي‌ايستاد تا درس تمام شود، آنگاه غذا را در برابرشان مي‌گذاشت. آن روز قائم مقام فرزندانش را مي‌آزمود،‌ هرچه پرسيد، آقازاده‌ها در ماندند و ميرزا تقي پاسخ داد. قائم مقام آنجا بود که فهميد فرزند آشپز باشي خانه‌اش، چه گوهر گرانمايه‌اي است. و چنين گفت: «حقيقت من به كربلايي قربان حسد بردم و بر پسرش [ميرزا تقي] مي‌ترسم. اين پسر خيلي ترقيات دارد و قوانين بزرگ به روزگار مي‌گذارد.» تصورش را بکنيد، فرزند آشپزباشي خانه صدر اعظم قاجار لياقتي دارد که هيچ بزرگ‌زاده و آقازاده‌اي به گرد پاي او هم نمي‌رسد. پا برهنه رنج ديده‌اي که نه در پر قو خوابيده و نه آنکه چشمه بيت المال در جيب پدرش مي‌جوشد، اما به اندازه يک فوج آقازاده مي‌فهمد. در جواني به تحرير و نويسندگي امور دولتي مشغول و سپس مستوفي نظام در لشکر آذربايجان مي‌شود. آن قدر لياقت دارد که وزير نظامي و فرمانده کل قواي ايران شود؛ سرداري بزرگ و غيور. در رکاب عباس ميرزاي دلاور عليه قواي روس مي‌رزمد. داغ عهدنامه ترکمانچاي و گلستان بر دلش مي‌نشيند و کينه‌اي از جماعت اجنبي بر دل مي گيرد که با هيچ مرهمي جز استقلال ايران، آرام نمي‌يابد. به روسيه مي‌رود و از نزديک با مراکز آموزشي و پيشرفت‌هاي آن آشنا مي‌شود. «جهان نماي جديد» که با نظر و همت خود او ترجمه و تدوين شده بود، شرح مراکز آموزشي دنياي غرب بود که امير به دنبال تحقق آن در ايران بود اما از نوع فرنگي آن، بلكه از جنس فرهنگ ايراني و اسلامي. شنيدنش سخت است و دردآور اما عمق نگاه امير را مي‌توان در آن يافت. درست 20 سال قبل از ژاپن و همزمان با حرکت و نهضت علمي امپراطوري پروس (آلمان) به رهبري بيسمارک، امير به دنبال نهضت علمي ايران و تأسيس مراکزي همچون دارالفنون مي‌افتد مراکزي همچون پلي تکنيک (Poly techinc) اروپا. مي‌توان چشم‌ها را بست و به 160 سال پيش بازگشت. هنگامي که هيچ پادشاهي در ميان ملل اسلام نه از علم چيزي مي‌فهميد و نه از فن و هنر. اما آشپززاده بزرگمرد، دارالفنوني را بر پا مي‌کند که نه سر در آخور روس و عثماني دارد و نه سر سپرده انگليس و فرانسه است. امير به دنبال کشوري است که «خود» است نه «ديگر». برپاي خود مي‌ايستد نه بر ستون بيگانه. دستور اوست که معلمان دارالفنون از اتريش که ملتي بي‌طرف است، بيايند و سفيران ملل روس و فرانسه و انگليس حق دخالت در امور مدرسه را ندارند؛ به هيچ وجه و به هيچ بهانه‌اي. فنون و علوم پايه دارالفنون پيش‌بيني شدند و امير خود بر آن اشراف داشت. هفت معلم اتريشي شامل معلم مهندسي، معلم پياده نظام و تاکتيک‌ نظامي، معلم توپخانه، معلم سواره نظام، معلم معدن شناسي، معلم طب و جراحي و تشريح و معلم علوم طبيعي و دارو سازي. اكنون يك و نيم قرن از آن روزها مي‌گذرد، و مي‌شود فهميد که اين آشپززاده بزرگمرد، چند قرن آينده ايران را مي‌ديد. مثل او در تاريخ وزيران شاهان زن باره و هوسران ايران کم بوده‌اند، اما آنچنان بزرگ و پر آوازه‌اند، که همه صفحات تاريخ عصر خودشان را به دنبال خود مي‌کشند. صاحب ابن عباد (وزير فخر الدوله آل بويه) حسنك وزير (وزير سلطان غزنوي)‌خواجه نظام الملک (وزير طغرل و ملکشاه سلجوقي) خواجه نصير الدين توسي (وزير ايلخانان مغول) قائم مقام فراهاني (وزير و صدر اعظم فتحعلي شاه) تنها مردان عصر خود نبودند، بزرگ مرداني هستند براي همه عصرها و مردمان آينده مديون آنها.
