وب نوشتهای مرحوم #مسعود_دیانی / 16 مرداد 90
ساعت دو خوابیدیم ، فاطمه قبل از خواب تنگ را توی همان پارچه ی کرم غرق گل های ریز ریز بنفش و نارنجی پیچید ، از اولش هم قشنگ تر شد ، کوک ساعت می گفت یک ساعت چهل و پنج دقیقه برای خواب فرصت داریم ، تمامش را خواب دیدم ، خواب دیدم حمید بازرگان با یک دختر شر و شور لبنانی ازدواج کرده است ، سبزی فروش محلّه از دستشان کلافه بود ، خواب دیدم اطراف اصفهان جایی بود مثل لاله جین همدان ، پر از ظرف ها و مجسمه های ی سفالی بزرگ ، خواب دیدم با دوچرخه جاده های شمال را طی می کنم ، جاده هاپر از مه بودند ، حتی یک قدم جلو تر را نمی شد دید ، من با دو چرخه همه اش را رفتم ، ساعت زنگ زد ، مادر تلفن کرد ، سحر پلو گوشت داشتیم ، سفره را انداختم ، سبد حصیری را پر از سبزی خوردن کردم ، کاسه های سفالی را پر ماست ، رویش دانه های خرفه ریختم ، می گویند عطش را کم می کند ، می گویند خون ساز است ، فاطمه بیدار شد ، غذا را داغ کرد ، غذا را آورد سر سفره . تلویزیون را روشن کردم ، شبکه ی یک را ندیدیم ، شبکه ی دو را هم ، شبکه ی سه را هم ، شبکه ی قم را هم ، صدای تلویزیون را تا آخر را قطع کردم ، رادیو را روشن کردم ، تلویزیون فقط به خاطر عدد سبزرنگ گوشه ی پایین سمت چپش روشن بود ، عددی که مدام کمتر و کمتر می شد . به فاطمه گفتم صبح با او می آیم ، گفتم می روم دانشگاه ، لباس هایم را اتو زدم ، متنی که باید ترجمه می کردم را پرینت گرفتم ، دنبال فلش مموری سیاه رنگ می گشتم ، مدادم را پیدا کردم ، خیلی وقت بود که گمش کرده بودم ، نماز خواندیم ، خوابیدیم .
فاطمه ساعت هشت صدایم کرد ، بیدار شدم ، نای راه رفتن نداشتم ، گفت عجله کنم ، پلک هایم از هم باز نمی شدند ، رفتم دستشویی ، آب زدم به صورتم ، افاقه نکرد ، بیرون که آمدم ولو شدم روی کاناپه ، گفتم نمی آیم ، خوابم می آید ، فاطمه رفت ، ساعت را روی نه و نیم کوک کردم ، خوابیدم . بیدار شدم ، لباس پوشیدم ، قید دانشگاه را زدم ، پیاده راه افتادم به سمت مدرسه ی هنر ، راه همیشگی ، ریل راه آهن ، آفتاب کم رمق تر از روزهای قبل بود ، نرسیده به میدان ، روی ریل ، مردی خجالت زده به سمتم آمد ، حدس زدم گدا باشد ، سر و وضعش مرتب بود ، حدس زدم از آن گدا های امروزی باشد که با سر و وضع مرتب و قیافه ی آدم حسابی ها مردم را سرکیسه می کنند ، راهم را سد کرد ، تکه کاغذی را که با دو تا دستش گرفته بود نشانم داد ، با خودکار آبی آدرس دو تا داروخانه رویش نوشته شده بود ، اولی زنبیل آباد ، میدان صدوق اول عطاران ، دومی اول خیابان هنرستان ، حدس زدم از آن گداهایی باشد که هزینه ی دوا و درمان را بهانه می کنند ، آدرس دومی را پرسید ، از آن جایی که ایستاده بودیم ، روی ریل ، خیابان هنرستان سمت راست من می شد و سمت چپ او ، مکثی کرد ، کاغذ را هنوز با دو تا دستش گرفته بود ، بی خداحافظی از بالای ریل جستی زد پایین و دوید به سمت خیابان هنرستان .، چند قدم آن طرف تر کارگرها قیر داغ می کردند . ساعت ده رسیدم کتابخانه .
ادامه👇
مجموعه داستانی از یوریک کریم مسیحی را برداشتم ، اسمش بود رؤیا ، خاطذه ، شادی و دیگران ، اولین داستانش را که خواندم خوشم نیامد ، حکایت عشق و عاشقی ما را برداشتم ، نویسنده اش اصغر اللهی بود ، خوشم آمد مخصوصا از داستان " من کله شق خر " . داستان و شعر حکم گرم کردن برای مطالعه ی علمی را دارند ، دوفصل دیگر از انسان اخلاقی و جامعه ی غیر اخلاقی را خواندم ، فصل سوم ، سرمایه های مذهبی فرد برای حیات اجتماعی ، فصل چهارم ، اخلاق ملل ، جرج واشنگتن می گفت نباید به ملّت ها فراتر از منافعشان اعتماد کرد ، اذان دادند . حاج آقا دعای روز پنجم را خواند ، پشت سری ها گفتند ششم است ، حاج آقا گفت پنجم است ، شمردند ششم بود ، حاج آقا چند بار گفت فکر می کرده امروز شنبه است ، این را بین اقامه ی نماز عصر هم گفت . بعد از نماز مجموعه ی روضه در تکیه ی پروتستان ها را زیر و رو کردم ، مجموعه شعر های علی محمد مؤدب است ، به این فکر کردم که چگونه کوه استعداد یک شاعر می تواند پایمال مباحث تاریخ مصرف دار شود ، فکر کردم مرز درد و عقده کجا می تواند باشد ، فکر کردم حیف مؤدب که در مجموعه ی اشعارش نوشته شده باشد : " از چهره ها شراره ی غیرت رفت / با افتتاح هر دکل تی وی / مردانگی به موز خریدن شد / و ماهرانه چیدن با کیوی " مؤدبی که می تواند غزل بی نظیری با مطلع " ای جان جان جان جهان های مختلف " را خلق کند ، فکر کردم سیاست زدگی چه بلایی می تواند سر هنر بیاورد ، فکر کردم شعرهای مؤدب وقتی که از اندیشه تهی می شود و بوی گند سیاست می دهد ، چقدر خنده دار می شوند مثل " این عالمان کوچک خوش برخورد / با کله های پوک پر از خالی / دایم پی شکستن و ویرانی / با تیشه های تیز پلورالی " مؤدبی که ثابت کرده بود می تواند دردها و اعتراض هایش را این گونه فریاد بردارد : " چون بانگ اذان مأذنه تا مأذنه صدبار / در شهر شما گشتم و دیدم که خدا نیست " ، فکر کردم دلم برای مؤدب تنگ شده ، مؤدب بچه ی خوبی ست .
فاطمه ساعت سه و نیم آمد دنبالم ، خسته بود ، گفتم سر و ته کند ، سنگکی سر کوچه پخت می کرد ، شاطر دستمال سفید چرک مرده ای به سرش بسته بود ، بوی نان داغ گرسنه ام کرد ، هرم آتش تنور تشنه ، یک دانه نان گرفتم ، فاطمه بی حوصله رانندگی می کرد ، ناراحت بود ، سر کار اذیت شده بود ، این را در آسانسور گفت ، فاطمه آدم صبوری ست ، تا کارد را به استخوانش نرسانند این شکلی نمی شود ، رسانده بودند ، تنگ نظری های رییس کلافه اش کرده بود ، خاله زنکی هایش ، ظاهر سازی هایش ، شعاربازی هایش ، توی کتابخانه که بودم فاطمه اس ام اس داد برای برنامه ی افطاری شان اسم پیشنهاد کنم ، چندتایی برایش فرستادم ، حبیب نظاری هم چندتایی پیشنهاد داده بود ، ترکیب هایی از ماه و خدا ، رییس گفته بود نه ! رییس گفته بود اسم برنامه باید " میّت " داشته باشد ! فاطمه این را که گفت دهانم باز ماند ، خشکم زد ، گفتم چی !؟ میّت !؟ گفت : در میّت مدیر عامل ، منظورش " معیّت " بود ، گفتم معیّت ، خانم شیرزاد ، پرسید معیّت یعنی چی ، جواب دادم همراهی ، گفت باید " ولایت " هم داشته باشد . فکر کردم در سال های بعد از انقلاب چقدر آدم ها ترسو شده اند ، چقدر متملّق ، چقدر شعار زده ، فاطمه گفت پنجاه و هفتی رفتار می کنند ، من فکر کردم پنجاه و هفتی ها جور دیگری بودند . گفتم افطاری حلیم بخریم ، بچه ها را هم دعوت کنیم ، قبول کرد ، برای همه اس ام اس دادم ، پاسخ ها مثبت بود .
پنج فصل دیگر از " نام من سرخ " را خواندم ، زیتون می گن بهم / نام من استر / من ، شکوره / من شوهر عمه تونم / قاتل خواهند گفت بهم . خوابیدم .
با صدای زنگ خانه از خواب پریدم ، در هپروت بودم ، فاطمه گفت کیه ؟ از چشمی در نگاه کردم ، زنی با یک سینی ، شلوراک پوشیده بودم ، برای این که منتظر بماند با صدای بلند گفتم کیه !؟ و بدون این این که پاسخ زن را بشنوم گفتم اومدم . در این فاصله لباس عوض کردم ، زن سینی به دست منتظر ایستاده بود ، توی سینی چند تا ظرف آش رشته بود ، گفت خونه ی خانم یزدی همینه ؟ نگاهش کردم و گفتم نه . مجبور شد یکی از ظرف های آش را به ما بدهد ، گفت : ( حالا اشکالی نداره ! یکی اش را بردارین ) ، برداشتم . بویش تمام خانه را پر کرد . ساعت از هفت گذشته بود .
ادامه👇
علیرضا آمد لب میدان ، رفتیم از کبابی امیر حلیم خریدیم ، دوران مجردی حلیم های صبح جمعه را از او می خریدیم ، علیرضا گفت ما فرستادیمش مکه ، بنزین زدیم ، علیرضا گفت مثل همیشه ، گفتم مثل کش مرتضی علی ! رفتیم زنبیل آباد از بستنی " داش علی " بستنی و فالوده خریدیم ، به علیرضا گفتم عاشق ها را می شود از توی گودر شناخت ! از عدد یکسان جلوی اسمشان ، علیرضا گفت سیگارش تمام شده ، اذان می گفتند ، نان خریدیم و آب معدنی و سیگار ، اذان می گفتند ، علیرضا یک نخ گذاشت زیر لبش ، روشن نکرده از زیر لبش برش داشتم ، گفتم ثواب افطارش مال ماست ، گفتم توی خانه یک خرما بخورد بعد سیگار را آتش بزند ، همین کار را کرد ، آب جوش و نبات هم خورد . من خودم شیر خوردم .
میر محمد و فاطمه خانم آمدند ، مهدی و محمد رضا هم آمدند، یکی از دوست های مهدی در راه بود ، مهدی اهل مهران است ، با محمد درباره ی خرید لپ تاپ صحبت کردم ، فکر کرده بودم برای پایان نامه بهتر است داشته باشم ، آنوقت برای تایپ و ترجمه مجبور نبودم توی خانه بمانم ، قیمت ها و مدل ها را از توی سایت های مختلف در آورد ، به هیچ کدام زورم نمی رسید ، بی خیال شدم . مرتضی تسخیری تلفن کرد ، گفت خودش نمی تواند مجری برنامه باشد ، گفت با علیرضا صحبت کنم تا قبول کند ، گفت فیگور خوبی دارد ، فیگور را او گفت ، گفتم ای خدا شانس بدهد ، این را توی دلم گفتم ، مایه ی خنده مان جور شده بود ، تصور این که علیرضا با آقای جوادی و مکارم و سبحانی سر یک میز بنشیند همه را به قهقهه انداخته بود ، قبول نمی کرد ، قبول نکرد ، کلی خندیدیم . محمد و فاطمه خانم فردا صبح می رفتند شمال ، ییلاق . خیلی اصرار کرد ما هم برویم ، برایش خواندم : گون از نسیم پرسید / هوس سفر نداری / زغبار این بیابان / همه آرزویم اما / چه کنم که بسته پایم ... ساعت دوازده شب بود .
پایان
مغاک نامها و نشانها
#محمدرضا_تاجیک
یک
تصرف نامها تصرف واقعیتهاست. فوکو، دربارۀ اینکه چگونه قدرت با تصرف قواعد تاریخ بر زندگیها مسلط میشود چنین توضیح میدهد: «بازی بزرگ تاریخ این است که چه کسی قاعدهها را تصرف خواهد کرد، چه کسی جای کسانی را که از این قاعدهها استفاده میکنند خواهند گرفت، چه کسی تغییر چهره خواهد داد تا این قاعدهها را تحریف کند و آنها را در معنای وارونه بهکار گیرد و علیه کسانی که این قاعدهها را تحمیل کرده بودند سمتوسو دهد، چه کسی با وارد شدن در این دستگاه پیچیده آنرا بهگونهای بهکار خواهد انداخت که سلطهگران خود را زیر سلطۀ قاعدههای خودشان بیابند.
