هدایت شده از یه استکان چای دبش
#یه_استکان_چای_دبش
#دوران
#قسمت_دوازدهم
...با امیر داریم جمع و جور می کنیم بیاییم تهران تشییع تو .امیر می خواهد لباس سیاه بپوشد ، نمی گذارم..می گویم همان پیراهن سورمه ای ایت خوب است .
قرار است از خود پایگاه سوار یک هواپیمای c_130 بشویم و بیاییم تهران..
دوباره همه یاد تو افتادند.تلفن پشت سر هم زنگ می خورد ،می خواهند درباره ی تو با من و امیر مصاحبه کنند.
امیر با غرور می گوید : ما باید درباره ی بابا حرف بزنیم..
اما من دیگر دل و دماغش را ندارم..پایم جلو نمی رود..
تو حسابی ما را گذاشتی توی سایه ، عباس..
خودت را بگذار جای من..
کسی سال تا سال در خانه ات را هم نزند که زنده ای یا مرده ،چرا عباس ؟؟ این انصاف است ؟؟
در این سالها هر کسی خوابت را دیده ، توی باغ بودی ،درندشت و پر گل.به من و امیر سلام رساندی و گفتی منتظری .امیر که نه ، ولی خود من ، عین این بیست سال چمدانم گوشه ی همین در بود..
...امیر می زند به دستم.مامان حواست کجاست ، دیر شد.
چشمم می افتد به دستش..ساعت مچی تو را بسته..همان ساعتی که تو و یاسینی برای باندهای پروازهای زیادتان جایزه گرفتید...
رسیدیم به باند پرواز ..عباس کمکم کن.من بعد از تو طاقت دیدن هیچ هواپیمایی را ندارم..
تمام هواپیماهای نظامی برای من ، هنوز همان غول آهنی سرد و یخ زده هستند...
...............
............................
......................................
تمام این چند شب خواب ستاد معراج را دیده ام..خودم را که از راهروهای تاریک و دراز، سراسیمه عبور کرده ام ،پارچه روی تابوت ها را به دنبال تو کنار زده ام و تابوت ها همه خالی بوده اند و من با جیغ خودم از خواب بیدار شده ام...
امیر آرام کنارم نشسته و از پنجره ابرها را نگاه می کند..
هواپیما مسافر زیادی ندارد.انگار که اصلا بخاطر ما پریده باشد..امیر می گوید: ابرها رو ببین ، مثل دریاست. دستم را می گذارم روی پایش و خم می شوم به جلو..راست می گوید.درست انگار که خدا در آسمان هم دریا خلق کرده باشد..
ابرهای سفید و پف آلود ، آن قدر فشرده و تنگ همند که مثل دریا تهشان پیدا نیست...
دلم می خواهد به خلبان بگویم همین نزدیکی ها جایی نگه دارد ، تا من پیاده بشوم..
کفش ها و جوراب ها را دربیاورم و تا ته این دریای ابری بدوم..
دلم می گوید یک جایی از این دریا خانه ی توست..دلم می خواهد به امیر بگویم برگردیم خانه .همه چیز مثل گذشته است.عباس هم قرار نیست بیاید.
کمکم کن.شبیه یک ساعت خراب شده ام...
از کتاب : دوران به روایت همسر شهید
به قلم : زهرا مشتاق
#تنفس_مصنوعی
#اقتدار_قضایی
#اغتشاش_گرام
#تلگرام_رمز_فتنه_بهمن
#نه_به_تلگرام
#یه_استکان_چای_دبش☕️🌹
@yahtadoon
http://eitaa.com/joinchat/904593409Cdf6cc11aa3