امير کبير از همان جنس بود که بزرگمردان پيش از او بودند، حريت و آزادگي و کرامت و شرافت پايه‌هاي استواري هستند که نام سترگش را جاودانه کرده است. حوادث صدارت 3 سال و دو ماهه ميرزا تقي خان امير کبيرآن هم در عصر ناصر الدين شاهي که 50 سال حکومت مي‌کند، بايد هم در ميان وقايع و لطايف زن بارگي‌ها و شرابخواري‌هاي شاه گم شود، اما وقتي اميري باشي پابرهنه که براي 2 کودک تهراني جان باخته از آبله، مثل زن بچه مرده‌اي، گريه کني و اشک بريزي و «همه ايرانيان را اولاد خود» بداني، نامت آنچنان بر تاريخ مي‌درخشد که همان صدارت 3 سال و دو ماهه‌ات، به اندازه 3 هزار سال عمر شاهاني که دنيا را بدل از طويله گرفته‌اند، مي‌ارزد. امير باشي، و پارتي و سفارش و توصيه اين و آن، حتي مادر ناصر الدين شاه، (مهد عليا) را زير پا بگذاري و با عصبانيت تمام حاکم قم را به خاطر حرف شنوي از مهد عليا گوشمالي دهي و بگويي «با سفارش عمه و خاله و عمو و دايي، نمي‌شود مملکت را چرخاند» امير باشي و چوپان مال باخته اصفهاني در وسط بيابان بر هوت، تو را پناه خود بداند و فقط با يک فرياد بر سر کوه حقش را بستاند، امير باشي و در برابر سفير روس و انگليس عزت ايران را حفظ کني و يک کلمه کوتاه نيايي و وقتي اصرار بي‌جاي سفير روس را بشنوي به تحقير برايش بخواني «آهاي کشک بادمجان، کجايي فاطمه خانم جان» امير باشي و از هيچ کسي نترسي جز خدا و درست در زمانه‌اي که شاه ايران از چخ کردن سگ سفارت روس و انگليس مي‌ترسد، کارمند مست و عربده کش سفارت روس را در ميدان توپخانه آن هم در ملا عام شلاق بزني، امير باشي و شاهزاده‌گان و آقازادگان دربار را آدم حساب نکني و مستمري‌هاي بي‌حساب و کتاب آنها را قطع کني و به جايشان پا برهنه‌ها و فرزندان محرومين را به منصب بنشاني. امير باشي و مردانه در برابر زياده‌خواهي و افزون‌خوري شاه بي‌لياقت ايران بايستي و حقوق 60 هزار توماني ماهانه‌اش را با قاطعيت تمام به 2 هزار تومان تقليل دهي. امير باشي و قاآني شاعر متملق را به خاطر چند بيت شعر چاپلوسانه ادب کني و به جاي شعر گويي و مديحه‌سرايي درباريان و شاهزادگان، کتاب زراعت فرانسه را بدهي تا به فارسي ترجمه کند، امير باشي و دشمن همه اجانب اما دشمن‌ترين دشمنانت و مخالف خوني و ديرينه‌ات همچون وزير مختار انگليس كلنل شيل درباره‌ات اعتراف كند كه: «پول دوستي كه خوي ايرانيان است در وجود امير بي‌اثر است و به رشوه و عشوة‌كسي فريفته نمي‌شود»، امير باشي و همه اجنبي‌ها و مفت‌خوارها از درباري و آقازاده و سفير گرفته تا روشنفکران طرفدار انگليس (آنگلوفيل) و طرفدار روس (روسوفيل) به دنبال کشتنت باشند، چرا که دستشان را از همه