eitaa logo
یادداشت خوانی
119 دنبال‌کننده
11 عکس
0 ویدیو
4 فایل
✔️مجالی برای مطالعه 🍃متن کامل یادداشت تحلیلگران را اینجا بخوانید. 🍃 انتشار هر محتوایی، به معنای تأیید نیست‌‌‌. ⛔️ این کانال را به هر خواننده ای پیشنهاد ندهید.
مشاهده در ایتا
دانلود
✍️ مصطفی رحمان دوست درباره حجت الاسلام راستگو من برنامه کودک تلویزیون را داشتم و راستگو را نمی شناختم. یک روز دیدم آخوند جوان کوتاه قدی یک راست آمد کنارم نشست و سلام علیکم و بعد گفت من آمده ام برای بچه ها برنامه اجرا کنم. آن روز ها کاملا اوضاع انقلابی بود. منشی داشتم ولی قاعده بر این بود که منشی مانع ورود کسی نشود. من که دل خوشی از آخوند های جوان و بی تجربه نداشتم که به نام انقلاب مدعی هر کار و تخصصی شده بودند؛ گفتم آقاجان سن و سالی هم نداری که بگویم حاج آقا این کار ها به شما نیامده. تلویزیون و تولید در آن دستگاه ، حرفه ای تخصصی است . همین که دوربین را از استودیو خارج کرده اید و جلو منبر گذاشته اید کافی است. لطفا بروید به جنگ زید و عمر ادامه دهید و درستان را بخوانید. اما راستگو میدان را خالی نکرد و گفت من حاضرم با بهترین هنر پیشه ها و مجریان برنامه کودک مسابقه بدهم و فی البداهه برنامه اجرا کنم. پیشنهاد تفریحی خوبی بود . تا چشم باز کنم دیدم همکارانِ قرتی تور تکس گروه کودک توی اتاق جمع شده اند تا به آخوند جوانی که ادعای فلان و بهمان دارد بخندند. یک ربع نگذشته بود که راستگو کار خودش را کرد . آنهایی که برای مسخره کردنش آمده بودند هر کدام برای " بهتر" شدن برنامه اش پیشنهادی می دادند... راستگو هم کم نمی آورد و در باره پیشنهاد ها اظهار نظر می کرد. راستگو دلش می خواست با عبا و عمامه برنامه اش را اجرا کند ، آنهم هفتگی و مرتب و با حضور بچه ها و پخش مستقیم. من می گفتم که فقط یک بار اجرا کن آنهم تولیدی نه پخش مستقیم که فیلمش امکان ویراش داشته باشد و حتما با لباس عادی. اختلاف نظر ما باعث شد که برنامه ای تولید نشود. دو سه هفته بعد آمد و به اجرای بدون عبا و قبا و عمامه و همچنین به تولیدی بودن برنامه نه پخش مستقیم آن تن در داد. من و همراهانم هم قول دادیم که اگر برنامه اش را پخش کردیم و گرفت "چند برنامه دیگر !" هم ادامه بدهیم... چند جلسه با پیراهن شلوار اجرا کرد.. یواش یواش وسط برنامه نصف لباسش را پوشید و خلاصه در برنامه اعلام کرد که روحانی است و ... باهم دوست شدیم . خیلی هم دعوا می کردیم چون اختلاف سلیقه داشتیم . همدیگر را دوست داشتیم. مرا دعوت می کرد برای طلبه ها ی نو آموز کلاس هایش ادبیات کودکا ن یا قصه گویی درس بدهم. به خانه هم می رفتیم. در روزگاری که بازی های کامپیوتری جرم بود ، با هم تا صبح آتاری و... بازی می کردیم. جز این روزگار اخیر که پس از درگذشت ناگهانی همسرش دل و دماغی نداشت ، با هم زیاد درد دل می کردیم و به خاطر اختلاف سلیقه های سیاسی و مذهبی به پر وپای هم می پیچیدیم. حیف شد که رفت . حالا حالاها جای کار داشت . این سالهای اخیر خیلی اذیتش کردند . خدا لعنتشان کند ، آسیب زیادی از دست هم لباس هایش خورد. کارش به آن جا رسید که محتاج کار شده بود. بی معرفت ها حتی بعضی از شاگردانش چوب لا چرخش می گذاشتند. او که کار خدا پسندانه اش را کرد و رفت ؛ اما این ها را برای آنهایی می گویم که از امروز در اندوه از دست رفتنش اشک تمساح می ریزند و دیروز در پی این بودند نام و نانش را آجر کنند. خوب است کرونا هست و مراسمی برای جولان این گونه ها اتفاق نمی افتد. بگذریم و با یک خاطره تمامش کنم. بیست و چند سال پیش خانه ما نزدیک فرودگاه مهرآباد بود. شب بود و آماده خواب بودم که تلفن خانه زنگ زد. راستگو بود. گفت میایی مرا از فرود گاه به خانه ات ببری؟ سر به سرش گذاشتم که ای بابا تاکسی بگیر و بیا ... بگذار آقایان علما و شخصیت ها یک بار هم شده سوار تاکسی شوند و از این حرفها . شوخی هایم که تمام شد گفت بابا جیب علما خالی است , پول ندارم . زود بیا و منتظر جواب من نشد و تلفن را قطع کرد. سوار پیکان جوانانم شدم و رفتم فرودگاه . آوردمش خانه.شام هم نخورده بود . نیمرویی روبه راه کردیم و تا اذان صبح تعریف کردیم. صبح پرواز داشت به مشهد . در آنجا هم برنامه داشت . ماجرا از این قرار بود که از قم آمده بود مهرآباد تهران از آنجا پرواز به شهری و سه روز اجرای برنامه و حاج آقا لطف کردید و خوش آمدید و پرواز به شهر دیگر و شهر بعدی. در هیچ یک از شهر ها به او پول نداده بودند. یک جا یک کیلو چای داده بودند . یک جا یک تخته پتو و... آن روز ها پول دادن به معلم مدرس و سخنران جماعت زشت بود و این جور نبود که پیش از منبر پاکت داده شده باشد ! خلاصه چای و پتو را که هر دو بسیار به درد بخور بودند و در زمان جنگ نایاب ، به ما داد و رفت. بردمش فرودگاه تا به مشهد برود و کلاس هایش را اداره کند و حاج آقا خدافظی بشنود و برگردد. بله. حاج آقا خداحافظ. آنچه را هم که گرفته بودی نبردی. حاج آقا خدا حافظ. خوش به حالت که اندوخته های نگرفته بسیاری را بردی. حاج آقا خدا حافظ.
✍ عبدالرحیم موگهی‌ *هُوَ الحَیُّ وَ الرَّبّ* *به حُرمت استادم* *راستگو* *راست می‌گویم* *حدود چهار و نیم عصر بود.* *با پسر بزرگش و چند نفر دیگر* *داخل غَسّالخانه شدم* *تا ببینمش برای آخرین بار.* *کرونا نگرفته بود؛ سکته کرده بود.* *گفتند از پشت شیشه می‌توانید نگاهش کنید.* *فقط صورتش* *باز و پیدا بود.* *همگی چند دقیقه نگاهش کردیم.* *صدای اشک بود که شنیده می‌شد.* *آمدم نشستم گوشه‌ای و منتظر ماندم تا همهٔ آنان رفتند.* *تنها شدم:* *من ماندم و طلاب غَسّال جهادی و مُخلص.* *پا شدم از در رفتم داخل* *تا کنار پیکرش.* *گفتند کجا می‌آیی؛ ممکن است کرونا بگیری!* *دیدم بسته‌اند کفنش را.* *گفتم باز کنید آن را.* *می‌خواهم ببوسم روی ماهش را.* *نگذاشتنم.* *از کنار پیکر مطهرش بیرون آمدم.* *کمی ایستادم.* *باز دلم جا نگرفت.* *رفتم دوباره اصرارشان کردم.* *التماسشان کردم.* *اشک ریختم.* *گفتم اجازه دهیدم* *فقط یک لحظه ببوسم* *روی ماه استادم را.* *دوباره نگذاشتنم؛* *گفتند هم اجازه نداریم از نظر رعایت دستورعمل‌های بهداشتی و هم* *کفن را بسته‌ایم.* *درست هم می‌گفتند. آمدم بیرون؛* *اما باور کنید،* *به حُرمت استادم راستگو* *راست می‌گویم:* *از پشت شیشه که نگاهش کردم،* *روی ماهش* *ماه‌تر شده بود.* *یک ماهِ شبِ چهارده بود* *خفته و آرام در کفن ... .* *(شاگرد کوچکش)*
اگرچه دوغ ✍ رضا بابایی عجيب نيست؟ هستي اما نمي‌داني كيستي و چرا هستي و تا كي خواهي بود و از كجا آمده‌اي و به كجا خواهي رفت. به يكي از پرسش‌هاي تو پاسخ نمي‌دهند، اما خروارها بايد و نبايد بر سرت مي‌ريزند و از هيچ ‌يك نيز گريزي نداري! ديواري نيست كه بر آن تكيه كني يا در سايه آن دمي بياسايي، اما تا بخواهي مرز و خط‌كشي و داوري است و سقف‌هاي كوتاه و پنجره‌هاي بسته و قفل‌هاي زنگاري. در اين بازي، تو نه بازيگري نه تماشاچي؛ سياهيِ لشكري پراكنده و شكست‌خورده‌‌اي. دوغ اگر در گلوي تو ريختند، بايد گمان بري كه مستي و سرخوش. تو را نرسد كه عجوزه را از شاهد بازداني و سخن از انتخاب گويي! تو كيستي كه آزادت گذارند، كه رهايت كنند، كه عقلت را به چيزي گيرند؟ آمده‌اي كه مصرف كني؛ باورها را، افسانه‌ها را، نهي‌هاي غليظ را، امرهاي شديد را. هرگز مپرس كه اگر حقيقت در كابين بخت ما است، پس چرا چنين محتاج مجازهاي ديگرانيم، و آنانيم كه ديگران حسرت ما را نمي‌خورند و ما اما هماره سرنوشت خود را از روي دست دشمنان مي‌نويسيم، و بهشت را هرطور كه تصور مي‌كنيم، بي‌شباهت به دنياي كافران نيست؟ سخت است دانستن آنچه نبايد بدانيم؛ آسان است بودن به شيوه‌ مريدان نازكدل. ما حقيم؛ زيرا حق ماييم؛ زيرا ما بايد حق باشيم؛ زيرا ديگران نبايد حقدار باشند؛ زيرا حقيقت لابد آن چيزي است كه ما داريم؛ زيرا مگر مي‌شود كه راستي و حقيقت اين‌همه از ما دور باشد؛ زيرا شكر مي‌خورد حقيقت كه چاكر ما نباشد! ما حقيم؛ زيرا پدران ما حق بودند و فرزندان ما نيز در گهواره حقيقت مي‌بالند و پس از ما بر حقيقت حكم مي‌رانند. حقيقت ماييم؛ زيرا اگر جز اين باشد، ما حقيقت نخواهيم بود، و آنگاه سقف آسمان بر زمين خواهد نشست و هشت از هفت كمتر خواهد بود و تشنگان از آب خواهند گريخت و قورباغه‌ها ابوعطا سر خواهند داد. پس حقيقت ماييم و هر كه جز ما، دروغ است و فريب و جهل. آفرين بر ما كه چنينم و چنين‌تر از ما در امكان نيست.