ظهورهای متفاوتی که میتوان نشان داد، شکلهای متوالیِ یک معنای واحد نیستند؛ بلکه نتایج جایگزینیها، جانشینیها و جابهجاییها، فتحهای تغییرچهرهیافته، و برگشتهای سیستماتیکاند. کوندرا، همچون میشل فوکو، معتقد است که تاریخ نه از واقعیت، بلکه از تفسیر ساخته شده است و تفسیر مسلط هم از آنِ نیروهای مسلط است: «هر نشانه/رویدادی پیشاپیش تفسیری از نشانه/رویدادی دیگر است. هدف تاریخ همواره سیطرۀ معنا… بوده است… نگرش کوندرا به تاریخ، نه با سیطرۀ معنا، بلکه با آشوب و بینظمی سروکار دارد…
شکاکیت او به ما میگوید که حق با فوکو است: تبیینهای بدیل لازماند وقتی نظام اقتدارگرا در چکسلواکی بناهای یادبود قهرمانی قدیم را تخریب کرده، نامهای روسی جدید بر خیابانها نهاده، و در مدارس تبیینِ احساساتی و سرهمبندیشده از تاریخ چک جعل کرده است، کوندرا داستانش را مینویسد تا شک و تردید را همچون یک بدیل در اذهان بیدار سازد. او تاکید میکند که رمان شکلی از بیان این شک یا تناقض است. رمان، به ما یاد میدهد که حقایق آدمهای دیگر را درک کنیم و به محدودیتهای حقیقت خودمان آگاهی یابیم، بنابراین، رمان باید عمیقا غیرایدئولوژیک باشد.
ادامه👇
دو
اندیشهورز و کنشگرسیاسی، نوعی خاص از آدمیان است که همچون نویسنده به اعجاز نامها و کلمات ایمان دارد، و باور دارد کلمات میتوانند ارتباطات انسانی را ممکن کنند، همچون آن ساحرهای است که میان واژگان و اشیا فاصلهای نمیبیند؛ تماس با اسمها را همان تماس با خودِ اشیا میداند، و معتقد است وقتی کلمات را از دست بدهی، برای همیشه ارتباطت با جهان قطع میشود.
سیاستاندیش، همچون نیچه، یکی از ژرفترین اشکال قدرت را مبارزه برای تصاحب نامها میداند، و به پیروی از او تکرار میکند: «حق سرورانۀ نامگذاری تا بدانجا دامنه دارد که میتوان جسارت ورزید و بنیاد زبان را نیز، همان بنیاد قدرت سروران دانست: آنان میگویند «چنین است و چنین» و با یک آوا هر چیز و هر رویداد را مهری میزنند و بدینسان آنها را همچنین به چنگ میگیرند. کوندرا، دربارۀ ماهیت جادوکنندۀ «نامنهادن» با نیچه همراه است: «به همین خاطر… کلمات مهم هستند؛ هر رخداد تاریخی یا کشمکش بر سرِ «نامنهادن» شروع میشود.
ویتنامیهای جنوبی که علیه آمریکاییها میجنگیدند، وطنپرست نامیده میشدند. افغانها که علیه تجاوز روسها مبارزه میکردند، شورشی نامیده شدند. تا آنجا که به مسئلۀ «نامیدن» مربوط میشود، در مورد یکی (ویتنامیها) اجماع جهانی حول آن رویداد شکل میگیرد، و معلوم میشود که چگونه افغانها پیشاپیش به فراموشی سپرده میشوند: نتیجۀ از پیش مسلم آن است که وطنپرستان یک روز کنترل سرزمینهای کشورشان را بهدست میگیرند، اما شورشیان از شورش خود دست خواهند کشید…. مبارزات افغانها محتوم به شکست بود چون آنان را «شورشی» نامیدند نه وطنپرست، و شورشیان جایی در جامعۀ جهانی ندارند. آنها نمیتوانند دوباره به خانه/وطن بازگردند، مگر آنکه نزد پدر اظهار ندامت و سرشکستگی کنند. (عارف دانیالی، میلان کوندرا، اولیس مدرن)
ادامه👇
سه
اما این «نامنهادن» تیغی دولب است: نام مینهد تا واقعیت ادراک شود و نام مینهد تا واقعیت ادراک نشود. اما آنکه واقعیت را نام مینهد باید از اقتدار و مقبولیت و مشروعیت نامنهادگی برخوردار باشد، تا آن نام که مینهد، بتواند از اذهان متکثر عبور کند و اجماعی بینالاذهانی پیرامون خود ایجاد کند. در غیر اینصورت، هر نام که مینهد، نوعی تحریف و تخریب و تصرفِ واقعیت فهم میشود، و نوعی مدیریت حالات و کیفیات و سویههای ادراکی و شناختی، و بهتبع، رفتاری آدمیان.
در پرتو این تمهید نظری نمیخواهم بگویم گفتمان مسلط در سپهر سیاسی-اجتماعی ایران امروز، بهگونهای محسوس اقتدار و مشروعیت «نامنهادن» خویش را از دست داده است، و در مغاک و مصاف نامها و نشانها گرفتار آمده است.
برای نمونه، اندکی در مصاف بزرگی که بر سر نامنهادن بر آن رخداد که در ۱۴۰۱ تجربه کردیم، تامل کنید: میل و ارادۀ قدرت حاکم بر آن است تا این رخداد «اغتشاش» نام و نامیده شود. اما آیا این نام از استعداد ایجاد زنجیرۀ ادراکی-شناختی، یا به بیان دیگر، امکان شستن چشم و ذهن و زبان اکثریت مردم – تا آن ببینند و بفهمند و بگویند که آنان انشاء میکنند – برخوردار است؟
بیتردید، پاسخ نمیتواند مثبت باشد. در اینجا نمیخواهم به صدق و کذب این «نامنهادن» ورودی داشته باشم، بلکه تنها میخواهم بگویم نظم نمادین حاکم در جامعۀ امروز ما چنان دچار بحران اعتبار یا بحران مقبولیت و مشروعیت و کارآمدی شده که آن نام که مینهد، مقبول اکثریت نمیافتد و واقعی و حقیقی فهم نمیگردد.
این واقعیت را میتوان در مواردی همچون «حجاب»، «اخراج اساتید»، «انتخابات»، «پیشرفت»، و… مورد مطالعۀ افزونتر و عمیقتر قرار داد. در وضعیتی چنین، قدرت حاکم با انبوهی از «نامنهادن»های گوناگون مواجه میشود که چنان ابری از نام انگیختهاند و فضای معنایی و تحلیلی و تبیینی جامعه را تیره داشتهاند که دیگر باید نعش آن شهید عزیز (واقعیت) را برای همیشه به خاک فراموشی سپرد.
پایان
#سیر_یادداشت_خوانی
جادوی غربت
یکی از بزرگان حوزه در مصاحبهای فرمودهاند: «انقلاب اسلامی، مسجد را از گوشۀ غربت به میدان عمل و جامعه آورد.»
مبنا و پیشفرض این سخن، آن است که نهادهای فرهنگی و دینی تا جامۀ سیاست نپوشند، در گوشۀ انزوا و غربت به سر میبرند. بنابراین مسجد اگر تنها خانۀ اخلاق و معنویت باشد، حاشیهنشین است و اگر به میدان سیاست بیاید، از حاشیه به متن آمده است. به عبارت دیگر، معیار حاشیه و متن، سیاست است، نه فرهنگ و اخلاق و معنویت. متن، آنجا است که سیاست باشد و حاشیه آنجا است که ارتباط مستقیم با سیاست ندارد. بنابراین مسجد تا وقتی که تنها عبادتگاه است، در حاشیه است و آنگاه که با سیاست آمیخت یا سیاست به او جایگاهی برتر داد، به متن جامعه آمده است.
پیامدهای چنین پیشفرضی، بسیاری از باورها و شناختهای تاریخی ما را دربارۀ نهادهای دینی و فرهنگی و مکانیسم تأثیرگذاریهای آنها تغییر میدهد و هر عاملی از عوامل اجتماعی و فرهنگی و اقتصادی را در مرتبهای پایینتر از سیاست مینشاند. در مقابل، اگر کسی بر این باور باشد که سیاست و حکومت، محصول فرهنگ و تربیت است و زیر پوست شهر مهمتر از بنرهای بزرگ شهرداری است، آنگاه باید نهادهای فرهنگی را در درازمدت تأثیرگذارتر از سیاست بشمارد؛ یا دستکم آن را بردۀ سیاست نداند. نهادهای فرهنگی، حتی اگر زانوی غربت در بغل بگیرند، باز هم در درازمدت تأثیرگذارتر از عملهای سیاسیاند. به قول مولانا: «حل مشکل را دو زانو جادو است.»
اصالة السیاسه حتی اگر درست باشد، دین نباید اصالت و رسالت فرهنگی خود را به آن گره بزند؛ زیرا سیاست اگر امروز در برابر فرهنگ غالب بایستد، فردا در مقابل آن زانو میزند. اگر افسارِ امروز در دست سیاست است، بنای فردا را فرهنگ میسازد. سیاست، نه معیار است و نه معمار. معیار نیست؛ چون بهشدت متغیر است. معمار نیست؛ چون عمارت است و معمار آن، فرهنگ و اقتصاد و جغرافیا و تاریخ و... بنابراین نهادهای فرهنگی اگر میخواهند در متن جامعه باشند، از قضا باید از سیاست بگریزند و برای فردا برنامهریزی کنند. اگر مسجد در سالهای پیش از انقلاب، به رغم آنکه سیاسی نبود(مگر شماریچند و مگر در سال ۱۳۵۷)، توانست بیشترین تأثیرگذاری سیاسی را داشته باشد، از همین رو است و اگر امروز در سپهر فرهنگ به حاشیه رفته و در عرصۀ سیاست نیز پایگاه فصلی برای برخی جریانهای سیاسی شده است، چون رسالتهای فرهنگی خویش را با سیاست معامله کرده است.
مسجد در میان همۀ نهادهای فرهنگی ایران و نهادهای دینی جهان، از بیشترین مکان و مساحت و فرصت برنامهریزی برای مردم برخوردار است. اهل مسجد بیندیشند که این مقدار زمین و بنا و امکانات مادی و معنوی که همۀ نهادهای آموزشی(مانند مدرسه) و فرهنگی جهان، حسرت آن را میخورند، اگر مثلا در اختیار طرفداران محیط زیست یا مدافعان حقوق بشر یا دلمشغولان بهداشت یا بنیادهای آموزشی بود، چه توفیقاتی داشتند و چه گرههایی را باز میکردند و چه اندازه در استقلال آن میکوشیدند.
+ مرحوم رضا بابایی _ شنبه دوم تیر۱۳۹۷
#سیر_یادداشت_خوانی
ماهیت گفتاری متون دینی و پیامدهای آن
کتابها را میتوان به دو گروه نوشتاری و گفتاری تقسیم کرد: نوشتاری، ذهنیات نویسنده در قالب طرحی اندامواره و نظاممند بر روی کاغذ است. گفتاری، سخنان شفاهی گوینده یا گویندگان است که سپس صورت کتبی پذیرفته است؛ مانند کتابی که شامل ضربالمثلهای پراکنده و رایج در میان مردم است. گرد آمدن در قالب کتاب و میان دو جلد، ماهیت شفاهی امثال و حِکَم را تغییر نمیدهد؛ چنانکه تبدیل کتابهای نوشتاری به فایلهای صوتی، ماهیت نوشتاری آنها را متحول نمیکند.
کتابهای گفتاری و نوشتاری، ظاهری یکسان، اما ماهیتی دیگرگون دارند. تفاوت ماهوی آنها بسیار است؛ از جمله:
۱. متن گفتاری بهشدت متکی به قرینهها و نشانههای بیرون از متن است؛ به طوری که گاه فهم آن بدون نظرداشت قرائن منفصل، زمان صدور، جغرافیای صدور، زیستجهان مخاطب و فرهنگ زمانه ممکن نیست.
۲. متن گفتاری یا شفاهی، نظم درختی یا اندامواره نمیپذیرد و سیر آن نه خطی است، نه دایرهوار و نه متضلع.
۳. متن گفتاری، خالی از تناقضنمایی و حتی تناقض یا اختلاف در سطح و زبان نیست؛ برخلاف متن نوشتاری که زبان و و منطق و مخاطبان آن بیشوکم یکسان است. از همین رو است که در ضربالمثلها گزارههای متناقضنما فراوان به چشم میخورد. یکجا میگوید: «با یک گل بهار نمیشود» و در جایی دیگر میگوید: «یکی مرد جنگی به از صدهزار».
۴. دایرۀ مخاطبان متن گفتاری، محدودتر اما متنوعتر است.
۵. پاراگرافبندی در متن گفتاری، دشوار یا ناممکن است و از آن دشوارتر، فصلبندی است؛ مگر فصلها و بابهایی که هیچ منطقی ندارند جز تقسیم صوری مطالب؛ مانند شش دفتر مثنوی که از هیچ طرحی پیروی نمیکنند جز طرح تقسیم برای تقسیم.
۶. آمیختگی متنهای گفتاری با زمان نزدیک و مکان خاص، بیشتر از متنهای نوشتاری است.
۷. متنهای گفتاری بیش از آنکه سخنگوی دانشها و ارزشها باشند، ماهیت انگیزشی دارند.
۸. پراکندگی موضوعی و گریزهای فراوان در متنهای شفاهی، معمول و پذیرفتنی است.
مشهورترین کتاب شفاهی در زبان فارسی، مثنوی معنوی است. مثنوی، سخنرانیهای منظوم مولانا در شبهای قونیه بوده است؛ نه کتابی همچون منطق الطیر عطار یا گلشن راز شبستری. همچنین همۀ متون دینی و تاریخی اسلام، ماهیت شفاهی دارند و کلمۀ «متن» در عنوان «متون دینی» اعم از گفتار و نوشتار است. در گفتاری و شفاهی بودن حدیث و اخبار تاریخی، نزاعی نیست؛ اما نظریهپردازان اسلامی در ماهیت نوشتاری یا شفاهی قرآن همداستان نیستند. تاریخ تدوین قرآن، معنای لغوی و تاریخی وحی، لحن آیات، ماهیت انگیزشی(انذار و بشارت)، شیوۀ تقسیم مطالب به آیات و سورهها، چیدمان مطالب، ارتباط معنادار هر بخش از قرآن با واقعهای تاریخی(شأن نزول) و پیوستگی معنایی و محتوایی آیات با رویدادهای اجتماعی یا سوانح فردی، بخشی از ادلۀ کسانی است که قرآن را متنی شفاهی میدانند. نوشتاری بودن قرآن، بیشتر ادلۀ کلامی و فراعلمی(مانند عقیده به نزول دفعی و یکپارچۀ همۀ قرآن در شب قدر) دارد.
