#توجه#توجه#توجه
دوستان از این به بعد با پست هایی با عنوان
#یک_استکان_چای_دبش
#يه_حبه_کلام
#یک_برگ_معرفت
#دمی_آرامش
#يه_قلپ_نوشدارو
#يه_مشت_هله_هوله
#یه_وجب_بهشت
و...
از تون پذیرایی خواهم کرد که
ان شاء الله برامون مفید خواهد بود😊🌺
یهتدون
#يه_استکان_چای_دبش😊👇
هشتک #یک_استکان_چای_دبش
پاره ای از مطالب کتاب هایی ست که در برنامه ی مطالعه روزانه من قرار دارند
با خودم فکر کردم به صورت نکته برداری تحت این عنوان، برای شما هم به اشتراک بزارم
تا به بهانه شما و کانال حتما مطالعه کنم 😅
اگه موافقین با نشر این پست ها من و همراهی کنین 😊
هدایت شده از یه استکان چای دبش
#یه_استکان_چای_دبش
#دوران
#قسمت_سوم
شیشه را کشید پایین.سرش را از پنجره کرد بیرون و در تاریکی تونل جیغ کشید.
تونل دراز پر از صدای جیغ بود.عباس خندید.به ته مانده ی سیگار وینستونش آخرین پک را زد و صدای ضبط را که اتفاقا آهنگ تندی هم نبود ، بیش تر کرد.همیشه آهنگ های ملایم گوش می کرد.عشقش خواننده ای بود به اسم اندی ویلیامز.
مهناز پلک هایش را به هم فشار داد و با خنده فریاد کشید :عب باس،عب باس این ماشین بیوکه ، هواپیما نیست. تو پرواز نمی کنی...
عبلس هنوز می خندید و پایش روی گاز بود.توتل تمام شد.نور تند بیرون،چشم هایش را می زد.هر دو به هم نگاه کردند و خندیدند.
عباس هنوز می خندید و پایش روی گاز بود . تونل تمام شد . نور تند بیرون ، چشم هایشان را می زد . هر دو به هم نگاه کردند و خندیدند..
عباس گفت : خاتون من نطقی فرمودند ؟؟
مهناز با چشم هایی که از خوشبختی و جوانی می درخشید جواب داد : گفتم یواش تر برید.این یه بیوک بیچاره ست ، نه هواپیمای غول پیکر اف_چهار. مفهوم شد سروان دوران ؟
عباس با خنده و شیطنت گفت : مفهوم شد فرمان ده مهناز. و پایش را روی پدال گاز بیش تر فشار داد...
از کتاب : دوران به روایت همسر شهید..
#یک_استکان_چای_دبش☕️🌹
@yahtadoon
هدایت شده از یه استکان چای دبش
#یه_استکان_چای_دبش
#دوران
#قسمت_چهارم
....مهناز خودش را در آیینه نگاه کرد و رفت دم در...دست عباس را گرفت و همان طور که می آمدند سمت میز گفت : بیا بین خاله خانوم چه کرده.چلو کبابی پخته که ده تا چلوکبابی باید بیان جلوش صف ببندن تا اون فوت آخرش رو یاد بگیرن.
عباس دست هایش را با حوله خشک کرد و در خمره ای شکل رابرداشت.خندید،گفت : خجالت بخورم یا چلوکباب یا تخم مرغ دو زرده خاله جون ؟
خاله جان با کاسه سیر ترشی از در آشپزخانه آمد بیرون و گفت : خجالت چرا عباس جون .گوشت بشه به تنت.گفتی به عباس آقا بهش تلفن زدن ؟
مهناز گفت : آقای ضرابی زنگ زد عباس. باهات کار داشت.
عباس ابروهایش را کشید به هم ،گفت :ضرابی ؟ من که الآن پایگاه بودم.نگفت چی کار داره ؟ و از جاش بلند شد رفت سمت تلفن..
مهناز گفت : حالا غذات رو بخور از دهن نیفته ، بعد.
مکالمه ی عباس کوتاه بود..
به قدر گفتن چند کلمه ی تک سیلابی،اما رنگش پریده بود ...
مهناز از روی صندلی بلند شد و مثل خواب زده ها رفت سمت او..
چشمهایش را دوخت به چشم های مات عباس و بی حرف نگاهش کرد..
خاله از پشت میز ، مهناز و عباس را نگاه می کرد..
_چطور شده عباس آقا ، اتفاقی افتاده ، چی چی می گفتن پشت تلفن ؟؟
عباس پلک زد..آب دهانش را قورت داد و سیبک زیر گلویش یک لحظه بالا و پایین شد.
_جنگ شده..جنگ!!!