🔸 در گیر و دار اعداد ✍ علیرضا مسرتی به خیر و خوشی روز ۹۹/۹/۹ هم گذشت و هیچ پدیده خاصی در این روز مشاهده نشد. خدا را شکر خیلیها بعضی زمانهای رند دیگر توجه ندارند والا چه مشکلاتی داشتیم. مثلا ساعت چهار و چهل و چهار دقیقه و چهل و چهار ثانیه در هر ۲۴ ساعت یک بار بامداد هر روز تکرار می شه. حالا تصور کنید بعضی خانمها به این ساعت توجه مبذول می کردند. چه اتفاقاتی ممکن بود رخ بده. مثلا سر این ساعت بسیار رند این خانمها شوهر بیچاره را از خواب بیدار می کردند و می گفتند: عزیزم بیا سر این رندترین ساعت شبانه روز به هم بگیم دوستت دارم و به هم هدیه بدیم!!! یا خانمهای باردار پایشان را در یک کفش می کردند که تولد بچه من باید در این ساعت انجام بشه. بیچاره دکترها و پرسنل بخشهای زایشگاه بیمارستانها!!! یا اینکه سرهرشب هزار پیامک می آمد که وسایل خانه و لباس و لوازم آرایش خودتان را در این ساعت رند سفارش بدید که خریدی به یاد ماندنی کرده باشید!!! ویا هزار پیام تبریک در این ساعت برای شما ارسال می شد؟ و مجبور بودید پاسخ بدید!!! خلاصه چه بلبشویی راه می افتاد؟!!! خدارا شکر گوش شیطون کر که کسی به این رند ترین ساعت توجهی نداره!!!
آشپز‌زاده‌‌اي در برابر مفت‌خواران ايران اميري که بزرگ‌زاده نبود ✍️ حسن طاهري «در ميان همه رجال اخير مشرق زمين و زمامداران و بزرگان ايران كه نامشان در تاريخ جديد ثبت است، ميرزا تقي خان امير نظام بي‌همتاست. ديوجانس در روز روشن در پي او مي‌گشت. به حقيقت سزاوار است كه به عنوان اشرف مخلوقات به شمار آيد. بزرگوار مردي بود. اگر ميرزا تقي خان مي‌‌ماند و انديشه‌‌هاي خود را به انجام مي‌رساند، بدون ترديد در زمره كساني شمرده مي‌شد كه به باور برخي از سوي خدابه رسالت تاريخي برگزيده شده‌اند!» رابرت واتسون، نويسنده مشهور انگليسي (به مناسبت يکصد و پنجاه و ششمين سالروز شهادت ميرزا تقي خان فراهاني ملقب به امير کبير در 20 ديماه) آشپز‌زاده باشي و امير شوي؟ عجيب است؛ اما شدني، چرا که ميرزا تقي خواست و شد. پسر مشهدي قربان هزاوه‌اي فراهاني بود؛ آشپز مخصوص ميرزا عيسي معروف به قائم مقام فراهاني. زمانه، زمانه رشد و پيشرفت بود. درست همزمان با به ثمر رسيدن جهش علمي فكري غرب و هم دوران با بزرگاني چون نيچه، اديسون، ولتر، روسو، ماركس، هگل، كانت و البته بيسمارك. نخست کارگر آشپزخانه صدر اعظم قاجار بود، سيني غذا براي فرزندان قائم مقام مي‌برد. گاهي مي‌شد که آقازادگان صدر اعظم در کلاس درس بودند، مي‌ايستاد تا درس تمام شود، آنگاه غذا را در برابرشان مي‌گذاشت. آن روز قائم مقام فرزندانش را مي‌آزمود،‌ هرچه پرسيد، آقازاده‌ها در ماندند و ميرزا تقي پاسخ داد. قائم مقام آنجا بود که فهميد فرزند آشپز باشي خانه‌اش، چه گوهر گرانمايه‌اي است. و چنين گفت: «حقيقت من به كربلايي قربان حسد بردم و بر پسرش [ميرزا تقي] مي‌ترسم. اين پسر خيلي ترقيات دارد و قوانين بزرگ به روزگار مي‌گذارد.» تصورش را بکنيد، فرزند آشپزباشي خانه صدر اعظم قاجار لياقتي دارد که هيچ بزرگ‌زاده و آقازاده‌اي به گرد پاي او هم نمي‌رسد. پا برهنه رنج ديده‌اي که نه در پر قو خوابيده و نه آنکه چشمه بيت المال در جيب پدرش مي‌جوشد، اما به اندازه يک فوج آقازاده مي‌فهمد. در جواني به تحرير و نويسندگي امور دولتي مشغول و سپس مستوفي نظام در لشکر آذربايجان مي‌شود. آن قدر لياقت دارد که وزير نظامي و فرمانده کل قواي ايران شود؛ سرداري بزرگ و غيور. در رکاب عباس ميرزاي دلاور عليه قواي روس مي‌رزمد. داغ عهدنامه ترکمانچاي و گلستان بر دلش مي‌نشيند و کينه‌اي از جماعت اجنبي بر دل مي گيرد که با هيچ مرهمي جز استقلال ايران، آرام نمي‌يابد. به روسيه مي‌رود و از نزديک با مراکز آموزشي و پيشرفت‌هاي آن آشنا مي‌شود. «جهان نماي جديد» که با نظر و همت خود او ترجمه و تدوين شده بود، شرح مراکز آموزشي دنياي غرب بود که امير به دنبال تحقق آن در ايران بود اما از نوع فرنگي آن، بلكه از جنس فرهنگ ايراني و اسلامي. شنيدنش سخت است و دردآور اما عمق نگاه امير را مي‌توان در آن يافت. درست 20 سال قبل از ژاپن و همزمان با حرکت و نهضت علمي امپراطوري پروس (آلمان) به رهبري بيسمارک، امير به دنبال نهضت علمي ايران و تأسيس مراکزي همچون دارالفنون مي‌افتد مراکزي همچون پلي تکنيک (Poly techinc) اروپا. مي‌توان چشم‌ها را بست و به 160 سال پيش بازگشت. هنگامي که هيچ پادشاهي در ميان ملل اسلام نه از علم چيزي مي‌فهميد و نه از فن و هنر. اما آشپززاده بزرگمرد، دارالفنوني را بر پا مي‌کند که نه سر در آخور روس و عثماني دارد و نه سر سپرده انگليس و فرانسه است. امير به دنبال کشوري است که «خود» است نه «ديگر». برپاي خود مي‌ايستد نه بر ستون بيگانه. دستور اوست که معلمان دارالفنون از اتريش که ملتي بي‌طرف است، بيايند و سفيران ملل روس و فرانسه و انگليس حق دخالت در امور مدرسه را ندارند؛ به هيچ وجه و به هيچ بهانه‌اي. فنون و علوم پايه دارالفنون پيش‌بيني شدند و امير خود بر آن اشراف داشت. هفت معلم اتريشي شامل معلم مهندسي، معلم پياده نظام و تاکتيک‌ نظامي، معلم توپخانه، معلم سواره نظام، معلم معدن شناسي، معلم طب و جراحي و تشريح و معلم علوم طبيعي و دارو سازي. اكنون يك و نيم قرن از آن روزها مي‌گذرد، و مي‌شود فهميد که اين آشپززاده بزرگمرد، چند قرن آينده ايران را مي‌ديد. مثل او در تاريخ وزيران شاهان زن باره و هوسران ايران کم بوده‌اند، اما آنچنان بزرگ و پر آوازه‌اند، که همه صفحات تاريخ عصر خودشان را به دنبال خود مي‌کشند. صاحب ابن عباد (وزير فخر الدوله آل بويه) حسنك وزير (وزير سلطان غزنوي)‌خواجه نظام الملک (وزير طغرل و ملکشاه سلجوقي) خواجه نصير الدين توسي (وزير ايلخانان مغول) قائم مقام فراهاني (وزير و صدر اعظم فتحعلي شاه) تنها مردان عصر خود نبودند، بزرگ مرداني هستند براي همه عصرها و مردمان آينده مديون آنها.
امير کبير از همان جنس بود که بزرگمردان پيش از او بودند، حريت و آزادگي و کرامت و شرافت پايه‌هاي استواري هستند که نام سترگش را جاودانه کرده است. حوادث صدارت 3 سال و دو ماهه ميرزا تقي خان امير کبيرآن هم در عصر ناصر الدين شاهي که 50 سال حکومت مي‌کند، بايد هم در ميان وقايع و لطايف زن بارگي‌ها و شرابخواري‌هاي شاه گم شود، اما وقتي اميري باشي پابرهنه که براي 2 کودک تهراني جان باخته از آبله، مثل زن بچه مرده‌اي، گريه کني و اشک بريزي و «همه ايرانيان را اولاد خود» بداني، نامت آنچنان بر تاريخ مي‌درخشد که همان صدارت 3 سال و دو ماهه‌ات، به اندازه 3 هزار سال عمر شاهاني که دنيا را بدل از طويله گرفته‌اند، مي‌ارزد. امير باشي، و پارتي و سفارش و توصيه اين و آن، حتي مادر ناصر الدين شاه، (مهد عليا) را زير پا بگذاري و با عصبانيت تمام حاکم قم را به خاطر حرف شنوي از مهد عليا گوشمالي دهي و بگويي «با سفارش عمه و خاله و عمو و دايي، نمي‌شود مملکت را چرخاند» امير باشي و چوپان مال باخته اصفهاني در وسط بيابان بر هوت، تو را پناه خود بداند و فقط با يک فرياد بر سر کوه حقش را بستاند، امير باشي و در برابر سفير روس و انگليس عزت ايران را حفظ کني و يک کلمه کوتاه نيايي و وقتي اصرار بي‌جاي سفير روس را بشنوي به تحقير برايش بخواني «آهاي کشک بادمجان، کجايي فاطمه خانم جان» امير باشي و از هيچ کسي نترسي جز خدا و درست در زمانه‌اي که شاه ايران از چخ کردن سگ سفارت روس و انگليس مي‌ترسد، کارمند مست و عربده کش سفارت روس را در ميدان توپخانه آن هم در ملا عام شلاق بزني، امير باشي و شاهزاده‌گان و آقازادگان دربار را آدم حساب نکني و مستمري‌هاي بي‌حساب و کتاب آنها را قطع کني و به جايشان پا برهنه‌ها و فرزندان محرومين را به منصب بنشاني. امير باشي و مردانه در برابر زياده‌خواهي و افزون‌خوري شاه بي‌لياقت ايران بايستي و حقوق 60 هزار توماني ماهانه‌اش را با قاطعيت تمام به 2 هزار تومان تقليل دهي. امير باشي و قاآني شاعر متملق را به خاطر چند بيت شعر چاپلوسانه ادب کني و به جاي شعر گويي و مديحه‌سرايي درباريان و شاهزادگان، کتاب زراعت فرانسه را بدهي تا به فارسي ترجمه کند، امير باشي و دشمن همه اجانب اما دشمن‌ترين دشمنانت و مخالف خوني و ديرينه‌ات همچون وزير مختار انگليس كلنل شيل درباره‌ات اعتراف كند كه: «پول دوستي كه خوي ايرانيان است در وجود امير بي‌اثر است و به رشوه و عشوة‌كسي فريفته نمي‌شود»، امير باشي و همه اجنبي‌ها و مفت‌خوارها از درباري و آقازاده و سفير گرفته تا روشنفکران طرفدار انگليس (آنگلوفيل) و طرفدار روس (روسوفيل) به دنبال کشتنت باشند، چرا که دستشان را از همه جا قطع مي‌کني. امير باشي و طي سه سال حكومتت به اندازه همه دوران سلطنت گلّه‌داران قاجاري، 140 هزار اسلحه و هزار عرّاده توپ توليد كني، آن هم نه براي فخر فروشي و اطوار نظامي، براي حفاظت از كيان مملكت و دين. امير باشي و تنهاي تنها بدون هراس و واهمه از همه متحجّرين نادان و يك تنه به جنگ با خرافه و جهل و انحراف روي و با بصيرت تمام ببيني كه چگونه تعفن قمه زني و بابيّت و رمالي همزمان با آلودگي غرب‌زدگي از سوراخ‌هاي تو در توي سفارت روس و انگليس در كوچه و بازار ايران جاري مي‌شوند. امير باشي، آن هم در مملکتي که شاه آن به تعداد درخت‌هاي باغ قلهک، حرمسرا و کنيزک دارد و به قدر دلقک‌ها و مليجک‌هاي دربار هم نمي‌فهمد، اما برنامه‌اي براي آينده داشته باشي که حتي به عقل شاهان ژاپن و آلمان و روس هم نمي‌رسد. طبيعي است که نام و ياد چنين اميري در کتاب‌ها و تاريخ‌هاي شاهان نباشد، چرا که نام وزيران و اميراني از اين دست در قلب‌ها حک مي‌شوند. جان شکارتر از هر چيزي آن است که دارالفنون را بنا مي‌کني تا به دست فرزندان اين ملت اداره شود، اما هنوز معلم‌ها از اتريش نرسيده‌اند که از صدارت عزل مي‌شوي. دو روز مانده تا معلم‌ها به تهران برسند که مهد عليا با همدستي ميرزا آقاخان نوري، آقازادگان و درباريان و سفيران روس و انگليس در هنگام مستي ناصر الدين شاه، فرمان عزل امير را مي‌گيرند. دکتر پولاک از معلمان اتريشي مي‌گويد: «وقتي وارد تهران شديم از ما پذيرايي سردي نمودند و احدي به استقبال ما نيامد. اندکي بعد خبر دار شديم که در اين ميانه اوضاع تغيير کرده و ميرزا تقي خان مغضوب گرديده است. امير جز نيكبختي وطنش چيزي نمي‌خواهد». 👇👇👇 ادامه...
