eitaa logo
یادداشت خوانی
119 دنبال‌کننده
13 عکس
0 ویدیو
4 فایل
✔️مجالی برای مطالعه 🍃متن کامل یادداشت تحلیلگران را اینجا بخوانید. 🍃 انتشار هر محتوایی، به معنای تأیید نیست‌‌‌. ⛔️ این کانال را به هر خواننده ای پیشنهاد ندهید.
مشاهده در ایتا
دانلود
(1) اشتباه بزرگ اشتباه بزرگ ما این بود که خطاها و جفاهای ریز را ندیدیم؛ چون دل به آرمانی بزرگ و آسمان‌وش داده بودیم. غافل از آنکه خطا هر قدر هم که ریز و کوچک باشد، سکوت و بی‌عملی در برابر آن، خطایی بزرگ است. آن سکوت‌ها و چشم‌بستن‌ها و مصلحت‌‌پرستی‌ها عادت شد و پس از آن دیگر چشم ما هیچ خطایی را ندید؛ هیچ. اکنون چنان هاضمه‌ای یافته‌ایم که هر ظلمی را در معدۀ توجیه هضم می‌کنیم و از راه روده‌های مصلحت، دفع. آنچه مصلحت‌سنجی‌های مزورانه با ما کرد، هیچ باطلی نکرد. اشتباه بزرگ‌تر این بود که هر قدر خود و خودی را با عینک مدارا و مصحلت دیدیم و بزرگوارانه از آن گذشتیم، دیگری را زیر میکروسکوپ بردیم و مو از ماست او بیرون کشیدیم. سایه‌های مبهم را هیولا دیدیم؛ اما هیکل‌های ستبر و سنگین را که بر سر ما فرود آمده‌اند، به چیزی نگرفتیم. چنین بود که گمان کردیم بر قلم صُنع ما خطایی نمی‌رود. آفرین بر نظر پاک و خطاپوشمان باد! رضا بابایی
(2) مشروطیت در سه پرده در جنبش مشروطیت، سه نیروی اجتماعی به هم پیوستند و سپس در مقابل هم ایستادند و دوباره در آستانۀ انقلاب اسلامی دست دوستی به یک‌دیگر دادند: بازار، روحانیان، روشنفکران. پردۀ اول: همه چیز با اعتراض بازار به تعرفه‌های گمرک آغاز شد. عین‌الدوله، صدراعظم مظفرالدین شاه، نوز بلژیکی را مأمور سامان‌دهی به گمرک ایران کرده بود. سیاست‌های گمرکی نوز، بازار را خوش نیامد. روحانیان نیز با دو انگیزه به بازاریان پیوستند: نخست اینکه پس از دوران ناصری، دولت در ایران، ضعیف‌تر از آن بود که بتوان میان دولت و بازار اولی را برگزید. انگیزۀ دوم، دشمنی ساختاری و نهادینه روحانیت با تجدد دولتی بود که از زمان امیرکبیر و سپس سپهسالار آغاز شده بود. نیروی سوم، یعنی روشنفکران نیز از قافله عقب نماندند و اعتراض‌های صنفی را به سوی مشروطه‌خواهی هدایت کردند. پردۀ دوم: سرانجام شاه بیمار و ناتوان قاجار در مقابل اتحاد بازار و روحانیان و تجددخواهان کوتاه آمد و فرمان مشروطه و سپس تشکیل مجلس را امضا کرد. اما چندی نگذشت که اختلاف‌ها میان مشروطه‌خواهان آغاز شد. روحانیان سخن از مشروعه گفتند و روشنفکران خیال پارلمان مدرن و مطبوعات آزاد و عرفی‌سازی قانون در سر پروراندند و بازار که از بی‌نظمی و بی‌صاحبی کشور زیان می‌دید، بازگشت مقتدرانۀ سلطنت را آرزو می‌کرد. ایران سخت دست‌خوش آشوب و آنارشیسم شده بود و آغاز جنگ جهانی اول بر وخامت اوضاع افزود. اکنون مردم کوچه و بازار، نه پارلمان می‌خواستند و نه مطبوعات آزاد و نه گوش به فریادهای مشروعه‌خواهان می‌سپردند. نظم و امنیت و رفاه نسبی، تنها آرزوی چهارده میلیون رعیت ایرانی بود. در این وانفسا ناگهان رضاخان افسار امور را در دست می‌گیرد و هر سه نیروی اجتماعی پیشین را به حاشیه می‌راند. دست شریعت‌خواهان را از حکومت قطع می‌کند؛ جای روشنفکران را به تکنوکرات‌ها می‌دهد و جلو یکه‌تازی بازار می‌ایستد. پردۀ سوم: حدود پنجاه سال پس از رضاشاه، دوباره اهل شریعت و بازار و روشنفکران همدیگر را پیدا می‌کنند و در سال ۵۷، انقلاب اسلامی را به پیروزی می‌رسانند. سالی‌چند از انقلاب اسلامی نمی‌گذرد که آن اتحاد دوباره جای خود را به شقاق و نزاع می‌دهد. روحانیان در این نزاع، اندک‌اندک قدرت نرم و فرهنگی خود را از دست می‌دهند؛ اما جای خالی آن را با قدرت سخت و تصدی همۀ مراکز قانونی کشور پر می‌کنند. روشنفکران به نظریه‌پردازی در حوزه‌های دین و اندیشۀ سیاسی قناعت می‌کنند و بازار با تکنوکرات‌ها به توافق می‌رسد. قابل پیش‌بینی نیست؛ اما دور از انتظار هم نیست که قدرت در ایران همچنان دست‌به‌دست شود. اما اینکه کی و چگونه به دست صاحبان اصلی‌اش یعنی مردم می‌رسد، افقی روشن در چشم‌انداز نیست. رضا بابایی
(3) حجاب؛ شرعی یا عرفی؟ پوشش زن، مهم‌ترین مسئلۀ فرهنگی، دینی، حقوقی و امنیتی ایران در چهل سال گذشته بوده است. هیچ‌یک از آرمان‌های انسانی یا دینی(مانند عدالت، توسعه، اخلاق و معنویت، حقوق بشر، آزادی‌های مدنی، برابری فرصت‌ها و استقلال قوا) در ایران اسلامی نتوانست به جایگاهی نزدیک به حجاب و چادر دست یابد و به اندازۀ آن موضوع خطابه‌های دینی و باعث نگرانی مسئولان کشوری و لشگری، و معیار خوب و بد شود؛ چندانکه اکنون پوشش حداکثری، تنها یا مهم‌ترین توقع جمهوری اسلامی از زن مسلمان و حتی نامسلمان است و گویی برای زن وظیفه‌ای مهم‌تر و زنانه‌تر از آن نمی‌شناسد. امروز، حجاب شرعی اجباری، حتی بیش از اصل دین و انقلاب، مردم را به دو گروه موافق و مخالف تقسیم کرده‌ و آنان را در برابر هم نهاده است. اینکه چرا پس از انقلاب، حجاب چنین جایگاهی یافت و پرچم دین را در دست گرفت و همچنان بخشی مهم از بودجۀ فرهنگی و تبلیغاتی کشور را می‌بلعد و بیش از اموری همچون نابودی محیط زیست، اعتیاد، طلاق، تورم، آلودگی هوا، ترافیک و خشونت علیه زنان، مسئولان کشوری را نگران می‌کند، به گمان من بیشتر علل سیاسی و حکومتی دارد تا انگیزه‌های دینی و اخلاقی. به‌واقع حجاب در ایران، به‌رغم همۀ هیاهویی که بر سر آن شده است و بودجه‌هایی که می‌گیرد و متولیان بی‌شمارش، مظلوم‌ترین و زخمی‌ترین مسئلۀ دینی در ایران اسلامی است. شرح آن بگذار تا وقت دگر. تا آنجا که من می‌دانم و از متون و نصوص دینی می‌فهمم، پوشش زن مانند پوشش مرد، امری عرفی است که البته شریعت نیز توصیه‌هایی دربارۀ آن دارد. بنابراین، پوشش زن و مرد، تحت هیچ قانون ثابتی درنمی‌آید؛ مگر قانون التزام به هنجارهای اجتماعی و فرهنگ عمومی جامعه، که آن نیز به‌شدت متغیر است، زیرا هنجارها را در هر جامعه‌ای و در هر دوره‌ای از زمان، عرف و فرهنگ آن جامعه تعیین می‌کند؛ بلکه عرف و فرهنگ تنها معیار تمییز به‌هنجار از نابه‌هنجار است. در مسئلۀ پوشش، آنچه دین از دینداران و شهروندان می‌خواهد، پایبندی به هنجارهای جمعی است، نه فراتر یا فروتر از آن. در اینجا فرقی میان زن و مرد نیست. مردان معمولا لباسی می‌پوشند که عرف از آنان توقع دارد. چنین نیست که لباس مرد را عرف تعیین کند و لباس زن را منبع و مرجعی دیگر. اینکه در جامعۀ ما بر سر پوشش زن، تنش و نزاع بالا گرفته است اما یک‌هزارم این نزاع بر سر پوشش مرد نیست، از آن رو است که داوری دربارۀ پوشش مرد را به عرف سپرده‌ایم، اما پوشش زن را به نهادی غیر از عرف واگذار کرده‌ایم. ممکن است بگویند پوشش زن را نباید به پوشش مرد قیاس کرد؛ زیرا مفسده‌ای که در عریانی زن است در عریانی مرد نیست. می‌گویم: اولا چنین نیست؛ ثانیا از قضا عرف به این تفاوت‌ها و ظرایف توجه دارد. از همین رو است که پوشش عرفی زن، مستقلا در هیچ جامعه‌ای مفسده‌ عمومی و فراگیر برنمی‌انگیزد؛ حتی اگر آن پوشش بسیار کمتر از پوشش زن در عرفی دیگر و در جامعه‌ای دیگر باشد. اکنون پوشش زن محجبۀ ایرانی در افغانستان، چندان مطلوب عرف نیست و شرعی محسوب نمی‌شود و پوشش زن مسلمان مالایی، در ایران ممنوع است؛ یعنی آنچه شرع در ایران به آن رضایت می‌دهد، در افغانستان بدحجابی است. چرا؟ چون عرف این جوامع متفاوت است؛ اگرچه هر سه کشور، اسلامی است. ادامه 👇👇
توصیه‌های دینی دربارۀ پوشش زن و مرد، بیشتر پشتیبانی از پوشش عرفی و اصرار بر مراعات آن و نهی از ستیز با هنجارهای متعارف و معمول در جامعه است. در قرآن و روایات، هیچ توصیه‌ای دربارۀ حجاب زن نیامده است که در زمان نزول قرآن یا صدور روایات، متعارف نبوده است. یعنی قرآن و روایات، از زنان همان حجابی را خواسته است که در آن زمان، معمول و رایج بوده است. بله؛ گروهی از اعراب تازه‌مسلمان، همین‌مقدار را هم مراعات نمی‌کردند و قرآن از آنان می‌خواهد به پوشش معمول و متعارف در جامعه تن دهند و از عرف سرکشی نکنند. این توصیه‌های اندک‌شمار و بسیار نرم، به دلیل ثبت در متون دینی، به احکام شرعی ثابت و سخت تبدیل شد؛ در حالی که حقیقت آنها بیش از توصیه به مراعات عرف زمان نیست؛ بلکه حجاب مطلوب شرع، همان است که عرف را برنمی‌آشوبد و زن را انگشت‌نما و هنجارستیز نمی‌کند. تعیین هنجارها نیز بیشتر برعهدۀ عرف است تا شرع یا حکومت یا سبک زندگی گروهی خاص از مؤمنان. آری؛ در برخی آیات و روایات که شمار آنها نیز اندک است و حتی مخاطبان خاص(مانند همسران پیامبر یا مؤمنان سرشناس، کنیزان و زنان اهل کتاب) دارد، پاره‌ای توصیه‌ها دربارۀ حجاب به چشم می‌خورد که اندکی فراتر و گاهی فروتر از عرف زمان است. این توصیه‌ها تعیین حجاب شرعی برای همۀ مسلمانان در همۀ زمان‌ها و مکان‌ها نیست؛ زیرا از مجموع متون دینی و سنت پیشوایان، چنین برمی‌آید که شرع در مسئله حجاب، بیشتر پشتیبان عرف جامعه و گاهی در مقام اصلاحات ناصحانه است، نه در صدد براندازی عرف و تأسیس هنجارهای جدید و نامتعارف. رضا بابایی (3)
