💠 #خاطرات_هاشمے
✍️ پاسدارها دیر از خواب بلندم کردند! کمی به آنها [پاسدارها] تشر زدم! ولی بعد خودم بغض کردم و از دلشان درآوردم! پاسدارهای بدی نیستند! ارادتهایی دارند! نجفی [محمدعلی] آمد و خواستار اضافهشدن درس همسرداری به کتب درسی شد! نپذیرفتم که یاورش را استاد [میترا] کنم! کمی در سکنات، تقلید از غربیها دارد! قرار شد اسلحههایی که از غفاری [هادی] به بهانهی دفاع از خودش در برابر منافقین گرفته، تحویل عرفات بدهد! هنوز یک نفربر دستش نگه داشته که #خطرناک است! فائزه از سل [بروک] زنگ زد! گویا پسر یکی از مقامات بروک [سل] [سل] بیماری گرفته و فائزه هم معتقد است ویروس این بیماری از قم آمده؛ اگر نه، از مشهد؛ اگر نه، از کینگ [عبدالگریت] و اگر نه، از امامزاده عبدالله! معتقد بود که باید اشتباهات رئیس پلیسراه اراک را ابتدا بیندازیم گردن آیتالله [العظمی اراکی] و بعد شخص امام [خمینی] و اگر خیلی تابلو بود، آیتالله [خامنهای] را مقصر قلمداد کنیم! اعوجاجاتی دارد! با بهاییها رفاقتهایی بههم زده! تذکر دادم که در نفاقش تند نرود! در بچهها کمی محسن عاقل است! روحانی [حسن] آمد و از قالیباف [باقر] گله کرد که چرا در خیبر [عملیات] آن جلو [ملوها] رفته! اعتقاد داشت این کار از تعقل به دور است! جنگهای نامنظم چمران [شهید] را هم بینظم خواند! چون شکست را پل پیروزی میداند، اعتقاد دارد که پیروزی رزمندگان اسلام در عملیات آزادسازی خرمشهر نیز از عقلانیت به دور بود! از قرائتی [پنجشنبهها] گله داشت که چرا در برنامهی «درسهایی از قرآن» از فرار حضرت یوسف از دست زلیخا، درس مذاکره نمیگیرد! از خودش گلایه کردم که با وجود این همه ادعای عقلانیت، در سومار، شاکی بود چرا ماسک ضدشیمیایی آنتن نمیدهد! نگو با بیسیم عوضی گرفته! سال سوم جنگیم؛ هنوز ماسک بلد نیست بزند! تذکر دادم که دههی شصت جای این حرفها نیست و بیست سال اگر صبر کنی، با هم شیرجه میرویم سمت عقلانیت! عفت از کیش زنگ زد! گویا کشتی حامل فاطی و مهدی در قشم به طوفان خورده! نگران بود که نکند برای عقلانیت بچهها اتفاقی بیفتد! محمد [اخوی] آمد و از نقش خامنهای [آیتالله] در دفاع از موسیقی اصیل در تلویزیون گفت! برخلاف آیتالله [خامنهای] خیلی از سیقی [مو] سردرنمیآورم! عصر حاج [عیسی] زنگ زد و گله کرد که چرا دربارهی جنگ ارمنستان و آذربایجان موضعی نگرفتهام! همین مانده دربارهی باغ [قره] به عیسی [حاج] توضیح بدهم! در کارها دخالت میکند! به امام [علیرحمانف] زنگ زدم و تذکرات را دادم! از محمد [ماهاتیر] خواستم یک چیزی به طیب [رجب] بگوید!
⚪️ روایت حسین قدیانی از #خاطرات اکبر هاشمی رفسنجانی
@yade_ayyam
#یاد_ایام