💠 خاطرۀ هفدهم: سه شفیع در بهشت...
✍🏻 راوی: حجّتالاسلام والمسلمین ابوذر ندّافی، از اساتید پاسخگویی شرعی حرم مطهّر
بنده پاسخگوی شرعی حرم امام رضا علیهالسلام هستم و در حال حاضر دو فرزند سالم و برومند دارم.
ماجرا از اینجا شروع شد که خداوند در سال 90 فرزندی به ما داد که اسمش را علی گذاشتیم. شش ماهه بود که دچار خونریزی مغزی شد؛ بعد از معاینه و آزمایش و... پزشکان گفتند مشکلی در انعقاد خون دارد؛ چند روز توی کما بود و بعد که به هوش آمد، مشکلات فراوان داشت و چند ماه در مراقبتهای ویژه نوزادان (NICU) بستری بود تا اینکه پس از یک دورۀ سخت درمان، در 9 ماهگی پیش خدا رفت...
دو سال بعد، خداوند فرزند پسر دیگری به ما داد که اسمش را محمّد گذاشتیم؛ پس از تزریق واکسن چهارماهگی، دچار افت حرکتی شد و از ششماهگی هم مشکل تنفّسی پیدا کرد و گاهی حالت خفگی به او دست میداد. یک شب نفسش چند ثانیه قطع شد که پس از آمدن اورژانس، نفسش باز شد، ولی پزشک گفت وضعیت تنفس نوزاد طبیعی نیست و باید به بیمارستان برود.
در بیمارستان، پس از عکسبرداری مشخّص شد که کبد طفل تودۀ بزرگی دارد که باعث فشار به ریه و تنگی نفس او شده است و باید فوراً جرّاحی شود. عمل جرّاحی موفّق بود، ولی پس از آن باز هم همان قطع نفس و احساس خفگی در بیمارستان اتّفاق میافتاد و طفل مدام احیاء میشد... تا اینکه پس از یک هفته و 14 مرتبه احیاء با شوک برقی، در مرتبۀ آخر برنگشت و او هم به آغوش خدا پرکشید...
پس از این دو داغ سنگین، احساس خوبی در زندگی نداشتیم. هرچه تلاش میکردیم که به رضای خدا راضی باشیم، نمیشد...
👈🏻 ادامۀ خاطره
👆🏻 ادامۀ خاطرۀ هفدهم: سه شفیع در بهشت
پس از این دو داغ سنگین، احساس خوبی در زندگی نداشتیم. هرچه تلاش میکردیم که به رضای خدا راضی باشیم، نمیشد و کنار آمدن با این دو مصیبت سخت بود؛ تا اینکه دو سال بعد مجدّداً همسرم باردار شد. میگفت این یکی را سقط میکنم و طاقت دیدن داغ طفل دیگری را ندارم. هرطور بود قانعش کردم که این آفریدۀ خداست و حقّ نداریم سقطش کنیم.
بچه صحیح و سالم به دنیا آمد و اسمش را اسماعیل گذاشتیم؛ تا ششماهگی همه چیز عالی و عادی بود تا اینکه پس از ششماهگی، او هم دچار افت حرکتی شد و هرروز چراغ زندگی و سلامتیش کمسوتر میشد...
ناامید نشدیم و شروع به درمان کردیم؛ ریههایش عفونت کرد و مدام در بیمارستانهای مختلف بستری میشد. آخر کار، این طفل هم در 15 ماهگی به دلیل خطای پزشکی و انتقال اشتباه لولۀ تغذیه با شیر به جای مری به نای، نفسش قطع شد و او هم مهمان ملکوت شد.
خلاصه در عرض 6 سال، سه نوزادمان پشت سر هم از دنیا رفتند! ما اسماعیل را هدیۀ خدا میدانستیم که به ما عطا کرده تا جای خالی علی و محمّد را پر کند و زخمهای دلمان را التیام بخشد... ولی با فوت او ضربۀ بدی خوردیم و باورها و اعتقاداتمان به هم ریخت... همسرم به حدّ جنون رسیده بود و چندین ماه با حرم قهر کرده بود؛ خودم هم خیلی داغدار و ناراحت بودم و از امام رئوف علیهالسلام گلایه داشتم، ولی زیارت و خدمت در حرم را ترک نکردم...