يک ماه بعد دارالفنون در دست فراماسون‌هاي انگليس اداره مي‌شد و بساطي بر پا شده بود تا افعي سياه استعمار برخانه ايران چنبره زند. دار الفنون در زماني افتتاح مي‌شود که 13 روز به شهادت امير مانده و اين ديگر انتهاي درد است. آشپززاده بزرگمرد عصر قاجار کارهايي را بنا نهاد که تا سال‌هاي سال پس از او زبانزد عام و خاص بود، کارهايي همچون، «سامان دادن به اوضاع آشفته ارتش»، «راه‌اندازي کارخانجات توليد سلاح و توپ»، «اصلاح امور مالي و بازرگاني»، «آرام نمودن اوضاع سياسي و برخورد با غائله‌هايي همچون بابيه»، «مبارزه جدّي با خرافه و جهل و انحرافات ديني به ويژه تحريفات عزاداري‌ و سامان دادن به امر تبليغ دين و مجالس مذهبي»، «چاپ نخستين روزنامه ايران به نام وقايع اتفاقيه»، «گسترش روابط سياسي گسترده با ملل جهان»، «تأسيس دارالفنون»، «مقابله جدي با رشوه‌خواري و اختلاس کارگزاران حکومتي»، «تأسيس کارخانجات اساسي و کالاهاي مورد نياز و اساسي کشور»، «برخورد جدي با رانت‌خواري و افزون‌خواهي اشراف زادگان، آقازادگان و درباريان»، «قطع يد اجانب و سفيران خارجي از دخالت در امور ايران» مجموع اين اقدامات سرانجام امير را به سمت و سوي شهادت گسيل داشت تا آنکه 40 روز پس از خلع يد از صدارت اعظمي با حکم «شاه نادان ايران» در حمام فين کاشان رگ‌هاي غيرت و حريّت اين آشپززاده بزرگمرد، از هر دو بازويش با نشتر فصادي (تيغ رگ‌زن) گشوده شد و خون پاکش بر زمين ريخت. خوني که بهاي استقلال‌طلبي و آزاد مردي امير بزرگمرد و همه مردان غيرتمند تاريخ ايران بود. مرگ ناجوانمردانه امير کبير تا آنجا دل و جان آزاد مردان و توده‌ها را آزرد که سال‌ها پس از شهادتش حتي شاهزاده سنگدل و بي‌رحم ناصر الدين شاه قاجار نيز به بزرگي و عظمت امير کبير اعتراف نمود و در کتاب تاريخ خود نگاشت: «ميرزا تقي خان امير نظام در اوايل دولتش مدرسه (دار الفنون) بر پا کرد و ترتيب قشون داد و کارهايي کرد. آنچه که ما امروز داريم از آثار اين مدرسه (دار الفنون) است، اما بيچاره سرش را در اين راه داد. از روي انصاف بگويم و خدا را به شهادت مي‌طلبم که در مورد مقام آن مرد نمک به حلال يکتا، غلو نکردم. او از خواجه نظام الملک وزير سلاجقه، صاحب ابن عباد وزير ديالمه و پرنس بيسمارک، لرد يالمرستون و ريشيليو فرانسوي و پرنس کارچه کف روسي به حق با عرضه‌تر بود. در جمعه 17 ربيع الاول 1268 (20 دي ماه) در حمام فين کاشان کشته شد و او را فصد (رگ زدند) کردند و به ديار عدمش فرستادند؛ ولي آثار او هنوز باقي است» آقازاده نباشي و شاهزاده؛ و فقط روستازاده‌اي باشي،‌ که کارگر آشپزخانه بوده است آنهم آشپززاده‌اي در اوج تهي دستي، اما امير شوي، ‌آنهم امير کبير. عجيب است و شگفت‌آور؛ اما شدني. چرا که ميرزا تقي فراهاني خواست و شد، آنهم تا پاي شهادت و به بهاي جان. حسن طاهری
احمد اولیایی  شورای عالی انقلاب فرهنگی نیاز به معرفی ندارد و همه می‌دانیم چیست، چه جایگاهی دارد و چه انتظاری از آن می‌رود. حدود ۳۷ سال است که این شورا تشکیل شده و به عنوان عالی‌ترین نهاد فرهنگی کشور مشغول سیاستگذاری، تدوین ضوابط و نظارت در حوزه فرهنگ است. قطعاً این نهاد نیز به مانند نهادهای دیگر کشور تلاش‌های فراوانی کرده و دارای نقاط قوت و ضعف است. این یادداشت نه لزوماً برای بیان نقاط ضعف شورای عالی انقلاب فرهنگی بلکه صرفاً در صدد ایراد نکاتی است که شاید بتوان با توجه به آن‌ها حرکت شورا را موفق تر و سریع‌تر ادامه داد. ۱. شورا بر چه مبنای الهیاتی و فرهنگی به بحث سیاستگذاری فرهنگ می‌نگرد؟! هیچکس نمی‌تواند منکر لزوم اتخاذ مبنا در سیاستگذاری فرهنگی شود. آیا کلیات اسلام به عنوان مبانی کفایت می‌کند؟ وجود اندیشمندان متعدد با مبانی اندیشه‌ای مختلف چگونه در سیاست‌های اتخاذ شده، سیاست‌هایی دارای مبنای قوی را تضمین می‌کند؟ به عبارت دیگر، روش شناسی سیاستگذاری و برنامه ریزی فرهنگی در شورا چیست؟! چه مبانی معرفت شناختی، ارزش شناختی، هستی شناختی، انسان شناختی پشتوانه این سیاستگذاری هاست. شورا در ماهیت جمعی اش، در دوگانه‌های وظیفه فرهنگی و حق فرهنگی، استقلال فرهنگی و توسعه فرهنگی، امنیت فرهنگی و حیات خرده فرهنگ‌ها، غایت گرایی فرهنگی و وظیفه گرایی فرهنگی، آزادی فرهنگی و عدالت فرهنگی، خیر جمعی فرهنگی و خیر فردی فرهنگی و … کدام یک را انتخاب می‌کند؟ شورای عالی انقلاب فرهنگی هویت پویای خویش را چگونه مبتنی بر عوامل غیر معرفتی مانند گسترش تکنولوژی‌های ارتباطی و یا پدیده‌های باردار فرهنگی به روزرسانی می‌کند؟ به نظر می‌رسد باید پیش از ورود به سیاست‌ها و تقنین فرهنگی، به پرسش‌های پیشینی فوق پاسخ داده شود. ۲. زمان آن رسیده که شورا، تحلیل را از مسأله شروع کند نه از عالم بالا و انتزاعی. مسأله از میدان آغاز می‌شود و به دل نظریه‌ها سپرده می‌شود تا راه حل اتخاذ شود. اگر از فرهنگ والا و نظام هنجاری فرهنگ برای ساماندهی فرهنگ ورود کنیم قطعاً به یک سری سیاست‌ها با ادبیات از بالا به پایین می رسیم که میدان فرهنگ با آن قرابتی ندارد. مسأله از رصد به دست می‌آید نه از انتزاعات ذهن اندیشمند. هر چند ذهن اندیشمند فرهنگی مملو از علم فرهنگ است اما مسأله، امری اجتماعی است که حضور چند ساعته اندیشمند در شورا لزوماً به کشف و فهم آن منجر نمی‌شود. ۳. به نظر می‌رسد که شورا فعلاً باید به جای تمرکز بر روی فرهنگ تمرکز بر روی خود را در دستور کار قرار دهد. این تمرکز می‌تواند در بستر عدالت فرایندی تعریف شود. عدالت فرایندی در فرهنگ به عادلانه سازی فرایندهای تولید، توزیع و مصرف فرهنگ اشاره داد. شورای عالی انقلاب فرهنگی اگر بخواهد عدالت فرهنگی به معنای حرکت فرهنگ عمومی به سمت فرهنگ مطلوب و کمتر ناهنجار را در جامعه بسط دهد باید عدالت فرایندی در خود را آغاز کند. دو نکته بعدی امتداد همین عادلانه سازی فرایندها در شورا است؛ ۴. اساساً مصوبات شورا بر فرض مطلوبیت از آن جهت که باید توسط دولت‌ها اجرا شوند، اجرایی نمی‌شوند. باید به دنبال راهکاری بود که اولاً رئیس جمهور قدرت بالایی در شورا نداشته باشد و ثانیاً ساز و کاری برای اجرایی شدن مصوبات ترتیب داده شود. این تغییر یک تغییر ساختاری در جهت عادلانه سازی فرایند درونی شورا است. ۵. اعضای شورا عموماً افرادی مشهور و پرکار و دارای مشغولیت‌های متعدد هستند که این قطعاً عدم تمرکز و عدم تمحض را به همراه دارد. شورای عالی انقلاب فرهنگی فقط یک شورای مشورتی نیست که اعضا را هراز چند گاهی فرا بخواند و با ایشان مشورت کند بلکه عالی‌ترین شورای فرهنگی در کشور است که برای اهداف خود نیاز به افرادی دارد که تمام وقت در این شورا فعالیت کنند. هیچگاه با اساتیدی که فقط در جلسات شورا حضور دارند کار به جلو نمی‌رود. ۶. به کارگیری اعضای جوان می‌تواند به مثابه یک شتاب دهنده شورا را دگرگون کند. جسارت، تمرکز، شجاعت و شناخت میدانِ امروز از ویژگی‌های یک جوان فرهنگی است. متخصصان جوان به میدان مشرف تر و با نسل امروز بیشتر آشنا هستند و می‌توانند علت را از دلیل تفکیک کنند. چیزی که پاشنه آشیل سیاست گذاری در فرهنگ است. زمانی که اندیشمند از اعماق کتاب‌ها فرهنگ را مطالعه می‌کند می‌توان دلایل آسیب‌های فرهنگی را بدون حتی لحظه‌های توجه به میدان فهرست کند اما آنچه ما بدان احتیاج داریم، علت هاست. علت آن چیزی است که در کف میدان منجر به وضعیت فرهنگی می‌شود. ادامه👇👇👇
۷. شورای عالی انقلاب فرهنگی باید مرجعیت فرهنگی خود را حفظ کند و افول مرجعیت این روزهای خود را سریعاً ترمیم کند و الا زمینه ساز احساس انسداد نظر و تشدید فاصله نظر و عمل می‌شود. انسداد نظر احساسی ست که به مرور ممکن است نخبگان جامعه را در بر بگیرد و اساساً ناامیدی فزاینده ای نسبت به اصلاح فرهنگی جامعه در ایشان ایجاد کند و این، یعنی افول جایگاه شورای عالی انقلاب فرهنگی. ۸. شورا از حیث نظری باید یک بار و برای همیشه تکلیف خود را با موضوع دیالکتیک نظام هنجاری فرهنگ و نظام زیستی فرهنگ روشن کند. آیا می‌توان سیاست‌های فرهنگ را به جای اتخاذ محض از نظام هنجاری فرهنگ از نظام در جریان و زیستی فرهنگ جامعه نیز اخذ کرد و یک گفتگو و دیالکتیک میان این دو برقرار کرد و یا همیشه باید یک نظام هنجاری شامل بایدها و نبایدهای فرهنگی را به نظام زیستی فرهنگ تزریق نمود؟! این تعیین تکلیف اساساً یک تغییر مؤثر است. پایان