عقیده به شفاهی بودن قرآن، دیدگاههای رسمی را دربارۀ قرآن متحول میکند؛ بدون آنکه ذرهای از ارزشهای معنوی و دینی آن بکاهد. پیامدهای این دیدگاه، فراوان است. در اینجا به دو نمونه اشاره میکنم:
یک. گاهی دانشها و ارزشهای مندرج در کتابهای شفاهی، ماهیت انگیزشی و رانشی دارند؛ نه بازگویی واقعیتهای علمی و معرفتی. مثلا وقتی مولوی میگوید: «گر اژدهاست در ره، عشق است چون زمرد»، نیروی عشق را در مصاف با موانع سلوک میستاید؛ اما معلوم نیست که مانند عوام آن اعصار معتقد بوده است که زمرد، بهواقع مار و اژدها را کور میکند؛ چون پیشتر ابوریحان بیرونی، ناراستی این خرافه را بالمعاینه ثابت کرده بود. حتی همین توصیۀ مولانا(سپرسازی از عشق در برابر موانع سلوک) در عصری و برای نسلی راهگشا است که استعداد عاشقی دارد؛ اما برای مردمی که – به هر دلیلی - تجربۀ عشق برای آنان ناممکن یا بسیار نادر شده است، باید به داروهای مشابه روی آورد. بنابراین توصیۀ مولوی، تنها به نحو کلی پذیرفته است، نه به همان معنا که او خود تجربه کرده است. همچنین وقتی قرآن، قلب گوشتی و صنوبریشکل را در سینۀ انسان، مرکز ادراکات فراحسی او میشمارد(وَلَٰكِن تَعْمَى الْقُلُوبُ الَّتِي فِي الصُّدُورِ؛ لیکن کور است قلبهایی که در سینۀ آنان است. سورۀ حج، آیۀ ۴۵)، چه توجیهی دارد جز اینکه قرآن را کتاب شفاهی بدانیم و مخاطبان آن را مشافهان(مخاطبان رودرو)؟ این مقدار را بیشتر مؤلفان علم اصول فقه(مانند میرزای قمی و آخوند خراسانی) پذیرفتهاند؛ بحث در این است که اشتراک آیندگان و مشافهان در کلیات است یا در جزئیات.
دو. استخراج نظامهای نظری و عملی از متون شفاهی ممکن نیست؛ مگر در حد کلیات و سمتوسو.
+ رضا بابایی _ شنبه دوم تیر ۱۳۹۷
#سیر_یادداشت_خوانی
دموکراسیخواهان غیر دموکراتیک
در بیست - سی سال گذشته، طبقهای در ایران پدید آمده است که با اسلام یا هر دین دیگری، خشمگینانه میجنگد و تندترین زبان را در این جنگ به کار میگیرد. عربیزدایی از زبان فارسی، ستایش ایران باستان و مبارزه با همۀ مظاهر اسلامی در جامعه، شمهای از برنامههای آنان در شبانهروز است. خشم و نفرت در سخنانشان موج میزند و کینهورزی با دین و دینداران، ذهن و ضمیرشان را مشغول کرده است.
کسانی با این اوصاف، همیشه در ایران بودهاند؛ اما بیگمان هیچگاه جایگاهی چنین پرشمار نداشتهاند. مشکلات اقتصادی، قضایی و فرهنگی کشور، مهمترین عامل شکلگیری این طبقه در ایران امروز است. بیشترین دشمنی آشکار را هم با روشنفکران دینی دارند؛ زیرا برای اسلام سنتی و سیاسی، آیندهای در ایران نمیبینند و معتقدند اگر دین در جامعه باقی و پرتوان بماند، از طریق همین روشنفکران دینی است.
من این گروه را از مهمترین موانع دموکراسی در ایران میدانم؛ زیرا خشم و نفرتی که آنان در جامعه میپراکنند، بیشترین ناهمواری را برای دموکراسی فراهم میکند و تندترین واکنشها را علیه تحولخواهان در میان مردم برمیانگیزد. دشمنی و کینهورزی، از هر نوعی و به هر دلیلی و در هر سطحی و با هر انگیزهای، جامعه را آشفتهتر میکند و آشفتگی جامعه، نتیجهای جز استبداد بیشتر و از لونی دیگر نمیدهد. استبداد، اگر بد است، به علت روشهای غیر دموکراتیک آن در ادارۀ امور کشور است. اگر دموکراسیخواهان نیز همان روشها را به کار گیرند، هر نتیجهای به بار میآورند جز دموکراسی. کسانی که دین و دینداران را برنمیتابند، با دیندارانی که ناهمکیشان و ناهمفکران خود را کنار میزنند، در روش و منش یکساناند؛ اگرچه با هم بجنگند. هنر دموکراسی این است که همه را میپذیرد و با هیچ گونهای از انواع دیگرستیزی سر سازگاری ندارد. جامعه نیز اگر بخواهد افسار کشور را به دست کینورزان و دشنامگویان بدهد، گزینههایی پرطرفدارتر و آمادهتر از گروه دینستیزان در آستین دارد.
+ رضا بابایی _ شنبه دوم تیر ۱۳۹۷
وب نوشتهای مرحوم #مسعود_دیانی
دوشنبه 17 مرداد 90
گفتم سحری را من درست می کنم ، گاز را روشن کردم ، ته زود پز روغن سرخ کردنی ریختم ، گذاشتم داغ بشود ، دو تا پیاز توی روغن خرد کردم ، پیاز ها را تفت دادم ، زردچوبه اضافه کردم ، ادویه ی مرغ اضافه کردم ، نمک اضافه کردم ، هم زدم ، از فریزر یک بسته سینه ی مرغ در آوردم ، با پیاز ها تفت دادم ، این رو آن رویشان کردم ، فلفل دلمه خرد کردم ، گوجه خرد کردم ، زیره ریختم ، آب ریختم ، سیب زمینی انداختم توی زودپز ، درش را گذاشتم ، آشپزی را روزهای بعد از عمل مادر یاد گرفتم ، مادر روی تخت خوابیده بود ، پایش را عمل کرده بودند ، من می رفتم توی آشپزخانه ، مادر آموزش می داد . سحر چلو مرغ خوردیم ، معرکه شده بود .
بعد از سحر نخوابیدم ، تا شش ، تجربه ی خوبی بود ، دم نکردم ، شش رفتم توی رختخواب ، تا هشت خوابیدم ، با فاطمه بیدار شدم ، رساندمش لب کانون ، خودم رفتم دانشگاه ، کلی کار عقب افتاده داشتم ، اول مشغول ترجمه شدم ، چند صفحه ای از کتاب A practical companion to ethics بود ، از لزوم به کار بردن خلاقیت در مواجهه با مسائل پیچیده ی اخلاقی می گفت ، می گفت بن بستی در راه نیست ، یک مسئله ی اخلاقی مشهور را مثال می زد ، مسئله ای که لورنس کوهلبرگ طرح کرده بود ، مسئله ی " هایتس " ، هایتس شوهر زنی بود که سرطان داشت ، زن با مرگ دست و پنجه نرم می کرد ، فقط یک دارو می توانست او را زنده نگه دارد ، رادیومی که داروسازی در همان شهر زن و شوهرش – هایتس – کشف کرده بود ، داروساز دو هزار دلار می خواست ، ده برابر ارزش واقعی دارو ، هایتس آن پول را نداشت ،ه به همه ی آشناها رو انداخت ، فقط نیمی از پول جور شد ، داروساز قبول نکرد ارزان تر بفروشد ، مهلت هم نداد ، هایتس میان دو گزینه مانده بود ، دزدی یا مرگ همسرش ، هایتس دارو را دزدید ، آیا کار او غیر اخلاقی بود ؟
رفتم سراغ دکتر اسلامی ، در مورد پایان نامه صحبت کردم ، گفت برای استاد راهنما با دکتر جوادی صحبت کنم ، فاطمه یک شاگرد دارد اسمش نرگس است ، از آن بچه های خلاق و دوست داشتنی ، فاطمه از روی نقاشی ها و حرف های نرگس حدس زده بود پدرش راننده کامیون باشد ، پدر چاقی که خیلی وقت ها نیست لابد راننده کامیون است ، گذشت تا فاطمه دوره ی گام به گام اندیشه را در کانون اجرا کرد ، فلسفه برای کودکان ، نرگس را برای اولین دوره انتخاب کرده بودند ، مادر نرگس گفته بود باید از پدرش اجازه بگیرد ، فاطمه تعجب کرده بود ، مادر نرگس گفته بود پدر نرگس دکترای فلسفه دارد ، استاد دانشگاه است ، در این زمینه باید او نظر بدهد ، نرگس عاشق فاطمه است ، به پدرش گفته خیلی کمکم کند ، پارتی گردن کلفتی ست .
بعد از نماز با دکتر مفتاح صحبت کردم ، چند ماهی واتیکان بود ، عنوان گزارش سفرش را گذاشته بود " از قم تا رم " اتاقش خیلی خنک بود ، گفتم فاصله ی جهنم تا بهشت ، فاصله ی حیاط دانشگاه تا اتاق شماست ، دکتر مفتاح رییس دانشکده است ، خندید .
ادامه 👇
تا پنج بیشتر نتوانستم تاب بیاورم ، توی مخزن کتابخانه چشم هایم دو دو می زد ، به فاطمه گفتم آماده باشد ، رفتم دنبالش ، سر راه از سوپری بزرگ شهرک قدس کارت اینترنت خریدم ، دختری زیر بیست سال آمد توی مغازه ، سبزه بود ، روسری اش تا افتادن یک وجب بیشتر نداشت ، با دست هایش چادرش را دور کمرش حلقه کرده بود ، گفت مارلبوروی قرمز پایه بلند دارید؟ مارلبوروی قرمز پایه بلند را جوری گفت که یعنی نمی داند چیست ، " ر " مار را کشید :" ماررررررل" مکثی کرد و "بورو " را گذتشت پشت بندش ، جمله اش دو تا علامت سؤال داشت ، یکی سر مارلبورو یکی هم آخر جمله ، آنقدر شیطنت در رفتارش بود که زار می زد برای خودش می خواهد ، که داد می زد همیشه این شکلی سیگار می خرد ، با هم از مغازه بیرون آمدیم ، سوار یک پراید نوک مدادی شد ، راننده اش دختری هم سن و سال خودش بود ، با خنده دور شدند ، جلوی ماشین یک پژو 206 سفید پارک شده بود ، منتظر ماندم راننده اش بیاید ، چراغ های 206 روشن و خاموش شد ، دختری با مانتو و شلوار سفید در ماشین را باز کرد – جدی و عصبانی – انگار که من اشتباه پارک کرده باشم نگاه تخطئه آمیزی حواله ام کرد ، خواست چادرش را که مثل شال به کمرش گرفته بود بردارد ، پاکت مارلبوروی سفیدی از دستش افتاد ، با عجله برش داشت ، با جدیت و عصبانیتی که در چهره اش موج می زد معلوم بود برای خرید از آن قر و اطوارهای دختر سبزه را نداشته ، می شد حدس زد رفته توی مغازه ی بغلی ، با صدای بلندی که همه بشنوند گفته : " یک پاکت مارلوبو لطفا ، سفید ، نخیر !کوتاه ، این که عربی ست ، اصلش را ندارید ؟ همین را بر می دارم ، چقدر شد ؟ " ، عصر مارلبورو بود . فاطمه لب در ایستاده بود ، گفت دلش افطاری خوشمزّه می خواهد ، گفتم پیتزا درست کنیم ،از میوه فروشی لب میدان کاهو و خیار و هلو انجیری و بادمجان و سیب زمینی خریدیم ، از سوپری توی خیابان قارچ و پنیر پیتزای رنده شده و کوکا و شیر ، از نانوایی سنگکی محل به قاعده ی دو چونه خمیر . مهدی اخلاقی و سمانه خانم و صدرا را هم دعوت کردیم ، صدرا پسر دو ساله شان است . دست کم من فکر می کنم مثل همه ی بچه کوچولوهای دیگر دو ساله است . ساعت شش رسیدیم خانه ، فاطمه از فریزر یک بسته گوشت چرخ کرده بیرون گذاشت ، یک بسته سویای چرخ کرده تا هفت خوابیدیم . ساعت زنگ زد ، تا هفت و ربع خوابیدیم .