از رقص سلبریتی‌ها تا حسینیه معلی و خونی بر دست روشنفکرانِ جامعه‌نشناس شهاب اسفندیاری گزارش اخیر آفکام از کاهش تماشای سنتی تلویزیون در بریتانیا خبر می‌دهد. رفته رفته از تعداد تماشاگرانی که در ساعات پربیننده «پای تلویزیون می‌نشینند تا ببینند چه نشان می‌دهد» کاسته می‌شود و تماشای انتخابی و شخصی بر سکوهای مختلف افزایش می‌یابد. البته رسانه‌های بزرگ خدمت عمومی مانند بی‌بی‌سی هم با راه‌اندازی پلتفرم‌های جدید بر بستر اینترنت مانند iPlayer مخاطبان خود در فضای مجازی را افزایش داده‌اند. همان‌طور که در ایران هم تلوبیون سکویی محبوب برای تماشای انتخابی و شخصی برنامه‌های تلویزیون را فراهم آورده است. نکته قابل توجه در گزارش آفکام آمار بینندگان مهمترین مناسک تلویزیونی و پربیننده‌ترین برنامه‌های تلویزیونی در بریتانیا است. در سال ۲۰۲۲ مسابقه فوتبال انگلستان - فرانسه در جام‌جهانی با ۱۶/۱ میلیون بیننده در رتبه‌ی اول و مراسم تشییع جنازه ملکه با ۱۳/۲ میلیون در جایگاه دوم قرار دارد. ‏پر بیننده‌ترین برنامه‌ی تولیدی BBC در انگلستان یک مسابقه‌ی رقص سلبریتی‌ها است که ۱۹ سال سابقه‌ی پخش دارد. این برنامه در موفق‌ترین فصل خود ۱۱ میلیون بیننده داشته است. اگر جمعیت بالای ۱۲ سال آن کشور (حدود ۵۷ میلیون نفر) را در نظر بگیریم، این برنامه حدود ۲۰٪ بیننده داشته است. مقایسه‌ی این آمار با آخرین نظرسنجی در مورد مخاطبان ویژه برنامه‌های محرم در تلویزیون ایران قابل توجه است. پر بیننده‌ترین برنامه‌ی دهه‌ی اول محرم در ایران حسینیه‌ی معلی بود. بر اساس نتایج نظرسنجی ۳۰/۶ ٪ از مردم (بالای ۱۲ سال) تماشاگر این برنامه بودند؛ یعنی حدود ۲۰ میلیون نفر. این که یک برنامه‌‌ی مذهبی مانند «حسینیه معلی» سهم مخاطبش از جامعه‌ی ایران بزرگتر از سهم مخاطب یک مسابقه‌ی رقص سلبریتی‌ها از جامعه‌ی بریتانیا است، قاعدتاً برای هر جامعه‌شناس حقیقت‌جو و تحلیل‌گر منصفی باید محل تأمل باشد. بی‌گمان جایگاه نهاد دین و گستره‌ و عمق نفوذ آن در این دو جامعه بسیار بسیار متفاوت است. این که افرادی مثل نقل و نبات از «زوال مرجعیت دین»، «دین‌گریزی»، «افول باورهای مذهبی»، و حتی «فروپاشی اجتماعی» در ایران سخن می‌گویند بیشتر از جنس «آرزو اندیشی» است. ‏این که برخی بدون توجه به این تفاوت‌های بنیادین در جایگاه و قدرت نهادهای اجتماعی و سازمان‌های مدنی و ساختارهای حقیقی قدرت، مطالبه‌ی دگرگونی ناگهانی ساختارهای حقوقی و تحقق یک جامعه‌ی سکولار و بی‌اعتنا به نهاد دین و ارزش‌ها و هنجارهای آن را طرح می‌کنند، آرزو اندیشی است. ظاهراً برخی ترجیح می‌دهند که «جامعه‌نشناس» باشند و به ترویج و نشر پیش‌فرض‌های ایدئولوژیک و گزاره‌های سیاسی خود اکتفا کنند. این رویکرد اگر صرفاً یک تفنن نظری بود اشکالی نداشت. فاجعه آنگاه رخ می‌دهد که برخی تصویر برساخته‌ی این روشنفکران و جامعه‌شناسان از جامعه را باور کنند. آن جوانی که فکر و ذهنش از این تصورات آکنده شده که «دین در حال زوال است»، و «جامعه در حال فروپاشی است»، و «نظام به زودی سقوط می‌کند»، طبعأ با محاسبات غلط ممکن است خطر کند و وارد میدان مبارزه‌ای خیالی شود که پیروزی در آن خیلی نزدیک و در دسترس به نظر می‌رسد. ‏بر این اساس، آنها که چنین تصاویر جعلی از جامعه را برمی‌سازنند و ترویج می‌کنند در همه‌ی مصائب و هزینه‌هایی که بر نسل جوان تحمیل شده، شریک و مسئول‌اند‌. در مرور وقایع تلخ پائیز سال گذشته، این حقیقت را بی‌پرده باید گفت که برخی روشنفکران و جامعه‌شناسان خون بر دستان خود داشتند. پ.ن. ۱: به قید «برخی» در جمله‌ی آخر لطفاً دقت شود. بودند جامعه‌شناسان و فعالان اجتماعی و سیاسی که در بحبوحه‌ی همان حوادث تلخ کف خیابان‌ها، هشدار می‌دادند که این حکومت «پوشالی» نیست و «براندازی» آن نه ممکن است و نه مطلوب. البته شاید این صداها معدود بود و کمی هم دیر. پ.ن.۲: برخی دوستان نکته‌سنج ممکن است بگویند اگر تلویزیون ایران هم رقص سلبریتی‌ها پخش کند چه بسا بیشتر از حسینیه معلی بیننده داشته باشد. به این بزرگواران عرض شود که آفتاب آمد دلیل آفتاب! این که چنان برنامه‌هایی از تلویزیون ایران پخش نمی‌شود، خود دلیل است بر نفوذ و قدرت نهاد دین. پایان
(4) اعتبار، خرواری چند! ـ آقای کارگردان، فیلمی را که ظرفیت و کشش آن بیش از ۴۵ دقیقه نیست، در ۱۰ قسمت ۶۰ دقیقه‌ای می‌سازد و به صداوسیما می‌فروشد. در این فیلم، گفت‌وگوها یا صحنه‌هایی طولانی را می‌بینید که هیچ دلیلی جز هنر کش دادن، پای آنها را به فیلم باز نکرده است. چرا او به اعتبار حرفه‌ای‌اش نمی‌اندیشد؟ چون سفارش‌پذیری، او را از هر گونه اعتباری بی‌نیاز می‌کند. ـ روحانی مسجد، حدیثی را برای مردم می‌خواند که ۵ دقیقه برای اطمینان از سند آن، وقت نگذاشته است. چرا؟ چون اعتبار علمی در ذهن او و مخاطبانش جایگاهی ندارد. ـ کارخانۀ تولید لوازم خانگی، بی‌کیفیت‌ترین کالاها را روانۀ بازار می‌کند و هیچ غم اعتبار به دل راه نمی‌دهد. ـ آقای سیاست‌مدار، پیش از انتخابات، وعده‌ها و شعارهای آسما‌‌ن‌خراش می‌دهد، و پس از انتخاب به ریش همۀ ما می‌خندد. چرا؟ چون او به اعتبار سیاسی‌اش در جامعه اهمیتی نمی‌دهد و می‌داند که آینده‌اش در گرو خوش‌خدمتی است، نه کارنامه‌اش. ـ سیاست‌مداری دیگر، در یک ساعت سخنرانی، صد گونه مغلطه و شعبده می‌کند و خودش هم می‌داند که شنوندۀ باهوش، حرف‌های او را باور نمی‌کند؛ اما بیمی به دل راه نمی‌دهد؛ چون نیازی به اعتبار در نزد نخبگان ندارد. ـ استاد دانشگاه، بدون کمترین صلاحیت علمی، دشوارترین درس‌های مربوط با نامربوط به رشتۀ دانشگاهی‌اش را می‌پذیرد و نیرو و وقت نسلی از دانشجویان را تباه می‌کند. آیا برای او مهم نیست که اعتبار علمی‌اش را از دست بدهد؟ نه. ـ مجریان برنامه‌های صداوسیما، یک مشت جمله‌‌های کلیشه‌ای و تکراری و بسیار سطحی و مصنوعی را تحویل بینندۀ بیچاره می‌دهند و هیچ نمی‌اندیشند که ده برابر آنچه در جلو دوربین می‌گویند، باید مطالعه و تأمل کنند. چرا؟ چون آنان به اعتبار حرفه‌ای نیاز ندارند. لوس‌بازی و شیک‌پوشی و پشت‌هم‌اندازی و خوش‌تیپی، چه کم از اعتبار هنری دارد! ـ مجلس هفتم با شعار «ژاپن اسلامی» افتتاح شد. اما در همان دوران ما به کرۀ شمالی نزدیک‌تر شدیم. آن مجلس به پایان رسید و رئیس آن اکنون بیست شغل مهم علمی و اجرایی دارد. اگر کارنامه در این مُلک اعتباری داشت، ایشان اکنون باید در خانۀ کذایی‌اش می‌نشست و خاطرات اسف‌بارش را می‌نوشت و در پی ناشری خوش‌حساب می‌گشت. ـ نیازی نیست که مردم به کارنامۀ مسئولان نمره بدهند؛ مسئولان محترم، اعتبار و نمرۀ قبولی خود را از جایی دیگر می‌گیرند. ـ آقا یا خانم پزشک، ساعت هفت صبح به درمانگاهی دولتی می‌آید و تا هفت عصر، بیش از صد بیمار را ویزیت می‌کند. او می‌داند که استقبال از او وامدار ارزانی درمانگاه‌های دولتی و سخاوت بیمه است، نه محصول حوصله و وجدان کاری او. پس چرا به خود زحمت بدهد و بیمار را آدم به حساب آورد؟ ـ سیستم مدرک‌دهی در دانشگاه‌های ایران، شاهکار اعتبارسوزی است. اعتبار را می‌خواهند چه کنند! سردرهای بزرگ و ساختمان‌های چشم‌پرکن کافی است. ‌ـ نظامی نطق سیاسی می‌کند؛ سیاسی گارد نظامی می‌گیرد؛ روحانی جامۀ محتسب می‌پوشد؛ پزشکان برج می‌سازند؛ مهندسان تجارت می‌کنند... کسی برای اعتبار صنفی‌اش تره خرد نمی‌کند. ـ اعتبار، اعتباری داشت آن روزها که سیاست، سنگ ترازوی ارزش‌ها و شایستگی‌ها نبود. در ایران، کسی محتاج اعتبار نیست. برای رسیدن به جایگاه‌ها و مناصب و مشاغل، راه‌هایی بسیار کوتاه‌‌تر و بی‌دردسر وجود دارد. راه‌های وسوسه‌انگیز میان‌بر، چنان مقصود را نزدیک می‌کنند که همۀ اعتبارها را از اعتبار می‌اندازند. اعتبار، رنج و زحمت دارد. باری چنین گران را چرا باید بر دوش کشید وقتی از آن آبی گرم نمی‌شود و آب در جایی دیگر غل‌غل می‌کند؟ عرق جبین و کدّ یمین، سهم سادگان و عقب‌ماندگان از قافلۀ ارتباطات و سیرک ریا و سرسپردگی است. وقتی رقابت بر سر همرنگی و زرنگ‌بازی است، اعتبار خرواری چند! مرحوم رضا بابایی/مرداد 98
(5) آری؛ این‌چنین بود برادر تاریخ انقلاب اسلامی، از جهتی شبیه تاریخ اسلام است. در هر دو، فقه و صورت‌گرایی بر دیگر برنامه‌ها و آرمان‌ها غلبه کرد. اسلام با شعارهایی بسیار ساده و عرفی شروع شد. پیامبر اسلام(ص) از مردم مکه جز این نمی‌خواست که به یکتایی خدا گواهی دهند: قولوا لااله الاالله تفلحوا. در پیمانی که با مردم یثرب در عقبۀ اول بست، هیچ نشانی از احکام فقهی نیست. درخواست پیامبر(ص) از اهل یثرب، اموری ساده مانند بیزاری از شرک و اطاعت از وی و ترک فرزند‌کشی و دزدی و بهتان بود. حتی از آنان نخواست که به رسالت و مقام پیامبری او گردن گذارند. اما آنچه پس از ایشان رخ داد، فراموشی آرمان‌ها و جایگزینی احکام جزئی فرعی بود؛ چنانکه هنوز وقتی کسی می‌گوید ما می‌خواهیم اسلام را اجرا کنیم، ذهن‌ها بیشتر به سوی اموری همچون حجاب و عمل به احکام قصاص و جزا و نهادسازی و مناسک دینی می‌رود. این سرنوشت، علل جامعه‌شناختی دارد، نه معرفتی. حکومت‌هایی که به نام دین در قرون نخستین اسلامی بر سر کار آمدند، برای نظم امور و مدیریت جامعه، به فقه بیش از معنویت و عدالت نیاز داشتند. بنابراین احکام را برکشیدند و اهداف را اندک‌اندک به حاشیه راندند. در ماه‌های منتهی به پیروزی انقلاب اسلامی نیز، تصوری که مردم از حکومت اسلامی داشتند، تحت تأثیر خبرهایی بود که از عدل علی و معنویت امام سجاد و دانایی امام صادق شنیده بودند. معلم دینی مردم در آن زمان، شریعتی و طالقانی بود. بزرگ‌ترین و مؤثرترین راهیپمایی سال ۵۷ که شاه را از ماندن در کشور ناامید کرد، به دعوت آیت الله طالقانی و در روز تاسوعا و هم‌زمان با سالروز تصویب اعلامیۀ حقوق بشر در سازمان ملل بود: «... اين‌جانب در روز یک‌‌شنبه تاسوعا که با روز اعلامیۀ جهانی حقوق بشر مصادف است، از ساعت ۹ با عزم و معرفت و آگاهی به تمام جوانب و لوازم امر، این راهپیمایی را از خانه‌ام آغاز می‌کنم. سید محمود طالقانی» در آن روزها کتابی که بیش از همه دست‌به‌دست و خوانده می‌شد، کتاب‌های شریعتی و نهج‌البلاغه بود. من در زمستان ۵۷، برای خریدن یک جلد نهج‌البلاغه به دو سه کتاب‌فروشی شهر سر زدم؛ اما پیش از من، مردم همۀ نسخه‌های کتاب را خریده بودند و چاپ جدید هنوز به دست کتاب‌فروشی‌ها نرسیده بود. از سال ۱۳۵۰ تا ۱۳۵۹، یعنی نزدیک به یک‌دهه، کتاب‌های شریعتی پرفروش‌ترین کتاب‌های ایران بودند. تیراژهای چندصدهزاری و چاپ‌های مکرر در کمتر از یک ماه، که اکنون به نظر خواب و خیال می‌آید، آن روزها که جمیعت ایران به چهل میلیون نمی‌رسید، رخدادی روزمرّه به شمار می‌آمد. نسل ما تنها نسلی است که در صف خرید کتاب ایستاده است. استقبال از کتاب‌های شریعتی، چنان بود که