محمدعلی آهنگران تمام آنها که مرا از بیست و پنج سال پیش تاکنون از نزدیک می شناسند به عمق رابطه عاطفی و معنوی من با آیت الله امجد واقفند. من از ۱۳ سالگی از زمانی که در منزل مرحوم آیت الله بهاالدینی ایشان را دیدم از هیچ کسی به اندازه ایشان در زندگی معنوی و علمی ام متاثر نبودم. البته همچون من بسیار بودند جوانانی که به شوق کسب معارف الهی و تعالیم اهل بیت و فیوضات معنوی ملازم و همراه ایشان می شدند. من با توصیه و هدایت ایشان مسیر طلبگی را انتخاب کردم و به معنویت و اخلاق علاقمند شدم او بود که دین را در نظرم شیرین و خواستنی کرده بود. او بود که مبانی نظری و دیدگاه‌های اجتماعی اسلام را به من آموخت و اولین بار سوالاتم پیرامون نگاه اسلام به جامعه و حکومت را با اتقان و اطمینان پاسخ گفت. اصلا او بود که مرا با ولایت فقیه و شخص آیت الله خامنه ای آشنا کرد. از روزهایی که در مدرسه حجتیه قم با آقای خامنه ای رفیق و هم بحث بودند اصلا خود ایشان به من گفت خامنه ای ذره ای منیت و دنیا طلبی در وجودش راه ندارد. اصلا خودش به من می گفت دشمنان خامنه ای را لعنت می کند. از خود ایشان شنیدم که به نقل از مرحوم آیت الله العظمی بهجت گفتند بهتر از آقای خامنه ای برای رهبری جمهوری اسلامی نداریم. از خود ایشان شنیدم که در جریان انتخاب مرحوم آیت الله منتظری به قائم مقامی رهبری، چگونه مرحوم آیت الله العظمی بهاالدینی با این انتخاب مخالفت کردند و به ولایت و رهبری آیت الله خامنه ای بشارت داد. روز ثبت نام در انتخابات خبرگان ۹۴ از خودش شنیدم که می گفت برای حمایت از رهبری وارد صحنه انتخابات شده است. بعد از شهادت حاج قاسم خودش گفت شهید سلیمانی امتیازش معنویت و روحانیت و محاسن اخلاقی اش بوده کسی در تشییع جنازه اش شرکت کند انشالله اهل نجات است ! حال چه شده که به کسی که گرای ترور حاج قاسم را در امدنیوز میداد و با الفاظ توهین امیز او را سردار کودک کش یا حاج “قایم” سلیمانی میخواند امنیت کشور را به خطر انداخت به بزرگان و علما و انسان‌های شریف جسارت و اهانت می کرد لقب شهید دهد؟! آیا اطلاق شهید به کسی که در توهین به امام خمینی و ارزشهای انقلاب از هیچ کوششی فروگذار نکرد خروج از مسیر عدالت نیست؟ مگر همین سردار شهیدی که شاخصه اش به گفته شما روحانیت و معنویت و محاسن اخلاقی بوده نگفت : «نسبت به امام ما کسی را نداریم در هیچ بعدی از عالم اسلامی مثل مقام معظم رهبری، اشبه‌ به امام.» چطور ممکن است با آن سوابق دوستی دیرینه با رهبر انقلاب او را مسئول خون‌ها و کشته ها در طول ۴۰ سال بداند؟! چطور ممکن است کسی که مخالفین رهبری آیت الله خامنه ای را لعن‌ می کرد امروز در رسانه های امریکایی و سعودی و اسراییلی بر سر دست گرفته شود تا رهبر انقلاب را جهنمی توصیف کند و دعوت به توبه نماید. آیا این خروج از مسیر عدالت نیست؟. من آقای امجد امروز را اصلا نمی شناسم با استاد امجدی که شاگردش بودم از اینجا تا ثریا فرق کرده. دلم برای استاد امجد ظهر دوشنبه دبیرستان شهید مطهری عصر چهارشنبه مدرسه عالی ، شبهای قدر کوی دانشگاه، منزل خیابان بخارست، حسینیه کوهسار و امامزاده صالح تنگ شده استاد امجد آن روز کجا حضرت محمود امجد امروز کجا ؟ من به اشتیاق معارف اهل بیت با ایشان همراه و به ایشان دلبسته بودم. میخواستم راه بهشت را از راهنمایی‌های ایشان بیابم. با همه انتقادی که به برخی سیاستهای حکومت و نظام دارم اما دنبال ساختار شکنی و ضدیت با اسلام و انقلاب و جمهوری اسلامی و ولایت فقیه نبودم و با دشمنان نظام آشتی و میانه ای ندارم . افسوس که در حضرت محمود امجد امروز بیش از ازادگی و حریت و معنویت و عدالت، تاثیر پذیری از عناصر ضد انقلاب و دشمنان بیمار دل جمهوری اسلامی میبینم آیت الله امجد دیروز برای من آیت خدا بود امروز اما راه و نشان دیگری را شاهدم. این چند خط را با اشک و درد و حسرت نوشتم افسوس صد هزار افسوس
بهترين آموزشگاه نویسندگي بخوان و بنویس! هیچ راه دیگری برای بهتر نوشتن نیست. مطمئن باشید! بهترین کلاس‌های آموزش نویسندگی، میان سطرهای یک نوشتۀ خوب برگزار می‌شود و مؤثرترین گام را آنگاه برمی‌داری که قلم به دست می‌گیری و می‌نویسی. در جهان، راه‌هایی هست که باید با سر پیمود: در ره چو قلم گر به سرم باید رفت با دلِ زخم‌کش و دیدۀ گریان بروم راه‌هایی را هم که باید با پا پیمایش کنیم، می‌شناسیم: راه خانه، راه مدرسه، راه بازار... . نوشتن، راهی است که در آن از پا و سر کاری ساخته نیست. در این راه با دست باید گام زد تا به مقصد رسید. پس بخوان و بنویس و بدان که جز این راهی نیست. اما درس‌واره‌هایی هم هست که دانستن آنها خالی از سود نیست. دانستن این آموزه‌ها اگرچه معجزه نمی‌کند، در برداشتن گام‌های نخست، کمک‌کار نوقلمان است. به‌ویژه اگر این دانستنی‌ها مقدمه‌ای برای کارورزی و تمرین باشد، سودی دوچندان دارند. در مجموعۀ گفتارهای حاضر می‌کوشیم برخی از آنچه به کار قلم‌زنان و نویسندگان مبتدی می‌آید، همراه شرح و تمرین بازگوییم. باشد که به کار آید و زحمت نیفزاید. سخن نخست را به «آنچه نویسندگان باید بدانند» اختصاص می‌دهم. بر این گمانم که هر نویسنده‌ای باید سه نوع آگاهی داشته باشد: 1. آگاهی‌های تخصصی این نوع آگاهی، نویسنده را از ورطۀ تکرار و تقیلد می‌رهاند و قوی‌ترین انگیزه‌ها را برای نوشتن فراهم می‌آورد. شک نکنید که اگر کسی سخنی بکر و تازه داشته باشد، نمی‌تواند قلمش را بی‌عار و بیکار در گوشه‌ای رها کند. صاحب قلم، پیشتر و بیشتر باید صاحب‌نظر باشد. آنکه سخنی برای گفتن ندارد، انگیزۀ چندانی هم برای نوشتن ندارد و این بی‌انگیزگی، همۀ راه‌ها را به سوی نویسندگی برتر می‌بندد. بازگویی گفته‌ها و نوشته‌های دیگران هم دردی را دوا نمی‌کند. دست کم باید ثلثی از هر نوشته، حاوی نکته‌ها یا نظریه‌های بکر باشد تا قلم در دست بی‌تابی کند و برای رقصیدن بر روی کاغذ لحظه‌ها را بشمارد. اگر در نوشتن کاهلیم و شب و روزمان با کاغذ و قلم نمی‌گذرد، شاید از آن رو است که معرفتی نو از درون، ما را به جلوه‌گری نهیب نمی‌زند. از پیش گفته‌اند که «پری‌رو تاب مستوری ندارد.» پری‌رویانِ معرفت، سینۀ صاحب خود را می‌شکافند و از ریسمان قلم بر صفحۀ کاغذ می‌نشینند. رغبت و قوت در نوشتن، همچون شیر مادران است که تا فرزند نو نزایند، در سینه نمی‌جوشد. 2. آگاهی‌های عمومی نویسندگان علاوه بر تخصص و صاحب‌نظری در یکی از رشته‌های علمی، باید به سایر شاخه‌های علوم همگن هم سرک کشیده یا سری زده باشند. بی‌خبری محض از دیگر حوزه‌های علمی و ناآشنایی با علوم روز، قلم را خشک، و خالی از هیجان می‌کند. نگارنده بر این عقیده است که هر نویسنده‌ای باید _علاوه بر آگاهی‌های تخصصی و موضوعی_ کمابیش از موضوع و مسائل علوم دیگر، مانند تاریخ معاصر و فلسفه‌های جدید و علوم ارتباطات و هر دانشی که چالشگا‌ه‌ اندیشه‌های دینی است، باخبر باشد. پذیرفته نیست که نویسنده‌ای برای فارسی‌زبانان، کتاب یا مقاله یا وبلاگ بنویسد، اما نداند که چالش‌های ذهنی آنان چیست و چه تاریخ پر فراز و نشیبی را پشت سر دارند. مطالعات و آگاهی‌های عمومی، فواید دیگری نیز برای هر نویسنده‌ای دارد. غنای واژگانی و مهارت در ساختن جمله‌های متنوع و با حال و هوای متفاوت و مانند آنها، از دیگر عایدات پرخوانی و آگاهی‌های گسترده است. بی‌گمان، آنان که فقط در یک‌رشته مطالعه می‌کنند و کمترین اطلاعی از سایر علوم و فنون ندارند، دچار مشکلات لاینحلی در نویسندگی حرفه‌ای‌اند؛ بگذریم از اینکه در توفیق علمی آنان نیز می‌توان تردیدهای جدی کرد. 3. آگاهی‌های زبان‌شناختی نسبت میان قلم و زبان، از نوع نسبت کالبد و جان است. آنچه به چشم می‌آید و حضورش را حس می‌کنیم، جسم است؛ اما به‌واقع جسم از خود هنری ندارد و از برکت روح است که می‌جنبد و این‌سو و آن‌سو می‌رود. جسمِ بی‌جان، لاشۀ بی‌قدر و مقداری بیش نیست. چنین تناسب و تعاملی میان زبان و قلم نیز در کار است. هر قدر زبان را بیشتر بشناسیم و امکانات آن را بیشتر بدانیم و با ظرافت‌های آن آشناتر باشیم و از گشت‌وگذار در باغستان‌های خرم آن لذت بیشتری برده باشیم، در به‌کارگیری قلم تواناتریم و چابک‌تر. قلم‌زنانی که زبان‌ را نمی‌شناسند و هرازگاه در کوچه‌باغ‌های زبان و ادب قدم نزده‌اند، هرگز توفیق آن را نخواهند یافت که توسن قلم را به زیر فرمان خود آورند و بر سپاه کلمات حکم رانند. قلم، کارخانۀ تولید کلمه و جمله است. کسی دست به قلم می‌برد باید بداند که این کارخانۀ عظیم و کهن، چگونه دستگاهی است و فرایند تولید را از چه مسیرهای طی می‌کند. ادامه👇👇
برای دستیابی به این گونه آگاهی‌ها، دو راه پیش رو است: نخست مطالعات ادبی و مرور آیین‌نامه‌های دستوری و بلاغی؛ دوم، گشت‌وگذار در متون برجسته و شاهکارهای زبانی یا ادبی. راه نخست، بیشتر مناسب حال کسانی است که مایل به تحصیل در یکی از رشته‌های ادبی هستند. اما انس با شاهکارهای ادب فارسی و خواندن آثار شیوای برخی فارسی‌نویسان ماهر و خوش‌ذوق، می‌تواند در برنامۀ هر طالب علمی باشد. از این میان، مطالعۀ روزانۀ «شعر» برای هر اثرآفرینی که دستی به قلم دارد، بسیار مفید و راهگشا است. خواندن شعر یا هر متنی که ماهرانه و زیبا نگارش یافته است، از راه پنهان و ناخودآگاه انبوهی از توانمندی‌های ادبی و زبانی را به قلم ما تزریق می‌کند و پس از مدتی - بی‌آنکه خود بدانیم- به مهارت‌هایی دست می‌یابیم که دستیابی مستقیم و خودآگاه به آنها برای ما دشوار بود. رضا بابایی