ادامه👇
مهدی و سمانه پسر دایی و دختر عمه اند، واسطه ی ازدواجشان اما من بودم ، شش سال پیش ، محرم ماهی بود ، توی حجره مدرسه ی دماوند ، نشسته بودیم ، درباره ی عشق و عاشقی و ازدواج صحبت می کردیم ، برای مهدی فال زدم ، این آمد : " چرا نه در پی عزم دیار خود باشم / چرا نه خاک سر کوی یار خود باشم / غم غریبی و غربت چو بر نمی تابم / به شهر خود روم و شهریار خود باشم " تا آنجا که می گفت : " چو کار عمر نه پیداست باری آن اولی / که روز واقعه پیش نگار خود باشم " روز واقعه را بهانه کردم و گفتم روز عاشورا با یار کنار هم خواهید بود ، درباره ی خواستن صحبت کردیم ، از زیر زبانش کشیدم به دختر عمه اش علاقه دارد نامرد! نمی دانم چی شد از زبانش پرید ، در آن لحظه این را فقط من و می دانستم و مهدی و خدا ، موبایلم را برداشتم ، شماره ی خانه ی مهدی این ها را گرفتم ، مهدی نمی دانست دارم شماره ی چه کسی را می گیرم ، مادرش پشت خط بود ، سلام کردم ، احوالپرسی کردم ، بعد رک و راست گفتم حاج خانم چرا آقا مهدی را زن نمی دهید ، بعد گفتم نفرمایید ، بعد گفتم آقا مهدی بهترین دوستیه که من داشتم ، بعد گفتم من هم زن می گیرم ، بعد گفتم من خواستگاری هم رفته ام ، بعد گفتم شما دعا کنید ، بعد گفتم پس آقا مهدی همه چی را رو لو داده ، بعد خندیدم ، بعد گفتم برای آقا مهدی یک عروس خوب پیشنهاد دارم ، بعد گفتم اصفهانی ؟ نخیر ! خیالتان تخت اصفهانی ها به بیرون از اصفهان دختر نمی دهند ، خندیدیم ، بعد گفتم عروس را خودتان می شناسید ، بعد گفتم اسمش سمانه است ، بعد گفتم دختر عمه ی مهدی جان ، بعد شنیدم که مادرش پشت تلفن وارفت ، صدایش از قله سقوط کرد ته درّه ، در حال سقوط گفت جدا !؟ باشه ، عصری بابایش بیاید صحبت می کنم ، بعد گفتم خدا حافظ ، تلفن را که قطع کردم ، مهدی گوشه ی حجره یخ زده بود . عاشورا نشده قرار مدارهایشان را با هم گذاشتند ، عمه گفت کی بهتر از مهدی ، بابای مهدی گفت کی بهتر از سمانه ، قرارها و خلوت های عاشقانه شروع شد ، پاتوقشان پارک لاله بود ، برای اولین قرار مهدی خوش تیپ کرد ، کاپشن کتان کلاه دار من را گرفت ، صبح زود پارک لاله قرار گذاشته بودند ، مهدی زود تر رسیده بود ، رفته بود روی یکی از نیم کت های پارک نشسته بود ، سمانه خانم که رسیده بود مهدی چسبیده بود به نیمکت ، نیم کت را تازه رنگ کرده بودند ، از کاپشنم فهمیدم آن فصل نیم کت های پارک لاله را آبی کرده اند ، مهدی کاپشن را برد خانه با نفت و بنزین شست ، هم بو گرفت هم لکه دار شد ، بو و لکه ای که نشانه ی عاشقانه ی بعضی ها بود . سر اذان آمدند .
فاطمه و سمانه خمیر نان سنگکی را توی سینی فر پهن کردند د ، رویش را پر سس کردند ، روی سس ها بادمجان چیدند ، گوشت چرخ کرده ی سرخ شده ریختند ، بعد زیباترین تابلوی هنری دنیا را خلق کردند ، سرخی گوجه ، طلایی سیب زمینی سرخ شده ، سبزی فلفل دلمه ای ، سفید سیاهی قارچ های خرد شده ، در موج های سفید پنیر پیتزا ، رنگ ها روی سر و کول هم راه می رفتند ، ساعت ده آماده شد ، در قدیمی گوشه ی سالن را گذاشتیم وسط سفره ، فاطمه پارسال در را از زیر زمین خانه ی مادر بزرگش پیدا کرد ، مادربزرگش گفت خدا عقلت بدهد دختر ، فاطمه از دیدن قپّه های دور در چشم هایش برق می زد ، ظرف های سنتی را گوشه اش چیدیم ، سینی پیتزا را گذاشتیم وسطش ، غرق در زیبایی سفره شدیم . تلویزیون را روشن کردم ، فوتبال داشت ، مجیدی گل زد ، آن ها زدند به تیرک دروازه ، من و مهدی گفتیم : وااای ! چه بد شانسی . وقتی رفتند ساعت از دوازده شب گذشته بود . من که رفتم کیسه ی زباله را بیندازم توی شوتینگ ساعت دقیقا یک نیمه شب بود ، برگشتنی گند زدم ، به جای چراغ راهرو ، زنگ خانه ی همسایه را زدم ، زن از پشت در گفت کیه ؟ من دویدم توی خانه ، لابد آمده بود در را باز کرده بود ، لعنت به مزاحمی گفته بود و رفته بود . یک فصل دیگر از نام من سرخ را خواندم : " من ، پول " آخر شب به این فکر می کردم که یک روز گذشت و حتی یک نفر به من تلفن نکرد .
پایان
وب نوشتهای مرحوم #مسعود_دیانی
سه شنبه 18 مرداد 90
تمام شب را نخوابیدم ، شش و نیم صبح رفتم توی رختخواب ، فاطمه هشت رفت ، فهمیدم ، خواب های بدی دیدم ، خواب مرگ ، خواب دعوا ، خواب کتک کاری ، خواب تعقیب و گریز ، با صدای زنگ تلفن از خواب پریدم ، یادم رفته بود سیمش را بکشم ، یک ور مغزم می گفت بی خیال ، ور دیگرش می گفت جواب بده ، از دست خواب های آشفته نجاتم داده بود ، جواب دادم ، بابا بود – Babam - بابای خودم ، گفت ظهر بخیر ، گفت می دانی ساعت چند است ؟ کمی مانده بود تا نه بشود ، برای بابا صبح زود بیدار شدن یک اصل است ، می خواست بداند جمعه افطار کجاییم ، می خواست خانواده ی فاطمه اینها را برای افطار دعوت کند ، درباره ی هدیه ی چشم روشنی خانه ی جدیدشان صحبت کرد ، خانواده ی فاطمه قبل از ماه رمضان رفتند خانه ی جدید ، خانه ی جدیدشان یک آپارتمان بزرگ است ، درست روبروی خانه ی قبلی شان ، خانه ی قبلی شان را نفروختند ، تجربه ی آپارتمان نشینی نداشتند ، گفتند شاید خوشمان نیامد ، بی استثنا همه عاشق خانه ی قبلی بودند ، به خاطر حیاطش ، به خاطر حوضش ، به خاطر باغچه اش که یک درخت شاه توت داشت ، یک درخت زیتون ، یک درخت آلبالو ، یک درخت انجیر ، به خاطر یاس هایی که روزهای آخر اسفند بویشان تا هفت محل آن طرف تر می رفت ، به خاطر شمعدانی هایی که همه از قلمه شان می بردند ، به خاطر انجیرهایی که سبد سبد خانه ی همسایه و فامیل می رفت ، به خاطر آلبالو پلو با مرغ هایی که آلبالویش گرم گرم تازه از درخت چیده شده بود ، به خاطر ایوان رو به باغچه ، ایوان رو به گل های سرخ رز ، جایی که می شد قبله ام یک گل سرخ را با تمام وجود فهمید ، به خاطر کنده درخت هایی که برای نشستن دور تا دور باغچه چیده شده بودند ، به خاطر در ها و پنجره هایی که از همه سو به حیاط باز می شدند .
نفروختندش ، گفتند شاید از آپارتمان نشینی خوشمان نیامد ، گفتند شاید خواستیم برگردیم ، هیچ وقت بر نمی گردند ، به خاطر همه ی خوبی های آپارتمان جدیدشان ، به خاطر تراس بزرگش که حالا غرق گل شده است ، به خاطر آشپزخانه ی دو تکه ی اندورنی و بیرونی دارش ، به خاطر سالن بزرگش ، به خاطر منظره اش ، به خاطر گرمای زمستان و خنکی تابستانش ، به خاطر بوی تازگی و نویی که از همه ی خانه لبریز است ، به خاطر رنگ کابینت ها ، به خاطر زیادی کابینت ها ، به خاطر رنگ درها ، رنگ دیوارها ، رنگ سرامیک ها ، به خاطر مجالی که به نو شدن همه چیز به بهانه ی تغییر خانه داد ، نو شدن گاز ، نو شدن تخت و دراور ، نو شدن پرده ها ، نو شدن سطل آشغال ، نو شدن سطل دستشویی ، نو شدن سطل حمام ، نوشدن پتوها ، نو شدن روفرشی ها و روتختی ها ، نو شدن میز مطالعه ، نو شدن ویترین ، نو شدن لیوان ها ، استکان ها ، ظرف ها ، نو شدن قاب ها ، حتی به خاطر ریموت در پارکینگ ، حتی به خاطر موسیقی آسانسور ، هیچ وقت بر نمی گردند . پیشنهاد بابا برای چشم روشنی خانه ی جدیدشان مثل همیشه کتاب بود .
تا ساعت ده توی خانه پلکیدم ، خواب از سرم پریده بود ، از خانه بیرون زدم ، هوا کمی تا قسمتی ابری بود ، نسیم خنکی در جریان بود ، سلّانه سلّانه تا مدرسه هنر رفتم ، نیم ساعت طول کشید ، کتاب " نان سال های جوانی " نوشته ی هاینریش بل را برداشتم . از او فقط " عقاید یک دلقک " را خوانده بودم ، چند صفحه ای که گذشت خواب توی چشم هایم خانه کرد ، مدام چرت می زدم ، از آن چرت هایی که غالبا موقع رانندگی سراغ آدم می آید ، یکهو و بی خبر و ناگهانی و شیرین ، هرچه آب به سر و صورتم زدم فایده ای نداشت ، کتاب را به زور تمام کردم ، تمام داستان در یک دوشنبه می گذشت ، همان جور که در خود کتاب آمده بود ابدیت باید یک روز دوشنبه باشد ، از این جمله خیلی خوشم آمد : گرسنگی قیمت ها را به من یاد داد . داستان مرد جوانی بود که با درد گرسنگی و فقر دست و پنجه نرم کرده بود . به فاطمه اس ام اس دادم که کتابخانه نمی مانم ، گفتم برگشتنی بیاید دنبالم ، ساعت سه و نیم آمد ، چهار خانه بودیم ، چند فصل دیگر از نام من سرخ را خواندم تا خوابم ببرد ، تا هفت و نیم خوابیدیم ، افطار باقی مانده ی پیتزای دیشب را داشتیم ، مثل همیشه خوشمزّه تر از تازه اش بود .
ادامه 👇
بعد از افطار علیرضا اس ام اس داد برویم کافه ، جواب دادم برویم ، فاطمه زنگ زد خانه ی دایی ، زیارت قبول گفت ، عمره بودند ، دایی و زن دایی و ریحانه و خانم جان ، گوشی را داد به من ، زیارت قبول گفتم ، فاطمه با زن دایی و ریحانه صحبت کرد ، بعد زنگ زد خانه ی خانم جان . زیارت قبول گفت ، بعد گوشی را داد به من ، زیارت قبول گفتم . بعد فاطمه تلفن کرد خانه ی خودشان ، دستور پخت فسنجان را گرفت ، عادله از آن طرف گوشی داد زد بعد از چهارسال آشپزی یاد نگرفته ای ؟ فاطمه گفت چی می گه این ؟ عادله امسال می رود دوم دبیرستان ، فاطمه تلفن را که قطع کرد گفت چه دمی در آورده وروجک ! نوروز که شد عیدی به عادله کتاب دادم ، چند تا کتاب داستان ، اول کتاب " زن زیادی " جلال نوشتم اگر من جای جلال بودم اسم کتابم را می گذاشتم " خواهر زن زیادی " . حالا تولدش بود ، متولد نوزده مرداد است ، به علیرضا زنگ زدم بیاید میدان صفاییه ، فاطمه گفت اول برویم هدیه ی تولد عادله را بخریم ، ساعت یک ربع به یازده بود ، علیرضا زودتر رسیده بود ، برای تولد عادله یک گردنبند و دو تا گوشواره خریدیم ، روی گردنبند و گوشواره ها مروارید کار شده بود ، طرح طلا بود ، جواهرهای ریز رویش کار شده بود ، راز زیباییش در تنوع رنگ نگین هایش بود که توی هم موج برداشته بودند ، قیمتش بالا بود ، زده بود سی و نه هزار تومان ، فاطمه ارزان ترهایش را نپسندید ، هجده هزار تومانی هم داشت ، فاطمه گفت مارک دار است – Clio- سنگینمان می شد ، فروشنده تخفیف داد ، سی هزار تومان خریدیمش ، یک جعبه ی صورتی پر رنگ برایش انتخاب کردیم ، فروشنده گفت مبارک باشد .
علیرضا گفت برویم کافه هنر ، پاتوق قبلی مان کافه تلخ بود ، کافه هنر تازه افتتاح شده است ، علیرضا گفت خلوت تر است ، کافه هنر طبقه ی پنجم مجتمع عصر جدید است ، من نرفته بودم ، مجتمع عصر جدید تازگی ها افتتاح شده ، گوشه ی شمال شرقی فلکه میثم – سالاریه - خیلی طبقه دارد ، یک طبقه مانده به آخرش فست فود پدر خوب است ، یک بار با مهدی حسین زاده و مهدیه خانم رفتیم ، کارت قرعه کشی گرفتیم ، یک پژوی 206 سفید گذاشته بودند لب در ، به اسممان در نیامد ، تحریمش کردیم ، طبقه ی چهارم کافه ترانه افتتاح شده بود ، علیرضا گفت برویم کافه ترانه ، میز کنار پنجره ی مشرف به میدان را انتخاب کردیم ، نامجوی ملایم پخش می کرد : " چون است حال بستان ای باد نو بهاری / کز بلبلان بر آمد فریاد بی قراری / گل نسبتی ندارد / با روی دلفریبت / تو در میان گل ها / چون گل میان خاری " آخرین جرعه ی باقی مانده از کاپتان بلک را نا امیدانه ریختم توی پیپ ، نمی دانستم کام می دهد یا نه ، به یاد روزهایی افتادم که کاپتان بلک ارزان بود ، روزهایی که وقتی پیپ را پر می کردم توتون ها از گوشه هایش می ریختند ، به بچه ها که اعتراض می کردند می گفتم جناب حافظ فرموده اگر شراب خوری جرعه ای فشان بر خاک ، به این فکر می کردم که زمان حافظ شراب ارزان بوده ، لابد !
