eitaa logo
دانلود
🍃🌸🌸💠🌸🌸🍃 https://t.me/andimeshkpic/2688 💠 : ، جانش را فروخته و در مقابل آن، _و_رضای_الهی را گرفته است که بالاترین دستاوردهاست. به در راه خدا، از این منظر نگاه کنیم. که نمیگذارند این جان، مفت از دستشان برود و در مقابل، چیزی عایدشان نشود. این جان، سرمایه‌ی اصلی ماست. مردن و ، پیری و جوانی نمی فهمد. (دیدار فرزندان ممتاز شهدا، و . . . - ۱۳۶۸/۰۵/۲۵‌) 🔰 @yadshohada
🍃🌺🌸💠🌸🌺🍃 https://t.me/andimeshkpic/2736 💠 ! ♦️ سال۱۳۴۸ به دنیا آمد. بچه‌ی آرام و دلسوزی بود. درس می‌خواند و همزمان با تحصیل، کار هم می‌کرد. هر کاری بود انجام می‌‌داد. معمولاً بادام و آبمیوه می‌فروخت، گاهی هم از گوسفندها نگهداری می‌کرد. تحمل بیکار ماندن نداشت و حتما باید کاری انجام می‌داد. پدرش کشاورزی می‌کرد. وقتی من می‌خواستم بروم در برداشت گندم‌ها به پدرش کنم، می‌گفت: "نه. اجازه نمیدم مادرم اذیت بشه. خودم به جاش کار می‌کنم" 🔹 روز ۴آذر سال ۶۵ که ۵۴ هواپیماهای عراق شهر را بمباران کردند، اطرافیان در جستجوی پناهگاه بودند اما صیدعباس گفت: "اگه قراره بشم، همون بهتر که توی خونه خودم باشم" 🔹بار اول ۶۵ رفت جبهه. آن زمان تازه کلاس سوم راهنمایی را تمام کرده بود. وقتی گفت: "میخوام برم" چون سنش کم بود، من و پدرش سعی کردیم او را منصرف کنیم اما که حتماً برود. وقتی اعزام شد باهاش رفتم تا سوار اتوبوس شود. تا زمانی که با هم بودیم فقط اشک می‌ریختم و التماس می‌کردم که برگردد خانه، اما صیدعباس خندید و گفت: "گریه نکن! تا زمانی که جنگ ادامه داشته باشه، من دوست دارم برم جبهه و دارم." 🔹صیدعباس خیلی مرا دوست داشت. همیشه می‌گفت: "بیشتر از هر کس دیگری مادرمو دوست دارم" اما بود و به هیچ قیمتی حاضر نبود نرود. بار اول به سلامت برگشت اما باز هم گفت: "می‌خوام برگردم جبهه" خیلی نگرانش بودم و این بار باز هم با رفتنش مخالفت می‌کردم. 🔹 خانه پسر بزرگم کنار منزل ما بود. اوایل ۶۶ یک روز من رفته بودم خانه‌ی آن‌ها. دخترم آمد و گفت:"مامان صیدعباس ساکش را بسته داره میره" سریع خودم را به خانه رساندم. دیدم را آماده کرده و نو هم خریده. هر کاری کردم نمی‌توانستم مانع رفتنش شوم. رفت و بعد از مدتی را برایم آوردند. 💥 آخرین باری که او را دیدم زمانی بود که توی سردخانه خوابیده بود. بعد از شهاتش او را زیاد می‌دیدم... چند روز پیش خواب دیدم از در وارد شد و همان پیراهنی که بار آخر پوشید، تنش بود. بهش گفتم: "دا تو که شهید شدی!" گفت: "نه. ، الان میخوام برم شهید بشم" صیدعباس به آرزویش رسید اما برای من ماند... 📝راوی: ، مادر شهید 🔰 @shahre_zarfiyatha 🔰 @yadshohada 🍃🌺🌸🍃🌸🌺🍃
🍃🌹🌷☘🌷🌹🍃 https://t.me/andimeshkpic/2750 💐 (س) ♦️«آقا فرامرز پسرعمویم و بود. سیزده ساله بودم که باهاش ازدواج کردم. توی اتاقم یه عکس زده بودم خیلی شبیه فرامرز بود. یه روز بهش ‌گفتم: «فرامرز تو خیلی شبیه این شهیدی.» گفت: «ای کاش منم مثل اون شهید بشم.» 🔻خیلی بود و همیشه به کمک می کرد. توی هم کمک جمع می‌کرد برای . 🔻 برادر شوهرم توی شهید شده. عمویم بخاطر اینکه فرامرز جبهه نرود خودش رفت جبهه. 🔻فرامرز یک مدت حال و هوایش طور دیگری شده بود گاهی مدتها به جایی خیره می شد. رفقایش بهش می‌گفتند: «نور بالا می زنی.» یک روز برای دوستاش تعریف کرد: «خواب رو دیدم. امام یه دسته گل برام آورده بود، عکس خودم رو وسطش دیدم.» 🔻 ۴۶۵ پسرم بیست و دو روزش بود. وقتی فرامرز از در رفت بیرون انگار یکی بهم گفت: «دیگه نمیبینمش.» دنبالش دویدم بیرون وقتی رفتم از کوچه پیچید. برگشتم بچه رو بغل گرفتم و براش می‌خواندم و بی‌اختیار می‌کردم. نزدیک‌ ظهر نزدیک دو ساعت را کردند. شب شده بود و هنوز فرامرز برنگشته بود. خیلی نگرانش بودم. ساعت سه کنار گهواره ناصر خوابم برد. خوابش رو دیدم. گفتم: «کجا بودی؟» گفت: «از امروز به بعد باید خودت تنها ناصر رو بزرگ کنی.» 