🔴خون و پیام ⚡حسن طاهری   "هر انقلابي دو چهره دارد: خون و پيام. و هركسي اگر مسئوليت پذيرفتن حق را انتخاب كرده است و هر كسي كه مي‌داند مسؤوليت شيعه بودن، يعني چه، مسؤوليت آزاده انسان بودن، يعني چه، بايد بداند كه در نبرد هميشه تاريخ و هميشه زمان و همه جاي زمين ـ كه همه صحنه‌ها كربلاست، و همه ماهها محرم و همه روزها عاشورا ـ بايد انتخاب كنند: يا خون را، يا پيام را، يا حسين بودن يا زينب بودن را، يا آن‌چنان مردن را، يا اين‌چنين ماندن را." این جملات زنده و بیدارگر و حرکت آفرین، معلم فریادگر علی شریعتی است. سخنانی که همچنان پس از نیم قرن از بیان آن، همچنان در گوش های بسته خفتگان جامعه طنین انداز بیداری و یادآوری رسالت هاست. چند روز گذشته، جلسه ای خودمانی در میان برخی دغدغه مندان فرهنگی هنری برپا بود. موضوع بحث، کم کاری رسانه ها و مراکز فرهنگی هنری رسمی، در دو هفته پرتب و تب و سرشار از حوادث اخیر و شهادت بزرگ مجاهد و سرباز اسلام و اسوه مبارزه توحیدی عالم، یعنی حاج قاسم سلیمانی بود. شاید سخنان انتقادی و تند من برای بی عرضگی و خمودگی و پلیسیدگی مراکز یقه سفید هنری و موسسات ریش رنگی موجود،، در آغاز برای خیلی از مجیزگویان و تملق پیشگان خوش نیامد، اما با بیان چند نمونه تقریبا همه قانع شده و موضع تند و تلخم را پذیرفتند. شاهد مثال سخنم این بود که، از ورود امام در ۱۲ بهمن تا ۲۲ بهمن ۱۳۵۷، چندین سرود ماندگار هنری فاخر و کاملا حرفه ای ساخته شد؛ آن هم بصورت زیر زمینی و کاملا خودجوش و بدون هیچ حمایت دولتی و البته بدون مراسم های آفتابه لگن هفت دستی رونمایی و حواشی بودجه خور آن. بهمن خونین جاویدان، خمینی ای امام، برخیزید ای شهیدان، ایران ایران ایران رگبار مسلسل ها، بوی گل سوسن و یاسمن آید، هوا دلپذیر شد گل از خاک بردمید، الله الله تو پناهی بر ضعیفان یا الله، مسلمانان به پا خیزید، بانگ آزادی، لاله در خون خفته از سوی گروه های مسلمان و آلبوم شراره‌های آفتاب، آلبوم بهمن، بهاران خجسته باد، آفتابکاران جنگل، پرنیان شفق از سوی گروه های چپ مبارز، تنها گوشه ای است از فهرست بلند بالای تولیدات هنری ۴۰ سال پیش، که در توفان و هیجان نخستین لحظه های پیروزی انقلاب، بدون هیچ حمایت مادی و معنوی رسمی و کاملا خودجوش، آفریده و خلق شدند. سرودهایی با موسیقی فاخر، خوانندگان حرفه ای، اجرای دقیق، هارمونی و سرشار از حماسه و شور. نواهایی ماندگار که هنوز هنوز است، پس از۴۰ سال دلنشین و شیرین، بر جان تک تک نسل های غایب از آن حادثه نشسته و عطر و شمیم آن روزها را بر دل آدمی می افشاند. اکنون این سرودها را با دید و منظر موسیقیایی و خاطره ساز، با کلیپ ها و مداحی های منتشر شده در ۲۰ روز گذشته، مقایسه کنید؛ تا تفاوت فاحش و قیاس ناپذیری آشکار و فاصله قابل توجه، کیفیت آثار و محتوای تولیدیِ این دو مقطع حساس و تکانه باعظمت اجتماعی، را درک کرده و دریابید. کلیپ هایی سفارشی و سطحی و بدون سناریوی هدفمند و عجولانه و بعضا جهت دار که بیشتر مونتاژ تصاویر و افکت صدا و نور است تا سرود و ترانه تاثیرگذار. هر چند در این میان بودند، اندک تولیدات خودجوش و خالصانه ای هم که بر جان و دل مخاطبان می نشست، اما عاری از همان استانداردها و معیارهای چندمنظوره یک اثر فاخر هنری. به راستی چرا با چندین و چند مجموعه رسمی و غیررسمی و میلیاردها بودجه فرهنگی و هنری، و بدون هیچ محدودیت و مانعی، در این دو هفته هنوز یک سرود زیبا برای حاج قاسم و جنایت بزرگ و کشتار بی شرمانه آمریکا ساخته نشده است؟ در حالی که پس از چنین رویداد باعظمتی، و آشکار شدن مجدد دست الهی در پشتیبانی این انقلاب و روسیاهی شیطان بزرگ، باید دهها سرود کاملا هنری و ترانه منطبق با ادبیات روز جهانی و حداقل به زبان های فارسی و عربی و افغانی و ترکی و اردو و انگلیسی تولید و پخش می شد. تنها به یک نمونه کوچک ضعف رسانه ای توجه کنید. "اگر ويدئوى سخنرانی سید حسن نصرالله در مراسم یادبود شهید سردار سلیمانی را با زيرنويس فارسى پيدا كرديد، مى توانيد لينكش را برایم بفرستيد بى زحمت؟هرچه سرچ مى كنم فقط با يك ترجمه همزمان و خيلى ضعيف است. خيلى بد و شرم آور است که برای چنین حوادث مهمی اصلا کار نمی شود." این ها جملات یک جوان دانشجوی رشته موسیقی، دو روز بعد از سخنرانی سیدحسن نصرالله، در مراسم پاسداشت شهادت حاج قاسم سلیمانی، است که در قالب یک پیام فرستاده شده است. این جمله دانشجوی جوان علاقه مند را، بگذارید کنار حجم بالای تولید آثار هنری موسیقی و نقاشی و نمایش و داستان و رمان و کارت پستال و پوستر و طرح گرافیکی و کاریکلماتور و شعر و سرود مارکسیست های جهان، در ۶۰ سال پیش، در مرگ ارنستوچگوارای سوسیالیست و چریک! ادامه 👇👇👇👇
آن هم در زمانی که هیچ یک از امکانات امروزین وجود نداشت. و بعد خودتان می بینید که متولیان فرهنگی هنری رسانه ای موجود، رسما چقدر در این زمینه و با این همه امکانات و بودجه و ادعا و درجه و غبغب های پرباد، در برابر خون یاران و رسالت فریاد پیام آنان، سربلند و سرفراز و سربالا و روسفیدند . شاید هیچ روزی به اندازه این روزها، و با رسیدن توده های باران و اشک و آه و اندوه بر فراز سرزمین مان، و در فراغ شهیدانه ترین رزمجوی تاریخ ایران، ابیات این غزل سوزناک و زیبا را، نمی شد بر زبان جاری ساخت و مویه کنان زمزمه کرد: امروز برای شهدا وقت نداریم ای داغ دل لاله تو را وقت نداریم تقویم گرفتاری ما پر شده از زر ای داغ دل لاله تو را وقت نداریم هر چند که خوب است شهیدانه بمیریم خوب است ولی حیف که ما وقت نداریم... 💥  / دوشنبه ۳۰دی ۱۳۹۸
🌷 باغبانی کتاب ✏️ طریقه‌دار ویراستاران و نویسندگان غربی و ایرانی، ویراستاری را به شغل‌های مختلفی تشبیه کرده‌اند: پزشکی، مهندسی و... مثلا گفته‌اند: ویراستار، پزشک یا جراح کتاب است، ویراستار، مهندس کتاب است. اما من همیشه دوست داشته و دارم ویراستار را «باغبان» کتاب بنامم. خودم نیز به باغبانی علاقه‌مندم و سال‌هاست که در صحرا و روستا به این شغل شریف مشغولم، ازهمین‌رو شباهت‌های زیادی میان حرفه‌ ویراستاری و باغبانی، می‌بینم. 🌷 روزی دوست و همکار ارجمندم، روانشاد رضا بابایی در روستا به دیدنم آمد. مشغول هَرس کردن درختان بودم. در بین صحبت‌ها پرسید: ویراستاری را به چه چیز بیشتر شبیه می‌دانی؟ گفتم: باغبانی. همان‌‌جا در قالب نیمایی این شعر را سرودم: من به کار هَرَسم و وجین کردن انبوه علف در گلستان کتاب داس من یک قلم است دست در گردن یک واژه به دنبال خسی می‌گردم تا که از پیکره باغ، جدایش سازم «جمله» را می‌‌کارم «ذوق» چون آب به پایش جاری است و از این غرس به امید بهاری هستم که در آن، میوه «دانایی و علم» سبز شود
⚡آشپز‌زاده‌‌ای در برابر مفت‌خواران ايران 🔹حسن طاهری   «در ميان همه رجال اخير مشرق زمين و زمامداران و بزرگان ايران كه نامشان در تاريخ جديد ثبت است، ميرزا تقی خان امير نظام بی همتاست. ديوجانس یونانی در روز روشن در پی او می گشت. به حقيقت سزاوار است كه به عنوان اشرف مخلوقات به شمار آيد. بزرگوار مردی بود. اگر ميرزا تقی خان مي‌‌ماند و انديشه‌‌های خود را به انجام می رساند، بدون ترديد در زمره كسانی شمرده می شد كه به باور برخی از سوی خدا، به رسالت  تاريخی برگزيده شده‌اند!» این جملات رابرت واتسون، نويسنده مشهور انگليسی است درباره شخصیت والاامیر و صدراعظمی که بزرگ زاده و آقا زاده نبود، بلکه آشپززاده ای بود از روستای هزاوه ی فراهان.  درست در يکصد و هفتاد سال پیش، ميرزا تقی خان فراهانی ملقب به امير کبير، در ۲۰ ديماه به نیشتر خیانت و حماقت خواص و تیغ استبداد و نخوت قجری، به شهادت رسید. شهادتی که رگ حیات و عزت ایران را تا سال های سال قطع کرده و کمر ایران را شکست. اما شگفت آور این است، آشپز‌زاده باشی و امير شوی؟ عجيب است؛ اما شدنی، چرا که ميرزا تقی خواست و شد. پسر مشهدی قربان هزاوه‌ای فراهانی بود؛ آشپز مخصوص ميرزا عيسی معروف به قائم مقام فراهانی. زمانه، زمانه رشد و پيشرفت سریع جهان بود. درست همزمان با به ثمر رسيدن جهش علمی فكری غرب و هم دوران با بزرگانی چون نيچه، اديسون، ولتر، روسو، ماركس، هگل، كانت و البته بيسمارك. نخست کارگر آشپزخانه صدر اعظم قاجار بود. سينی غذا براي فرزندان قائم مقام می برد. گاهی می شد که آقازادگان صدر اعظم در کلاس درس بودند، می ايستاد تا درس تمام شود، آنگاه غذا را در برابرشان می گذاشت. آن روز قائم مقام فرزندانش را می آزمود،‌ هرچه پرسيد، آقازاده‌ها در ماندند و ميرزا تقی پاسخ داد. قائم مقام آنجا بود که فهميد فرزند آشپز باشیِ خانه‌اش، چه گوهر گرانمايه‌ای است. و چنين گفت: «حقيقت من به كربلايی قربان حسد بردم و بر پسرش [ميرزا تقی] مي‌ترسم. اين  پسر خيلی ترقيات دارد و قوانين بزرگ به روزگار می گذارد.» تصورش را بکنيد، فرزند آشپزباشی خانه صدر اعظم قاجار لياقتی داشت که هيچ بزرگ‌زاده و شاهزاده و دربارزاده و حرم پرورده و آقازاده‌ای به گرد پای او هم نمی رسد. پا برهنه رنج ديده‌ای که نه در پر قو خوابيده و نه آنکه چشمه بيت المال در جيب پدرش مي‌جوشد، اما به اندازه يک فوج آقازاده می فهمد. در جوانی به تحرير و نويسندگی امور دولتی مشغول و سپس مستوفی نظام در لشکر آذربايجان می شود. آن قدر لياقت دارد که وزير نظامی و فرمانده کل قوای ايران شود؛ سرداری بزرگ و غيور که در رکاب عباس ميرزای دلاور عليه قوای روس می رزمد. داغ عهدنامه ترکمانچای و گلستان بر دلش می نشيند و کينه‌ای از جماعت اجنبی بر دل می گيرد که با هيچ مرهمی جز استقلال ايران، آرام نمی يابد. به روسيه می رود و از نزديک با مراکز آموزشی و پيشرفت‌هاي آن آشنا می شود. «جهان نمای جديد» که با نظر و همت خود او ترجمه و تدوين شده بود، شرح مراکز آموزشی دنيای غرب بود که امير به دنبال تحقق آن در ايران بود اما نه از نوع فرنگی