زندگی یاد گرفتنیست بانو🌱
•┄┄┅┄✧🌸✧┄┅┄┄• • #عشـــق_زلــزلـــه 💕 • • #Part94 وای چه کیفی کردم با ذوق گفتم: مشتی شدم. با صدا خ
•┄┄┅┄✧🌸✧┄┅┄┄•
• #عشـــق_زلــزلـــه 💕 •
• #Part95
شیطنت همیشگی مو به روم آورد.
چقدر دلم میخواست باز برم تو بغلش ولی خجالت کشیدم. تازه از روح امیر حافظ هم ترسیدم!
ای تو روحت امیرحافظ.
- بریم نازی؟ خوبی ؟
-ها!؟
خندید و چند بار سرش رو تکون داد و گفت: از دست تو. دستم رو گرفت و دنبال خودش کشوند سمت ماشین. با هم داخل رستوران شدیم. بالاخره سکوت رو شکستم: واو
چه رستوران خوشگلی.
- به خوشگلی نازی من که نمیرسه.
-اون که سگ درصد.
خندید: شیطونی نکن
دستش رو با فاصله پشت کمرم نگه داشت و گفت :هرجا دوست داری بشین
- اونجا خوبه .
گوشه رستوران پنجره بلندی بود .
- عالیه .
رفتیم و نشستیم.
-خب خانوم خانوما چی بخوریم ؟
همیشه همینطور صدام میزد. پری کوچکه. نازی بال. خانم خانوما. ناز نازی.. نمی خواستم بزارم پای علاقه.
خوب ما از بچگی با هم بزرگ شده بودیم. این صمیمیت جای تعجب نداشت .
"خدایا کاش دوستم داشته باشه"
•┄┄┅┄✧🌸✧┄┅┄┄•
ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ
〈𝚓𝚘𝚒𝚗→@Eshgh_zelzeleh🕊〉