جا قطع مي‌کني. امير باشي و طي سه سال حكومتت به اندازه همه دوران سلطنت گلّه‌داران قاجاري، 140 هزار اسلحه و هزار عرّاده توپ توليد كني، آن هم نه براي فخر فروشي و اطوار نظامي، براي حفاظت از كيان مملكت و دين. امير باشي و تنهاي تنها بدون هراس و واهمه از همه متحجّرين نادان و يك تنه به جنگ با خرافه و جهل و انحراف روي و با بصيرت تمام ببيني كه چگونه تعفن قمه زني و بابيّت و رمالي همزمان با آلودگي غرب‌زدگي از سوراخ‌هاي تو در توي سفارت روس و انگليس در كوچه و بازار ايران جاري مي‌شوند. امير باشي، آن هم در مملکتي که شاه آن به تعداد درخت‌هاي باغ قلهک، حرمسرا و کنيزک دارد و به قدر دلقک‌ها و مليجک‌هاي دربار هم نمي‌فهمد، اما برنامه‌اي براي آينده داشته باشي که حتي به عقل شاهان ژاپن و آلمان و روس هم نمي‌رسد. طبيعي است که نام و ياد چنين اميري در کتاب‌ها و تاريخ‌هاي شاهان نباشد، چرا که نام وزيران و اميراني از اين دست در قلب‌ها حک مي‌شوند. جان شکارتر از هر چيزي آن است که دارالفنون را بنا مي‌کني تا به دست فرزندان اين ملت اداره شود، اما هنوز معلم‌ها از اتريش نرسيده‌اند که از صدارت عزل مي‌شوي. دو روز مانده تا معلم‌ها به تهران برسند که مهد عليا با همدستي ميرزا آقاخان نوري، آقازادگان و درباريان و سفيران روس و انگليس در هنگام مستي ناصر الدين شاه، فرمان عزل امير را مي‌گيرند. دکتر پولاک از معلمان اتريشي مي‌گويد: «وقتي وارد تهران شديم از ما پذيرايي سردي نمودند و احدي به استقبال ما نيامد. اندکي بعد خبر دار شديم که در اين ميانه اوضاع تغيير کرده و ميرزا تقي خان مغضوب گرديده است. امير جز نيكبختي وطنش چيزي نمي‌خواهد». 👇👇👇 ادامه...
يک ماه بعد دارالفنون در دست فراماسون‌هاي انگليس اداره مي‌شد و بساطي بر پا شده بود تا افعي سياه استعمار برخانه ايران چنبره زند. دار الفنون در زماني افتتاح مي‌شود که 13 روز به شهادت امير مانده و اين ديگر انتهاي درد است. آشپززاده بزرگمرد عصر قاجار کارهايي را بنا نهاد که تا سال‌هاي سال پس از او زبانزد عام و خاص بود، کارهايي همچون، «سامان دادن به اوضاع آشفته ارتش»، «راه‌اندازي کارخانجات توليد سلاح و توپ»، «اصلاح امور مالي و بازرگاني»، «آرام نمودن اوضاع سياسي و برخورد با غائله‌هايي همچون بابيه»، «مبارزه جدّي با خرافه و جهل و انحرافات ديني به ويژه تحريفات عزاداري‌ و سامان دادن به امر تبليغ دين و مجالس مذهبي»، «چاپ نخستين روزنامه ايران به نام وقايع اتفاقيه»، «گسترش روابط سياسي گسترده با ملل جهان»، «تأسيس دارالفنون»، «مقابله جدي با رشوه‌خواري و اختلاس کارگزاران حکومتي»، «تأسيس کارخانجات اساسي و کالاهاي مورد نياز و اساسي کشور»، «برخورد جدي با رانت‌خواري و افزون‌خواهي اشراف زادگان، آقازادگان و درباريان»، «قطع يد اجانب و سفيران خارجي از دخالت در امور ايران» مجموع اين اقدامات سرانجام امير را به سمت و سوي شهادت گسيل داشت تا آنکه 40 روز پس از خلع يد از صدارت اعظمي با حکم «شاه نادان ايران» در حمام