کیوسک‌های روزنامه‌فروشی به کمک کتاب‌فروشی‌ها آمدند. در تاریخ ایران‌زمین، هنوز کتابی نتوانسته است در شمارگان چاپ، با کتابِ «آری این‌چنین بود برادر» شریعتی رقابت کند. در آن روزهای بیم و امید، ترکیب «حکومت اسلامی»، مردم را بیشتر به یاد عدالت، اخلاق، راست‌گویی و پاکیزگی می‌انداخت. اسلام اسم مستعار آزادی و عدالت بود، و سنگری برای مبارزه با استبداد شاهنشاهی. نقد مردم به شاه، یکه‌‌تازی او در صحنۀ سیاست و اقتصاد کشور بود. کسی نمی‌گفت چرا شاه ریش ندارد، چرا فرح چادر بر سر نمی‌کند، چرا دست دزد را نمی‌برند، چرا حجاب آزاد است، چرا دیۀ زن و مرد مساوی است، چرا در گزینش کارمندان به میزان آگاهی آنان از احکام شرعی توجه نمی‌شود، چرا زنان را به ورزشگاه‌ها راه می‌دهند، چرا سن بلوغ رسمی بیشتر از سن بلوغ شرعی است... اگر سینماها را هم به آتش می‌کشیدند، بیشتر از باب مخالفت با مظاهر حکومت بود، نه به دلیل فیلم‌هایی که اکران می‌کردند؛ چنانکه بانک‌ها و شهرداری‌ها را هم آتش می‌زدند. برخلاف جمهوری اسلامی، انقلاب اسلامی ایران ماهیت فقهی نداشت؛ وگرنه با استقبال همۀ طبقات اجتماعی و فرهنگی جامعه مواجه نمی‌شد. در میان بخش‌های مختلف دین، فقه کمترین سهم را از قرآن و متون و آرمان‌های دینی دارد؛ اما نیاز جامعه به قانون و نیاز حکومت‌ها در دوران سنت و پیشاقانون به نرم‌افزاری برای نظم‌دهی به امور، بیشترین میدان را به فقه داد. به همین دلیل در تاریخ اسلام هژمونی فقه و اتوریتۀ فقها شکل گرفت و حوزه‌های علمیه، مدارس فقهی شد. فروکاست دین به فقه و شریعت، رخدادی تاریخی است که اگرچه با روح دیانت نمی‌سازد، نیاز حکومت‌ها را در عصر سنت برآورده است. به دلیل تفاوت ماهوی میان حکومت و دین، حکومت دینی ناممکن است؛ اما حکومت فقهی، ممکن و در دوره‌هایی از زمان مفید بوده است. + مرحوم رضا بابایی_ جمعه نوزدهم بهمن ۱۳۹۷
(6) دو عاشق مولوی در دفتر چهارم مثنوی می‌گوید: روزی مجنون بر شتری ماده سوار شد تا به سوی منزل لیلی رود؛ اما شتر به‌تازگی کره‌ای به دنیا آورده بود و نمی‌خواست از او دور شود. مجنون هوای منزل لیلی در سر داشت و شتر آرزوی بازگشت به سوی فرزند خویش. شتر هرگاه که می‌فهمید مجنون در خیال لیلی فرورفته و افسار از دست او رها شده است، به عقب بازمی‌گشت. مجنون که به خود می‌آمد، خویش را در مبدأ راه می‌دید و دوباره می‌کوشید شتر را به راه آورد و به سوی منزل لیلی ره سپارد. سه روز در راه بودند؛ اما هر روز در اول راه. میل مجنون پیش آن لیلی روان میل ناقه پس پی کره دوان یک دم ار مجنون ز خود غافل بُدی ناقه گردیدی و واپس آمدی مجنون دانست که ناقه‌ از او عاشق‌تر است. پس او را به حال خود رها کرد و پیاده به سوی لیلی راه افتاد. داستان ملت‌ها و حکومت‌ها گاهی داستان همراهی دو عاشق با یک‌دیگر است. هر یک هوایی دیگر در سر دارد. یکی نان می‌خواهد و شغل و ارزانی و رشد اقتصادی و آسودگی خاطر و هوای پاک و محیط زیست پایدار و تعامل با دنیا، و دیگری نابودی فلان و بهمان. یکی هوای پیوستن به جامعۀ جهانی در سر دارد و دیگری پیوسته تیغ گسستن را تیز می‌کند. یکی به تجربه‌های بشری می‌نگرد و دیگری همۀ دستاوردهای جهانی را مشکوک می‌خواند و همۀ نهادهای بین‌المللی را مزدور. یکی از این دو باید معشوق خویش را وانهد تا بتواند دیگری را همراهی کند؛ وگرنه در این راه دراز، هر دو پیر و خسته و زمین‌گیر می‌شوند. گفت ای ناقه چو هر دو عاشقیم ما دو ضد پس همره نالایقیم +مرحوم رضا بابایی _ شنبه بیست و نهم دی ۱۳۹۷ | 6 نظر
غربزدگان کتاب جلال آل احمد، همان طاعونی‌های رمان آلبرکامو هستند نظری است مبنی بر اینکه کتاب غربزدگی از سیدجلال آل احمد، ایده‌ای اقتباس شده از رمان «طاعون»، نوشته آلبرکامو است. هرچند به دلیل انسی که سیدجلال آل احمد با آثار کامو داشته و اینکه آل‌احمد یکی از مترجمان معروف‌ترین اثر کامو یعنی رمان «بیگانه» است، این احتمال دور از انتظار نیست. اما لازم است تا نگاهی به ایده این دو کتاب داشته باشیم تا بهتر درک کنیم که چگونه غربزدگیِ جلال، نسخه‌ای سیاسی ـ اجتماعی از طاعونِ کامو است. شهری که طاعون‌زده شد در رمان طاعون در شهری بی‌روح و بی‌سبزه «اران» ما شاهد هجوم موش‌هایی هستیم که بیماری مرگبار طاعون را در سراسر شهر اشاعه می‌دهند و به همین دلیل سایه مرگ بر سر شهروندان، یکی پس از دیگری سایه می‌افکند. ما در طاعون، شاهدِ عینی بازخورد و واکنش‌های متفاوت هر یک از مردم شهر، نسبت به مصیبتی واحد و یکسان هستیم. کتاب رفته رفته تغییرات رفتار و احساسات و حرکت و عصیانی اجتماعی را در مقابل طاعون به تصویر می‌کشد. این شهر رفته رفته از هجوم موش‌های طاعون زده پُر می‌شود و داسِ مرگ عزرائیل با سرعت بیشتری بر گردن قربانیان فرود می‌آید. سرایت طاعون از فردی به فرد دیگر، به حدی سریع و راحت است که دروازه‌ شهر را می‌بندند و بیماران را از خانواده‌هایشان دور و قرنطینه می‌کنند. عصیان در برابر وضع موجود اما پزشکی به نام «ریو» به همراه همکارانش در پی درمان و کشف این بیماری مهلک برآمدند. بیماری خانمان‌سوزی که هر لحظه اساس زندگی را بیش از پیش مختل کرده و بنیان جامعه را تضعیف می‌کند. آنان خواستار عصیان در برابر وضعیتی هستند که مردم را به ورطه نابودی کشانده و حیات اجتماعی شهر اران را هر لحظه به لبه پرتگاه نابودی نزدیک‌تر می‌کند. طاعون حکایت همبستگی و اتحادی است که رفته‌رفته شکل می‌گیرد. اگر رمان بیگانه را یک عصیان منفعلانه فردی قلمداد کنیم که مورسو، شخصیت اول داستان را درگیر خود کرده بود؛ رمان طاعون، از عصیانی فعالانه سخن می‌گوید که با اتحاد مردم و پزشکان صورت می‌گیرد. عصیانی که از فردیت منفعلانه و پوچ، فاصله گرفته و به سمت یک حرکت فعال جمعی پیش‌روی می‌کند. مردمی که طاعون، عزیزانشان را از آن‌ها دور کرده، احساساتشان جریحه‌دار می‌شود. بسیاری از آنان درگیر تحیر و تعجب شرایطند، در حالی که در این برهه، بیشترین چیزی که اهمیت دارد، شناختِ واقعه و پذیرش به همان شکل است. برای گذر از یک مصیبت، ابتدا باید آن را شناخت و پذیرفت. طاعون هست، انکار آن یا سرگرم شدن به وسیله مخدرات گوناگون، چیزی از مرگبار بودن و خشونت او کم نمی‌کند. غرب‌زدگی، وبازدگی و طاعون‌زدگی طرح جلال در کتاب غرب‌زدگی هم چنین چیزی است، با این تفاوت که او به جای عبارت طاعون از بیماری وبا یاد می‌کند. او در ابتدای کتاب می‌نویسد: «غربزدگی می‌گوییم همچون وبازدگی. سخن از یک بیماری است، عارضه‌ای از بیرون آمده و در محیطی آماده برای بیماری رشد کرده است. مشخصات این درد را بجوییم و علت یا علت‌هایش را و اگر دست داد راه علاجش را.» جلال از روشنفکرانی بود که فضای بی‌روح و جهل‌زده ایرانی را به خوبی درک کرده است و معتقد بود در چنین فضایی، غرب‌زدگی با رواج فرهنگ عامه‌پسند اروپایی که توسط مجلات و مطبوعات زرد تبلیغ می‌شوند، بنیان اخلاقی ما را از بین برده و آتشی، بر خرمن هویت ایرانی ماست. اهمیت غربزدگی جلال در کجاست؟ او دقیقا غربزدگی را مرضی می‌داند که باید کشف شود و مورد شناخت دقیق قرار گیرد. روشنفکران دهه ۳۰ خود را پزشکان اجتماعی می‌دانستند که باید بیماری و ضعف جامعه را کشف کنند و نسخه شفابخشی برای آن تجویز بنویسند. به قول نگین نبوی: «گرچه کتاب غرب‌زدگی به شکل‌های مختلفی تفسیر شده است اما معمولاً از آن به عنوان کتابی یاد می‌شود که از ضرورت جنبشی برای ابراز «وجود» سخن گفته است.» سال‌ها بعد که رویکرد منفی به غربزدگی از طریق ترجمه‌های متعدد گفتار «جهان سوم‌گرایی» رواج یافت، رضا براهنی در سال ۱۳۴۷ در مورد اهمیت کتاب جلال گفت:« غربزدگی آل احمد هر اشتباهی هم که داشته باشد بدون شک از جنبه‌های رساله‌ای است که از نظر تعیین و تکلیف کشورهای استعمارزده در برابر کشورهای استعمارگر، همان اهمیت را دارد که مانیفست مارکس و انگلس در تعیین و تکلیف پرولتاریا در برابر بورژوازی و کاپیتالیسم داشته است. غرب زدگی آل احمد نخستین رساله شرقی است که وضع شرق را در برابر غرب روشن می‌کند.» ادامه👇👇
غربزده، بیگانه است نگین نبوی در کتاب روشنفکران و دولت در ایران می‌نویسد: «غربی شدن روزافزون به شکل ظهور مجلات عامه پسند فراوان که فرهنگ غرب را تبلیغ می‌کردند، به عنوان نمونه‌ای نفرت انگیز از حمایت رژیم از کلیه ظواهر غربی تلقی می‌شد. این قبیل مجلات که «رنگین‌نامه» خوانده می‌شد از نظر وی [جلال] هیچ ارزش و هدفی نداشت جز اینکه سرگرمی و فرار از واقعیت را برای توده‌ها فراهم سازد. روشنفکری که می‌خواست مشوق آثار پرسش برانگیز باشد، انتشار این‌گونه مجلات را تهدید برای جامعه می‌دانست به ویژه برای جوانانی که به سبب آن، روز به روز بیشتر از فرهنگ خودشان بیگانه می‌شدند و از زیر بار مسئولیت خود می‌گریختند.» ابراهیم فیاض، استاد جامعه‌شناسی دانشگاه تهران، می‌گوید: «فرهنگ زنانه و تمدن مردانه است.» بیگانه شدن جوانان غربزده با فرهنگ خود، دقیقاً چیزی شبیه به بیگانگی مورسو، شخصیت اول رمان «بیگانه» با مادر خود است که در برابر فوت او هیچ احساسی ندارد و هیچ معنایی را درک نمی‌کند. گویی جوان غربزده که با فرهنگ خود قطع ارتباط کرده، «مورسو» در همان رمان بیگانه است، اما در رمان طاعون، بیگانگی به طاعون‌زدگی بدل گشته و این جوان باید چون دکتر ریو در برابر مرضی به نام خودباختگی در برابر اروپا عصیان کند. مسئولیت و مقاومت تحت هر شرایطی باید حفظ شود کامو دقیقاً چنین وضعیت منفعلانه‌ای را تشبیه به مردم طاعون‌زده‌ای می‌کند که مسئولیتی در قبال وضع موجود ندارند و فراموشی و تسلیم مرگ شدن را نوعی تخدیر می‌دانند که آنان را از هیاهوی چندروزه دنیا فارغ می‌کند. انسان‌های طاعون‌زده در مواجهه اول، دیدگاهی اومانیستی به قضیه دارند. هرکسی به فکر خودش است. آنها حتی نمی‌خواهند طاعون را بشناسند تا آن را بپذیرند. دقیقاً مثل شرایط غربزدگی که نمی‌خواهد ماهیت و به تبع آن عوارض غربزدگی را درک و فهم کند. در شهر اران طاعون قوی‌تر از آن حرف‌هاست که بارش را ببندد و برود، اما چیزی که اهمیت دارد، مقاومت و تلاش در برابر آن است. گوهره انسان و تکلیف‌گرایی در همین عصیانی است که باید شکل بگیرد، هیچ چیز ولو قلت عِده و عُده نباید مانعی در برابر راه او باشد. پایان پیام منبع: خبرگزاری فارس