خاله گفت "یا اباالفضل " مهناز با کف دست زد به گونه اش و پهن شد روی زمین...
عباس اول رفت سمت رادیوی روی طاقچه ، روشنش کرد و بعد لباس پوشید...
پلو ری کرده ، زیر کره ها ماسیده بود .
مهناز رفت سمت عباس..آرنجش را سفت گرفته بود و گریه می کرد..
پشت سر هم می گفت : تنها نرو . بذار من هم بیام ..بذار من هم بیام...
جنگ برایش فیلم های سیاه و سفید تلوزیون بود . هواپیماهای تیره رنگ با آرم بزرگ نازی ها که بمب های بیضی شکل را روی شهرها می ریختند.
بعد آوار خانه ها و آدم های قرمز رنگ که دیگر زنده نبودند.
اما مهناز همه ی اینها را توی فیلم ها دیده بود...
از کتاب : دوران به روایت همسر شهید
به قلم : زهرا مشتاق
#یک_استکان_چای_دبش☕️🌹
@yahtadoon
هدایت شده از یه استکان چای دبش
#یه_استکان_چای_دبش
#دوران
#قسمت_پنجم
...سلام عباس جان.
فکر نمی کردم روزی آن قدر از هم دور بشویم که بخواهم برایت نامه بنویسم.
این نامه را به آدرس خانه خودمان ؛ توی بوشهر می فرستم.شاید وقتی پستچی آن را می آورد ، خانه باشی.با همان شلوار لی که خودت دم پایش را کوتاه کرده ای ، در را برایش باز کنی و به او یک صد تومانی مشتلق بدهی.
آن روز صبح بعد از اینکه رفتی ،دیگر نتوانستم بخوابم، قبلش هم نخوابیده بودم.همین که چشم هام روی هم می رفت، کابوس می دیدم...
بمب ، تاریکی ، خرابه و صورت آدم هایی که نمی شناختمشون...
خاله جان هم حالش بهتر از من نبود.فقط زن هایی که شوهرهای نظامی داشته باشند،حال و روز هم را می فهمند.ولی تو بدتر از نظامی ،خلبانی...
............
...................
ترمینال مثل همان شبی که می رفتیم مهر آباد قیامت بود.حتی بدتر...
آدم ها روی پاهای هم راه می رفتند.همه تهرانی ها انگار داشتند جایی فرار می کردند...
من گریه می کردم و خودم و ساکم را می کشاندم دنبال نادر....
وقتی سوار اتوبوس شدیم،من سرم را تکیه دادم به پشتی صندلی و از آن همه بدبختی و خستگی بی هوش شدم...
نور که چشمم را زد ،بیدار شدم؛رسیده بودیم شیراز.بعد از عروسیمان،این اولین بار بود که بدون تو می آمدم شیراز.شیراز بدون تو جهنم است عباس...
تو را به خدا بگذار بیایم بوشهر.حداقل،زیاد هم نتوانی بیایی، هفته ای یک بار که می توانیم هم دیگر را ببینیم.دست کم غذا برایت درست می کنم.یک لیوان چای می دهم دستت.عباس،جان مهناز بگذار بیایم.
تحمل دوریت برایم سخت است.به م تلفن کن.منتظر نامه ات هستم.مهناز تو...
نامه را می گذارد روی میز غذا خوری..چای یخ کرده را خالی می کند توی ظرفشویی و خودش را می اندازد روی مبل...
با اکراه خم می شود بند پوتین هایش را باز می کند و پرتشان می کند سمت ورودی..
رادیوی بغل دستش روشن است.گوینده دارد تازه ترین اخبار جنگ را می خواند و بعد ارتباط تلفنی با رییس هلال احمر که از هموطنان درخواست اهدای خون می کند. پلک هایش آرام می افتد روی هم..
صدای زنگ تلفن می پیچد توی خانه ی سوت و کور.چشم هایش را به زور باز می کند.همه جا تاریک است.چند ساعت خوابیده ؟؟
دست می برد سمت کلید روشنایی.نور زرد لامپ های لوستر،خانه را روشن می کند.یک چیزهایی را تازه الآن می بیند،جای پوتین های خاکیش روی موکت ها و فرش های خانه...
لباس های کثیفش که روی دسته صندلی ولو هستند و ظرفهای نشسته ی چند روزه که از همین جا معلومند.گوشی تلفن را برمی دارد و فکر می کند انگار مهناز ماه هاست اینجا نبوده.
می رود سمت اتاق خواب.دفتر یادداشتش را از داخل کشو می آورد و می نویسد...
از کتاب : دوران به روایت همسر شهید
به قلم : زهرا مشتاق
#یک_استکان_چای_دبش☕️🌹
@yahtadoon