تَوَسُّلبِه امامزَمٰانوَشهدا🇵🇸
💛خاطرات همسر #شهید_امین_کریمی ✅قسمت8⃣ 💍ماجرای خرید لباس عروس!💖 💠 وقتی برای خرید #لباس_جشن عقد رفتی
❤️خاطرات همسر #شهید_امین_کریمی
✅قسمت9⃣
💞دست هایم را روی زانوی تو می گذارم...
💠 برنامه #سوریهاش را به من نگفته بود! فقط گفت آموزش نیروهای اعزامی به سوریه را به عهده دارم. گاهی کمی دیرتر به خانه میآیم... کلی #شکایت میکردم که بعد از ساعت کاری نماند و به خانه برگردد. میخواست مرا هم سرگرم کند تا کمتر خانه باشم اما من برنامه باشگاه، استخر و ... را طوری چیده بودم که وقتی ساعت کاری او به اتمام میرسد، به خانه بیایم. دقیقاً این کار را انجام دادم تا سرم گرم نشود و از امین غافل نشوم! به خانه میآمدم و دائماً تماس میگرفتم که من غذا را آماده کردم و منتظرت هستم، کجایی؟!😊
💠 گاهی حتی بین روز مرخص ساعتی میگرفت و به خانه میآمد! میخندیدم😅و میگفتم بس که زنگ زدم آمدی؟😉 میگفت «نه، دلم برایت تنگ شده❤️...» یک وقتایی که پنجشنبه و جمعه هم مأموریت داشت اواسط هفته مرخصی میگرفت و به خانه میآمد...
💠 آنقدر مرا وابسته خودش کرده بود و آنقدر برایش احترام قائل بودم که حتی وقتی برای میهمانی به خانه مادرم میرفتیم، عادت کرده بودم #پایین_پایش کنار مبل بنشینم.☺️هرچه میگفت «بیا بالا کنارم بنشین من راحت نیستم...» میگفتم «من اینطور راحتترم... دستم را روی زانوهایت میگذارم و مینشینم...» امین میگفت 🍃«یادت باشد دود اگر بالا نشیند کسر شأن شعله نیست»🍃
💠 راستش را بخواهید دلم میخواست همیشه همسرم جایگاهش بالاتر از من باشد... امین همه جوره هوای من را داشت بنابراین عجیب نبود که تمام هستیام را برای او بگذارم.
💠 امین همیشه عادت داشت کیف مرا نگه دارد، میگفت «سنگین است!!» یادم است در مراسم عروسی هم کیف کوچک مرا نگه داشته بود. آنقدر این کار را ادامه داد که فیلمبردار شاکی شد😅 و گفت «آقای داماد کیف خانمتان را به خودش بدهید. شما داماد هستید!» امین به او گفت «آخر کیفش سنگین است»😔 فیلمبردار با عصبانیت گفت «این کیف که دیگر سنگینی ندارد!!»🤦🤦♀😑
💠 بعدها هرکس زندگی خصوصی مارا میدید برایش سخت بود باور کند مردی با اینهمه سرسختی و غرور، چنین خصوصیاتی داشته باشد. امین همیشه میگفت «مرد واقعی باید بیرون از خانه شیر باشد و در خانه موش»👌 موضوع این نبود که خدایی نکرده من بخواهم به او چیزی را تحمیل کنم یا با داد و بیداد موضوعی را پیش ببرم، خودش با محبت مرا در به اسارت خودش درآورده بود❤️واقعا سیاست داشت در مهربانیش.
.
✍ کاظم عبدالامیر کیست؟
توی اردوگاه تکریت۵، مسئول شکنجهی اسرای ایرانی، جوانی بود بنام #کاظم_عبدالامیر
یکی از برادران کاظم اسیر ایرانیها، و برادر دیگرش هم در جنگ با ایران کشته شده بود، به همین خاطر کینه خاصی نسبت به اسرای ایرانی داشت، و انگار ایرانیها را مقصر همه مشکلات خودش می دانست!
کاظم ، آقای ابوترابی را خیلی اذیت می کرد. او می دانست آقای ابوترابی فرمانده و روحانی انقلابی است، به همین خاطر ضربات کابلی که نثارش می کرد، شدت بیشتری نسبت به دیگر اسراء داشت، اما مرحوم ابوترابی هیچگاه شکایت نکرد و به او احترام می گذاشت!
کاظم از هر فرصتی برای شکنجه روحی، روانی و جسمی اسرا بویژه آقای ابوترابی استفاده می کرد
تنها خوبی کاظم شیعه بودنش بود. خانواده کاظم به روحانیون و سادات احترام می گذاشتند. اما آقای ابوترابی در اردوگاه حکم یک اسیر رو برای کاظم داشت، نه یک سید روحانی
یکروز کاظم با حالت دیگری وارد اردوگاه شد. یک راست رفت سراغ آقای ابوترابی و گفت:بیا اینجا کارت دارم...
ما تعجب کردیم و گفتیم لابد شکنجه جدید و...
اما از آنروز رفتار کاظم با اسرا و آقای ابوترابی تغییر کرد و دیگر ما رو کتک نمی زد.