نقدی بر سروش دکتر سید محمدتقی موحد ابطحی، عضو هیئت علمی پژوهشگاه حوزه و دانشگاه در خصوص سخنرانی اخیر عبدالکریم سروش نوشت: دکتر عبدالکریم سروش در سخنرانی اخیر خود با عنوان «حقیقت و روش» بحثی را مطرح کرد که به تعبیر خود به‌معنای عدول از مبنای معرفت‌شناختی وی در باب نظریه صدق بود و موجب تعجب اساتیدی بود که نزدیکی فکر هم با وی داشتند. دکتر سروش در این سخنرانی به‌استناد برخی از اشکالات نظریه مشهور صدق تطابقی، و با توجه به اینکه برخی از مهم‌ترین اشکالات به این نظریه در طول زمان پاسخ داده‌شده‌است، از جمله اصلاحیه‌ای که در «تقریر تارسکی» از نظریه صدق تطابقی ارائه شد و مورد پسند کارل پوپر که دکتر سروش آرا او را در ایران ترویج می‌کردند، قرار گرفت و... از نظریه صدق تطابقی عدول کرده و نظریه توافق عقلا را اختیار می‌کنند. باز به تصریح سروش مراد از عقلا صرفاً فلاسفه و دانشمندان نیستند، بلکه همه مردم جزء عقلا قلمداد می‌شوند (شاید ناظر به این جمله مشهور که از میان اشیا جهان عقل از هر چیز دیگری بیشتر به‌شکل مساوی بین مردمان تقسیم شده‌است...). وی به برخی از تبعات در بادی نظر نامطوب این نظریه هم وفوق داشت؛ برای مثال: 1.اگر در موضوعی بین دو گروه توافقی رخ نداد، باید قائل به حقیقت دوگانه شد. 2.اینکه عوامل مختلفی می‌تواند در ایجاد توافق جمعی نقش‌آفرینی کند، از جمله استدلال، جدل، خطابه و حتی قدرت و در نتیجه قدرت هم می‌تواند زمینه‌سازی توافق جمعی و در نتیجه صدق و حقیقت شود و برای مثال ما می‌توانیم حقیقت فاشیستی هم داشته‌باشیم. 3.با توجه به اینکه نظریه ایشان نسبت به نظریه صدق تطابقی طرفدار بسیار کمتری دارد، در نتیجه در حال حاضر می‌توان گفت که این نظریه از حقیقت کمتری نسبت به دیگر نظریات صدق برخوردار است بحث تفصیلی درباره مبنای جدید معرفت‌شناختی دکتر سروش را به فرصتی دیگر می‌سپارم و در این مجال تنها به ذکر چند نکته بسنده می‌کنم: 1.آیا مشکلات نظریه صدق تطابقی بیش از مشکلات نظریه انسجام و کارکردگرایی و به‌خصوص نظریه جدیدی است که دکتر سروش درصدد طرح و بسط و تلاش برای جلب موافقت دیگران هستند؟ آیا بر مبنای استدلال بر اساس بهترین تبیین نمی‌توان گفت که در حال حاضر معقول‌تر آن است نظریه صدق تطابقی را به‌دلیل مشکلات کمتر آن اخذ کنیم؟ هر چند می‌توانیم شنونده بسط نظریه جدید دکتر سروش باشیم. 2.به‌محض آنکه قایل به حقیقت دوگانه شدیم، این پرسش مطرح می‌شود که آیا می‌توان از حقیقت سه‌گانه و چهارگانه و... هم سخن گفت. بر مبنای مختار دکتر سروش، پاسخ مثبت است. هر گروهی می‌تواند حقیقت مخصوص به خود را داشته‌باشد. این کار را دست کم می‌توان تا یک جمع دو نفره دنبال کرد، به این معنا که برای شکل‌گیری یک حقیقت و صدق، دست کم به دو نفری که بر سر موضوعی با هم توافق داشته‌باشند، هر چند دیگران با آنها موافق نباشند، نیاز است. شاید به‌استناد بحثی که در ارتباط با امتناع زبان خصوصی مطرح‌شده، بتوان گفت حقیقت فردی دیگر نداریم، زیرا صدق نیازمند توافق جمعی است و جمع دست کم با دو نفر، البته در زبان عربی با سه نفر، آغاز می‌شود. طبیعی است نتیجه چنین باوری، چیزی جز نسبیت‌گرایی دست کم در زمان حال نخواهد بود. 3.اگر اصل در حقیقت توافق جمعی است و برای رسیدن به این توافق جمعی هم راه‌های مختلفی وجود دارد و هیچ برتری خاصی هم بین این راه‌ها نیست، چه نیاز به اینکه فردی همچون دکتر سروش برای دست‌یابی به حقیقت و صدق مسیر دشوار ارائه برهان و جدل و خطابه را در پیش گیرد و از قدرت برای رسیدن به این هدف (صدق و حقیقت) بهره نگیرد؟ شاید دکتر سروش بگوید که قدرت من در استدلال و جدل و خطابه است و من از این ابزارها برای رسیدن به حقیقت استفاده می‌کنم و اگر کسی قدرت‌های دیگری همچون زر و زور و تزویز، ثروت و سلاح و رسانه دارد، از ابزارهای خود استفاده کند. البته فرقی هم بین نتیجه‌ای که از این دو مسیر حاصل می‌شود وجود ندارد. هر دو جمعی را به گرد خود جمع می‌کنند و به حقیقتی مخصوص به خود باور دارند. تبعات اتخاذ چنین رویکردی چه می‌تواند باشد؟ نکته پایانی اینکه دکتر سروش می‌تواند بر مبنای همان نظریه صدق تارسکی که پوپر آن را پذیرفت و همان گونه که به فلسفه علم پوپر باور داشت، باقی بماند و از اهمیت توافق جمعی هم دفاع کند؛ با بهره‌گیری از تفکیک تعریف صدق و معیار صدق. می‌توان در تعریف صدق کماکان به نظریه تطابقی صدق، با تعریف توسعه‌یافته تارسکی پایبند بود (حقیقت در جهان یک از جهان‌های سه‌گانه پوپری)، ولی معیار صدق و حقیقت را عرضه نظریه (جهان دو پوپری) در عرصه عمومی و نقادی آن از منظره‌ای مختلف دانست. از طریق بحث و گفت‌وگوی چندجانبه درباره موضوعی، نوعی هم افقی بین افراد ایجاد می‌شود و افراد این فرصت را می‌یابند که فیل در تاریکی (در داستان مولانا) را از دریچه و پنجره و چشم و منظر فرد دیگر ببینند و راهی به حقیقت فیل بگشایند.
چرا الهیات مقاوت دانیال بصیر پیروزی مردم فلسطین و حوادث و تحولات اخیر در غزه که با طوفان‌الاقصی آغاز شد و با ایستادگی و مقاومت شگفت‌آمیز مردم مسلمان فلسطین در برابر رژیم اشغالگر اسرائیل به پیروزی رسید، را می‌توان حرکتی در امتداد استقامت و ایستادگی مبتنی «الهیات مقاومت» دانست. «الهیات مقاومت» بر آموزه‌های دینی استوار است و بر توحید و ایمان به خدا و باور به نصرت الهی تکیه دارد. بی شک الهیات مقاومت مبتنی بر مبانی خداشناختی، معرفت شناختی، راهنماشناختی، انسان شناختی، جهان شناختی، هستی‌شناختی است که با اختصار به آن اشاره می‌شود: 1. وقتی بر «مبانی خداشناختی» الهیات مقاومت تمرکز می‌شود باید بر باور به حاکمیت‌الله در همه اضلاع زندگی، اعتقاد به تدبیر امور از سوی حق، حرکت در راه خدا و جلب رضایت الهی و توجه به نقش سنت‌های الهی در تغییر سرنوشت تمرکز کرد؛ «آن کسی که دلش متکی به خدای متعال است، او غالب است. و به نصرت خدایی دست خواهد یافت و هیچ کس بر او غلبه نخواهد کرد.» 2. در «مبانی انسان‌شناختی» الهیات مقاومت به اختیار و آزادی توجه می‌شود، بر خلاف سایر جریان‌های معاصر همچون الهیات رهابخش که انسان‌مداری جایگزین خدامداری شده است. الهیات مقاومت به انسان‌ها مسئولیت‌پذیری اجتماعی را یادآور می‌شود که این مصاف، مبارزه‌ همت‌ها، عزم‌ها و اراده‌هاست. هر طرف اراده‌ قوی‌تری داشته باشد، او غالب است. اگر همگان بر تغییر و اصلاح اقدام کنند، کفه جبهه حق تقویت می‌شود. 3. در «مبانی جهان‌شناختی» الهیات مقاومت، استواری جهان بر عدل و مواجهه با نظام سلطه و هر ستم رفته بر زندگی فردی و جمعی محور اساسی است. مقاومت به مثابه حق، واکنشی در برابر ظلم و ستم‌پیشگی جبهه باطل است و فرجام مقاومت و ایستادگی، عزت و غلبه است. 4.در «مبانی راهنماشناختی الهیات مقاومت» باور به ولایت معصومان(ع) و تأسی به سنت قولی و فعلی و تقریری ایشان در جهت‌گیری صحیح یک اصل است. قرآن کریم در آیه ۱۴۶ سوره آل‌عمران می‌فرماید: «چه بسا پیامبرانى که خدا دوستان بسیار همراه آنان به جنگ رفتند و در راه خدا، هر چه به آنان رسید، سستى نکردند و ناتوان نشدند و سر فرود نیاوردند و خدا شکیبایان را دوست دارد.»قرآن کریم سپس ایشان را به استقامت در دین توحید و التزام به راه عبودیت بدون هیچ تزلزلی دعوت می‌کند: «هم تو «خطاب به رسول گرامی اسلام (ص)»باید استقامت کنى و همچنین کسانى که با تو به سوى خدا آمده‌اند باید استقامت کنند.» علامه‌ طباطبایی معتقد است که لحن این آیه، لحن تشدد است و هیچ نشانه‌ رحمت در این آیه نیست؛ یعنی خداوند این خواست را حتمی تلقی کرده و از همه اهل ایمان، مقاومت و ایستادگی را مطالبه کرده است. 5. در باب «مبانی معرفت‌شناختی» الهیات مقاومت، نخست باید باور داشت که حق و جبهه حقی هست و مواجهه آن با جبهه باطل نیز هماره وجود دارد. پذیرش این مبنا به معنای واقعی دانستن گزاره‌هایی چون «مبارزه با ستم و ستمگری» و «دوری از طاغوت» و «کمک به مظلوم» و «تلاش برای رهایی از ستم» است.
زن ستیزی در غرب مدرن و سنتی دکتر محمدعلی رامین داستان زن غربی با قصه حوا در تورات آغاز می‌شود: تورات، زن را عامل اجرایی ابلیس برای فریب آدمیان معرفی می‌کند که یک هفته در هرماه، به موجودی نجس تبدیل می‌شود و در نمادهای اسطوره‌ها و افسانه‌ها، در هیبت جن با چنگال و اَبروی خشن و پاشنه بلند (ناخن و سُم بلند و ابروهای_خنجری) خوف‌انگیز تصویر می‌شود. در کلیسا نیز صدها سال، روح انسانی زن و انسان بودن او انکار می‌شد و میلیون‌ها زن طی قرون وسطی به جرم مدعی انسان بودن و با اتهام «جن‌زدگی»، سوزانده شدند که تا قرن هفدهم میلادی و زمان سوزاندن ژاندارک ادامه داشته است. تا اوائل قرن۲۰م، با آن همه زن‌سوزی، هنوز در اکثر کشورهای غربی، زنان حق رأی نداشتند. در مراحل تکاملی غرب مدرن نیز، «زن» موجودی است که صرفا باید التذاذ جنسی همه مردان را در همه‌جا تأمین کند و برای آن‌که برهنگی برای همگان را بپذیرد، باید از داشتن همسر و فرزندان و تشکیل خانواده محروم شود و موجودی غیرقابل اعتماد، ترسناک و بی‌پناه بماند. با شناخت واقعی جایگاه تاریخی اجتماعی زن غربی، باید به قداست زن از منظر قرآن و نوخوانی الگوهای برتر انسانی، مانند فاطمه، خدیجه، مریم، آسیه و زینب سلام‌الله علیهم اجمعین، مراجعه کرد؛ این الگوها، منجیان زنان عالمند در قاموس اسلام و فرهنگ الهی_ولایی ضدارتجاع، «زن» یعنی «ناموس بشریت»، «مهد خلقت» و «مظهر لطف و لطافت پروردگار» که کرامت مردان از رفتار کریمانه آنان با زنان شناخته می‌شود.
