هدایت شده از یه استکان چای دبش
#یه_استکان_چای_دبش
#دوران
#قسمت_چهاردهم
.....این دومین و آخرین نامه ای است که بعد از بیست سال برایت می نویسم و تمام حرفم این است که به تو بگویم در این دنیای بزرگ هیچ زنی نیست که شوهرش را دوبار روی شانه هایش تشییع کرده باشد.
کاش بتوانی بفهمی عباس ، حمل تابوتی به سبکی پر ، چقدر سخت است..
من و امیر. این سنگینی را در سکوت با هم تقسیم کردیم ، بی آن که از قبل چیزی به هم گفته باشیم..
دالان دراز را با هم آمدیم تو .باید خیلی راه می رفتیم تا به معراج شهدا می رسیدیم..
احساس می کردم استخوانهایم دارند خورد می شوند..
امیر بیشتر می دوید تا یک راه رفتن معمولی..
انگار قرار بود خود تو را ببیند ؛ عباس زنده و سلامت را.انگار نه انگار تو بیست سال قبل رفته بودی و امیر آن وقت،هشت ماهش بود...
به حال خودم نیستم..گاهی به م تنه می زنند.دلم می خواهد امیر دست هایم را بگیرد ، هر دو دستم را و از بین این همه آدم عبور دهد.
می دانم پایان این قدم ها رسیدن به تو است..
من هنوز مبهوت دیدن توام..
ما نزدیکترین کسان مردی هستیم که به او می گویند قهرمان و این قهرمان مردی است که من سالهای درازی است که دوستش دارم..
حالا خوب می دانم سهم تمام لیلی ها بی مجنون ماندن است..
درست مثل پروانه که بعد از رفتن علی یاسینی فهمید دل من از نبودن تو چه سوخته است...
عباس ، من ؛بعد از این دالان دراز بی رحم که انگار هیچ وقت نمی خواهد تمام شود ، تو را می بینم..
دلم می خواهد موقع برداشتن سر تابوت هیچ کس اینجا نباشد.هیچ چشمی تو را نبیند.دلم می خواهد این آخربن دیدار ، فقط مال ما باشد ؛ من و امیر و تو...
این آخرین ملاقات را جز با خدا ، با هیچ کس دیگری نمی خواهم قسمت کنم...
پیش از آمدن، وقتی امیر رفت پشت تریبون ؛ تا درباره تو حرف بزند...نمی دانستم چه می خواهد بگوید..نمی دانستم کدام یک از این حرفهایی را که در تمام این سالها برایش تکرار کرده ام می گوید..
امیر با سری بالا گرفته و با غرور از تو حرف می زند...
می گوید : پدر من یک قهرمان بود.او زمانی تصمیم به عملیات شهادت طلبانه گرفت که با داشتن من و مادرم احساس خوشبختی می کرد.اما او به چیز بزرگتری فکر کرد....
.......امیر هنوز دارد حرف می زند و من دیگر چیزی نمی شنوم..فقط می خوام مراسم تمام شود.میخ های تابوت را در می آورم ، نایلون های کهنه را کنار بزنم و ببینم این جعبه ی جادویی از تو چه سوغاتی برایم آورده.
امیر دوزانو می شود و روی تابوت تو را می بوسد . تابوتی که رویش پرچم ایران کشیده اند .حالا در تابوت را باز می کنند..
جز یک استخوان از تو چیزی نمانده.استخوان درشت ران . استخوانی که مال هیچکس دیگر نیست.مال عباس من است....مابقی خاک است...
......یکی می پرسد اطمینان دارید که این شهید دوران است ؟؟ من می دانم.دلم می گوید..امیر زیر بار نمی رود و در جواب مرد می گوید می خواهیم آزمایش DNA بدهیم...
به خاطر دل امیر سکوت می کنم...
امیر باز دست می کند توی تابوت و گریه اش بیشتر می شود..مردی می گوید : این جسد از قبر شهید دوران دراومده...نبش قبر شده ست...باز می گوید : دست توی خاک نکنید ؛ آلوده ست.من و امیر نگاهش می کنیم...
دلم می خواهد همه چیز دروغ باشد.تو هنوز زنده باشی ، در تابوت دوباره باز بشود و ما تو را ببینیم که از خوابی دراز و دور بیدار می شوی و به ما لبخند می زنی...
باز سوار ماشین خودمان بشویم .از تونل دراز و تاریک عبور کنیم و آخرش در آن نور تند چشم هایمان را باز کنیم و در بیشه کلا باشیم..تو و امیر بدوید سمت دریا و من از دور نگاهتان کنم ، برایتان لبخند بزنم.....
پایان...
از کتاب : دوران به روایت همسر شهید
به قلم : زهرا مشتاق
#تنفس_مصنوعی
#اقتدار_قضایی
#اغتشاش_گرام
#تلگرام_رمز_فتنه_بهمن
#نه_به_تلگرام
#یه_استکان_چای_دبش ☕️🌹
@yahtadoon
http://eitaa.com/joinchat/904593409Cdf6cc11aa3