روزی در دفتر پاسخگویی صحن آزادی مشغول پاسخگویی بودم که جوانی با چشمان سرخ از شدّت گریه وارد اتاق شد؛
نشست و گفت: حاج آقا یک سؤال دارم.
گفتم: جانم بفرما.
گفت: حاج آقا من حاجتی داشتم و نذری کردم و امام رضا علیهالسلام مرا حاجتروا کرده... چه باید بکنم؟
گفتم: نذرت چه بوده؟
گفت: فرزندم سرطان خون داشت؛ از همدان برای درمان آوردیمش مشهد... تا اینکه پزشکان دیروز جوابش کردند و گفتند این بچه بیشتر از سه روز دیگر زنده نیست! به خانه ببریدش و بیخودی با شیمیدرمانی و برق و... اذیتش نکنید! من هم بچه را مستقیماً به حرم آوردم. خیلی گریه کردم و از امام رضا علیهالسلام خواستم تا شفایش بدهد... گفتم آقا جان! اگر شفایش بدهی، دو تا از کبوترهایم را نذر حرمت میکنم!
پس از چند لحظه، خانمم مرا صدا زد که بیا ببین! بچه خوب شده و دارد تکان میخورد و به اطراف واکنش نشان میدهد! بدون اینکه سر و صدایی کنیم، آرام از شلوغی بیرون آمدیم و مستقیماً پیش شما آمدیم تا تکلیفمان را بپرسیم...
من که خودم سه مرتبه در موقعیّت این جوان قرار گرفته بودم و هرچه راز و نیاز و نذر و التماس کرده بودم، نتیجه نداشت، به خودم آمدم که آقای مهربان، این جوان را با شفای فرزندش مورد عنایت قرار داده و او را مخصوصاً مستقیم به این دفتر و پیش تو فرستاده که بفهمی اگر مصلحت تو بود، فرزندان تو هم به همین راحتی شفا میگرفتند! با خودم گفتم آقا به خاطر نذر دو کبوتر، بچه را شفا نداده! بلکه پاکی دل و اخلاص و اعتقاد این جوان موجب عنایت آقا شده است؛ چون او با سادگی و خلوصش، از کبوترهایی گذشته که حتماً عزیزترین و ارزشمندترین داراییش بودهاند...
به خودم آمدم و از مولای مهربانمان عذرخواهی کردم و با زبان دلم به آقا گفتم که شرمندهام که خودم را طلبکار میدانستم...
همین که این جوان را نزد من فرستادی، یعنی به این خادم ناچیزت عنایت داری...
یعنی فکر و اعتقاد و باور این بندۀ نالایق برایت مهمّ است...
یعنی دوست نداری این بندۀ روسیاه، دلش سیاه بماند...
تو به من فهماندی که شفای فرزندانم برای تو کاری نداشته و صدای من را هم شنیدهای و خادمت را به حال خود رها نکردی... لیکن شفای آنها به مصلحتم نبوده و در رفتنشان خیر بیشتری بوده است...
خیر و مصلحت من در این بوده که به همین دو فرزند سالم اکتفا کنم و تمام سعیم را برای تربیت الهی و عاقبت بخیری آنها به کار ببندم و سه دستهگل دیگر هم در بهشت خدا داشته باشم که شفیع من و مادرشان باشند انشاءالله...
همسرم هم پس از شنیدن این جریان، منقلب شد و با امام رضا علیهالسلام آشتی کرد و امام مهربانیها با عنایت خاصّ خودش، او را بیشتر از قبل به نور هدایتش مجذوب فرمود.
امام علیهالسلام خیلی مهربان و صبور است... چند ماه بیادبی مارا دید، ولی با رأفت و رحمت مارا متوجّه خطایمان کرد و مثل همیشه دستمان را گرفت...