آن، بلكه از جنس فرهنگ ايراني و اسلامی. شنيدنش سخت است و دردآور، اما عمق نگاه امير را مي‌توان در آن يافت. درست ۲۰ سال قبل از ژاپن و همزمان با حرکت و نهضت علمی امپراطوری پروس (آلمان) به رهبری بيسمارک، امير به دنبال نهضت علمی ايران و تأسيس مراکزی همچون دارالفنون مي‌افتد. مراکزی همچون پلی تکنيک (Poly techinc)  اروپا. مي‌توان چشم‌ها را بست و به یکصد و هفتاد سال پيش بازگشت. هنگامی که هيچ پادشاهی در ميان ملل اسلام نه از علم چيزی می فهميد و نه از فن و هنر؛ اما آشپززاده بزرگمرد هزاوه ای، دارالفنوني را بر پا مي‌کند که نه سر در آخور روس و عثمانی دارد و نه سر سپرده انگليس و فرانسه است. امير به دنبال کشوری است که «خود» است نه «ديگر». برپای خود مي‌ايستد، نه بر ستون بيگانه. دستور اوست که معلمان دارالفنون از اتريش که ملتی بي‌طرف است، بيايند و سفيران ملل روس و فرانسه و انگليس حق دخالت در امور مدرسه را ندارند؛ به هيچ وجه و به هيچ بهانه‌ای. فنون و علوم پايه دارالفنون پيش‌بينی شدند و امير خود بر آن اشراف داشت. هفت معلم اتريشي شامل معلم مهندسی، معلم پياده نظام و تاکتيک‌ نظامی، معلم توپخانه، معلم سواره نظام، معلم معدن شناسی، معلم طب و جراحی و تشريح و معلم علوم طبيعی و دارو سازی. اكنون يك و نيم قرن از آن روزها می گذرد، و می شود فهميد که اين آشپززاده بزرگمرد، چند قرن آينده ايران را می ديد. چونان اویی، در تاريخ وزيران شاهان زن باره و هوسران ايران کم بوده‌اند، اما آنچنان بزرگ و پر آوازه‌ است، که همه صفحات تاريخ عصر خود را با نام خود می آراید. صاحب ابن عباد وزير فخر الدوله آل بويه، حسنك وزير وزير سلطان غزنوي، خواجه نظام الملک وزير طغرل و ملکشاه سلجوقی، خواجه نصير الدين طوسی وزير ايلخانان مغول،
قائم مقام فراهانی وزير و صدر اعظم فتحعلی شاه، تنها نخبگان عصر خود نبودند، بلکه بزرگ مردانی هستند برای همه عصرها و مردمان آينده مديون آنها. امير کبير از همان جنس بود که بزرگمردان پيش از او بودند، حريت و آزادگی و کرامت و شرافت پايه‌های استواری هستند که نام سترگش را جاودانه کرده است. صدارت طلایی سه سال و دو ماهه ميرزا تقی خان امير کبير، در دوره ۵۰ ساله سلطنت ناصر الدين شاهی با ۸۴ همسر و صدها کنیز قد و نیم قد حرم، آن هم در ميان کتاب کتاب لطايف زن بارگی ها و شرابخواري‌ها و شب شعرها و سرسره بازی های شاه ناشریف، باید هم گم و فراموش شود. اما وقتی اميری باشی پابرهنه که براي دو کودک تهرانی از آبله جان باخته، مثل زن بچه مرده‌، گريه کنی و اشک بريزب و «همه ايرانيان را اولاد خود» بدانی، نامت آنچنان بر تاريخ مي‌درخشد که همان صدارت سه سال و دو ماهه‌ات، به اندازه سه هزار سال عمر شاهانی که دنيا را بدل از طويله گرفته‌اند، مي‌ارزد. امير باشی و پارتی و سفارش و توصيه اين و آن، حتي مادر ناصر الدين شاه، مهد عليا را زير پا بگذاری و با عصبانيت تمام حاکم قم را به خاطر حرف شنوی از مهد عليا گوشمالی دهی و بگويی «با سفارش عمه و خاله و عمو و دايی، نمی شود مملکت را چرخاند.» امير باشی و چوپان مال باخته اصفهانی در وسط بيابان برهوت، تو را پناه خود بداند و فقط با يک فرياد بر سر کوه حقش را بستاند، امير باشی و در برابر سفير روس و انگليس عزت ايران را حفظ کنی و يک کلمه کوتاه نيايی و وقتي اصرار بي‌جای سفير روس را بشنوی به تحقير برايش بخوانی: «آهای کشک بادمجان، کجايی فاطمه خانم جان» امير باشی و از هيچ کسب نترسی جز خدا و درست در زمانه‌ای که شاه ايران از چخ کردن سگ سفارت روس و انگليس می ترسد، کارمند مست و عربده کش سفارت روس را در ميدان توپخانه، آن هم در ملاء عام شلاق بزنی. امير باشی و شاهزاده‌گان و آقازادگان دربار را آدم حساب نکنی و مستمری هاي بي‌حساب و کتاب آنها را قطع کنی و به جايشان پا برهنه‌ها و فرزندان مستضعف را به منصب بنشانی. امير باشی و مردانه در برابر زياده‌خواهی و افزون‌خوری شاه بي‌لياقت ايران و دربارش بايستی و حقوق ۶۰ هزار تومانی ماهانه‌اش را با قاطعيت تمام به ۲ هزار تومان تقليل دهی. امير باشی و قاآنی شاعر متملق را به خاطر چند بيت شعر چاپلوسانه ادب کنی و به جاي شعرسرایی و مديحه‌ گویی درباريان و شاهزادگان، کتاب زراعت فرانسه را بدهی تا به فارسی ترجمه کند. امير باشی و دشمن همه اجانب، اما دشمن‌ترين دشمنانت و مخالف خونی و ديرينه‌ات همچون وزير مختار انگليس كلنل شيل درباره‌ات اعتراف كند كه: «پول دوستی كه خوی ايرانيان است در وجود امير بی اثر است و به رشوه و عشوه كسی فريفته نمی شود» امير باشی و همه اجنبی ها و مفت‌خوارها از درباری و آقازاده و آخوتد درباری و رمال و پرده خوان و سفير گرفته تا روشنفکران طرفدار انگليس (آنگلوفيل) و طرفدار روس (روسوفيل) کمر به قتل و کشتنت بسته باشند، چرا که دستشان را از همه جا قطع کرده ای. امير باشی و در سه سال حكومتت به اندازه همه دوران سلطنت گلّه‌داران قاجاری، ۱۴۰هزار اسلحه و هزار عرّاده توپ توليد كنی، آن هم نه برای رزمایش و فخر فروشی و رژه و اطوار نظامی، بلکه برای حفاظت از كيان مملكت و دين. امير باشی و تنهای تنها بدون هراس و واهمه از همه متحجّرين نادان و يك تنه به جنگ با خرافه و جهل و انحراف روی و با فهم و تیزبینی تمام، ببينی كه چگونه تعفن قمه زنی و بابيّت و رمالی و طراری، همزمان با آلودگی غرب‌زدگی از سوراخ‌های تو در توی سفارت روس و انگليس در كوچه و بازار ايران جاری مي‌شوند. امير باشی، آن هم در مملکتی که شاه آن به تعداد درخت‌هاي باغ قلهک، حرمسرا و کنيزک دارد و همه اطرافیان و چاکران دربار، سرجمع به قدر دلقک‌ها و مليجک‌ها هم نمی فهمند، اما برنامه‌ای برای آينده داشته باشی که حتي به عقل شاهان ژاپن و آلمان و روس هم نمی رسد. طبيعي است که نام و ياد چنين اميری در کتاب‌ها و تاريخ‌های شاهان نباشد، چرا که نام وزيران و اميرانی از اين دست در قلب‌ها حک می شوند. جان شکارتر از هر چيزی آن است که دارالفنون را بنا مي‌کنی تا به دست فرزندان اين ملت اداره شود، اما هنوز معلم‌ها از اتريش نرسيده‌اند که از صدارت عزل مي‌شوی. دو روز مانده تا معلم‌ها به تهران برسند که مهد عليا با همدستی ميرزا آقاخان نوری، آقازادگان و درباريان و سفيران روس و انگليس در هنگام مستی ناصر الدين شاه، فرمان عزل امير را می گيرند. دکتر پولاک از معلمان اتريشی می نويسد: «وقتی وارد تهران شديم از ما پذيرايی سردی کردند و احدی به استقبال ما نيامد. اندکی بعد خبر دار شديم که در اين ميانه اوضاع تغيير کرده و ميرزا تقی خان مغضوب گرديده است. امير جز نيكبختی وطنش چيزی نمي‌خواست». يک ماه بعد دارالفنون در دست فراماسون‌هاي انگليس اداره مي‌شد و بساطی بر پا شده بود تا افعي سياه استعمار برخانه اي
ران چنبره زند. دار الفنون در زمانی افتتاح می شود که ۱۳ روز به شهادت امير مانده و اين ديگر انتهای درد است. آشپززاده بزرگمرد عصر قاجار کارهايی را بنا نهاد که تا سال‌هاي سال پس از او زبانزد عام و خاص بود، کارهايی همچون، «سامان دادن به اوضاع آشفته ارتش»، «راه‌اندازی کارخانجات توليد سلاح و توپ»، «اصلاح امور مالی و بازرگانی»، «آرام کردن اوضاع سياسی و برخورد با غائله‌هایی همچون بابيه»، «مبارزه جدّی با خرافه و جهل و انحرافات دينی به ويژه تحريفات عزاداری و سامان دادن به امر تبليغ دين و مجالس مذهبی»، «چاپ نخستين روزنامه ايران به نام وقايع اتفاقيه»، «گسترش روابط سياسی گسترده با ملل جهان»، «تأسيس دارالفنون»، «مقابله جدی با رشوه‌خواری و اختلاس کارگزاران حکومتی»، «تأسيس کارخانجات اساسی و کالاهای مورد نياز و اساسی کشور»، «برخورد جدی با رانت‌خواری و افزون‌خواهی اشراف زادگان، آقازادگان و درباريان»، «قطع يد اجانب و سفيران خارجی از دخالت در امور ايران». مجموع اين اقدامات سرانجام امير را به سمت و سوی شهادت گسيل داشت تا آنکه چهل روز پس از خلع يد از صدارت اعظمی با حکم «شاه نادان ايران»، در حمام فين کاشان رگ‌هاي غيرت و حريّت اين آشپززاده بزرگمرد، از هر دو بازويش، با نشتر فصادی (تيغ رگ‌زن) گشوده شد و خون پاکش بر زمين ريخت. خونی که بهای استقلال‌طلبی و آزاد مردی امير بزرگمرد و همه مردان غيرتمند تاريخ ايران بود. روزنامه وقایع اتفاقیه سه روز پس از قتل امیر نوشت: «میرزا تقی خان احوال خوشی ندارد و صورت و پاهایش ورم کرده‌است». دو روز بعد آن در خبری کوچک نوشته شد: «میرزا تقی خان که سابقاً امیرنظام و شخص اول این دولت بود شب سه‌شنبه در کاشان وفات یافت.» پیکر پاک امیر شهید در آغاز پشت دیوار فین مدفون شد و بعد چند ماه به اصرار خواهرشاه و همسر امیر، به حرم شریف حسینی در کربلا منتقل و در آنجا آرام گرفت. مرگ ناجوانمردانه امير کبير تا آنجا دل و جان آزاد مردان و توده‌ها را آزرد که سال‌ها پس از شهادتش حتي شاهزاده سنگدل و بي‌رحم ناصر الدين شاه قاجار نيز به بزرگی و عظمت امير کبير اعتراف کرد و در کتاب تاريخ خود نگاشت: «ميرزا تقی خان امير نظام در اوايل دولتش مدرسه (دار الفنون) بر پا کرد و ترتيب قشون داد و کارهايی کرد. آنچه که ما امروز داريم از آثار اين مدرسه (دار الفنون) است، اما بيچاره سرش را در اين راه داد. از روي انصاف بگويم و خدا را به شهادت مي‌طلبم که در مورد مقام آن مرد نمک به حلال يکتا، غلو نکردم. او از خواجه نظام الملک وزير سلاجقه، صاحب ابن عباد وزير ديالمه و پرنس بيسمارک، لرد يالمرستون و ريشيليو فرانسوي و پرنس کارچه کف روسي به حق با عرضه‌تر بود. در جمعه ۱۷ ربيع الاول ۱۲۸۶ قمری [۲۰ دی ۱۲۳۰ شمسی] در حمام فين کاشان کشته شد و او را فصد (رگ زدند) کردند و به ديار عدمش فرستادند؛ ولي آثار او هنوز باقي است» آقازاده نباشی و شاهزاده؛ و فقط روستازاده‌ای باشی،‌ که کارگر آشپزخانه بوده، آن هم آشپززاده‌ای در اوج تهی دستی، اما امير شوی، ‌آنهم امير کبير. عجيب است و شگفت‌آور؛ اما شدنی. چرا که ميرزا تقی فراهانی خواست و شد، آن هم تا پای شهادت و به بهای جان. 🌹