وقتی علت رو از آقای ابوترابی پرسیدیم ، گفت:
کاظم اون روز من رو کشید کنار و گفت خانواده ما شیعه هستند و مادرم بارها سفارش سادات رو بهم کرده بود. بارها بهم گفته بود مبادا ایرانی ها را اذیت کنی، اما دیشب #خواب_حضرت_زینب(س) رو دیده و حضرت نسبت به کارهای من در اردوگاه به مادرم #شکایت کرده.صبح مادرم بسیار از دستم ناراحت بود و پرسید: تو در اردوگاه ایرانی ها رو اذیت می کنی؟ ، حلالت نمی کنم...
حالا من اومدم که حلالیت بطلبم😔
کم کم محبت حاج اقا ابوترابی در دل کاظم جا باز کرد و شد مرید ایشون❤️✌️🏼 بطوریکه وقتی قرار شد آقای ابوترابی رو به اردوگاه دیگری بفرستند کاظم گریان و بسیار دلگیر بود💔
وقتی اسرای ایرانی آزاد شدند ، کاظم برا خداحافظی با اونا بخصوص اقای ابوترابی تا مرز ایران اومد.
او بعد از مدتی نتوانست دوری حاج اقا ابوترابی رو تحمل کنه و برای دیدن حاج آقا راهی تهران شد.وقتی فهمید حاج آقا توی سانحه تصادف مرحوم شدند به شدت متاثر شد و رفت مشهد سر مزارش و مدتها آنجا بود.
کاظم از خدا می خواست تا از گناهانش نسبت به اسرای ایرانی بگذره.حتی می رفت سراغ برخی از اسرای ایرانی که شکنجه شون کرده بود و حلالیت می طلبید✋🏼
🕊تا اینکه کاظم بعد از تحول و با پیدایش داعش ، به سوریه رفت و در دفاع از حرم حضرت زینب(س) به #شهادت رسید✌️🏼
📚منبع:کتاب مدافعان حرم،ص۲۴
#نتیجه:
هرچقدر هم کج رفته باشیم، با یه توبه واقعی و مردونه و جبران خطاها و دیون، میشه برگشت به دامن اهل بیت...
کاظم اونقدر خطا کرد که حضرت زینب(س) پیش مادرش از شکایت کرد، اما وقتی توبه کرد و به سمت خدا برگشت ، همون حضرت زینب خریدارش شد و در راه دفاع از حرم شهید شد
برای با خدا شدن هیچوقت دیر نیست
#مدافع_حرم
❄️ @yadeShohada313
تَوَسُّلبِه امامزَمٰانوَشهدا🇵🇸
▪️تصویری ویژه از نجوای حاج #قاسم_سلیمانی در کنار مزار مطهر حضرت زینب سلام الله علیها 🌐 @yadeshohada
#تولد و #وفات
#مرگ و #زندگی
#طلوع و #غروب
همه در ید احدیت خداست و حکمتی است در به جود آمدن و بودن و رفتن انسان ها.
انسان های جالبی شدهایم تا نداریم زار میزنیم تا داریم #قدر نمیدانیم و شکر نمیگوییم و تا از دست میدهیم گله و #شکایت داریم.
مراد از این نوشته این است که تا حاج قاسم بود، عدهای به او عنوانهایی دادند مثل خونخوار شام و قص علی هذا از این القاب پر کینه اما حال که دست پشمین دشمن کنار رفته و پنجه هایش آشکار شده همه شدند خونخواه حاج قاسم .
دیری نپایید تا با یک اتفاق دوباره همه حواس ها پیچید رو به هواپیما و آسمان ، مدتی باز نگذشت همه یاد #مرگ افتادند و حواس ها رفت سمت بیماری وباز قص علی هذا.
حاج قاسم میان امتی گرفتار شدهایم که هر دم یک سازی میزنند و گاه، هم #خدا را میخواهند هم خرما را، هم #دنیا و هم عقبی را .ما نه مرام تو را داریم نه راهت را توان رفتن.
دنیا پر است از تلاقیهای جالب. در روز پدر #تولدت_مبارک، فلسفهی نشناخته ذهن.
مارا میان تاریکی ها رها نکن. میدانم رفتهای و #پرواز را ترجیح دادهای بر این وانفسا که با سلامتِ هم نیز بازی میکنیم. داد #عدالتخواهی داریم اما بیخ گوشمان با چوب و چماق #مسلمان میکشند.
راه گم شده، من این احساس را دارم. بین همه تفکرها اختلاف وجود دارد. #مذهبی، اپوزيسيون، #اصلاح طلب و #اصولگرا همه و همه نه اتحاد میدانند چیست نه اجماع.
تنها تو هستی که همه را #پسر و #دختر خود میخوانی و همه را دوست داری.
ای که مرا خواندهای #راه نشانم بده....
✍نویسنده: #محمدصادق_زارع
به مناسبت تولد شهید سپهبد #قاسم_سلیمانی
📅تاریخ تولد : ۱فروردین ۱۳۳۵ کرمان
📅تاریخ شهادت : ۱۳دی ۱۳۹۸ بغداد
🗺محل دفن : کرمان
🌐 @yadeshohada313