فين کاشان رگ‌هاي غيرت و حريّت اين آشپززاده بزرگمرد، از هر دو بازويش با نشتر فصادي (تيغ رگ‌زن) گشوده شد و خون پاکش بر زمين ريخت. خوني که بهاي استقلال‌طلبي و آزاد مردي امير بزرگمرد و همه مردان غيرتمند تاريخ ايران بود. مرگ ناجوانمردانه امير کبير تا آنجا دل و جان آزاد مردان و توده‌ها را آزرد که سال‌ها پس از شهادتش حتي شاهزاده سنگدل و بي‌رحم ناصر الدين شاه قاجار نيز به بزرگي و عظمت امير کبير اعتراف نمود و در کتاب تاريخ خود نگاشت: «ميرزا تقي خان امير نظام در اوايل دولتش مدرسه (دار الفنون) بر پا کرد و ترتيب قشون داد و کارهايي کرد. آنچه که ما امروز داريم از آثار اين مدرسه (دار الفنون) است، اما بيچاره سرش را در اين راه داد. از روي انصاف بگويم و خدا را به شهادت مي‌طلبم که در مورد مقام آن مرد نمک به حلال يکتا، غلو نکردم. او از خواجه نظام الملک وزير سلاجقه، صاحب ابن عباد وزير ديالمه و پرنس بيسمارک، لرد يالمرستون و ريشيليو فرانسوي و پرنس کارچه کف روسي به حق با عرضه‌تر بود. در جمعه 17 ربيع الاول 1268 (20 دي ماه) در حمام فين کاشان کشته شد و او را فصد (رگ زدند) کردند و به ديار عدمش فرستادند؛ ولي آثار او هنوز باقي است» آقازاده نباشي و شاهزاده؛ و فقط روستازاده‌اي باشي،‌ که کارگر آشپزخانه بوده است آنهم آشپززاده‌اي در اوج تهي دستي، اما امير شوي، ‌آنهم امير کبير. عجيب است و شگفت‌آور؛ اما شدني. چرا که ميرزا تقي فراهاني خواست و شد، آنهم تا پاي شهادت و به بهاي جان. حسن طاهری
احمد اولیایی  شورای عالی انقلاب فرهنگی نیاز به معرفی ندارد و همه می‌دانیم چیست، چه جایگاهی دارد و چه انتظاری از آن می‌رود. حدود ۳۷ سال است که این شورا تشکیل شده و به عنوان عالی‌ترین نهاد فرهنگی کشور مشغول سیاستگذاری، تدوین ضوابط و نظارت در حوزه فرهنگ است. قطعاً این نهاد نیز به مانند نهادهای دیگر کشور تلاش‌های فراوانی کرده و دارای نقاط قوت و ضعف است. این یادداشت نه لزوماً برای بیان نقاط ضعف شورای عالی انقلاب فرهنگی بلکه صرفاً در صدد ایراد نکاتی است که شاید بتوان با توجه به آن‌ها حرکت شورا را موفق تر و سریع‌تر ادامه داد. ۱. شورا بر چه مبنای الهیاتی و فرهنگی به بحث سیاستگذاری فرهنگ می‌نگرد؟! هیچکس نمی‌تواند منکر لزوم اتخاذ مبنا در سیاستگذاری فرهنگی شود. آیا کلیات اسلام به عنوان مبانی کفایت می‌کند؟ وجود اندیشمندان متعدد با مبانی اندیشه‌ای مختلف چگونه در سیاست‌های اتخاذ شده، سیاست‌هایی دارای مبنای قوی را تضمین می‌کند؟ به عبارت دیگر، روش شناسی سیاستگذاری و برنامه ریزی فرهنگی در شورا چیست؟! چه مبانی معرفت شناختی، ارزش شناختی، هستی شناختی، انسان شناختی پشتوانه این سیاستگذاری هاست. شورا در ماهیت جمعی اش، در دوگانه‌های وظیفه فرهنگی و حق فرهنگی، استقلال فرهنگی و توسعه فرهنگی، امنیت فرهنگی و حیات خرده فرهنگ‌ها، غایت گرایی فرهنگی و وظیفه گرایی فرهنگی، آزادی فرهنگی و عدالت فرهنگی، خیر جمعی فرهنگی و خیر فردی فرهنگی و … کدام یک را انتخاب می‌کند؟ شورای عالی انقلاب فرهنگی هویت پویای خویش را چگونه مبتنی بر عوامل غیر معرفتی مانند گسترش تکنولوژی‌های ارتباطی و یا پدیده‌های باردار فرهنگی به روزرسانی می‌کند؟ به نظر می‌رسد باید پیش از ورود به سیاست‌ها و تقنین فرهنگی، به پرسش‌های پیشینی فوق پاسخ داده شود. ۲. زمان آن رسیده که شورا، تحلیل را از مسأله شروع کند نه از عالم بالا و انتزاعی. مسأله از میدان آغاز می‌شود و به دل نظریه‌ها سپرده می‌شود تا راه حل اتخاذ شود. اگر از فرهنگ والا و نظام هنجاری فرهنگ برای ساماندهی فرهنگ ورود کنیم قطعاً به یک سری سیاست‌ها با ادبیات از بالا به پایین می رسیم که میدان فرهنگ با آن قرابتی ندارد. مسأله از رصد به دست می‌آید نه از انتزاعات ذهن اندیشمند. هر چند ذهن اندیشمند فرهنگی مملو از علم فرهنگ است اما مسأله، امری اجتماعی است که حضور چند ساعته اندیشمند در شورا لزوماً به کشف و فهم آن منجر نمی‌شود. ۳. به نظر می‌رسد که شورا فعلاً باید به جای تمرکز بر روی فرهنگ تمرکز بر روی خود را در دستور کار قرار دهد. این تمرکز می‌تواند در بستر عدالت فرایندی تعریف شود. عدالت فرایندی در فرهنگ به عادلانه سازی فرایندهای تولید، توزیع و مصرف فرهنگ اشاره داد. شورای عالی انقلاب فرهنگی اگر بخواهد عدالت فرهنگی به معنای حرکت فرهنگ عمومی به سمت فرهنگ مطلوب و کمتر ناهنجار را در جامعه بسط دهد باید عدالت فرایندی در خود را آغاز کند. دو نکته بعدی امتداد همین عادلانه سازی فرایندها در شورا است؛ ۴. اساساً مصوبات شورا بر فرض مطلوبیت از آن جهت که باید توسط دولت‌ها اجرا شوند، اجرایی نمی‌شوند. باید به دنبال راهکاری بود که اولاً رئیس جمهور قدرت بالایی در شورا نداشته باشد و ثانیاً ساز و کاری برای اجرایی شدن مصوبات ترتیب داده شود. این تغییر یک تغییر ساختاری در جهت عادلانه سازی فرایند درونی شورا است. ۵. اعضای شورا عموماً افرادی مشهور و پرکار و دارای مشغولیت‌های متعدد هستند که این قطعاً عدم تمرکز و عدم تمحض را به همراه دارد. شورای عالی انقلاب فرهنگی فقط یک شورای مشورتی نیست که اعضا را هراز چند گاهی فرا بخواند و با ایشان مشورت کند بلکه عالی‌ترین شورای فرهنگی در کشور است که برای اهداف خود نیاز به افرادی دارد که تمام وقت در این شورا فعالیت کنند. هیچگاه با اساتیدی که فقط در جلسات شورا حضور دارند کار به جلو نمی‌رود. ۶. به کارگیری اعضای جوان می‌تواند به مثابه یک شتاب دهنده شورا را دگرگون کند. جسارت، تمرکز، شجاعت و شناخت میدانِ امروز از ویژگی‌های یک جوان فرهنگی است. متخصصان جوان به میدان مشرف تر و با نسل امروز بیشتر آشنا هستند و می‌توانند علت را از دلیل تفکیک کنند. چیزی که پاشنه آشیل سیاست گذاری در فرهنگ است. زمانی که اندیشمند از اعماق کتاب‌ها فرهنگ را مطالعه می‌کند می‌توان دلایل آسیب‌های فرهنگی را بدون حتی لحظه‌های توجه به میدان فهرست کند اما آنچه ما بدان احتیاج داریم، علت هاست. علت آن چیزی است که در کف میدان منجر به وضعیت فرهنگی می‌شود. ادامه👇👇👇