صدای جیغ و فریاد کودکانه می شنیدم ، فکر کردم از شهر بازی طبقه ی آخر می آید ، یا فکر کردم از توی میدان می آید ، هیچ کدام نبود ، صدای سوت باد شدیدی بود که زور می زد از شیار لای پنن\جره ها سرک بکشد توی کافه ، از پنجره که نگاه کردم درخت های توی میدان آرام و قرار نداشتند ، لامپ نئون قرمزی که مدام روشن و خاموش می شد زنده بودن شب را اعلام می کرد ، فاطمه هات چاکلت سفارش داد ، من فرانسه با شیر ، علیرضا فرانسه بدون شیر ، پول کافه را علیرضا حساب کرد ، تا یک و نیم آنجا بودیم . بیرون که آمدیم فاطمه گفت پوما off پنجاه در صد زده ، گفتم ما زورمان به پنجاه درصد این ها هم نمی رسد ، گفت حالا بیا سر بزنیم ، کفش هایم خیلی افتضاح شده بودند ، بار آخری که اصفهان بودم بابا دعوایم کرده بود ، گفت : " مردم چی می گن ؟ " گفت شما یعنی درس خوانده اید ، گفت شما باید الگو باشید ، گفت این کفش ها دیگر رنگ و رو ندارد ، اگر چند سال پیش بود می گفت : "لباس پوشیدن یه بچه افغانی بَه زِ شماست " چند سال پیش نبود اما بابا این را گفت . هنوز همان پسر همیشگی اش بودم ، گفت از این کفش های آشغال نخرم ، بابا معتقد است باید از کفش ملّی خرید کرد .
ادامه👇
یک کفش سفید سرمه ای را انتخاب کردیم ، نه به خاطر این که ترکیب رنگ سرمه ای که رویش کار شده بود با سفیدی که از کنار احاطه اش کرده بود جلوه ی زیبایی به کفش داده بود ، نه به خاطر این که خیلی سبک بود و به آدم حس پرواز می داد ، نه به خاطر این که این ترکیب رنگ به بیشتر لباس هایی که داشتم می خورد ، نه به خاطر هیچ کدام از این ها ، انتخابش کردم به خاطر قیمتش که زده بود پنجاه هزار تومان ، پنجاه درصد تخفیفش می شد بیست و پنج هزار تومان ، فروشنده گفت این مشمول پنجاه در صد نیست ، گفت سی و پنج هزار تومان ، فاطمه یک کفش قهوه ای گردویی را امتحان کرد ، معرکه بود ، رویش زده بود صد و پنجاه هزار تومان ، با تخفیف می شد هفتاد و پنج هزار تومان ، فروشنده گفت مشتری آخر شبید هفتاد هزار تومان ، همانقدر که شک نداشتم باید بخریمش همانقدر هم پول نداشتیم که بخریمش ، کفش سفید سرمه ای را برای من خریدیم به سی هزار تومان . یک حس شادمانی کودکانه توی قبلم موج می زد ، شبیه به حسی که چند روز پیش زینب توی فرودگاه اصفهان توی گوشم گفت ، از من خواست که بنشینم ، گفت : " عمو ! یه چیزی بگم پیش خودمان می ماند ؟ گفتم : " آره عمو ، بگو " گفت : " قول ؟ " گفتم : " قول " گفت : " عمو ! من توی قلبم حس شادی دارم " پدر و مادرش از عمره بر می گشتند ، شب قبلش آمده بود خانه ی عادله مهمان بازی ، مامان عادله مشغول اسباب کشی بود ، شام پلو ماش پخته بود ، ماش هایش از آن ماش های نپز بودند ، همه با غذا بازی کردند ، زینب هم با غذا بازی کرد هم با عروسک های عادله ، زینب آن شب جدی ترین و صریح ترین مخالفت ها را با عوض کردن خانه اعلام کرد ، گفت خانه ی جدیشان اصلا قشنگ نیست ، گفت از این خانه نروند ، زینب خودش در یک آپارتمان بزرگ زندگی می کرد ، سکوت تمام خانه را گرفته بود ، همه می دانستیم که بچه ها بهتر از همه می بینند ، بچه ها بی غرض قضاوت می کنند ، بچه ها زیایی را شهود می کنند ، بچه ها چیز هایی را می بینند که آدم بزرگ ها نمی بینند ، همه از صراحت و قاطعیت زینب غمگین شده بودند . ساعت از دو نیمه شب گذشته بود که بیدارم کرد گفت : " عمو ! یه چیزی بگم ناراحت نمی شی ؟ " گفتم : " نه عمو ! بگو ! " گفت : " عمو ! من خیلی گشنمه " خانه که رسیدیم به قاعده ی یک دختر پنج ساله ی شام نخورده گرسنه بودم ، ساعت از دو گذشته بود .
پایان
#فرهنگ
ترسم نرسی به کعبه ای اعرابی!
مسعود معینیپور، مشاور فرهنگی رئیس مجلس
حال عمومی فرهنگ در جامعه ما، حال خوبی نیست و حکایت از آن دارد که سیاستگذاریها و تحقق آنها اثرگذار نبوده و در حل مسائل فرهنگی ضعف جدی داریم.بخشی از آن برمیگردد به عدم درک درست از مسالهها و غلبه کارکردهای جاری ساختاری و نهادی بر مسالهمحوری و حل مسائل. در این مقال کوتاه چند نکته را مطرح میکنم که هر یک میتواند دستمایه گفتوگو و بررسی قرار گیرد.
شورای عالی انقلاب فرهنگی، مرکز ثقل تنظیمگری حکمرانی در حوزه علم و فرهنگ جمهوری اسلامی است. از اینرو باید در حرکت جدیدی که پیشرو دارد این دست مسائل را جدی بگیرد، در غیر اینصورت در بر همان پاشنه قبلی خواهد چرخید و فرصتسوزی خواهد شد. اول: سیاستگذاریهای ما از یک درد بزرگ رنج میبرد و آن اینکه درباره اکثر کلانمسالههای حوزه فرهنگ و علم و هنر، طی این سالها، واکنش سلبی به تاریخ گذشته ایران، شبهمدرنیسیم داخلی و نظریهها و کلانروندها و مصنوعات و محصولات مدرنیته غربی بوده و ما را از سیاستگذاری ایجابی و تولید محصولات مبتنیبر زیستبوم فرهنگ و علم و هنر خودمان دچار غفلت کرده است. شناخت آسیبها و ضعفها و مواجهه سلبی تا ازجابرکنی نظم غیرمطلوب و انقلاب در ایدهها، نهادها و ساختارهای مبتنی بر آن آسیبها کاربرد دارد؛ تودههای مردم بعد از تثبیت نظامِ پس از انقلاب متوقع حرف ایجابی و تبلور هویت جدید در سیاستها و نهادها و ساختارها هستند؛ حال آنکه بیش از چهار دهه است که همچنان رویکرد سلبی بر رویکرد ایجابی غلبه دارد. دو: گروههای مختلف اجتماعی، حاکمیت و نخبگان در وضعیت موجود دچار واگرایی اجتماعی، فرهنگی و گسست هویتی شدهاند و این غیرقابل انکار است. آیا شورای عالی انقلاب فرهنگی تلاشی برای جلوگیری از تجزیه فرهنگی در زیستبوم عظیم فرهنگی ایران کرده است؟
بررسیهای مختلف نشان از آن دارد که سیاستهای فرهنگی حاکمیتی نتوانسته انسجام هویتی به وجود بیاورد و گروههای مختلف اجتماعی دچار چندپارگی هویتی شدهاند. در حوزه فرهنگ و هنر مصرفکننده بیشتر محصولات تولیدی برآمده از سیاستهای فرهنگی حاکمیت نیستند، بلکه آرامآرام و در یک حرکت تدریجی درازمدت، مذاق و نیاز فرهنگی آنها از زیستبوم فرهنگی مبتنی بر سیاستهای موجود و مصوب ساختارهایی مانند شورای عالی انقلاب فرهنگی، به محصولات و مصنوعات نظم فرهنگی تمدن رقیب کوچ کرده است.
سه: مهمترین چالش جدی ساختارهای علمی و فرهنگی در ادوار مختلف جمهوری اسلامی، توسعه و گسترش کارآیی و تضعیف کارآمدی تعمیق فرهنگ و باور دینی است. مقصود اینکه متاسفانه فرآیندهای تولید اسناد کلان فرهنگی و علمی و سیاستگذاریها، بیش از آثار و نتایج اجرا و تحقق آن اسناد و سیاستها برای شورای عالی انقلاب فرهنگی اهمیت پیدا کرده و نتوانسته نقش قرارگاهی خود را در ساماندهی و تدبیر اجرایی شدن اسناد ایفا کند. پس کارآیی برای آنها از کارآمدی اهمیت بیشتری داشته است. این مساله از آنجا بروز کرد که فرهنگ، تبدیل به امری زینتی و غیراصیل شد و به جای مسالهمحور شدن، سیاستگذاریهای فرهنگی روزبهروز کلیتر، غیرکاربردیتر و بیتوجهتر به واقعیت مسالههای فرهنگی شد.
راه خروج از این چالش، توجه به حکمت عملی و شناخت مسالههای فرهنگی در مقیاس داخلی و بینالمللی است. در این مسیر توجه به تجربه عملی فهم و حل مسالههای فرهنگی و اجتماعی در تجربه تمدنی اسلامی و ایرانی و در نظر گرفتن تجربه عملی جوامع دیگر بسیار اثربخش و مفید است. در خلال نکتهای دیگر، این موضوع را بیشتر توضیح دادم.
چهار: سیاستگذاری در حوزه فرهنگ، روزبهروز مناسکیتر، ظاهرگراتر و قشریتر شده و دوقطبیهای فرهنگی در طبقات مختلف اجتماعی را تشدید کرده است. حال آنکه سیاستگذاری باید به تقویت دال مرکزی نظام فرهنگی برآمده از مکتب اسلام ناب و زیستبوم فرهنگی ایران بزرگ منجر میشد و زمینه حکمرانی براساس مکتب اهلبیت علیهمالسلام را توسعه میداد و انسجام اجتماعی، مذهبی و قومیتی و حتی امتی در مقیاس جهان اسلام را تقویت میکرد و دوقطبیها را از میان برمیداشت. حال آنکه عطف به نکته اول، چنین چیزی تحقق نیافته است.
پنج: گسست و شکاف بین نهاد تقنین، نهاد اجرا و نهاد سیاستگذار مساله دیگری است که لازم است برای آن تدبیر شود تا هماهنگی بین ساختارهای سیاستگذاری، قانونگذاری و اجرا هرچه بیشتر ایجاد شود. شورای عالی انقلاب فرهنگی نوعا در اسناد و مصوبات خود از واقعیتهای قانونگذاری و اجرا، بسیار دور است و این مساله باید حل شود.
ادامه 👇
این موضوع به معنای ورود این شورا به حوزه تقنین و اجرا نیست بلکه باید درک و فهم خود را از این دو عرصه تقویت کند و متناسب با آنها و نهادها و ساختار و همچنین اصلاح برخی از آنها با همافزایی این دو نهاد مهم وظیفه خود را انجام دهد. شورای عالی انقلاب فرهنگی در طول یک دهه گذشته، تبدیل به جزیرهای کماثر و در بیشتر موارد بیاثر در تحولات فرهنگی کشور تبدیل شده است.
شش: عدم تمرکز بیشتر اعضای شورای عالی انقلاب فرهنگی بر امر سیاستگذاری فرهنگی و تمام لوازم آن. تقریبا میتوان گفت بیشتر اعضای شورا کارهای متعددی دارند و برای مطالعه و بررسی و ابعاد مختلف یک سند یا مصوبه، وقت کافی ندارند. از سوی دیگر، عدم شناخت کافی و نظاممند مسالههای اصلی حوزه علم و فرهنگ این چالش را دوچندان میکند. یکی از معضلهای بزرگ ما در عرصه علم و فرهنگ، ضعف ساختارهای کشف و فهم و درک از مسالهها و ریشههای آن است. توجه کنیم که شورای عالی انقلاب فرهنگی محل نظریهپردازی نیست، بلکه این مهم کار نهاد علم است؛ اما وقتی به ترکیب شورا نگاه میکنیم، مجموعهای از فضلا و اندیشمندان معززی دور هم جمع شدهاند که سرجمع خروجی کنش فرهنگی آنها در طول بیش از چهار دهه اخیر معتنابه نیست. این نکته به معنای عدمتوجه به منزلت و جایگاه اندیشمندان و اهالی فکر و علم نیست، بلکه کارکرد و توقع از شورا با این ترکیب دچار تناقض است.
هفت: لزوم توجه دوچندان شورای عالی انقلاب فرهنگی، به مردمنهادشدن روند سیاستگذاری فرهنگی در کشور و بازگرداندن تحول فرهنگی و اصلاح فرهنگی به ریل مردمنهادشدن. یکی از آسیبهای جدی سیاستگذاری فرهنگی در سالهای گذشته، توسعه حاکمیتی شدن و دولتی شدن فرهنگ و کاهش سطح تماس و کنشگری تشکلهای خودجوش مردمی و کاهش تصدیگری مردم برای حل مسالههای فرهنگی است. لازم است در روند اصلاح حکمرانی فرهنگی، نقش مردم روزبهروز بیشتر شود. بسیاری از مسالههای فرهنگی ما در دهههای متمادی قبل و بعد از انقلاب، متولی حاکمیتی نداشته، بلکه مردم با توجه به عمق اعتقادات و مبانی و درک تربیتی و فرهنگی خود، مساله را نسل به نسل حل کردند و پیش بردند. کشف منطق این کنش جمعی خودجوش برای حل مسالههای فرهنگی ازجمله کارهای مهم شوراست. هشت: توجه بسیار کم به گروههای مرجع اثرگذار بر افکار عمومی در اصلاح فرهنگی و تحول فرهنگی و دولتی شدن گروههای مرجع مثل روحانیت یا استادان دانشگاه اثرگذار طی سالهای گذشته. شورای عالی انقلاب فرهنگی باید برای افزایش سطح مرجعیت گروههای مرجع، مثل روحانیت اصیل انقلابی و مردمی، برنامهریزی، تأمل و سیاستگذاری کند. مواجهه سلبی و دفعی با تحول جدی در تغییر مراجع اجتماعی اثرگذار بر فرهنگ عمومی اثری معکوس دارد.