💥توی بمباران، درحالی که داشت به مجروحین کمک می‌کرد ترکش خورد توی گلویش و شهید شد. 🔻بعد از شهادتش خیلی بی‌تاب بودم. یک شب خواب (س) رو دیدم. ایشون بهم گفتند: «چرا اینقدر بی‌تابی؟ مگه نمیدونی همه عروس‌های من هستن؟!» از اون شب به بعد خیلی حالم بهتر شد. 📝 همسر شهید فرامرز رضایی میرقائد 🔰 @shahre_zarfiyatha 🔰 @yadshohada
مادرش می گوید: «غلامعلی به دنیا و تجملات دنیا بی اعتنایی می کرد. او واقعا تارک دنیا بود، به گونه ای که شب عروسی اش لباس یکی از دوستانش را به عاریه گرفته و به تن کرده بود. وقتی من متوجه موضوع شدم، با اصرار فراوان توانستم راضی اش کنم تا لباس پدرش را که هنوز به تن نکرده بود، بپوشد» ، او عالی مقام سرانجام خود را به رسانید. @BadeSabba
💠 🔴 یکی از بسیجیان از لشکر ۷ ولی عصر(عج) تعریف می کرد: دوران دفاع مقدس در واحد فرهنگی بنیاد ، مسئولیت تهیه و ضبط فیلم عملیات ها و مرتب کردن فیلم ها و قاب و عکس را به عهده داشتم. 🔸 یک روز نوجوانی محجوب به بنیاد آمد و اعلام همکاری کرد و از آن روز به بعد هر روز او را می دیدم که می آمد و به من کمک می کرد. با دیدن تصاویر و فیلم های و بچه های ، اشک در چشم هایش حلقه می زد. تا اینکه عاقبت طاقت نیاورد ویک روز او را در دیدم که شده بود. او که خود فرزند شهید بود، عاقبت در به دوستان و پدر شهیدش پیوست. قاب عکس او را که تهیه کردیم، پایین آن نوشتیم: «.» 🔻 https://eitaa.com/yadshohada
💠 🔴همیشه با هم بودند و هر کس یکی از آنها را بدون دیگری می دید، تعجب می کرد و سراغ دیگری را می گرفت. پدربزرگوار آن دو برادر می گفت: «وقتی یکی از آنها بیرون بود و چند دقیقه ای دیر می کرد، دیگری آنقدر بی تابی می کرد که تعجب مارا برمی انگیخت و لب به غذا نمی زد و یا نمی خوابید تا او بیاید. 🔻 . 🔸 یکی از بچه های رزمنده میگفت: «هر روز عبدالرضا به مقر منصور می آمد و هدیه ای برای او می آورد و این هر روز تکرار می شد. همه نگرانی بچه ها این بود که مبادا یکی از آنها شود و دیگری بماند. 🔻 در آخرین بار که عبدالرضا به مرخصی می رفت، برای منصور هم مرخصی گرفت تا با هم به دیدار خانواده شان برونده ولی در راه در اتوبوس بر اثر دشمن، دست در دست یکدیگر به دیدار خدا شتافتند، تا هیچگاه از هم جدا نشوند.» 🔻 https://eitaa.com/yadshohada
‍ •◦ೋ•◦ ▩ 🇮🇷🕊🇮🇷▩ •◦ೋ•◦ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌ 👇 سلام علیکم دوستداران و دلدادگان شهدا ، خدا قوت ,هستم از شهدای متولدپانزدهم دی ماه سال۱۳۴۷ دراندیمشک هستم. عضو سپاه بودم وبه عنوان پاسدار درجبهه حضورپیداکردم. مسئول مخابرات گروهان و بیسیمچی بودم و هم تیربارچی و نیز آموزش غواصی دیده بودم و هم در چند عملیات شرکت داشتم من حقوق شش ماه خود را نگرفتم تا کمکی برای جبهه و رزمندگان باشد. ▩ 🇮🇷🕊🇮🇷▩ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🕊 در اردوگاه پادگان کرخه,مشغول تمرینات قبل از عملیات کربلای 4 بودیم، او همه شب عضو غایب چادر گروه ما بودو همین امر ما را سخت حساس کرد. یکروز برای ارضای کنجکاوی او را تعقیب کردیم که کجا می رود، در اطراف اردوگاه تپه های بلندی وجود داشت که او در بین آنها قرار می گرفت، و اقامه عشق می بست و به راز و نیاز با خالق سبحان می نشست، این حال حکایت از سفری داشت که شهید محمد ذکائی مهر آغاز کرده بود و عاقبت به مقصود خود رسید و به دیدار یار نائل آمد و بهشتی شد. قبل از عملیات با شوخی به او گفتم:«توکه صورتت نورانی شده و فردا شهید می شوی ، بیا و این ساعت قشنگت را یادگاری بده به من » لبخندی زد و گفت :«این هدیه پدرم است که از مکه آورده ، تا زنده هستم از خودم جدا نمی کنم ، اما اگر شهید شدم .