eitaa logo
یهتدون
359 دنبال‌کننده
2.4هزار عکس
383 ویدیو
11 فایل
✅ یهتدون : کانالی با موضوعات متنوع سیاسی، انقلابی، مذهبی، فرهنگی و ... . 👈 با ما همراه باشید . https://eitaa.com/yahtadoon http://eitaa.com/joinchat/904593409Cdf6cc11aa3 ارتباط با ادمین: @Mohammad_314
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از یه استکان چای دبش
#یه_استکان_چای_دبش #دوران #قسمت_سیزدهم @yahtadoon http://eitaa.com/joinchat/904593409Cdf6cc11aa3
هدایت شده از یه استکان چای دبش
....از تکانهای هواپیما بیدار می شوم.خلبان آمده تا حال من را بپرسد.دست هایم از بس در دستان امیر بوده عرق کرده..دریای ابری هنوز ادامه دارد.. کمربندم را باز می کنم و از روی صندلی بلند می شوم... امیر با نگرانی می پرسد : کجا ؟؟ خلبان راه را باز می کند.می روم سمت کابین و روی صندلی کنار خلبان می نشینم .دریای ابری صاف و یک دست رو به رویم است... به امیر می گویم بگذارد کمی آن جا بنشینم. خلبان با اشاره به او می گوید : مسئله ای نیست..و پدرانه نگاهش می کند.. من دستم را سر می دهم روی بدنه فلزی. سرم را می چرخانم و بال ها را نگاه می کنم... توی دلم می گویم : یا همین حالا بیا یا برای همیشه از قلبم برو.. کسی از پشت چشمهایم را می گیرد.با خستگی می گویم : امیر حالا وقت شوخی نیست ، برو.اما چشم هایم را رها نمی کند.می خواهم دست هایش را باز کنم که سری با ماسک و کلاه جلو می آید.. از پشت طلق شیشه ای کلاه ؛ چشم هایی که غریبه نیست ؛ نگاهم می کند.. این نمی تواند واقعی باشد.تو عباس منی که حالا نشسته ای و هواپیما را می بری... چیزی که نمی دانم چیست ، راه گلویم را بسته.. نگاهت می کنم و صورتت پر از خنده می شود.این همه خنده را از کجا آوردی عباس ! دست کش هایت را در می آوری.دستم را می گیری.هنوز احساس غریبگی می کنم. دستم را جلو می آورم.کلاه و ماسک را بر می دارم.تو همانی .گم شده ی منی. دست می کشم روی موهایت ؛ واقعیند. تو این جایی.. سرت را فرو میکنی توی پشتی صندلی و خیره نگاهم می کنی. بگو که خواب نیستم..بگو که این چشم های تو است که دارد من را نگاه می کند.. نگاه آرام تو خوابم می کند... دستم را می گیری و می دویم روی ابرها..تو روی ابرها دراز می کشی و غلت می زنی تا آن ته و آن جا ، پشت مه آلودگی ابرها گم می شوی.. گلویم یکدفعه باز می شود و فریاد می کشم : عباس ، عباس نرو.من بی تو سقوط می کنم.و می روم پایین ، پایین تر... امیر آشفته تکانم می دهد .روی گونه هایم جای کشیده های محکمش می سوزد..خلبان با نگرانی صدایم می کند.. امیر ماسک اکسیژم را می گذارد روی دهانم.. من نفس عمیق می کشم و با تو در ابرها می دوم... از کتاب : دوران به روایت همسر شهید به قلم : زهرا مشتاق ☕️🌹 @yahtadoon http://eitaa.com/joinchat/904593409Cdf6cc11aa3