نه: توسعه امر فرهنگی از مسیر توسعه سرمایه اجتماعی، اعتبار اجتماعی و قدرت اجتماعی شکل بگیرد. وقتی رویکرد غالب در سیاستگذاری فرهنگی، سلبی و تهدیدمحوری است و توجهی به جامعهمحوری وجود ندارد، چرا توقع داریم سرمایه اجتماعی ما روز به روز افزوده شود؟
پایان
#ادبی
امضای خون بر برف
حامد عسکری، شاعر و نویسنده
در برفهای کلیمانجارو بودهام و در صحرای حجاز نیز. گرم و سرد روزگار بر من تاثیری ندارد و زمان و گذرش نیز برایم بلامعنی است. به پلکی از شرق به غرب میروم و از شمال به جنوب. آن روز شانه به شانه مردی بودم که سوار بر اسب یال کوهها در مینوردید تا به یاران موافق برسد و دوباره هنگی و جمعی سامان بدهد که رسالتش را به اتمام رسانده باشد. چه پاییزی بود و چه برگریزی و گویا خزان عمر مرد هم در رسیده بود. مرد و اسب هر دو نفس بریده و گرسنه و تشنه سلانهسلانه و بیرمق همه جانشان را در کوله گذاشته بودند و بهسمت خلخال میرفتند. من میدانستم کی و کجا باید کارم را سامان دهم و مرد اما همچنان امیدوار بود. به آسمان که نگاه میکردی لکه سیاه و چرک چند کلاغ گاهی خاکستری محو و چروک آن پهنه بینهایت را چاک میانداخت و قارقاری برفهای پوک را برشاخهها ترد میکرد و شتاب میداد برای افتادن... دست مرد به قبضه برنویش چسبیده بود از سوز سرما و اسبش که خرناسه میکشید دو ستون بخار از ششهای سرد و پرتپش اسبش بیرون میزد. مرد به تفنگچیهایش فکر کرد، به آنها که در خون خویش غلتیدند و پیش از او رفتند. و کمتر و به آنها که برق سکه و وعده و وعید کورشان کرد و تفنگ بر زمین گذاشتند و راه عافیت گرفتند.
به گیلان فکر کرد و آوازهایش، به گیلان فکر کرد و لالاییهایش. به عطر شالی و چای و نوای خوتکاها و درناها و دریغ از اینکه خاکی اینچنین حاصلخیز و مبارک را باید نکبت فقر و تنگدستی و زخم تراخم آنگونه درهم بپیچد که رحم و مروت از مردمان دوری گزیند و وفاق و همدلی جای به خیانت و زخمهایش برگرده بدهد... به حیدرخان عمواوغلی فکر کرد و رفتن یکبارهاش. خالو قربان را آه کشید بهخاطره همه دور آتش نشستها و چای و چپق کردنهایی که به یکباره کینه شد و نفرت. به این فکر کرد که دو ستاره حلبی بر شانه از دست قزاق قلدر میرپنج ارزشش را داشت که سرهنگ شود و تف کند به هرچه رفاقت و همدلی... به آن روزی اندیشید که قرآن نم کشیده از هوای گیلان را از جیب چپ پالتویش از روی قلبش بیرون آورد و سوگند خورد که برای این خاک، جان هبه کند و شرف و وجدان نه. و اینک مرد تنها بود و همه این فکرها و دندان قروچهها... جان مردهای خیانت دیده را گرفتن... جان مردهای تنها مانده و زخم از عزیز خورده را گرفتن عطر دیگری دارد. روحشان چاکچاک است و خونشان معطر از صبر و سلوک. نه که لذت ببرم اما انگار آن جان راحتتر از کالبد تن بیرون میآید و مشتاقتر است به پر کشیدن... اسب زانو زد و افتاد. خون در رگهای مرد داشت یخ میزد، صدای قلبش را زیر زبانش حس میکرد. برف آدمی را تشنه میکند، زبانش، زبان سرخش توی حلقومش تکه سفالی بود که به سقف دهانش میخورد و کپکپ صدا میکرد. گیج و منگ یافتن راه بود، این جنگلها را عین کف دست میشناخت و میدانست بر فرصت شاخههای انبوه کدامیکیشان توکایی لانه دارد یا شانهبهسری تخم گذاشته... همه جنگ سکوت بود و سکوت... از دور صدای شغالی در میان کوهها پژواک میکرد و هراس میریخت به جان افراها و بلوطها... مرد تا زانو در برف بود. تشنه و درمانده، جورابهای پشمیاش خیس بود و انگشتهایش انگار ساقههای یخ بسته سپیدار... برف بر ریش انبوهش مینشست و دو رشته اشک از گوشه چشمهایش بیاراده جاری بود. گرم جاری میشد و بر صورت یخ میزد و میسوزاند و در انبوه محاسنش گم میشد. مرد چند قدم آن طرفتر از اسبش بر زمین افتاد، من حالا به او نزدیکتر بودم و پشتسرم صدای نفسهای ترسیده خالو قربان... مرد بر زمین افتاده بود که خالو قربان رسید، با مرد چشم در چشم شد. بیشرم، بیخاطره، بیمروت... دست بر کاردی برد که تیغهاش شمش فولاد کمپانی هندشرقی بود و دستهاش شاخهای قوچی از هرات. زانو زد و پیشاپیش آن حجم گرم و عاشق نشست. کلاغها ساکت بودند و برف شرمگین میبارید. با دست چپ مشته ریش میرزا را بالا گرفت و با دست راست مرمر مرطوب گلویش را به یک ضربه نواخت! تو گویی زخمهای پایانی بر چهار سیم سهتاری کهنسال... خون بر برف جاری شد و برف فرو رفت! مرد پلکهایش روی هم آمد و من حواسم بود که درد نمیکشد. لبهایش تکانی خورد و در آن سرما هزار پروانه که بر بالهایشان هزار صلوات نستعلیق شده بود به پرواز درآمد... روح میرزا را از جانش بیرون کشیدم و امان دادم بایستد و با کالبد یخزدهاش وداع کند. دیگر سردش نبود. دیگر درد نمیکشید. لبخند میزد. اشاره کردم به اسبش که فندقی رنگ بود و اینک بال داشت. به جستی بر ترکش نشست و در آسمان جنگلهای خلخال چرخی زد. خالو قربان سر گرم و خونآلود میرزا را در کیسهای گذاشته بود و لای افراها گم شد. من لبخند میزدم... خالو فرصت خرج کردن سکههای مرحمتی را پیدا نمیکرد.
#سیر_یادداشت_خوانی
معمای مخاطب در متون دینی
اصلاح باورهای دینی جز از راه تغییر جایگاه متن در دینشناسی ممکن نیست. تا آنگاه که الفاظ و عبارات، یگانهمنبع شناخت دین است، روزآمدسازی دین در حد امور جزئی و پس از طی زمانهای طولانی و تحمل هزینههای سنگین است. «دینشناسی متنمحور»، مقتضی دینداری ظاهرگرا است و این نوع دینداری بیش از آنکه گرهگشا باشد، خود کلافی سردرگم است. تعبیرهایی مانند «درد دین» از همینجا پدید آمدهاند. علیالقاعده دین باید درمان باشد نه درد؛ یار شاطر باشد، نه بار خاطر و موضوع نزاع.
تغییر جایگاه متن در دینشناسی اسلامی، دشوار و زمانبر است؛ چون در نزد مسلمانان، متون اسلامی بر خلاف متون مقدس ادیان دیگر، عین یا هموزن سخن خدا است و نیز فراتر از زمان و مکان. این تلقی از متن دینی، اقتضایی جز محوریت قاهرانۀ آن در فهم دین ندارد. مشکل دیگر، چیستی و اعتبار محورهای جایگزین است که اکنون موضوع این نوشتار نیست. در اینجا قصدم اشاره به یکی دیگر از مشکلات دینشناسی متنمحور است؛ چنانکه پیشتر نیز دربارۀ برخی دیگر از این مشکلات نوشته بودم.
هر متنی از حیث مخاطب با دو مشکل بالقوه روبهرو است:
۱. بحران مخاطب؛ یعنی متن بدون مخاطب یا دچار کمبود مخاطب باشد.
۲. معمای مخاطب؛ یعنی طیف مخاطبان متن چنان گسترده، متنوع، متعدد و گاه متناقض باشد که مخاطب واقعی از خودمخاطبپندار قابل تشخیص نباشد و هر شنونده یا خوانندهای بتواند خود را مخاطب آن بپندارد.
متون دینی، بهشدت با مشکل دوم مواجه است. مثلا در مقطعی از تاریخ اسلام، هم خوارج خود را مخاطب «یا ایها الذین آمنوا» میدانستند و هم پیروان امیرالمؤمنین و هم سپاهیان شام و هم اهل جمل در بصره. هر چهار گروه نیز تا آخرین نفس جنگیدند. همچنین همۀ قرائن و شواهد نشان میدهد که بیشتر کسانی که در روز عاشورا برای کشتن امام حسین(ع) به کربلا آمده بودند، خود را «مجاهد فی سبیل الله» میدانستند و به قول منسوب به امام سجاد: «یتقرّبونَ الی اللهِ بدمِهِ؛ قرب خدا را در ریختن خون حسین میجستند.»
همچنین هر کس که نماز میخواند و روزه میگیرد و انگشتر عقیق میپوشد و تسبیح میگرداند و چشم از نامحرم میبندد، با شنیدن «یا ایها الذین آمنوا»، شاخکهای احساسش میجنبد؛ اما همو نصیب دیگران را یا «المغضوب علیهم» میداند یا «الضّالین». اگر در راهی باشد که بیشتر مردم همان راه را میروند، میگوید «ید الله مع الجماعة» و اگر بیشتر مردم را در مقابل خود ببیند، میگوید: «اکثرهم لایعقلون». وقتی در قرآن میخواند که حزب الله پیروز است، مشتهای خود را گره میکند و بر سر احزاب دیگر میکوبد، و وقتی به او میگویی چرا شیوۀ گفتوگو و مذاکره را بر تندی و خشم برگزیدهای، آیۀ «محمدٌ رسولُ الله والذین مَعَهُ اشدّاءُ علی الکُفار» را قرائت میکند. اگر از او بپرسند که چرا خود را مصداق «الذین معه» میشماری، حجتهایی میآورد که اولا همگی از جنس ظواهر است(مانند اقرار زبانی به یکتایی خدا و نماز و روزه و عزاداری و حجاب) و ثانیا برخی مخالفان او نیز میتوانند همان حجتها را بیاورند، و بلکه بیشتر از او. خودمخاطبپنداری در متون دینی به قدری آسان و رایج است که هر کسی میتواند دربارۀ دیگری هر چه میخواهد بگوید و بیانصافی کند و در مقابل اعتراض دیگران بگوبد: «لا یحب اللهُ الجهرَ بالسوء من القول الا من ظلم.» (نساء/148) یعنی مظلوم اجازه دارد که صدای خود را بلند کند و فریاد بزند و غیبت کند. آیا شما میتوانید به او ثابت کنید که مظلوم دیگری است، نه او؟ از امام رضا(ع) نقل شده است که پیامبران آنگاه نبوت خویش را فهم میکردند که خود را ناچیزترین و پستترین بندگان خدا مییافتند(در محضر علامه طباطبایی، چاپ سوم، ۱۳۸۸، ص۱۹۸). اما مدعیان پیروی از ایشان، همواره خود را در جایگاهی برتر و نزدیکتر از دیگران به خدا میبینند.
هیچ راهی برای گشودن معمای مخاطب در متون دینی وجود ندارد. یعنی شما از هیچ راهی نمیتوانید به هیچ مسلمانی ثابت کنید که حزبُ اللهِ قرآن هیچ ربطی به جناح سیاسی تو ندارد و بلکه ممکن است حزب الله همان گروهی باشد که تو در نابودی آن بهجان میکوشی. حتی اگر مفسر و راهنمای متن در نزد دو مسلمان یکی باشد و مثلا هر دو مرجعیت علمی اهل بیت(ع) را پذیرفته باشند، اگرچه بخشی از اختلافاتشان فروکش میکند، دچار همان مقدار اختلاف و نزاع در بخشهای دیگر میشوند؛ مانند نزاع اصولیان و اخباریهای شیعی که تا تکفیر یکدیگر پیش رفتهاند.
حل معمای مخاطب در متون دینی، اگر راهی داشته باشد، استمداد از مؤلفههای برونمتنی است؛ مؤلفههایی همچون خرد جمعی، تجربههای تاریخی بشر، عقل خودبنیاد، مشی مشترک ادیان، اعتباربخشی به داورهای بیطرف، روح دیانت، بسندگی به قدر متیقنها و احتیاط متقیانه. هر یک از این مؤلفهها شرحی مستوفا میطلبد.