🖊 آرمان‌شهرهای زنان ✍️ مریم نصر ❇️ یوتوپیا کلمه‌ای یونانی است به معنای نا-کجا. نخستین بار سِر توماس مور، فیلسوف و سیاست‌مدار انگلیسی، در کتابی با همین نام یوتوپیا را وارد زبان انگلیسی کرد. از نظر تاریخی افلاطون را نویسندۀ نخستین حلقه از زنجیرۀ نوشته‌های یوتوپیایی یا آرمان‌شهری می‌دانند. او در رسالۀ جمهوری به توصیف جامعۀ آرمانی از نگاه خود پرداخته است. پس از افلاطون آثار آرمان‌شهری زیادی نوشته شده که از آن جمله می‌توان به مدینۀ آرای اهل مدینه فاضله فارابی نیز اشاره کرد. نوشته‌هایِ تخیلی که در قالب آرمان‌شهری نوشته می‌شوند، بیش از آنکه از نظر ادبی مهم باشند، روایت‌گر نگاه انتقادی به مسائل سیاسی‌ـ‌اجتماعی هستند و هدفشان ارائۀ چشم‌انداز جایگزین برای آینده است. ❇️ گرچه در آرمان‌شهر افلاطونی زنان و مردان برابر در نظر گرفته شده بودند، ولی تا قرن‌ها هیچ زنی برای نگارش تصور خود از جامعۀ آرمانی دست به قلم نبرد. نخستین کتاب آرمان‌شهری زنانه را کتاب شهر بانوان نوشتۀ کریستین دوپیزان، نویسندۀ قرون وسطایی، می‌دانند که تاکنون دو ترجمۀ فارسی از آن منتشر شده است. شهر بانوان نخستین اثری است که به همت یک زن و در دفاع و ستایش زنان و ارزش‌های زنانۀ دوران‌شان نوشته شده است. پس از دوپیزان، در قرن هفدهم، مارگارت کاوندیش کتاب وصف یک دنیای نو به نام دنیای فروزان را نوشت که با نام دنیای فروزان معروف است. این کتاب از نخستین کتاب‌هایی‌ است که در گونۀ علمی‌ـ‌تخیلی نوشته شده است و در آن زن جوانی به دنیایی بیرون از دنیای ما قدم می‌گذارد. ❇️ بدون تردید علاقه به نگارش کتاب‌هایِ آرمان‌شهریِ فمینیستی در قرن بیستم اوج گرفت. کتاب زنستان که در 1915 به قلم شارلوت پرکینز گیلمن نوشته و به فارسی هم ترجمه شده است یکی از نمونه‌های درخشان این گونه است. زنستان روایتی است از ناکجاآبادی جدا‌افتاده از جهان. ساکنان آن را زنان بکرزایی تشکیل می‌دهند که در قطعه‌ای از زمین، مسدود‌شده با گدازه‌های آتشفشانی زندگی می‌کنند. نویسنده تلاش می‌کند تحقق ابعاد گوناگون جامعۀ‌ ایده‌آل زنانه‌نگر را در زنستان نشان دهد. دنیایی که بر پایۀ ارزش‌های زنانه‌ همچون مادری و دگرپروایی ساخته شده است و بهشتی است آرام، بدون رقابت، حسادت و جنگ. ❇️در سه دهۀ آخر قرن بیستم، علاقه به آرمان‌شهرنویسی زنان رونق فراوان یافت، سه کتاب، نوشته‌شده در دهۀ 1970، بیش‌ترین توجه را به خود جلب کردند: مرد مؤنث در 1975، نوشتۀ جوآنا راس؛ زن بر لبۀ زمان در 1976، نوشتۀ مارج پیرسی؛ و واندرگراند در 1979، نوشتۀ سالی میلر گیرهارت. فضا و پرداخت خاص داستان‌ علمی‌ـ‌‌تخیلی به نویسندگان این کتاب‌ها اجازه داده به‌راحتی در مکان و زمان حرکت کنند و هنجارهای زمان و مکان خود را به پرسش بگیرند. در عین حال، جایگزین‌هایی مطابق با ارزش‌هایی مانند برابری، پرواداری و حفاظت از محیط‌زیست را به عنوان چشم‌انداز آینده معرفی کنند. ❇️ برخی منتقدان می‌گویند آرمان‌شهرهای زنانه‌ای که در این دوره نوشته شد جامعۀ ایستایی را تصویر می‌کنند و این نوع نگاه به آینده نخواهد توانست پویایی جنبش زنان را تأمین کند. به گفتۀ منتقدان، این آرمان‌شهرها تمایل به یک پدرسالاری خوش‌طینت‌تر را نمایندگی می‌کنند، چنانکه در آنها تنها روابط میان بزرگسالان اولویت دارد و نقش‌های اصلی بر عهدۀ آنان است. اما یکی از مهم‌ترین نوشته‌هایی که در سال‌های اخیر و به هنگام بحث از آرمان‌شهرِ زنانه اهمیت می‌یابد، مقالۀ «مانیفست سایبورگ» اثر دانا هاراوی است که به فارسی هم بازگردانده شده است . هاراوی، فیلسوف پست مدرنِ زنانه‌نگر، در این مقاله (که بعدها با انتشار در کتاب مستقلی شهرت یافت) می‌گوید سایبورگ می‌تواند هر چیزی باشد، موجودی انسانی با عضوی مصنوعی (پروتز) یا یک روبات با یک لایه پوست انسانی (مانند آنچه در فیلم ترمیناتور به تصویر کشیده شده است). ❇️ سایبورگ مخلوقی در جهانِ «پسا‌جنسیت» است. او معتقد است همۀ ما کم‌و‌بیش یک سایبورگ هستیم و البته این گفتۀ او به این معنای ساده‌انگارانه نیست که ما روبات هستیم یا صرفاً کارهایی را انجام می‌دهیم که از پیش برای ما برنامه‌ریزی شده است. بلکه سایبورگ منکرِ وجود سوژۀ دکارتی است و مرگ آن را اعلام می‌کند. هاراوی در پایان «مانیفست سایبورگ» با اشاره به چگونگی بازسازی بعد از جراحت می‌گوید: «عضوِ از نو رشد‌یافته می‌تواند هیولاوار، نیرومند و حتی دو‌چندان باشد. ما همگی عمیقاً آسیب دیده‌ایم. ما به بازسازی و نه بازیابی نیازمندیم و به امکان‌هایی برای بازسازی یوتوپیاییِ امید به جهان هیولاوار و بدون جنسیت محتاجیم.»
انواع دیدگاه ها در این صفحه بارگذاری می شود جهت آشنایی با قلم نویسنده چگونگی ورود به بحث ایده فکری نویسنده و این که خواننده فرهیخته در کدام نقطه مواضع اندیشه ای رسانه ای در حال تنفس است یا شاید نفسی نمی کشد
✍️ مقصود فراستخواه 🖊 حس غربت در وطن؛ تهدید بزرگ ملی سال گذشته مطالعه‌ای انجام دادم و با تعدادی از نخبگان مصاحبه كردم. نتيجه تحقيق من «احساس غربت در وطن» بود. اين نخبه‌ها در حوزه‌های علمی، هنری و فرهنگی فعال بودند و به معنای دقيق كلمه اليت. اينها احساس می‌كنند در وطن خود غريب‌اند، يك «ديگری»هستند؛ يك آشنای غريب! احساس غربت برای كسانی كه از كشور مهاجرت می‌كنند قابل درک است؛ اما احساس غربت در وطن در ميان نخبگان صاحب فكر را چه كنيم؟ يعنی با اين وضعيت حس تعلق سرزمينی كاهش می‌يابد و نرخ مشاركت اجتماعی پايين می‌آيد. در جامعه سياست‌هايی وجود دارد كه فكر می‌كنند با راه انداختن موج‌های توده‌وار و امواج پوپولیستی، ظاهرا موقعیت خود را تثبیت می‌کنند و مسائل را حل می‌كنند و از اين طريق جامعه را می‌شود كنترل و اداره كرد و قدرت را در دست داشت؛ ولی واقعيت اين است كه پايداری ملی و سرزمينی به خطر می‌افتد. به نوعی فكر می‌كنند ثبات هم برقرار شده و ديگر سروصدايی هم وجود ندارد، غافل از اينكه خيلی از افراد مستعد، توانمند و مستقل از نظر فكر و ديدگاه به نوعی احساس غربت دارند، به درون خود رفته و از مشاركت در عرصه‌های مختلف مأيوس شده‌اند. اين امر برای آينده‌ی توسعه و پايداری ايران به ويژه با اين مشكلات مختلف اقليمی، اقتصادی، تغييرات نسلی، كاهش سرمايه‌های اجتماعی و انواع بحران‌ها و مزيد بر آن مسئله سلامت و اپيدمی‌ها و پاندمی‌ها، يك تهديد بزرگ است. بدون اينكه نگاه منفی داشته باشیم و بدون اینکه بخواهیم با عینک سیاه ببینیم ولی حقیقتاً این شواهد نگرانی را نمی‌توانیم کتمان کنیم... سیاست‌هایی که به احساس بی‌ثباتی و نا امنی‌ دامن می‌زند، اعتماد و امید به مشارکت مؤثر در توسعه کشور را از بین می‌برد، بر سرراه حقوق، آزادی‌ها، دسترسی به اینترنت و شرایط کسب و کار مانع یا ابهام ایجاد می‌کند و عوام بازار پوپولیستی به راه می‌اندازد، نتیجه‌اش مهاجرت نخبگان یا به بیرون است یا به درون. رفتن و در به دری یا ماندنی مأیوسانه و منفعلانه واحساس غربت در وطن خویش. نیاز شدید داریم به سیاست‌هایی که بلیت‌های نخبگان‌مان دو طرفه شود. ایرانیان مقیم خارج نسبت به مهاجران دنیا، جزو بالاترین‌های سطح تحصیلات و ثروت و ارتباطات و تحرکات هستند و اگر ما با آنها راه همگرایی و تعامل مثبت در پیش نگیریم به سمت واگرایی سوق می‌یابند. این به ثبات و توسعه کشور لطمه می‌زند و جامعه را از بهره‌وری سرمایه‌های فکری و انسانی خویش محروم می‌سازد. واقعا ضرر می‌کنیم واز دنیا عقب می‌مانیم.