‏از روز زن تا روز زن حدود 110 سال است که روز زن در جهان، هشتم مارس است. در ایران، روز زن زادروز حضرت زهرا(س) است. تفاوت اصلی میان روز زن در جهان و ایران، مناسبت تاریخی آن نیست. تفاوت اصلی در نوع برگزاری آن در ایران و جهان است. روز زن در جهان، فرصتی است برای بازنگری وضعیت زنان در حوزه‌های حقوق و توسعه(بهداشت زنان، اشتغال زنان، قوانین مدنی مربوط به زنان و...) و آمارهای جهانی دربارۀ زنان کارگر، بی‌سرپرست، خیابانی و خشونت‌دیده، و هر مسئله‌اي كه به جنسیت ربط دارد. در اکثر کشورهای جهان، در روز هشتم مارس، کارشناسان می‌نشینند و دربارۀ اين مسائل گفت‌وگو می‌کنند و هشدار می‌دهند و از راه‌حل‌ها می‌گویند. دیشب و امروز که تلویزیون ایران را می‌دیدم، جز متن‌های ادبی و شعر دربارۀ زن و مادر نشنیدم؛ بگذریم که متن‌ها یا تکراری بودند یا سطحی و شعاری. موضوع متن‌ها هم یا عفاف بود یا فداکاری زنان. اگر کسی از خارج به ایران بیاید و رسانه‌های ما را ببیند، نمی‌پرسد که مگر زنان ایرانی چه می‌کنند که رسانه‌های رسمی کشور، صبح‌تاشب آنها را به عفت و عفاف دعوت می‌کنند؟ چه اتفاقی افتاده است که عفت و بی‌عفتی، مسئلۀ نخست زنان ایران در رسانه‌های رسمی شده است؟ رضا بابایی 95/12/29
تو برخاستم از خوابي كه جز ناقوس ابد آشفته‌اش نكرد. تو بودي و اتاقك سردي پر از هيزم‌هاي تر. آتش خرناسه مي‌كشيد. گفتي دل به من بسپار. خواستم كه بسپرم، اما يادم آمد كه از مدِّ ضاد در ولاالضالين، هنوز فرود نيامده‌ام. گفتي دل به من بسپار. خواستم كه بسپرم، اما نسپردم. دانستم كه تو نيز دو گونه سخن داري: سخني كه من مي‌شنوم و سخني كه تو مي‌شنواني. چه زيركي تو اي ناتور دشت، اي آخرين وسوسۀ مسيح، اي چوپان گرگ‌ها. ديروز تو بودي و تو. امروز تو هستي و تو. فردا هم تو خواهي بود و تو. و من ميان اين‌همه تو، تو را نمي‌يابم. تو كيستي؟ چيستي؟ آيا هستي؟ آري هستي؛ وگرنه من بودم و من، و من ميان اين‌همه من، تنها ‌بودم. آري هستي؛ وگرنه جهان معمايي نداشت و چه احمقانه است جهان بی معما. آري هستي؛ وگرنه من نمي‌دانستم بعد از آنكه اتم را شكافتم، براي كدامين لعبت شيرين‌كار دام بتنم. تو آنقدر خوبي كه حتي اگر نمي‌بودي، من مي‌آفريدمت؛ با همين دستان گنه‌كار. من آموخته‌ام كه بي تو نمي‌توان زيست؛ حتي اگر رداي موبدان بر تن كنم؛ حتي اگر نعرۀ مداحان را باور كنم. هزار در هزار سال زيستم و بيش؛ اما تا امروز ندانستم كه با تو چه بايد كرد. مي‌گويند تو مي‌داني با ما چه خواهي كرد. آيا انصاف است كه تو بداني و ما ندانيم؟ من هنوز نمي‌دانم آنگاه كه در زهدان مادر بودم، رو به سوي حيات داشتم يا به جانب مرگ مي‌شتافتم. انصاف است كه چماق مرگ را هميشه بالاي سرم نگه داري تا مباد كه از حيات برخورم و براي آنكه نامي از تو باشد، نانم رنج باشد و آبم اشك؟ ديروز را به خاطر ندارم و از فردا بي‌خبرم. ميان اين دو جهل، اين‌همه امضاي عالمانه چيست كه از ما مي‌گيرند؟ به كدام آيين روا است كه هزار راه پيش پاي كسي نهند و بر سر هر راه بنويسند «راه اين است و بس؟ مباد كه به راهي دگر روي كه گمراهي است!» باور كنم كه ما عزيزترينيم و بهترين‌ها را به ما داده‌اي؟ ... باور مي‌كنم. چون اگر جز اين بود، تو در پايان همۀ راه‌ها نايستاده بودي. يقين دارم آن كه تو را دوست دارد، تو نيز دوستش داري و تو دوستانت را گمراه نمي‌كني؛ حتي اگر تو را نشناسند و ندانند كه هستي يا نيستي. دوستداران تو دو گونه‌‌اند: آنان كه دوستت دارند و آنان كه مي‌گويند كاش ‌بودي. بدان و مي‌داني كه اينجا همه تو را دوست دارند؛ حتي آنان كه نمي‌دانند هستي يا مي‌دانند كه نيستي. اما هر كس خداي خويش را دوست دارد و تو با همه خويشي. رضا بابایی پنجشنبه بیست و هفتم دی ۱۳۸۶
🖊محمدرضا زائرى وقتي مادربزرگ زنگ مي زد و با خبر آمدنش ما را ذوق زده مي كرد حتما سؤال مي كرد: چه مي خواهيد؟ بس كه دوستمان داشت، بس كه براي لبخندها و بالا پريدن ها و خوشحالي مان دلتنگ بود. مادر ابرو بالا مي انداخت و اشاره مي كرد كه بگوييد: خودتان را مي خواهيم! اما دل توي دلمان نبود كه مادر بزرگ وقتي قربان صدقه مان مي رود دوباره بپرسد: چي مي خواهيد؟ و ما همه فكر و ذكرمان سوغاتي هاي رنگارنگ بود. وقتي هم كه يكي دو روز بعد بابا مي رفت ترمينال يا فرودگاه دنبالشان باز فقط چشممان دنبال سوغاتي ها بود و حتى وقتي مادربزرگ ما را بغل كرده بود و به سينه مي چسباند باز هم از گوشه چشممان به چمدان و ساكش نگاه مي كرديم كه بابا كجا مي گذاردشان و باز هم وقتي دور هم مي نشستيم و مادر چاي مي آورد بيتاب بوديم كه مادر بزرگ احوالپرسي هايش را بكند و چايش را بنوشد و حرفهايش با بزرگترها تمام شود و زودتر برود سراغ سوغاتي ها و مادربزرگ هم كه خوب اين را مي فهميد نشسته و ننشسته استكان چاي را نصفه رها مي كرد و مي رفت مي نشست كنار چمدانش و هر چي مامان حرص مي خورد با محبت نگاهمان مي كرد و مي گفت من خسته نيستم، چاي من ديدن اين بچه هاست! و وقتي از سروكولش بالا مي رفتيم و مامان ناراحت مي شد و دعوايمان مي كرد مادربزرگ اخم مي كرد و مي گفت: چه كارشان داري ؟ "نوه هاي خودم هستند"! آه كه چه قدر توي اين يك جمله آرامش بود و چه قدر اين عتاب و خطاب مادربزرگ براي ما امنيت داشت كه مي گفت: "به كسي ربطي ندارد ! نوه هاي خودم هستند"! آن وقت با مهرباني و لبخند سوغاتي ها را تقسيم مي كرد، و آن چند روز كه مادربزرگ پيش ما بود سخت گيري هاي مادر و پدر هم قدري كم مي شد چون يك بزرگتر قوي و مهربان بود كه مي گفت: نوه هاي خودم هستند! و ما مي دانستيم هر وقت بخواهيم خودمان را لوس كنيم مي توانيم به آغوشش پناه ببريم. مي گفت: اين چند روز كه من اينجا هستم با اين بچه ها كاري نداشته باشيد! مادربزرگ را دوست داشتيم به خاطر مهرباني هايش ، به خاطر قصه هايش، به خاطر تحمل و مدارايش، به خاطر سوغاتي هايش و او خوب مي فهميد كه گرچه خودش را دوست داريم ولي قد وقواره ما عمق مفهوم خودتان را مي خواهيم نيست! اين حرف گرچه از عمق جان مامان و بابا در مي آمد اما براي ما تعارف بود، چون بچه بوديم! ...حالا حكايت ماست و پدري كه مي گويد "ما عبدتك خوفا من نارك/ خدايا به خاطر ترس از آتش عبادت نمي كنم" و ما بچه هايي كه گرچه به تعارف مي گوييم:"و لا طمعا في جنتك/ به طمع بهشت عبادت نمي كنيم" اما چشممان دنبال چمدان سوغاتي هايي است كه قرار بوده با رسيدن ماه رجب گشوده شود و خدايي كه آغوش مهر و محبتش را باز كرده و براي همه ابرو بالا مي اندازد و اخم مي كند كه فضولي موقوف! چه كار داريد ؟ "الشهر شهري والعبد عبدي و الرحمة رحمتي/ ماه ماه من است و بنده هم بنده من و رحمت هم رحمت من است"! هر كه را بخواهم - هر چه گنهكار و بدكار- مي بخشم ! ما قد وقواره مان قد و قواره پدر امت امير المؤمنين نيست كه بگوييم: خدا را براي خودش مي خواهيم ! ما كودكان معرفت و ايمان، يكسال چشم به راه بوده ايم تا ماه رجب برسد و خودمان را براي خدا لوس كنيم و خستگي ها و دلتنگي هايمان را در آغوش محبت و لطفش بياندازيم. يكسال منتظر ماه رجب بوده ايم تا خرابكاري ها و بدرفتاري هايمان را درست كند و ببخشايد. يكسال منتظر ماه رجب بوده ايم تا خدا با چمدان سوغاتي هايش برسد و مغفرت و رحمت و رضوان و غفرانش را بر سر و رويمان بريزد و بگويد: " بنده هاي خودم هستند، به كسي هم ربطي ندارد"! در آستانه ماه رجب از همه دوستان ملتمسانه طلب و تمناي دعا دارم. پایان
وقتی به پنجاه سالگی نزدیک می شوی دوستانت پناهگاههای ارزشمند زندگیت می‌شوند!! پس از گذشت سالها از زندگی چنین آموختم که فاصله جدا می‌کند. بچه بزرگ می‌شود. عشق تغییر می‌کند. گاه کمرنگ می‌شود. قلبها می‌شکنند. پیشرفت اجتماعی تمام می‌شود. شغل تغییر می‌کند. پدر و مادر، تو را در مسیری از راه ترک می‌کنند. و تنها دوستانت با تو ماندگارند! هیچ تفاوتی ندارد که چه فاصله زمانی و مکانی میان شما وجود دارد، یک دوست واقعی هیچگاه آنقدر از تو دور نیست که برایت در دسترس نباشد. در زمانی که به او نیاز داری در کوره راه زندگی وقتی عرصه به تو تنگ می‌شود، دوستانت هستند که در کنارت می‌ایستند و تشویقت می‌کنند تا سختی را پشت سر بگذاری. از تو حمایت می‌کنند برای شادی‌ات تلاش می‌کنند دوستان واقعی تو برایت قانون ها را می‌شکنند و همراه راهت می‌شوند تا مسیر درست را در زندگیت پیدا کنی و به شادی برسی. دوستان تو زندگی تو را سرشار از خوشبختی می‌کنند. دنیای تو بدون آنها دنیا نیست و تو نیز بدون آنها کامل نیستی. دوستانت را حفظ کن...