+ رضا بابایی _ پنجشنبه هفدهم اسفند ۱۳۹۶
#سیر_یادداشت_خوانی
کوروش، پادشاه معاصر
دربارۀ کوروش، حرف و حدیث بسیار است. منابع معتبر تاریخی، در مجموع و بیشوکم تأیید میکنند که سرسلسلۀ هخامنشیان، پادشاهی متفاوت بوده و در میان پادشاهان باستان، نزدیکترین منش و شیوۀ حکمرانی را به نظامهای باز سیاسی امروزین داشته است. اما آنچه این روزها مهم است، نه وجود خارجی او است و نه واقعیتهای تاریخی دربارۀ او. کوروش در نزد ایرانیان – درست یا غلط – نماد حاکمان اهل مدارا، صلحجو و میهندوست است. حتی اگر کوروش بهواقع اینگونه نبوده است، صورت مسئله تغییر نمیکند. اکنون نباید اندیشید که این تلقی از کوروش درست است یا نه. باید بیندیشیم که چرا پادشاهی منسوب به این ویژگیها چنین محبوب شده و مثلا نادرشاه یا شاه عباس صفوی که مسلمان نیز بودهاند، این مجبوبیت را ندارند. محبوبیت ناگهانی کوروش در میان ایرانیان، بیش از آنکه ریشۀ علمی یا دلیل جغرافیایی داشته باشد، یک نشانۀ جامعهشناختی است. این نشانه خبر میدهد که زیستجهان ایرانیان تغییر کرده است. شاید اگر روزی مشکل ایرانیان یکپارچگی کشورشان در برابر دشمنان خارجی باشد، در آن روزگار شاه اسماعیل صفوی یا نادرشاه افشار یا حتی آغامحمدخان قاجار محبوب و زبانزد شود؛ چنانکه در روزگاری دیگر، مهدی اخوان ثالث، شاعر عصر پهلوی، پس از کودتای 28 مرداد و ناامیدی از همروزگارانش، از کاوه روی برمیگرداند و به اسکندر دخیل میبندد:
باز میگویند: فردای دگر
صبر کن تا دیگری پیدا شود
کاوهای پیدا نخواهد شد، امید
کاشکی اسکندری پیدا شود
در سالهای نخست انقلاب، کوروش و داریوش برای بیشتر مردم ایران تفاوتی با ناصرالدینشاه و فتحعلیشاه نداشتند؛ چون معنایی دیگر از حکومت و حاکم در ذهنها رخنه کرده بود و مردم گمان میکردند که به فرمولی از حکومت دست یافتهاند که همۀ تئوریهای پیشین را نسخ میکند. اکنون نیز اگر به پادشاهی مشهور به صلح و مدارا با مخالفانش اقبال کردهاند، معنایی جز این ندارد که شیوه او را ضرورت زمانۀ خویش یافتهاند. این اقبال، به سوی شخص کوروش نیست؛ به سوی شیوهای در کشورداری است که بهحق یا بهخطا کوروش نماد آن شده است. امروز اگر کسی بگوید که آن پادشاه باستانی، دوباره بر تخت سلطنت نشسته و بر ذهنیت ایرانی حکم میراند، چندان گزاف نگفته است.
+ رضا بابایی _ یکشنبه هفتم آبان ۱۳۹۶ |
وب نوشتهای مرحوم #مسعود_دیانی
چهارشنبه 19 مرداد 90
از خانه بیرون نرفتم ، کار نوشتنی داشتم ، از یک نشریه سفارش مطلب گرفته بودم ، دو تا ، یکی را گذاشتم برای صبح ، همان که اسمش را گذاشته بودم " سرکنگبین و صفرا " آن یکی را برای عصر ، عنوانش بود " مرا بشنو ! همین " ، کاغذهای برچسب دار را گذاشتم روی میز ، رنگشان به سبز پسته ای می زد ، صورتی هم داشتم ، کوچک بودند ، زرد هم داشتم ، اندازه شان بزرگ بود اما از همدیگر بد کنده می شدند ، خیلی اوقات که اصلا کنده نمی شدند ، پاره می شدند ، همان سبزپسته ای ها را برداشتم ، تهران خریده بودمشان ، از شهر کتاب توی خیابان بهشتی ، همه ی حرف ها و فکرها و ایده هایی که چند روز قبل توی ذهنم وول خورده بودند و از سر و کول هم بالا رفته بودند را آوردم روی کاغذها ، هر کدام را روی یک کاغذ می نوشتم ، بعد کاغذ را می کندم و می چسباندم روی دیوار کنار میز مطالعه ، می رفتم سروقت کاغذ بعدی ، این جور وقت ها کارم شبیه به یک معلم دبستان است ، وقتی وارد کلاسی می شود که بچه ها در نبود معلمشان توی سر و مغز هم می زنند ، جفتک می پرانند ، جیغ می کشند ، گرگم به هوا بازی می کنند ، کتک کاری می کنند ، موشک هوا می کنند ، روی تخته سیاه شکلک معلم را می کشند ، با کتاب توی فرق سر هم می کوبند ، من همیشه کمی پشت در این کلاس می ایستم ، " کمی " دست کمش یک هفته می شود ، زیادهایش تا یک ماه هم می رود ، می گذارم هر وروجکی که دلش می خواهد بیاید بیاید هر کی دلش می خواهد برود ، اجازه می دهم بچه ها توی مغزم هرچقدر می خواهند جیغ و هوار بکشند ، بازی کنند و آتیش بسوازانند ، آنقدر پشت در صبر می کنم تا خسته شوند ، خسته که شدند یقه ی کتم را صاف می کنم و می روم توی کلاس بچه هایی که از شدت خستگی ولو شده اند را روی نیم کت خودشان می نشانم ، بعد یکی یکی می آورمشان پای تخته و سؤال پیچشان می کنم ، قبل از نوشتن مغز من همچین کلاسی می شود ، ایده ها و فکرها و حرف ها همچین بچه هایی .
دیوار کنارم پر شد از برگه های سبز پسته ای برچسب دار ، حالا باید بچه ها را به صف می کردم ، همه شان را یک دور بالا پایین کردم ، از نو خواندمشان ، تمام که شد شماره گذاری شان کردم ، شماره گذاری قاعده و قانون ور نمی دارد ، کشکی ست ، کشک اسم های دیگری هم دارد ، ذوق نویسنده منظورم است . کاغذی که آخرین شماره نصیبش شده به راحتی می تواند جای اولی را بگیرد ، اولی برود روی نیمکت سومی بنشیند ، سومی برود جای دوازدهمی ، دوازدهمی جای نهمی ، باید دید آقا معلم صبح از کدام دنده اش بلند شده ، چه ویری دارد ، اگر با زنش دعوایش شده باشد یک جور شماره گذاری می کند ، اگر حقوقش را اضافه کرده باشند یک جور دیگر .
کاغذهای سبز پسته ای پر شده بودند از نوشته هایی بد خط و کج و معوج با روان نویس سیاه و شماره هایی گوشه ی بالای سمت چپشان با روان نویس نارنجی ، دور هر شماره یک دایره ی قناسی که دو سرش هیچ وقت به نمی رسند کشیده شده بود ، روی بعضی کاغذهای سبز پسته ای یک ضربدر بزرگ با روان نویس بنفش کشیده شده بود ، ضربدر بنفش یعنی آقا معلم این بچه را با تیپا از کلاس بیرون انداخته : اخراج .
کاغذها را به ترتیب شماره از روی دیوار جمع کردم ، آقا معلم این جوری بچه ها را به ترتیب شماره به صف می کند ، سر هر شماره پشت سر شماره ی قبلی ، آقا معلم - بسته به حال و روزش – گاهی اوقات روی منظم بودن صف حساس می شود ، همه کاغذها باید طابق النعل بالنعل روی هم چسبیده شده باشند ، گاهی اوقات هم برایش مهم نیست ، آنوقت صف بچه ها می شود مثل یک ماری که موقع خزیدن هی پیچ و تاب بر می دارد .
کاغذهای به هم چسبیده را گذاشتم روی میز ، حالا بچه به ترتیب شماره هایشان روی نیمکت هایشان نشسته اند ، سکوت در کلاس حکم فرما می شود ، این حساس ترین و سرتوشت ساز ترین بخش کلاس است ، این که آقا معلم کلاس را چه شکلی شروع کند ، آقا معلم یک تکه گچ بر می دارد ، فوتش می کند ، بالای تخته سیاه می نویسد " بسم الله الرحمن الرحیم " بعد بر می گردد و دوباره چشم توی چشم بچه ها می دوزد و سکوت را ادامه می دهد . در این موقع گاهی اوقات بین نیمکت بچه ها قدم می زند و آن ها را ورانداز می کند ، گاهی اوقات جای دو تا از آن ها را عوض می کند ، گاهی اوقات کل کلاس را به هم می ریزد و از نو شماره شان می زند ، گاهی اوقات آن بچه ای که با ضربدر بنفش اخراج شده را صدا می زند و به کلاس برش می گرداند ، گاهی اوقات بر سر انگشت هایش روی میز ضرب می گیرد ، گاهی هم می رود توی آبدارخانه ی معلم ها برای خودش یک چایی می ریزد تا ببیند چه برای شروع کلاس چه خاکی باید به سرش بکند ، بعضی روزها هم می شود که آقا معلم هرچقدر به خودش فشار می آورد نمی تواند کلاس را شروع کند ، آنوقت می گوید : " امروز کلاس تعطیل ، تا فردا ".
ادامه
دو تا کلاس داشتم ، بچه هایش یک هفته بود توی سرم جیغ می کشیدند ، توی نماز ، توی خواب ، توی کتابخانه ، موقع رانندگی ، یکی از مطالب را صبح نوشتم ، یکی را عصر ، آقا معلم کلاسش که تمام می شود می نشیند به حساب کتاب کردن که اول ماه کی می رسد ، حقوق ها را کی می دهند ، یعنی حقوق ها را اضافه می کنند ؟ گروهی ، تشویقی چیزی نمی دهند ؟ بعد توی ذهنش نقشه می کشد حقوق ها را که دادند می رود آن کفشی را که شب قبل برای همسرش پسندیده بود اما پول خریدش را نداشت می خرد .
پیش خودم فکر کردم اگر حق التحریر یکی را هم که شده تا آخر ماه رمضان دادند می روم و آن کفشی پومای گردویی رنگی که دیشب نشانش کرده بودم را برای فاطمه می خرم .
آقا معلم از کلاس که بر می گردد همسرش می گوید خسته نباشید ، خدا قوت ، امروز خیلی خسته شدید آقا ، کمی استراحت کنید . یعد می گوید لباس بپوش افطار نشده برویم خرید .
یک ساعت مانده به افطار از خانه بیرون رفتیم ، مغازه ی نان فانتزی گلستان را که یک خیابان آن طرف تر از خانه مان بود افتتاح کردیم ، یک بسته نان ساندویچی لقمه ای خریدیم ، از سوپری شیر و دلستر میوه های استوایی خریدیم ، از دستگاه با کارت آب شیرین برداشتیم ، برگشتنی تقاطع خیابان صدوق را که خواستم دور بزنم بوی گل های اطلسی هجوم آورد توی ماشین ، تقاطع پر بود از گل های اطلسی سفید و صورتی و بنفش ، زدم روی ترمز ، سرم را بیرون آوردم تا ریه هایم از بوی اطلسی ها پر شود ، ماشین پشت سری دستش را گذاشت روی بوق . آقا معلم اینها افطار کوکوسیبی داشتند با گوجه ی خرد شده و ترشی مخلوط گراندیس و دلستر میوه های استوایی و زیتون .
پایان
وب نوشتهای مرحوم #مسعود_دیانی
پنجشنبه 20 مرداد 90
ساعت را یک ربع مانده به چهارکوک کرده بودم ، برق نبود ، کورمال کورمال تا آشپزخانه رفتم ، نیمی از شهر در خاموشی مطلق بود ، از دوردست فقط چراغ های سبز جمکران روشن بود ، از پنجره ی اتاق ها سرک کشیدم ، از زاویه ی آن پنجره ها هم شهر تا چند خیابان آن طرف تر خاموش خاموش بود ، برگشتم توی آشپزخانه ، کبریت برداشتم ، اولین کبریت را روشن کردم ، یاد دخترک کبریت فروش افتادم ، یاد این که کودکی های ما چقدر با این قصه های غم انگیز گذشت . با کبریت اول راهم را تا پای شمع های تنه درختی کوبیده شده به دیوار دید زدم ، از یک هنرمند قمی خریدیمش ، کار با چوبش حرف نداشت ، یک تنه درخت صاف که شاخه ی موج داری از پایین تا بالایش لغزیده بود با دو تا جاشمعی چوبی حباب دار ، شمع هایش را روشن کردم ، رفتم سراغ قفسه دیواری ، شمع بزرگ رویش را روشن کردم گذاشتم روی اپن آشپرخانه ، یک شکع مکعب مستطیلی ایستاده ، با بدنه ای پر از گل های خشک شده ، روی میز ناهار خوری فاطمه یک کاشی چند رنگ گذاشته بود با دو تا جاشمعی کاسه ای نارنجی ، شمع هایش را روشن کردم و با احتیاط و وسواس گذاشتمش روی میز صبحانه خوری لب پنجره ی آشپزخانه ، فاطمه بیدار شد . باد خنکی می وزید . رادیو دو موج کوچکمان را روشن کردم ، فاطمه برنج هایی که از شب قبل توی پلو پز پخته بود را ریخت توی قابلمه و گذاشت روی گاز ، سحری باز هم فسنجان داشتیم .
فاطمه گفت این زیبا ترین سحری عمرم بود ، گفت تا حالا زیر نور شمع سحری نخورده بودم ، توی تاریکی ، از من پرسید : " تو چی !؟ " گفتم : " یادش به خیر ، زمون جنگ ، خط مقدم ، توی سنگر ها این شکلی افطار می کردیم " فاطمه خندید و گفت بعله ! چایی از دیشب مانده را داغ کردم ، فاطمه گفت واقعا بندگان خدا توی جبهه هم روزه می گرفتند !؟ گفتم آره خب ! بعد از چند لحظه ، انگار که کشف تازه ای داشته باشد گفت : " خب خدا را شکر که اون وقتا ماه رمضون توی تابستون نبوده " روزه داری در مرداد داغ قم اذیتش کرده است .