ایزدی‌ها چه کسانی هستند؟ دایانا دارک، پژوهشگر و نویسنده ۱۷ مرداد ۱۳۹۳ - ۸ اوت ۲۰۱۴ بین قربانیان گوناگون پیشروی‌های 'دولت اسلامی' در خاورمیانه یک گروه ۵۰ هزار نفری ایزدی یا یزیدی‌ ها هم هستند که در کوه‌های شمال غرب عراق بدون آب و آذوقه گرفتار شده‌اند. این گروه پر رمز و راز عمیقا باورمند به دین خود کیستند؟ توجه ناگهانی به آنها به خاطر مخمصه‌ای که در آن گرفتار شده‌اند، بسیار بیشتر شده است. ایزدی‌ها نمی‌خواهند زیر نورافکن توجه بین‌المللی باشند. به خاطر باورهای غیرمعمول، آنها را بی‌انصافانه "شیطان‌پرست" نامیده‌اند. آنها از قدیم توانسته‌اند خود را در جوامع کوچک و پراکنده در شمال غرب عراق، شمال غرب سوریه و جنوب شرق ترکیه حفظ کنند. تخمین شمار ایزدی‌ها امروز دشوار است. آمار مختلف بین ۷۰ هزار تا ۵۰۰ هزار را نشان می‌دهد. جمعیت ایزدی‌هایی که ارعاب شده‌اند، به آنها بهتان‌ زده شده و تحت آزار و اذیت قرار گرفته‌اند، در سده گذشته بطور قابل ملاحظه‌ای کاهش یافته است. مانند اقلیت‌های دیگر دینی این منطقه، مثل علوی‌ها و دروزی‌ها تنها می‌شود ایزدی متولد شد، گرویدن به این مذهب ممکن نیست. آزار و اذیت ایزدی ها در قلب مناطق مسکونی آنها در کوهستان سنجار در غرب موصل که این روزها صورت می‌گیرد، بر پایه درک غلط از نام آنها است. سنی‌های افراطی مثل "دولت اسلامی" باور دارند که این از نام یزید بن معاویه (۶۴۷-۶۸۳ میلادی)، خلیفه بسیار نامحبوب دوم سلسله اموی است. ولی پژوهش‌های تازه ثابت کرده‌اند که این نام هیچ ربطی به یزید و همچنین به شهر ایرانی یزد ندارد ولی می‌گویند از واژه فارسی ایزد مشتق شده است که به معنی الهه یا رب‌النوع است. نام ایزدی، که ایزدی‌ها خود را به آن می‌نامند، به معنی "پرستندگان خدا" است. دسیان (جمع آن دواسان) نامی که آنها بر خود می‌گذارند، از یک نام نسطوری قدیمی (نسطوری‌ها مسیحیان باستانی در خاورمیانه (شرق) هستند) گرفته شده است. بسیاری از باورهای ایزدی‌ها از مسیحیت مشتق شده است. آنها هم به انجیل و هم به قرآن احترام می‌گذارند. ولی بسیاری از آیین‌های آنها تنها به صورت شفاهی منتقل شده‌اند. در ارتباط با پنهان نگاهداشتن بخشی از کیش ایزدی‌ها درک نادرستی از ارتباط این آیین با فلسفه دوگانگی جهان زرتشتیان (نور و تاریکی) و حتی خورشید‌پرستی ایجاد شده است. پژوهشگران در سال‌های اخیر نشان داد‌ه‌اند که زیارتگاه‌ها (معابد) آنها اغلب با تصویر خورشید آراسته شده و گورهای آنها به سمت شرق، در جهت طلوع آفتاب هستند و آنها عناصر مشترک زیادی با اسلام و مسیحیت دارند. کودکان به دست یک پیر (موبد) با آب متبرک غسل تعمید داده می‌شوند، در زمان ازدواج، پیر یک نان را دو نیمه می‌کند و نیمی از آن را به عروس و نیمه دیگر را به داماد می‌دهد. عروس در لباس سرخ از کلیساهای مسیحی بازدید می‌کند. در ماه دسامبر، ایزدی‌‌ها سه روز روزه می‌گیرند و بعد از آن با پیر خود شراب می‌نوشند. از روز پانزدهم تا بیستم سپتامبر ایزدی‌ها مراسم زیارت همگانی سالانه از آرامگاه شیخ عدی در لالش، در شمال موصل را برگزار می‌کنند که طی آن در رودخانه یک مراسم آیینی غسل دارند. ایزدی‌ها همچنین مراسم قربانی حیوانات و ختنه دارند. نام خدای آنها (بالاترین مرتبه ربانی) یزدان است. تصور بر آن است که او در چنان منزلت بالایی است که نمی‌تواند مستقیما پرستش شود. نقش این مرتبه الهی در عین حال نقشی غیرفعال است. او خالق جهان است ولی نگهدارنده آن نیست. هفت روح (فروهر) بزرگ از او منبعث شده‌اند که مهمترین آنها فرشته طاووس یا آنطور که در آیین ایزدی نامیده می‌شود، ملک طاووس، قیم اراده الهی است. در آیین مسیحیت باستانی طاووس نماد جاودانگی بود بخاطر آنکه گفته می‌شد گوشت او فاسد نمی‌شود. ملک طاووس در باور ایزدی‌ها نفس آغازین الهی و از او جدا ناشدنی است و با این ارزیابی آیین ایزدی تک‌خدایی است. ایزدی‌ها پنج بار در روز ملک طاووس را عبادت می‌کنند. نام دیگر او شیطان است که در عربی به فرشته رانده شده از درگاه خدا گفته می‌شود. همین موجب شده که به ایزدی‌ها انگ اشتباه "شیطان‌پرست" زده شود. ایزدی‌ها به تناسخ اعتقاد دارند، به این معنی که روح به طور متناوب تا تطهیر کامل در جسم حلول می‌کند و به این شکل کاربرد دوزخ از بین می‌رود. بدترین سرنوشت برای یک پیرو آیین ایزدی، رانده شدن از جامعه ایزدی است چرا که این به معنی آن است که روح او دیگر هرگز پیشرفتی نمی‌کند. گفتگو با هر دین و آیین دیگر هم برای آنها مطلقا ناممکن است. در مناطق دورافتاده جنوب شرقی ترکیه به سوی مرزهای سوریه و عراق، روستاهای قبلا فراموش شده ایزدی‌ها با خانه‌های تازه‌سازی که خود پیروان این آیین ساخته‌اند، رنگ زندگی به خود می‌گیرند. بسیاری از ایزدی‌ها حالا بعد از آنکه حکومت ترکیه آنها را راحت گذاشته، از تبعید باز‌می‌گردند. ادامه👇
علیرغم قرن‌ها ایذا و آزار ایزدی‌ها، آنها هرگز باورهای خود را رها نکردند. این مسئله گواه درک بالای آنها از هویت و قدرت شخصیت‌ خود است. اگر افراطی‌های گروه "دولت اسلامی" (داعش سابق)، ایزدی‌ها را از عراق و سوریه بیرون کنند، احتمال دارد که بسیاری از آنها در مناطق جنوب شرق ترکیه سکنی گزینند. این بخش از ترکیه جایی است که ایزدی ها بدون آنکه مورد آزار و اذیت قرار گیرند، با اعتقاداتشان زندگی کنند. پایان
(7) اسم‌ها و رسم‌ها من در قزوین در خیابان «مولوی» به دنیا آمدم. شش‌ساله بودم که به خانه‌ای در خیابان «سعدی»، کوچۀ «نظام‌وفا» اثاث‌کشی کردیم. ابتدای کوچه دبیرستانی بود به همین نام. از معلم ادبیاتمان در مدرسۀ راهنمایی شنیدم که نظام‌وفا آرانی کاشانی از شاعران معاصر است و استاد نیما یوشیج. نام مدرسۀ راهنمایی ما «علامه محمد قزوینی» بود و من برای رسیدن به مدرسه باید از خیابان‌های «عبید زاکانی» و «پهلوی» و «پیغمبریه» می‌گذشتم. همان سال‌ها خیابان «بوعلی سینا» را کشیدند که از کنار کوچۀ نظام‌وفا می‌گذشت و خیابان‌های «فردوسی» و «خیام» را قطع می‌کرد. بهترین و مجهزترین کتاب‌خانۀ قزوین «عارف قزوینی» نام داشت که در خیابانی به همین نام ساخته بودند. کتاب‌خانۀ عمومی شهر که من مشتری کتاب‌های دینی آن بودم در خیابان پهلوی، نزدیک سه‌راه خیام بود. نام «خیام» هنوز من را یاد کتاب و کتاب‌خوانی می‌اندازد. کتاب‌فروشی‌های خوب شهر هم در همان‌جا بود. اسم‌های خواجه نصیرالدین طوسی، خوارزمی، زکریای رازی، ابوریحان بیرونی، کوروش و امیرکبیر را هم اولین‌بار روی کاشی کوچه‌ها و پلاک خیابان‌ها دیدم. بنابراین من در نوجوانی هر روز نام‌های مولوی و سعدی و زکریای رازی را می‌شنیدم و همین باعث شده بود که هر جا مطلبی دربارۀ آنها می‌دیدم با علاقه می‌خواندم. یادم است که نخستین مقاله‌ای که نوشتم دربارۀ محمد قزوینی بود. این مقاله قرار بود در نشریۀ دیواری مدرسه نصب شود. پس از نوشتن آن مقاله، هرگاه اسم محمد قزوینی را روی سردر مدرسه می‌دیدم، بر خود می‌بالیدم. پس از انقلاب، اسم‌ها سمت‌وسویی دیگر یافت؛ ولی ای کاش اسم‌های جدید جا را بر نام بزرگان این سرزمین تنگ نمی‌کرد؛ چون نخستین چراغ‌ها را در ذهن فرزندان ما همین اسم‌ها روشن می‌کنند. در هر شهری آنقدر کوچه و خیابان و میدان و مدرسه و بیمارستان و مرکز عمومی هست که نام‌های ملی نیز سهمی داشته باشند. چندی پیش جوانی بیست‌وچند ساله را دیدم که ستارخان را از باقرخان تشخیص نمی‌داد و اسم خوارزمی به گوشش نخورده بود و نمی‌دانست فارابی شاعر است یا طبیب یا فیلسوف. اما ما در دورۀ راهنمایی کلوپی داشتیم به نام فارابی که یادم است آنجا شنیدم که فارابی، ارسطوی ثانی است. + مرحوم رضا بابایی _ جمعه سی ام آذر ۱۳۹۷ | 3 نظر
(8) نوبت خماری شاید هیچ ملتی را در جهان نتوان یافت که به اندازۀ ما شعر گفته باشد و شعر خوانده و شاعرانه زیسته باشد. شعر، زبان تخیل است و تخیل همواره چند گام جلوتر از علم است؛ اما گاهی نیز به بیراهه‌ می‌رود. تخیل، افق‌های دور را نشان می‌دهد و عینکی دوربین برای چشم‌های نزدیک‌بین علم می‌سازد. اما اگر فروتنی علم نباشد، فراتنی و بلندپروازی‌های تخیل کار دست انسان می‌دهد. تعاملات علم و تخیل، بسیار پیچیده است. از زمان افلاطون تا امروز، فیلسوفان کوشیده‌اند که سبک‌بالی تخیل را با سرسختی علم مهار کنند و نیز به نیروی تخیل، علم را از لاک محافظه‌کاری بیرون آورند. آنچه تا امروز بر آن توافق شده است، نیازمندی علم به تخیل، و ناگزیری تخیل از مراعات جانب علم در مقام داوری و زیستن در جهان خاکی است. به خدا پناه باید برد از روزی که تخیل، از آسمان فرود آید و زمام زمین را در دست گیرد. شعر در جهان خویش سلطان است، اما اگر به تاریخ شبیخون زند و دستگاه‌های معرفتی را تسخیر کند، آدمی را در هپروت بی‌پایان رها می‌کند. مجنون می‌تواند لیلی را قافیۀ شعر هستی بخواند و بگوید: این جهان شعر است و لیلی قافیه مابقی حرف است و حشو و حاشیه اما اگر زندگی خویش را بر همین مبنا استوار سازد، از گرسنگی و تشنگی می‌میرد، پیش از آنکه از وصال لیلی برخوردار شود یا حتی لذت هجران را تجربه کند. حافظ را می‌سزد که بگوید: «جهان فانی و باقی فدای شاهد و ساقی»؛ چون شاعر است؛ اما فاضل دربندی را نسزد که بگوید: «خدا آسمان‌ها و زمین را آفرید تا انسان برای امام حسین(ع) عزاداری کند»(اکسیر العبادات، ج۳، ص۹۳)؛ زیرا او فقیه است و نباید فتوای شاعرانه بدهد. بسا و بسا باورها و اندیشه‌ها که از کارخانۀ شعر به خانه‌های ما آمده و جا خوش کرده‌اند. دست‌کم نیمی از باورهای دینی و فرهنگی ما در آشپزخانۀ ذوق و قریحۀ شاعران پخت‌وپز شده و سپس جامۀ عقیده پوشیده است. جان‌مایۀ شعر، غلو و مبالغه است و اگر ما ملت مبالغات و غلوهای خردسوزیم، از آن رو است که شاعرانه اندیشیدیم و خیمه در صحرای خیالات زدیم. آیا شعر نیست وقتی از مقامی زمینی و سیاسی، معشوقی آسمانی و مقدس می‌سازیم؟ شاعرانگی نیست که سراچۀ سوخته و بی‌رونق خویش را پایتخت جهان می‌بینیم؟ شاعرمآبی نیست قافیه‌اندیشی‌های ما برای مضمون‌های تکراری؟ در هزاران مسئلۀ نظری و انسانی جهان جدید نیندیشیدن و همه را پشت گوش انداختن، و سپس فروکاستن همۀ معضلات فرهنگی و فکری و اجتماعی به دوستی با فلان و دشمنی با بهمان، اگر تغزل نیست، پس چیست؟ شاعرانه‌تر از این چیست که می‌خواهیم با چند گزارۀ ساده و شماری قانون و قاعده در احکام و عقاید و اخلاق، تمدن بسازیم و فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو دراندازیم؟ ملتی که دوران نوزایی و روشنگری را پشت سر نگذاشته است و سخنگویانی همچون ولتر و دیدرو ندارد و فیلسوفانی در حد و اندازۀ ارسطو و اسپینوزا و کانت و روسو و جان لاک به خود ندیده، و بیشتر قدیس و معرکه‌گیر و اسطوره‌های خاموش داشته است، اگر نمی‌هراسد و نمی‌جنبد، از آن رو است که سر از خرقۀ خیال بر نمی‌آورد و پا از خانقاه خام‌اندیشی بیرون نمی‌گذارد. خیال‌پردازی نیست هوس تغییر سرنوشت بدون هیچ تغییری در هیچ نهاد و ساختار و جایگاهی؟ دانشمندی که در محیطی شاعرانه زیسته است، دو ویژگی می‌یابد: نخست اینکه جزئیات را در شأن خویش نمی‌بیند و دیگر آنکه هدف برای او اقناع مخاطب است. بدین رو است که فلسفه‌ورزی ما بیشتر از جنس مضمون‌پردازی‌های شاعرانه بوده است؛ همه و همه انتزاعی و ابرآشیان، و دریغ از اندکی اندیشه‌های زمینی و انضمامی. دانش‌ها در برابر هیچ دشمنی چندان بر خود نمی‌لرزند که در برابر تناقض. اما شاعران از عهدۀ هر تناقضی برمی‌آیند. درویشی را با خرسندی جمع می‌کنند(خدایا منعمم گردان به درویشی و خرسندی) و در عین تنگ‌دستی، از عیش و مستی سخن می‌گویند(در عین تنگ‌دستی در عیش کوش و مستی) و از فنا به بقا می‌رسند. هیچ اندیشه، هیچ دستگاه معرفتی و هیچ ملتی به تناقض‌های بی‌شمار خو نمی‌کند، مگر آنکه خوی شاعرانه داشته باشد. تنها شاعر است که می‌تواند در خانه‌ای کلنگی و فروریخته بنشیند و در خیال خویش تمدنی بزرگ بسازد و بر طبل استغنا بکوبد. خشت زیر سر و بر تارک هفت اختر پای دست قدرت نگر و منصب صاحب‌جاهی امروز نیاز ما به فروتنی در برابر دانش‌ها و واقعیت‌ها، به اندازۀ همۀ فراتنی‌ها و بدمستی‌های نیاکانمان است. تاریخ، سهم مستانگی ما را به‌کمال پرداخته است. اما دریغا که جهان میخانه نیست؛ تخته‌بند هشیاری و بیداری است. شب شراب گذشته است؛ نوبت خماری است. + مرحوم رضا بابایی _ یکشنبه بیست و پنجم آذر ۱۳۹۷