مال تو،» فردای عملیات جز اولین کسانی بود که شهید شد و به خاطر این که برادرش( جمال ذکایی مهر) قبلا در عملیات خیبر مفقود شده بود و احتمال عقب نشینی می رفت . بچه ها تاکید داشتند که پیکر اورا به عقب برگردانیم . مقرر شد من پیکر مطهر او را از معرکه تا پشت نیرو های خودی برسانم . اول صبح خودم را به او رسانیده و پیکر نازنینش را بر روی دوش خود گذاشتم و شروع به حرکت به طرف عقب کردم. نزدیک نیروهای خودی که رسیدم ، یکی از بچه ها که داخل شیار بود گفت:«ساعتش افتاد؟!» وقتی که به زمین نگاه کردم دیدم بند ساعت " " بریده شده و ساعت به روی خاک افتاده و من خاک را نظاره می کردم و از وفای او اشک چشمانم را پر کرده بود . ▩ 🇮🇷🕊🇮🇷▩ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ سرانجام درتاریخ هشتم تیرماه سال۱۳۶۶ درماووت عراق در عملیات نصر چهار براثر اصابت ترکش به سرودست ,شدم وبه آرزوم رسیدم پیکرم در زادگاهم شهر اندیمشک به خاک سپرده شد خوشحال میشم اندیمشک تشریف آوردید سر مزارم بیایید وخوشحالم کنید اگرلایق باشم شفیعتان در روز قیامت خواهم بود. ☘https://telegram.me/yadshohada •◦ೋ•◦ 🇮🇷🕊🇮🇷 •◦ೋ•◦
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 🌺🍃 🍃 💠 من ناکام نیستم سلام و درود بر رهبر بزرگ انقلاب اسلامی ایران امام خمینی و سلام و درود بر رزمندگان اسلام ... و بر تو ای پدر و مادر عزیزم .. در مرگ من به جای غم و اندوه ، شادی و کردن را برگزينید تا دیگران هم مباهات را برگزینند .... تا دیگران ادامه دهنده باشند . بر سنگ مزارم ناکام ننویسید . زیرا که خودم این راه را آمده ام . و اما تو ای خواهرم ! قبل از هرچیز استعمار از چادر تو می ترسد و بعد از سرخي خون من ... حجابت را حافظ باش و منافقین را بلرزه درآورد . ای هموطن ! قدر امام عزيزمان را بدانید و شما را به خدا سوگند همواره رهرو راهش باشید که راهی جز راه حسین ع نیست . چه خوب گفت شاعر : قدر زر زرگر شناسد ، قدر گوهر گوهری ... و سخنی با تو ای برادر مهربان ! اگر تو داشته باشی .. جرقهای که بر سلاح من وارد می شود همچون تیر شتابان می شود که از درون او بر قلب سیاه دشمن یا کافرین فرو خواهد رفت . بدان برادرت آگاهانه راهش را انتخاب کرد . کسی مرا اجبار نکرد واین خودم بودم که خواستم به ندای هل من ناصر ی نصرتی حسین ع پاسخ بدهم . آری ... من می روم تا دنیا بداند ، دانش آموزی پدر و مادر و درس و زندگی را رها کرد و به خاطر خدا و قرآن و اسلام این چنین حاضر شد که این مشکلات را تحمل کند . در پایان موفقیت شما را از خداوند خواهانم . 🍀🌷🍀 🔷🔹شادی روح قپانی پاپی صلوات 🔹🔷 🍃 🌺🍃 🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 @yadshohada
💠 🔴 یکی از بسیجیان از لشکر ۷ ولی عصر(عج) تعریف می کرد: دوران دفاع مقدس در واحد فرهنگی بنیاد ، مسئولیت تهیه و ضبط فیلم عملیات ها و مرتب کردن فیلم ها و قاب و عکس را به عهده داشتم. 🔸 یک روز نوجوانی محجوب به بنیاد آمد و اعلام همکاری کرد و از آن روز به بعد هر روز او را می دیدم که می آمد و به من کمک می کرد. با دیدن تصاویر و فیلم های و بچه های ، اشک در چشم هایش حلقه می زد. تا اینکه عاقبت طاقت نیاورد ویک روز او را در دیدم که شده بود. او که خود فرزند شهید بود، عاقبت در به دوستان و پدر شهیدش پیوست. قاب عکس او را که تهیه کردیم، پایین آن نوشتیم: «.» 🔻 @yadshohada