هدایت شده از یه استکان چای دبش
#یه_استکان_چای_دبش
#دوران
#قسمت_چهارم
....مهناز خودش را در آیینه نگاه کرد و رفت دم در...دست عباس را گرفت و همان طور که می آمدند سمت میز گفت : بیا بین خاله خانوم چه کرده.چلو کبابی پخته که ده تا چلوکبابی باید بیان جلوش صف ببندن تا اون فوت آخرش رو یاد بگیرن.
عباس دست هایش را با حوله خشک کرد و در خمره ای شکل رابرداشت.خندید،گفت : خجالت بخورم یا چلوکباب یا تخم مرغ دو زرده خاله جون ؟
خاله جان با کاسه سیر ترشی از در آشپزخانه آمد بیرون و گفت : خجالت چرا عباس جون .گوشت بشه به تنت.گفتی به عباس آقا بهش تلفن زدن ؟
مهناز گفت : آقای ضرابی زنگ زد عباس. باهات کار داشت.
عباس ابروهایش را کشید به هم ،گفت :ضرابی ؟ من که الآن پایگاه بودم.نگفت چی کار داره ؟ و از جاش بلند شد رفت سمت تلفن..
مهناز گفت : حالا غذات رو بخور از دهن نیفته ، بعد.
مکالمه ی عباس کوتاه بود..
به قدر گفتن چند کلمه ی تک سیلابی،اما رنگش پریده بود ...
مهناز از روی صندلی بلند شد و مثل خواب زده ها رفت سمت او..
چشمهایش را دوخت به چشم های مات عباس و بی حرف نگاهش کرد..
خاله از پشت میز ، مهناز و عباس را نگاه می کرد..
_چطور شده عباس آقا ، اتفاقی افتاده ، چی چی می گفتن پشت تلفن ؟؟
عباس پلک زد..آب دهانش را قورت داد و سیبک زیر گلویش یک لحظه بالا و پایین شد.
_جنگ شده..جنگ!!!
خاله گفت "یا اباالفضل " مهناز با کف دست زد به گونه اش و پهن شد روی زمین...
عباس اول رفت سمت رادیوی روی طاقچه ، روشنش کرد و بعد لباس پوشید...
پلو ری کرده ، زیر کره ها ماسیده بود .
مهناز رفت سمت عباس..آرنجش را سفت گرفته بود و گریه می کرد..
پشت سر هم می گفت : تنها نرو . بذار من هم بیام ..بذار من هم بیام...
جنگ برایش فیلم های سیاه و سفید تلوزیون بود . هواپیماهای تیره رنگ با آرم بزرگ نازی ها که بمب های بیضی شکل را روی شهرها می ریختند.
بعد آوار خانه ها و آدم های قرمز رنگ که دیگر زنده نبودند.
اما مهناز همه ی اینها را توی فیلم ها دیده بود...
از کتاب : دوران به روایت همسر شهید
به قلم : زهرا مشتاق
#یک_استکان_چای_دبش☕️🌹
@yahtadoon