(9) ... اسلامی جای این سه‌نقطه، هر کلمه‌ای می‌توانید بگذارید؛ از عدالت و اخلاق و فلسفه و حکومت، تا انجمن و جامعه و مجلس شورا و دانشگاه و بازار. اما آیا صفت «اسلامی»، ماهیتی متفاوت به موصوف‌های خود می‌دهد؟ مثلا عدالت اسلامی، غیر از عدالتی است که عدالت‌خواهان جهان می‌جویند؟ مرز میان عدالت اسلامی و عدالت عرفی چیست؟ وقتی می‌گوییم «اخلاق اسلامی»، از چه نوع اخلاقی سخن می‌گوییم؟ فهرست فضیلت‌ها و رذیلت‌ها در اخلاق اسلامی، با همین فهرست در – مثلا – اخلاق مسیحی یا یهودی یا عرفی چقدر متفاوت است؟ کدام اخلاق، دروغ و فساد و ریا و ظلم و همسایه‌آزاری را تجویز کرده است که ما مجبور شده‌ایم اخلاقی دیگر بنا کنیم و نام آن را «اخلاق اسلامی» بگذاریم؟ بله؛ نظام‌های اخلاقی، پرشمار است؛ اما تعدد آنها ناظر به زیرساخت‌های نظری و دستگاه‌های معرفتی است، نه اخلاق عملی که معمولا از اخلاق اسلامی اراده می‌شود. آیا صفت اسلامی برای اخلاق، برای آن نیست که زیر بار برخی فضیلت‌های جدید، مانند آزادی و مراعات حقوق مخالف و سهم اقلیت‌ها از فرصت‌ها نرویم؟ حکومت «اسلامی» در پی چیست که حکومت «عرفی» با آن مخالف است؟ مثلا حکومت عرفی خواستار وابستگی کشور به بیگانگان است و حکومت اسلامی در پی استقلال؟ دانشگاه اسلامی چگونه جایی است و در آن چه دانش‌هایی تدریس می‌شود که آن را سزاوار نامی متفاوت کرده است؟ اقتصاد موصوف به اسلامی خواستار عدالت و انصاف و توسعه است، اما اقتصاد آزاد یا سوسیالیسم می‌خواهد انسان‌ها را فقیر و بیچاره و گرفتار تبعیض و اختلاس و رانت کند؟ مدیریت اسلامی در پی بهره‌‌بری بیشتر از سرمایه‌ها و فرصت‌ها است و مدیریت عرفی در پی وقت‌کشی و ‌فرصت‌‌سوزی؟ اگر تفاوت در روش‌ها است، آیا کسی گفته است که تفاوت دین با غیر دین در روش‌ها و در مرحلۀ اجرا است؟ بله؛ تفاوت در روش‌ها و اجرا، گاهی ماهیت‌ها را نیز دیگرگون می‌کند؛ اما مشروط به اینکه تفاوت در روش، برآمده از تفاوت در ساختارها و اهداف باشد، نه به دلایل دیگر. این چه فلسفۀ اسلامی است که بیشتر اصول و مبانی و منطق و حتی مسائل آن، پیش از اسلام هم بوده است؟ اگر این فلسفه، اسلامی است، چرا شمار مخالفان آن در میان فقها و عرفا و حتی متکلمان اسلامی، بیشتر از موافقان آن در میان متألهان مسیحی یا یهودی است؟ آیا اقتصاد اسلامی، جان‌مایه‌ای بیش از طب اسلامی دارد؟ به گمان من، صفت «اسلامی» در بسیاری از مواقع بهانه‌ای است برای بی‌اعتنایی به برخی فرمول‌های جهانی یا تجربه‌های عام بشری. گاهی این صفتِ وجیه المله را می‌آوریم تا سفرۀ خود را از دیگران جدا کنیم و جهانی دیگر بسازیم؛ جهانی که در آن تعهدی به آزمون‌های تاریخی و تجربه‌های کلان بشری و دستاوردهای علم جدید نداشته باشیم. پیامبر اسلام و همۀ پیشوایان دینی، در مواجهه با عرف و ساختارهای موجود در جامعه و عصر خویش، بسیار نرم و صبور رفتار می‌کردند و بیشتر اهل امضا بودند تا براندازی. آنان برخی قانون‌های نامعقول مانند برده‌داری را لغو نکردند؛ زیرا می‌دانستند تغییرات مهم ساختاری در نظام‌های اجتماعی بر عهدۀ عرف و تحولات ذهنی بشر است. عرف‌گرایی اسلام، بسیار بسیار بیش از پیروان او در ادوار پسین است. فیلم‌هایی که در زمان ما از تاریخ اسلام ساخته‌اند، چهره‌ای انقلابی از این دین رسم ‌می‌کنند؛ اما تاریخ گواه است که همگرایی اسلام با عرفیات جامعه در معاملات و امور قضائی و حکومت، بیش از نقدها و مخالفت‌های آن با هنجارهای زمانه بوده است. آنچه مسلمانان باید از قرآن و اسلام بیاموزند، احترام به پیمان‌های اجتماعی و همراهی متعادل با عرف جهانی و خرد جمعی است، نه آنچه از این همراهی و احترام در مقطعی از تاریخ اسلام حاصل شده است. + مرحوم رضا بابایی _ شنبه بیست و ششم آبان ۱۳۹۷
وب نوشت‌های مرحوم / 10 مرداد 90 امروز را روزه می گرفتم اما توان سحر بیدار شدن را نداشتم . خوابیدم تا اذان و بعد از آن تا ساعت نه . فاطمه طبق قاعده ی هر روزه ساعت هفت و نیم از خانه بیرون زده بود . من اما آنقدر از دیروز خسته بودم که حتی رفتن او را نفهمیده بودم . دیروز صبح زود از اصفهان بیرون زده بودیم – من ، فاطمه و عمه ملیح – فاطمه قم پیاده شده بود و رفته بود سر کار و من اول عمه ملیح را تا اکباتان رسانده بودم و بعد رفته بودم خیابان فاطمی برای حضور در جلسه ای که به آن دعوت شده بودم و سه ساعت طول کشیده بود و بعد از آن هم سری به خانه ی جدیدی که حمید برای پیگیری طرح جدیدش گرفته است زده بودم و آخر شب خسته و کوفته و بی رمق رسیده بودم قم و البته در این رفت و برگشت از قم تا قم علیرضا هم مرا همراهی کرده بود . فکر می کردم بیشتر از این ها بتوانم بخوابم اما تا نه بیشتر قد نداد . اول سری به اینترنت زدم ، ایمیلم را چک کردم ، پیام های " وه " را بعد از سه روز تایید کردم و نگاهی سریع به گودر و فیس بوک انداختم . خبر خاصی نبود به آقای شاه آبادی تلفن کردم تا از اوضاع و احوال سکونت خودش و خانواده اش در اصفهان بدانم . واسطه ی دعوت او به برنامه ی تلویزیونی دم افطار شبکه ی اصفهان شده بودم . از شرایط میزبانی رضایت داشت . امروز برنامه روی آنتن نمی رفت . به او پیشنهاد کردم خانواده را برای ناهار ظهر ببرد بریانی . مثل اکثر مسافران دیگر شهر ها از بریانی اعظم پرسید ، نشانی اش را دادم و توصیه های لازم را درباره ی آبگوشت و چرب بودن و نبودنش در اختیاش گذاشتم . در امتداد ریل راه آهن رؤیایی که خانه ی ما را به مدرسه ی هنر می رساند قدم زدم ، با زبان روزه ،آن هم روزه ی بی سحری ، آن هم در آفتاب داغ قم این کار می توانست نوعی جنون یا حتی حماقت به حساب بیاید اما بر خلاف تصور آنقدر ها اذیت کننده نبود . در کتابخانه اول کمی کارهای یغما گلرویی را زیر و رو کردم ، بر خلاف گذشته برایم جذابیتی نداشت ، واژه ها و حس هایش بیش از اندازه تکراری . یکنواخت می نمودند . مجموعه ی شعری از رضا اکبری را هم تورق کردم خوشم نیامد ، مجموعه ی اشعار جواد مجابی را هم آورده بودم که نگاهی بکنم جز یکی دو تا فرصت نکردم ، شروع کردم به خواندن رمان " به هادس خوش آمدید " نوشته ی بلیقس سلیمانی ، کار خوبی بود ، بیشترش را در کتالبخانه خواندم و در خانه تمامش کردم . نزدیکی های دوازده بود که علیرضا هم آمد . گوشی اش را که دیشب در ماشین جا گذاشته بود به او دادم و از این که از شدت خستگی همان دیشب بر نگشته ام تا چنین کنم عذر خواهی کردم . علیرضا چند سایت خبری را زیر و رو کرد و همین که دانست امروز آخر شعبان است و اول رمضان نیست از کتاب خانه بیرون زد تا ناهار بخورد ، ناهار خوردنی که یحتمل در نگاه خودش حدا اقل ، نشانه ی اعتراض و مبارزه با زهد خشک و ریا قلمداد خواهد شد ، دست از پا دراز تر و با تلنباری از فحش به قمی ها برگشت . غذا خوری ها همه بسته بودند و او مجبور شده بود به کیکی بسازد . برای سایت فیروزه متن هایی درباره ی نویسندگان بزرگ ترجمه می کند و مقید است که نهصد کلمه بیشتر نشود . نهصدتایش که تمام شد شروع کرد به کانتر بازی کردن ، در دلم به تسلطش بر ترجمه غبطه خورم . چهار عصر دیگر توان در کتابخانه ماندن نداشتم ، " نام من سرخ " نوشته ی ارهان پاموک و مجموعه ی اشعار حمید مصدق و همان به " هادس خوش آمدید " را از کتابخانه امانت گرفتم ، علیرضا هم آمد ، تا میدان رسالت را با هم زیر سایه قدم زدیم و من در راه از این برایش گفتم که آمدنی هوس دوچرخه کرده بودم و بعد به یاد آورده بودم که از نوجوانی ام تا حالا چیزی فرق نکرده است ! برایش از دوچرخه های فرمان صاف دنده داری گفتم که در نوجوانی مان تازه به بازار آمده بودند و همیشه آنقدر گران بودند که من نتوانسته بودم داشته باشمشان ، علیرضا گفت الآن چهار صد تومانند و من به این فکر می کردم که چهارصد تومان پول زیادی نیست اما دوچرخه حتی جزء صد اولویت نخست نیازهای زندگی من نیست . شعار همیشگی مان را با هم مبادله کردیم که " یه روز خوب میاد ... " یک وقتی که با علیرضا مشغول پرسه زدن در گودر بودیم به او گفته بودم که یه روز خوب میاد که ما هم متنی بنویسیم که مثبت صد لایک بخوره ! نوشته ی آخرم که توسط دوستان به اشتراک گذاشته شده بود چنین شده بود و این می توانست نشانه ی خوبی بر این باشد که یه روز خوب میاد ... میدان رسالت با هم خدا حافظی کردیم ، از این که می خواستم پیاده و زیر آفتاب تا خانه بروم متعجب شد و منعم کرد ، گفتم نگران نباشد و قرار شد اگر شب پایه ی آقای سیب زمینی بودیم خبرش کنم . در امتداد ریل راه آهن تا خانه شعر های حمید مصدق را خواندم و از اینکه فهمیده بودم یکی از ترانه هایی که محسن چاوشی خوانده است سروده ی حمید مصدق بوده احساس کشف بزرگی داشتم . ادامه👇