⭕️ رفتار بنی صدر گونه روحانی 🔺«بهشتی بهشتی طالقانی را تو کُشتی» شعار روتین مخالفینش بود. خاطرات بسیار است از فحاشی هواداران بنی‌صدر و مجاهدین خلق به بهشتی رییس قوه قضا و صبوری او و دستور به عدم برخورد و بازداشت آنها. ازجمله وقتی سخنرانی بهشتی در ورامین را بهم زدند، شعار مرگ بر بهشتی سر دادند و ماشینش را سنگ‌باران کردند، دادستان ورامین را توبیخ کرد که چرا مخالفان را بازداشت کرده است. درست عکس بنی‌صدر که در غائله۱۴ اسفند۵۹ به طرفدارانش فرمان ضرب‌و‌شتم مخالفان داد. 🔻 سال‌هاست اصلاح‌طلبان، «مَنش بهشتی» را الگوی درست برای حکمرانی فریاد میزنند که حق نیز همین است. حاکم باید صبور باشد. لکن نبایستی در وقت ارشادِ نظام، به «مَنش بهشتی» ارجاع داد اما در وقت عمل «بنی‌صدرگونه» رفتار کرد و به‌دنبال برخورد با هتاکان رئیس‌جمهور بود. 🔻 چند روز پیش جوانانی موتورسوار به خنده یا جدی، شعار «مرگ بر روحانی» سردادند؛ رفتاری غلط و بدون دفاع. اما حال که اصلاح‌طلبان در مقام عمل‌ هستند و نه ارشاد، یک‌صدا بدنبال دستگیری و محاکمه این چند جوان است. این دوگانه ارشاد و عمل، محصول «تزویر و قدرت‌طلبی» است. 🔺تزویرگونه، منش بهشتی را تبلیغ می‌شود، لکن در وقت تکیه بر صندلی قدرت، «بنی‌صدرگونه» بدنبال بگیر وببند مخالفان ولو به خاطر چند شعار است. ✍جواد موگویی
اظهارات آنتونی بلینکن در مورد شکست ‌سیاست ‌فشار حداکثری واکاوی شد 🔻اذعان به شکست پس از روی کار آمدن دونالد ترامپ در آمریکا و گذر زمان و اعمال سیاست فشار حداکثری، بارها قلم زدیم که این سیاست با شکست مواجه شده است،اما یک علامت سؤال و شبهه بزرگ در ذهن بسیاری از افراد پدید می‌آمد؛ که چطور می‌گویید فشار حداکثری شکست‌خورده است؟ رسالت / یادداشت👇👇
حانیه مسجودی پس از روی کار آمدن دونالد ترامپ در آمریکا و گذر زمان و اعمال سیاست فشار حداکثری، بارها قلم زدیم که این سیاست با شکست مواجه شده است،اما یک علامت سؤال و شبهه بزرگ در ذهن بسیاری از افراد پدید می‌آمد؛ که چطور می‌گویید فشار حداکثری شکست‌خورده است؟ زیرا شرایط اقتصادی حاکم بر کشور و رشد روزبه‌روز بهای کالاها اثبات می‌کند که ایران در برابر تحریم‌های همه‌جانبه و فشار حداکثری ترامپ که یک اقتصاددان بی‌مغز و احمقی درجه‌یک است و می‌تواند با استراتژی‌های اقتصاد بین‌الملل هر کشوری را تسلیم آمریکا کند، خم‌شده است. اما کافی بود که این سخن یعنی «فشار حداکثری بر ایران بی‌نتیجه بود» را از زبان یک مسئول غربی بشنوند. چه‌بسا این مسئول، وزیر امور خارجه آمریکا باشد! آنتونی بلینکن، وزیر جدید امور خارجه آمریکا در گفت‌وگو با شبکه BBC اذعان کرد که سیاست «فشار حداکثری» دولت دونالد ترامپ رئیس‌جمهور سابق آمریکا بر جمهوری اسلامی ایران نتیجه‌ای نداشت. وزیر امور خارجه ایالات‌متحده باردیگر مواضع دولت «جو بایدن» رئیس‌جمهور آمریکا درخصوص بازگشت به برجام را تکرار کرد و برخلاف تأکید جمهوری اسلامی مبنی بر این‌که آمریکا حق تعیین شرط برای بازگشت به توافق هسته‌ای را ندارد، برای ایران شرط‌گذاری کرد. بلینکن تأکید کرد که ایالات‌متحده و شرکای اروپایی این کشور «باردیگر در قبال موضوع ایران با یکدیگر همسوشده‌اند.» این مقام ارشد وزارت خارجه آمریکا توضیح داد: «رئیس‌جمهور بایدن به‌وضوح اعلام کرده است: «اگر ایران به تعهداتش طبق توافق هسته‌ای بازگردد، ایالات‌متحده نیز همان کار را خواهد کرد.» این در حالی است که مقام‌های جمهوری اسلامی ایران تأکید کرده‌اند که این آمریکا و نه ایران بوده که برجام را نقض کرده است و درصورتی‌که به دنبال بازگشت به برجام است، باید ابتدا تحریم‌های تهران را لغو کند و به‌طور کامل به تعهداتش ذیل برجام بازگردد. بلینکن باردیگر اشاره کرد که ایالات‌متحده درصدد است در صورت بازگشت به برجام با کشورهای دیگر برای مقابله با ایران درخصوص موضوعاتی چون منطقه و برنامه موشکی ایران وارد همکاری شود. وی در ادامه سیاست «فشار حداکثری» ترامپ علیه ایران را بی‌نتیجه خواند و گفت: «در سال‌های اخیر سیاست به‌اصطلاح «فشار حداکثری» داشتیم که نتیجه‌ای در پی نداشت. در حقیقت مشکل بدتر شده است. ایران هم‌اکنون بسیار به توانمندی تولید مواد کافی شکافت‌پذیر برای یک سلاح هسته‌ای در مدت‌زمان کوتاه نزدیک شده است.» اذعان به شکست سیاست فشار حداکثری و در مقابل افزایش توانمندی ایران امر مهمی است. چراکه شکست این سیاست هزینه سنگینی برای آمریکا داشته و هزینه اذعان به آن بسیار سنگین‌تر. شکستی که خبرش در کل دنیا پیچید بحث شکست این سیاست بارها و در فواصل زمانی مختلف توسط رسانه‌های مختلف جهانی به رشته تحریر درآمده است. به‌طورمثال اوایل مردادماه بود که واشنگتن‌پست نوشت: سیاست فشار حداکثری ترامپ شکست خورد مگر در سوق‌دادن ایران به‌سوی چین. این روزنامه آمریکایی تأکید کرده بود که سیاست دونالد ترامپ، رئیس‌جمهور آمریکا، برای «حداکثر فشار» بر ایران در دستیابی به هدف خود ناکام مانده و باعث نشده تا ایران به مذاکره مجدد در مورد برنامه اتمی خود روی آورد. این یادداشت در ماه‌های پایانی ریاست جمهوری ترامپ بوده است، اما مردان دولت بایدن باید تأکید به ناکام‌ماندن دستیابی به مذاکره مجدد در مورد برنامه اتمی را فراموش نکنند و بدانند هرچه زمان بیشتری درصدد امتیاز ستانی و گسترده کردن مباحث برجام باشند، ایران در اجرای گام‌های کاهش تعهدات خود مصمم‌تر می‌شود. پس‌ازآن نیز در نیمه دوم سال ۹۹ یک رسانه آمریکایی بانام «Inside Arabia» که اخبار و تحلیل‌های مربوط به غرب آسیا و شمال آفریقا را ارائه می‌کند در تحلیلی به قلم «توماس فالک» نوشته سیاست «فشار حداکثری» دونالد ترامپ، رئیس‌جمهور آمریکا علیه ایران پس‌از گذشت دو سال از اجرای آن در ارائه نتایج موردنظر خود شکست‌خورده است. حتی روز گذشته دقیقا همزمان با اظهارات وزیر امور خارجه آمریکا، رادیو بین‌المللی چین در گزارشی با اشاره به نشست چهارجانبه وزرای خارجه انگلیس، فرانسه، آلمان و آمریکا در مورد برجام و درخواست واشنگتن برای لغو مکانیسم ماشه و بازگرداندن تحریم‌های بین‌المللی علیه ایران نوشت که این اقدامات نشان می‌دهد فشار حداکثری آمریکا علیه ایران شکست‌خورده است. عمل کنند، عمل می‌کنیم 👇👇