در خانه ی ما برق که می رود ، آب هم می رود ، برق که نباشد پمپ ها کار نمی کنند تا آب را هشت طبقه بیاورند بالا و بعد از بالا پخش کنند بین طبقات پایین ، خوبی اش این است که آب آشامیدنی مان از آب توی شیرها جداست ، دبه های بیست لیتری را از دستگاه آب شیرین می کنیم . عصر بیست لیتر آب آورده بودم ، شانسمان گفته بود ، آب شیرین را ریختیم توی آفتابه ی مسی کنج دستشویی ، زیر نور شمع دستشویی رفتیم ، زیر نور شمع وضو گرفتیم ، از رادیو اذان می دادند ، زیر نور شمع نماز خواندیم ، فوت کردیم توی شمع ها ، خوابیدیم .
فاطمه هشت رفت سر کار ، من تا یازده خوابیدم ، شدید کمبود خواب داشتم ، چشم هایم درد گرفته بود ، می خواستیم با زبان روزه توی مغز آفتاب ، اذان که دادند ، بزنیم به جاده ، شب ، اصفهان خانه ی " خانم جون " افطاری دعوت بودیم ، خانم جان مامان مامان فاطمه است ، به مامان بابیش می گویند " مامان جون " ماه رمضان ها هرسال خانه ی خانم جون مراسم کلّه پاچه خوران برقرار است ، قانونش این است هر خانواده یک کلّه پاچه ، من و فاطمه یک خانواده به حساب می آییم ، یک دست کلّه پاچه ی اختصاصی سهممان است ، همه ی عروس دامادها یک خانواده به حساب می آیند ، سال های سال ، از زمانی که حاج آقا زنده بوده و پایه ی این مهمانی را گذاشته بوده . آن سال هایی که شش تا کلّه پاچه سر سفره بوده تا سال پیش که بیست و دو تا کلّ] سر سفره بود ، همه می دانستند هر جای دنیا که باشند باید شب پانزدهم را هر جور که شده خانه ی حاج آقا باشند ، پارسال قرار مراسم را به خاطر ما گذاشتند دومین شب جمعه ی ماه ، اذان که دادند راه افتادیم تا به افطاری خانم جون برسیم .
از جاده قدیم رفتیم ، جاده ی امام زاده عبدالله ، جاده ی طایقان و نیزار ، از آن جاده های پر پیچ و خم و سربالایی سر پایینی داری که هم ترس دارد هم هیجان ، هر باز توی سر زیری هایش که می افتیم و یک چیزی توی دلمان تکان می خورد فاطمه می خندد و می گوید " آخ جان ، شهر بازی " نماز را امامزاده عبدالله خواندیم ، مسافرها تک و توک زیر سایه ی خنک درخت های کنار امامزاده ناهار می خورند ، رودخانه ای که از پشت امامزاده می گذشت کم آب شده بود . دست فروشی انگور می فروخت . تا اصفهان برسیم آلبوم های موسیقی بالا پایین می شدند ، خشته که شدیم نوبت رادیو بود که مدام موج به موج شوند، رادیو معارف ، رادیو جوان ، رادیو آوا ، رادیو فردا ، رادیو قرآن ، رادیو پیام ، یک ساعت مانده تا اصفهان ، شهرام شکیبا برنامه ی طنز عصر های پنجشنبه اش را شروع کرد ، تا برسیم از خنده و قهقه روده بر شده بودیم .
ادامه👇
خانه ی فاطمه این ها دوش گرفتیم ، لباس هایمان را اتو زدیم ، کمر به زمین گذاشتیم ، با مامان و عادله گپ زدیم و نزدیکی های اذان رفتیم خانه ی خانم جون . تمام حیاط را فرش انداخته بودند، ایوان ها را مخطأ چیده بودند باغچه ی وسط حیاط پر بود از گل های اطلسی و مارگاریت ،از برگ های درخت توت و خرمالو آب می چکید ، یک میز دایره ای قدیمی گذاشته بودند لب ایوان روبروی در ورودی ، رویش را خرما و نان خشک و پنیر چیده بودند ، کنار ایوان دو تا سماور ذغالی و دو تا قوری چینی بزرگ گذاشته بودند ، روی یکی از قوری ها گل سرخ کار شده بود ، روی آن یکی نقاشی رنگ و رفته ی یک زن فرنگی که لباسش سینه هایش را کامل نپوشانده بود ، زن یک سینی چای دستش بود و غم زده به روبرو نگاه می کرد . جای چند تا خش قدیمی و کهنه ی چاقو روی نقاشی زن پیدا بود ، دو تا سفره ی عمود بر هم دو طرف حیاط پهن کرده بودند ، وسط سفره ها کاسه های ترشی چیده بودند ، بشقاب های سبزی خوردن ، کاسه هایبزرگ چینی گل سرخ پر ازیخ ، لیوان های قدیمی که تهشان به سبزی می زند ، کوکای سیاه و کانااد درای نارنجی ، سفره های قلمکاری که تویشان نان خانگی گذاشته بودند .
اذان که دادند ، با خرما و آب جوش و نان خشک و پنیر افطار که کردند ، نماز که خواندند ، نفسشان که جا آمد برای هر نفر یک پیاله آب گوشت کشیدند ، فاطمه رفته بود سر دیگ ها کمک ، کله پاچه ی ما را خودش آورد ، گفت یکی از خوشگل هایش را برای خودمان کنار گذاشته . توی آبگوشت ها نان خانگی تلیت کردیم ، فاطمه کلّه را اوراق کرد ، من توی قدح های پر از یخ نوشابه ریختم ، لای هر لقمه ترشی خانگی خانم جون گذاشتم ، فلفل زدم . مغز تکاندم ، نوشابه سر کشیدم .
خانم جون اسمش عالم است ، پنج تا دختر دارد یک پسر ، خواهرش – خاله پری – هم دقیقا همین طور است ، او هم پنج تا دختر دارد یک پسر . از دل این شش تا امسال بیست و سه تا خانواده بیرون آمده بود . یکی از خانواده ها نتیجه ی خانم جون و شوهرش بود که تازگی ها عقد کرده بودند بقیه نوه های خانم جون ، اگر خدا بخواهد سال دیگر باید دو سه تایی کلّه به فهرست اضافه کنند . همین روزهاست که برای دو سه تایی از نوه ها دست و استین بالا بزنند .
بعد از افطار ما جوانترها گوشه ی حیاط کنار پنجره ی بزرگ میمهان خانه جمع شدیم ، اول پانتومیم بازی کردیم ، از آن شبی که سد خمیران جمع شده بودیم و ما از مجید خاله ناهید خواستیم " ایزی لایف " را بازی کند بیشتر سوژه ها بی ادبانه شده . بعد " دست ها " را بازی کردیم ، هر کس می سوخت بقیه جیغ می کشیدند ، بزرگ ترها می دانستند هرچقدر بگویند ساعت یازده شب است ، کمی ساکت تر ، همسایه ها اذیت می شوند کسی به حرفشان گوش نمی کند ، چیزی نگفتند ، بعد " هُپ " بازی کردیم ، مضرب چهار ، اولین کسی که حذف شد علی خاله اکرم بود ، خیر سرش نخبه ی فامیل است ، رتبه ی کارشناسی ارشدش شده دو ، دارد شال و کلاه می کند بیاید دانشگاه شریف ، بعد از سوختن هم از بیرون بازی گیر داده بود سی و دو مضرب چهار نیست ، مهدی خاله مریم گفت : " چار هشتا سی و دو تا "امسال می رود کلاس سوم دبستان ، بعد محمد خاله اعظم یک بازی یادمان داد . خاله اعظم همان مامان فاطمه است ، بعد قرار شد هر کسی خاطره ی خنده دار بگوید ، اقا محمد – داماد دایجون – محمد خاله ناهید ، من ، محمد خاله اعظم ، حمید خاله زهره خاطره های خنده دار گفتیم و تا یک شب ریسه رفتیم .
دخترها نقشه ریختند تا سحر خانه ی خانم جون باشیم ، پلو ماش را بار گذاشتند ، پسر ها دو دسته شدند ، بعضی ها رفتند مسجد جامع دعای ابو حمزه ، من و مجید خاله ناهید و حسین و علی خاله اکرم و آقا محمد - داماد دایجون – رفتیم کوه صفه . ماه یک نفس داشت تا کامل بشود ، ساعت دو نیمه شب بود .
پایان
#سیر_یادداشت_خوانی
هنر دموکراسی
خطا است اگر دولتها یا حکومتها را به دو گروه پاسخگو و غیر پاسخگو تقسیم کنیم. هیچ دولتی و هیچ حکومتی نیست که پاسخگو نباشد؛ تفاوت حکومتها در مرجع آنها برای پاسخگویی است. یکی، خود را پاسخگوی مردم میداند و دیگری پاسخگوی نهادهای مستقل از مردم و سومی مخلوطی از این و آن. حکومتها خود را پاسخگوی کسی یا نهادی یا نیرویی یا جمعیتی میدانند که از آن مشروعیت میگیرند. مثلا حکومت دستنشانده، چارهای جز التزام و پاسخگویی به بیگانگان ندارد و حکومتی که همۀ مشروعیت خود را از مردم گرفته است، به همانان پاسخگو است و میکوشد رضایت آنان را جلب کند. و اگر مشروعیت حکومتی، وامدار حمایت و پشتیبانی نهادی خاص(همچون نهادهای نظامی یا مذهبی) باشد، باید همان را از خود راضی نگه دارد؛ هرچند به قیمت ناراضی کردن مردم و نهادهای دیگر. پاسخگویی به مردم و التزام به منافع ملی در دموکراسیهای موفق غربی، از روزی شروع شد که مرجعیت و مشروعیتبخشی نهاد کلیسا رنگ باخت و دولتها مردم را جایگزین کلیسا کردند. رژیم پهلوی نیز هنگامی سرنگون شد که هم مردم از او روی برگرداندند و هم مرجعیتهای سنتی به مقابله با او برخاستند؛ یعنی دیگر هیچ منبع مشروعیت نداشت.
بر خلاف تصور غالب، دولتها و حکومتها بیشترین آگاهی را از وضعیت موجود دارند و حتی راههای برونرفت را بیشوکم میدانند و ارادۀ آن را نیز دارند. اگر اقدامی نمیکنند، دلیل آن را باید در التزام آنها به نهاد یا نیرویی جست که از آن مشروعیت میگیرند(مناسبات حکومتها و مرجعیتها پیچیدهتر از آن است که شرح آن در مقالهای بگنجد). همچنین هر بخشی از حکومت که اجراییتر است، ضرورت تحول و تجدد را زودتر و بیشتر میفهمد تا کسی یا کسانی که از دور دستی بر آتش دارند. به همین دلیل است که معمولا در بیشتر کشورها قوۀ مجریه زودتر از قوۀ مقننه و قوۀ مقنته زودتر از قوۀ قضائیه اصلاحطلب میشود و آخرین نهادی که ضرورت اصلاح را میفهمد و دست از محافظهکاری برمیدارد، آن بخش از حکومت است که کمترین ارتباط و درگیری را با مسائل اجرائی دارد و پاسخگوی مردم نیست.
برای نمونه، قاجاریان دریافته بودند که کشورداری به شیوۀ آغامحمدخانی دیگر ممکن نیست و بیش از این نمیتوان در برابر ترقیخواهی و تجددطلبی ایستاد. انتخاب کسانی مانند قائممقام فراهانی، امیرکبیر، مشیرالدوله(سپهسالار)، میرزایوسفخان مستوفیالممالک و امینالدوله برای صدارت عظما و نیز تن دادن به نهادهای آموزشی جدید مانند دارالفنون و مدارس رشدیه، از همین آگاهی برخاسته بود. اما آنچه آنان را در این راه ناکام و از عقبنشینی ناگزیر میکرد، وابستگی شدیدشان به مرجعیتهای سنتی در جامعه بود. همۀ صدراعظمهای پیشرو و آگاه قاجار، مخالفانی قدرتمند در بیرون از دربار داشتند. مخالفانِ بیرون از دربار، اگر نمیتوانستند شاه را مجبور به تمکبن کنند، کسانی را از بستگان شاه یا درباریان، به جان شاه میانداختند که از سیاستهای تجددخواهانه دست بردارد. او نیز چون اعتباری جز تأیید مرجعیتهای سنتی نداشت، تن میداد و عقب مینشست. عزل مشیرالدوله و قتل امیرکبیر، همگی بر اثر فشارهایی بیرون از دربار بود. آزادی عمل شاهان در حل مسائل، به اندازهای بود که آنها را از منبع مشروعیتشان دور نکند.
شناخت گروههای مرجع یا داوری(Reference group) در هر کشوری، بهواقع شناخت ماهیت آن کشور است. در سایۀ این شناخت، درمییابیم که اگر دولتی یا حکومتی رفتاری غیردموکراتیک داشت، نباید آن رفتار را به خواستهها و درک او از زمانه ارجاع داد؛ بلکه به طور معمول، آن رفتار برای راضی نگه داشتن منبع مشروعیت آن نظام سیاسی است. مثلا ممکن است شخص حاکم، مشکلی با برخی سیاستها نداشته باشد و حتی آن را به نفع کشور و مردم بداند؛ اما اگر آن سیاستها میان او و منبع مشروعیتش فاصله بیندازد، به سوی آن نخواهد رفت. بسیاری از رفتارهای حکومتی و سیاسی حاکمان را باید از این منظر دید. بنابراین قانع کردن حکومت برای تن دادن به فلان برنامۀ هنری یا فرهنگی یا ورزشی یا اقتصادی یا سیاسی، هیچ سودی ندارد، مگر اینکه منبع مشروعیت آن حکومت، تغییر رأی بدهد یا در آن مسئله، فاقد مرجعیت گردد یا تکیهگاه حکومت تغییر کند. در دورههایی که نظام سیاسی ایران، نیاز کمتری به مرجعیتهای سنتی داشت، منافع ملی اهمیت بیشتری یافت. هنر دموکراسی، این است که حکومتها را از التزامهای پراکنده و مرجعیتهای غیر پاسخگو و دور از واقعیتهای روز، بینیاز میکند.
+ رضا بابایی _ پنجشنبه نهم شهریور ۱۳۹۶