فدای کرم و لطف تو، آقای من... امام مهربانم...
🌹 خاطرات بیشتر:
💠 eitaa.com/joinchat/896073891C9d7f326a1a
🕌 یادگار - خاطرات پاسخگویی حرم مطهّر رضوی
💠 خاطرۀ هجدهم: مرد پاک...
✍🏻 راوی: حجّتالاسلام والمسلمین سید مسعود حسینی دولتآبادی، از اساتید پاسخگویی شرعی حرم مطهّر
روزی در حرم مطهّر از ایشان پرسیدم: از کدام مرجع تقلید کنیم؟
فرمودند من و همه خانواده و فرزندانم از رهبری تقلید میکنیم.
در اوج تواضع و بدون هیچ اظهار فضلی!
در مورد منبر و اثرگذاری در تبلیغ هم از ایشان راهنمایی خواستم؛ فرمودند: قبل از هر منبر نماز استغاثه به امام زمان علیهالسلام بخوانید و اگر فرصت نشد ذکر «المستغاث بک یا صاحب الزمان» را با حضور قلب بگویید.
بسیار مجرب است و نجات بخش...
ایشان خیلی پاک بودند.
رحمةالله علیه.
--------------
◾️ شادی روح مطهر امام، شهداء و همهٔ علمای عامل، خصوصاً مرحوم آیتالله شیخ حسین گرایلی، از اساتید سطوح عالی حوزه علمیه خراسان و امام جماعت مسجد گوهرشاد که پس از یک دوره بیماری رحلت فرمودند، الفاتحة مع الإخلاص و الصلوات...
🌹 خاطرات بیشتر:
💠 eitaa.com/joinchat/896073891C9d7f326a1a
🕌 یادگار - خاطرات پاسخگویی حرم مطهّر رضوی
💠 خاطرۀ نوزدهم: او هم آدم است...
✍🏻 راوی: حجّتالاسلام والمسلمین محمّد معصومی، از اساتید پاسخگویی شرعی حرم مطهّر
چادرش را مرتب کرد و رویش را گرفت ولی باز هم سکوت...
پرسیدم: «خوب چرا حرفی نمیزنین؟ مگه نمیخواستین در مورد موضوع مهمی حرف بزنین؟ سراپا گوشم!»
مِنّ و مِنّی کرد و باز همان نگاه ملتمسانه به مادرش ... و برای چندمین بار، نگاه شماتتبار مادر و غرّ و لند زیر لب که «خودت بگو ملیحه! بگو چه دست گلی میخوای آب بدی!» دختر امّا باز سکوت کرد و من هم هیچ جور نتوانستم یخش را باز کنم؛ آخر از سر استیصال، همان نگاه پرالتماس را من به مادرش کردم که اقلاً شما بگو چه شده!
بالاخره مادر به حرف آمد و ششدانگ حواسم را جمع کردم که مبادا کلمهای نشنیده، روی زمین بیفتد و گم شود:
«دخترۀ خیرهسر، دو ماهه حاملهست، عزا گرفته و روز و شب کارش شده نق زدن که مامان! یه دکتر خوب پیدا کن برم بندازمش؛ هرچی هم بهش میگم نکن دختر! خدا قهرش میاد... به حرفم نمیکنه!»
همین سه چهار جمله، طلسم سکوت دختر را شکست...
👈🏻 ادامۀ خاطره
👆🏻 ادامۀ خاطرۀ نوزدهم: او هم آدم است...
مادر به حرف آمد و ششدانگ حواسم را جمع کردم که مبادا کلمهای نشنیده، روی زمین بیفتد و گم شود:
«دخترۀ خیرهسر، دو ماهه حاملهست، عزا گرفته و روز و شب کارش شده نق زدن که مامان! یه دکتر خوب پیدا کن برم بندازمش؛ هرچی هم بهش میگم نکن دختر! خدا قهرش میاد... به حرفم نمیکنه!»