چهار و نیم تا پنج و نیم روی کاناپه جلوی کولر ولو شدم و " به هادس خوش آمدید " را تمام کردم ، فاطمه حوالی ساعت شش بود که از راه رسید تا هشت خوابیدم و من خواب دیدیم که در یک دوره ی آموزش فیلم سازی شرکت کرده ام ، استادمان یک دختر جوان بود و یکی از هم دوره ای هایم لهجه ی غلیظ تا آستانه ی آزار دهندگی اصفهانی داشت ! دختر جوان از ترکیب رنگ ها و تناسب آن ها می گفت . بعد خواب دیدم که در مراسم تقدیر از کتاب " من او " امیرخانی شرکت کرده ام ! با صدای فاطمه از خواب بیدار شدم . خانه خاموش و تاریک بود و فاطمه نگران که نکند از وقت افطار خیلی گذشته باشد و البته نگران من که بی سحری روزه گرفته بودم . یک ربع تا اذان مغرب مانده بود . تا من با مادرم تلفنی صحبت بکنم فاطمه سفره ی کوچک دو نفره ای که از بازارچه ی کنار امامزاده سید محمد خریرده بودیم را پهن کرد و آبجوش و نبات و نان خشک و پنیر و بعد هم شوید پلو با گوشت و ماست و کرفس کوهی و زیتون و سالاد و دلستر را بر سر سفره نشاند . با دین سریال شبکه ی سه به شدت مخالفت کردم ، همان چند سکانس اول بوی تیرگی و جنایت و پرخاش و خشونت و اضطراب و سگ می داد ، به فاطمه گفتم که حیف لحظه های زیبای افطارمان است که با تهوع هنری و البته مذهبی معنوی حضرات گند بخورد ! شبکه ی یک تفسیر نهج البلاغه ی آقای جوادی آملی را پخش می کرد ، هنگام تفسیر دعای عرفه ی سیدالشهدا من و فاطمه تا اوج رفتیم ، وه از این همه زیبایی . برای دوستان پیامکی زدم که عید رمضان آمد و ماه رمضان رفت !!! صد شکر که این آمد و صد حیف که آن رفت و کلی خندیدیم بعد ازافطار رفتیم حرم زیارت ، سر راه البته خواستیم گوشت شتر بخریم تمام کرده بودند ، گفتند فردا سر بزنیم ، اقای شاه ابادی زنگ زد و از جلسه اش با کورش علیانی که قرار است مجری برنامه باشد گفت و از احساس نا امیدی که در وجو او موج می زده است . بریانی هم ظاهرا تعطیل بوده و طرف حسابی معذرت خواهی کرده بوده بابت اینکه فکر می کرده امروز اول ماه است ! خانم آقای شاه آبادی با فاطمه صحبت کرد و نشانی خرید مینا و خاتم و ظروف مسی را پرسید . حرم به نحو بسیار دوست داشتنی خلوت و خنک بود ، با رسیدن ما دعای افتتاح هم آغاز شد . دعا را در کنار هم خواندیم ، برای زیارت یک ربع وقت گذاشتیم و با این وصف یازده و نیم شب از حرم بیرون زدیم ، خرما خریدیم، هر کدام نیم کیلو به سلیقه ی خودمان ، من خرمای شیره دار دوست دارم و فاطمه رطب ! خانه که رسیدیم فاطمه روی کاناپه خوابش برد من اما خوابم نمی برد پس تا سحر بیدار خواهم بود. توسط عین القضات
وب نوشت‌های مرحوم /11 مرداد 90 تا سحر بیدار بودم . کتاب خواندم ، روی صندلی ، کنار پنجره ی آشپز خانه رو به جمکران نشستم و پیپ کشیدم و به چراغ های سببز جمکران خیره شدم ، دوش گرفتم و نوشتم . ساعت را یک ربع مانده به چهار کوک کرده بودیم ، مادر هم همان زمان زنگ زد ، با لبخند پشت تلفن آیات اول سوره ی مزمّل را خواند : قم الیل الا قلیلا ، فاطمه را صدا زدم و تا او بیدار بشود و تخم مرغ ها را نیمرو کردم ، سحر برنج و تخم مرغ داشتیم . برای جلوگیری از عطش لیمو ترشی را در لیوان آب فشردم و یکسره بالا کشیدم ، فاطمه گفت این کار در طول روز ضعف می آورد و من برایش توضیح دادم که شکم سیری ساعت های اولیه ی روزه داری بیشتر از گرسنگی اذیتم می کند و عطش چند ساعت بعد از سحری زجر آورترین لحظه های روزه داریم است . از پنج تا هشت خوابیدیم ، فاطمه را رساندم لب کانون و خودم به دانشگاه رفتم ، سری به کتابخانه زدم اما کتابی نگرفتم ، اساتیدی که با آن ها کار داشتم نیامده بودند ، در سالن مطالعه حتی یک نفر هم نبود و این نشان می داد که ما چقدر امروز سحر خیز بوده ایم . رفتم سراغ اینترنت و برای متنی که سفارش گرفته بودم شروع به تحقیق و جستجو کردم . چیز زیادی حاصلم نشد . سراغ اساتید و دوستانی رفتم که می توانستند قرار ملاقاتی با استاد ملکیان برایم هماهنگ کنند ، برای موضوع پایان نامه ای که انتخاب کرده ام به مشورت و راهنمایی اش نیاز دارم ، شماره تلفن و آدرس منزل و یکی دو پاتوق حضورش را گرفتم . تازه آنوقت بود که یادم آمد موبایلم را در خانه جا گذاشته ام . ساعت ده و نیم بود . از دانشگاه بیرون زدم به سمت خانه ، جعفر گفت که تا سر بلوار جمهوری با من می آید . در راه از شایعه ی حصر مشایی گفت و من برایش منبر همیگش ام درباره ی این موضوع را که برای خودم از هزارمین مرتبه هم می گذرد ارائه کردم . به خانه که رسیدم ساعت یازده بود و موبایل خاموش . این یعنی این که از صبح چند ده تا زنگ خورده بود و پای همین زنگ خوردن ها نفس های آخر شارژش را کشیده بود . در فاصله ی شارژ سراغ گودر رفتم ، نوشته ی خاصی توجهم را جلب نکرد ، نوشته های بعضی از دوستان درباره ی حوادث سوریه به نظرم بیش از اندازه خام آمد . از پنجره ی اوضاع و احوال سیاسی ایران حوادث سوریه را نگریستن ، چیز جز تصویر های کج و معوج و مغشوش در پی نخواهد داشت . به اصطلاح اصول گرایان و ولایتی ها آنقدر شتابزده عمل می کنند که نمی فهمند با هم ردیف کردن بشار و آقای خامنه ای چه جنایتی در حق رهبری می کنند . این ها سند می شود . از خانه بیرون زدم ، ساعت دوازده بود ، پنج دقیق ی بعد مدرسه ی هنر بودم . تا نماز ظهر " تهران در بعد از ظهر " مستور را خواندم ، چند روایت معتبر درباره ی بهشتش عالی بود ، هنوز آنقدر احساساتی هستم که با خواندن چنین متن هایی نم بارانی به پنجره ی غبار گرفته ی چشمم بزند . چند روایت معتبر درباره ی دوزخ اما تکراری و کلیشه ای و شعاری . سوژه ی زنان روسپی مثل خود این زنان بیش از اندازه دستمالی شده است ! چند روایت معتبر درباه ی برزخ هم خوب بود، آن جمله ای که دانشجوی سال آخر ریاضی زیر تخت بال سری اش نوشته بود را با تمام وجوم درک می کردم : ( باز دیروز شهر دوازده میلیون و هفتصد و نود و شش هزار و پانصد و چهل و سه نفری تهران خالی بود ، بس که در سفری .... ) اذان که دادند ساعت از یک گذشته بود و پس از نماز ساعت از یک و نیم کمی آن طرف تر رفته بود . مجموعه شعر " کلاغ پر سیما یاری " را ورق زدم خوشم نیامد . " یک پلک سکوت " رقیه آزاد را زیر و رو کردم جز یک غزل از آن هم خوشم نیامد . " سوت زدن در تاریکی " شهاب مقربین اما خیلی چشمم را گرفت ،. " به هادس خوش آمدید را که دیروز امانت گرفته بودم پس دادم و آن را امانت گرفتم . " قهوه ی قند پهلو " به کوشش امید مهدی نژاد را که فقط پیش از این وصفش را شنیده بودم زیر و رو کردم ، فقط طنازی های خود امید تازگی داشت ، بیشتر آثار را پیش از این خوانده بودم اما یک خوبی داشت و آن تحریک به تمام کردن شعر طنز نیمه کاره ای بود که تا تمام شدن گامی جز خواستن نبود . با زبان روزه نمی شد آن گام را برداشت . ماند برای بعد . دنبال فاطمه که رفتم ساعت ، سه و نیم بعد از ظهر بود . در راه از این که در نبود فاطمه گرمای داغ بعد از ظهر قم را تحمل می کنم اما کولر را روشن نمی کنم تا در شرایط موجود اقتصادی مان بنزین کمتری مصرف شود احساس خوبی داشتم . احساسی شبیه به درک معنای – مرد – بودن . ادامه👇
خانه که رسیدیم ساعت چهار و ربع بود و ما در این فاصله گوشت شتری را که به قصابی سپرده بودیم گرفتیم . دو کیلو از قرار هر کیلو چهارده هزار تومان . برای چرخ کردن به جای گوشت گوساله استفاده می شوند . می گویند گوشت شتر گرم است و گوساله سرد . من به درست کردن گوشت ها مشغول شدم و فاطمه به شستن ظرف ها ، بعد فاطمه به درست کردن گوشت ها مشغول شد و من به شستن ظرف ها ، بعد هر دو به به شستن ظرف ها مشغول شدیم و بعد من دیگر توان نداشتم . روی کاناپه خوابم برد . ساعت پنج و نیم عصر بود . از قبل ساعت را روی شش و نیم کوک کرده بودم ، زنگ زد و شش و نیمش را کردم شش و سی پنج ! زنگ زد و شش و سی پنجش را کردم شش و چهل ! زنگ زد و شش و چهلش را کردم شش چهل و پنج ! زنگ زد و شش و چهل پنجش را کردم شش و پنجاه ! زنگ زد و شش و پنجاه را کردم شش و پنجاه و یک ! از بس که خوابم می آمد . از خانه که بیرون زدم فاطمه خواب بود و ساعت شش و پنجاه و هفت دقیق بود ! ماشین را در پارکینگ حرم پارک کردم و به فیضیه رفتم . از امروز آقای میلانی نقد نهایه الحکمة را شروع می کرد . چند دقیقه ای با تاخیر رسیدم . مباحث به نظرم بیش از اندازه جدلی آمد . جریان خراسان و مکتب تفکیک دغدغه های قابل احترامی دارند ، درباره ی یونانی شدن اسلام و تاثیر فلسفه ی یونان بر منظومه ی فکری فرهنگی جوامع اسلامی به بصیرت های خوبی هم دست یافته اند ، تعارض های اندیشه ی فلسفی با ظواهر قرآنی و ضروریات کلامی را خوب در آورده اند و پر رنگ کرده اند ، تناقض های درون متنی در آثار فیلسوفان را هم خوب استخراج کرده اند و به موقع همچون پتک بر سر خصم می کوبند اما با همه ی این وجود بی مبنا سخن می گویند . نه مبنای معرفت شناختی واضحی اتخاذ می کنند و نه متد و روش بحثشان را تنقیح می کنند . به نظرم به جدل نزدیک ترند تا برهان ! با وجود آنکه دغدغه و اصل ادعایشان را خالی از قوت نمی دانم اما بعید می دانم در بحث علمی با فیلسوفان سر بلند بیرون بیایند . سوال هایم درباره ی روش نقد فلسفه تقریبا از سوی آقای میلانی پاسخ درخوری نداشت و به خود شکنی حرف هایش منتهی شد . راه را اشتباه می روند . هر دو طرف بیشتر از آنکه دغدغه ی مسائل علمی و اعتقادی را داشته باشند نگران آثار و پیامدهای آن ها هستند . محل اینگونه نزاع ها و شاخ و شانه کشیدن ها به نظرم بیشتر در حوزه هایی نظیر جامعه شناسی دین و فرهنگ است تا فلسفه . ریشه داشتن سقیفه در یونان از آن حرف هایی بود که نمی دانستم باید به آن بخندم یا گریه کنم !؟ انحصار گرایی نجات هم از آن اندیشه هایی بود که از شنیدن آن به خودم لرزیدم ! از قطعیتی که در گفتن این جمله وجود داشت که : ( در شناخت حقیقت در غیر از مکتب قرآن و اهل بیت حتی اگر مصیب و محق هم باشی در پیشگاه خداوند مقبول نخواهد بود ! ) . پس از کلاس در قالب پرسش خواستم تذکر داده باشم که تمرکز کلام بر نقد فلسفه سر انجامی جز غرق شدن در فلسفه و رنگ و بوی آن را گرفتن نخواهد داشت . آقای میلانی به آن وقعی نگذاشت . به نظرم کلا این جریان با تکیه بر مطالعاتی که در فلسفه داشته اند کمی غرور دارند ! از فیضیه که بیرون می زدم ساعت هشت و بیست و پنج دقیقه بود . افطار خانه ی میر محمد میرصالحی بودیم . مهدی و محمد رضا و علیرضا هم بودند . فاطمه خانم ها سفره ی افطار را پهن کردند ، نان و پنیر و گردو و سبزی و خرمای قطابی و سوپ و نوشابه و عرقیات و چایی و پیراشکی گوشت و زولبیا و بامیه . سر سفره آنقدر از آن دست خنده هایی که دلمان برایش تنگ شده بود بر لبانمان نشست که فراموش کردیم ساعت چقدر تند و سریع گذشته است . برای بچه ها از گل طلایی که چهل ثانیه مانده به سحر به خدا زده بودم گفتم و لیوان آبی که در این چهل ثانیه مانده تا اذان یک جرعه سر کشیده بودم و بیست ثانیه اضافه آورده بودم ! محمدرضا مثل همیشه برایمان جوک های لری گفت و ما از خنده ریسه رفتیم . مهدی یک جوک ترکی گفت که ما از شدت خنده به روی زمین افتادیم . میوه و بستنی های میوه ای و فرنی که آمد ساعت دوازده شب بود . همه می دانستیم که دیرمان شده است . محمد رضا و مهدی را تا پردیسان بردم و البته علیرضا همراهمان بود . برای سحر نان و خامه و عسل خریدیم ، چراغ روشن بنزین زیادی التماس می کرد . سی هزار تومان خرجش کردیم . سنگینمان بود . قرار شد غیر از افطاری که جمعه تهران دعوتیم و از رمضان سال قبل قول داده بودیم و افطار شب جمعه ی بعد خانه ی خانم جان جایی بیرون قم وعده ندهیم . علیرضا نگذاشت تا خانه برسانیمش . میدان رسالت پیاده شد ، ساعت یک و نیم شب بود . ادامه👇