همین سه چهار جمله، طلسم سکوت دختر را شکست:
«ببینید حاج آقا! من یه پسربچه دو ساله دارم، حالا ناخواسته این اومده و به هیچ وجه آمادگیش رو ندارم! هیچکس نیست به این مامان من حالی کنه که اگه اومدنِ اون بچۀ ناخواسته باعث بشه من به شوهرم و «امیرعلی» کمتر برسم که بدتره! بابا! من نمیتونم با وجود یه بچهای که تازه از شیر گرفتمش، یکی دیگه داشته باشم ... به خدا قوز بالا قوزه! سخته! خیلی سخت! میفهمین؟»
من: «آره، میفهمم، واقعا سخته!»
«خوب! همین! شما درک میکنی و میفهمی! ولی اینا نمیفهمن! من نه بنیه دارم، نه حوصله! میرم میندازمش، بعدشم فوقش دیه و استغفار و خلاص! خدا میبخشه دیگه! نمیبخشه؟!»
من: «نمیدونم! آره! شاید ببخشه!»
«خدا خیرتون بده که تأیید میکنین! من که هرچی به اینا میگم، گوش نمیکنن!»
من: «ممنون! حق با شماست!»
مادر، نگاهی از سر تأسّف به من انداخت و ناامید از این که از دست من هم برای متقاعد کردن دخترش کاری بربیاید، آه عمیقی کشید و عزم رفتن کرد، دختر هم شادمان از این که برای اقناع مادرش، حجّت دیگری هم پیدا کرده، نگاه شادمانهای به من کرد و نیمخیز شد ...
توی چشمهای مادر نگاهی کردم و گفتم: «ببخشید، میشه یه داستانی رو بگم، بشنوین و برین؟»
لحن و نگاهم طوری بود که مادر، به خیال این که میخواهم به سقط بچه، متقاعدترش کنم، نگاه پرسرزنش دیگری به من کرد و دختر با گفتن «البته! بفرمایید!» استقبال کرد.
...
«دو سال پیش، خدای مهربون، اراده کرد به یکی از بندههای خوبش دو تا دستهگل قشنگ بده، فرشته مأمور بچهرسانی که حوصله رفت و آمد نداشت، نینیها رو برداشت و راهی شد که هر دوتا رو یک دفعه، دوقلو، بذاره توی دامن اون بنده! امّا بنده خوب خدا، بنیه ضعیف و حوصله کمی داشت! پس خدای مهربون -مهربونتر از هر مادر- به حقّ بنده خوبش رحمت بیشتری کرد و به فرشته مأمور بچهرسانی امر کرد دست نگه داره! و چیزی در گوشش گفت: فرشته جان! هر دو را یک باره نبر! یکی یکی! تو که نمیدانی بزرگ کردن همزمان دو نوزاد، چقدر سخت است! یکی را ببر، و وقتی آن یکی کمی از آب و گل درآمد، دومی را ...»
...
قطره اشکی که ملیحه با گوشه چادرش پاک کرد و لبخند رضایت مادرش، علامت خوبی بود برای موفقیّت من در نجات جان یک «انسان»
———————
اشتباه من و شما این است که لحظه به دنیا آمدن بچه را، لحظهای میدانیم که از بدن مادر جدا میشود ... امّا واقعیت این است که به مجرّد انعقاد نطفه، آن بچه به دنیا آمده و اراده خالق مهربان به "بودنش" تعلّق گرفته! فقط چون بیش از حد کوچک و ناتوان و بیدفاع است، نُه ماهی میهمان رحم گرم مادر است تا اندکی رشدش کاملتر شود و اقلا بتواند برای بیان احساسش گریه کند ...
جنین، همان نوزاد است ... و البتّه مظلومتر و بیدفاعتر ... چون عرضه همان گریه کردن را هم برای ابراز دردش و گرفتن حقّش ندارد ... .
🌹 خاطرات بیشتر:
💠 eitaa.com/joinchat/896073891C9d7f326a1a
🕌 یادگار - خاطرات پاسخگویی حرم مطهّر رضوی