روشرک روصدای مداح کمیآهسته ترشد زنها همه بهسمت بسمه چرخیدند ومنمتحیر ماندهبودمکهبهطرفقفسه ادعیه هلم داد و وحشیانه جیغکشید:شماهابهجای قرآن مفاتیح میخونید!اینکتابا همهشرکه! میفهمیدم اسم رمزعملیات رامیگوید و که با آتش نگاهشدستور میداد تا مفاتیحی را پاره کنم و من با این ادعیه قد کشیده بودم که تمام تنم میلرزید و زنها همه مبهوتم شده بودند.
💠 با قدمهایی کهدر زمینفرو میرفت به سمتم آمد و ظاهراً من باید قربانی این معرکه میشدم که مفاتیحی را در دستم کوبیدو با همانصدای زنانه عربده کشید: این نسخههای کفروشرک روبسوزونید!دیگرصدایروضه ساکت شده بود، جمعیت زنان به سمتمان آمدند وبسمه فهمیده بود نمیتواند این جسد متحرک را طعمه تحریک شیعیان کند که در شلوغی جمعیت با قدرت به پهلویم کوبید، طوریکه ناله ام در حرم پیچید و با پهلوی دیگر به زمین خوردم...
💠رویفرشحرم ازدردپهلو بهخودم میپیچیدم
و صدای بسمه رامیشنیدم کهباضجه ظاهرسازی میکرد:مسلمونا بهدادم برسید! اینکافرهاخواهرم رو کشتن!وبالافاصله صدای تیراندازی، خلوت صحن و حرم را شکست. زیر دست و پای زنانی که به هر سو می دویدند خودم را روی زمین میکشیدم بلکهراه فراریپیداکنم درد پهلو نفسم را بندآورده بود، نیمخیز میشدم و حس میکردم پهلویم شکاف خورده که دوباره نقش زمین میشدم.
💠 همهمه مردم فضا راپُر کرده وباید درهمین هیاهو فرار میکردم که با دنیایی از درد بدنم را از زمین کندم روبندهام افتاده و تلاش میکردم باچادرم صورتمرابپوشانم هنوزاز درد روی پهلویم خم بودم و در دل جمعیت لنگ میزدم تا بالاخره از حرم خارج شدم. در خیابانی که نمیدانستم به کجا میرود خودم را میکشیدم، باورم نمیشد رها شده باشم و میترسیدم هر لحظه از پشت، پنجه ابوجعده چادرم رابکشد که قدمی میرفتم وقدمی وحشتزده میچرخیدم مبادا شکارمکند.
💠پهلویم ازدرد شکسته بود دیگر قوتی به قدم هایم نمانده ودر تاریکی و تنهایی خیابان این همه وحشت را زار میزدم که صدایی از پشت سر تنم را لرزاند. جرأت نمیکردم برگردم و دیگر نمیخواستم اسیر شوم که تمام صورتم را با چادر پوشاندم و وحشتزده دویدم. پاهایم به هم میپیچید و هرچه تلاش میکردم تندتر بدوم تعادلم کمترتر میشد وآخر درد پهلو کارخودشرا کرد که قدم هایم سِر شد و با زانو به زمین خوردم..
💠کفخیابانهنوزازبارانساعتیپیشخیس واین دومینباری بود کهامشب در این خیابان های گِلی نقش زمین میشدم، خواستم دوباره بلند شوم و این بدن در هم شکسته دیگر توانی برای دویدن نداشت که دوباره صورتم به زمین خورد و زخم پیشانیام آتش گرفت. کف هردو دستم راروی زمین عصا کردم بلکه برخیزم و او بالای سرم رسیده بود که مردانه فریادکشید: برا چی فرار میکنی؟ صدای ابوجعده نبود ومطمئن شدم یکی از همان اجیرشدههای وهابی آمده تا جانم را بگیرد که سراسیمه چرخیدم و او امانم نداد که کنارم نشست وبه سختی بازخواستم کرد
💠از آدمای ابوجعدهای؟ گوشه چادرم هنوز روی صورتم مانده و چهرهام بهدرستی پیدا نبود، اما آرامش صورت او در تاریکی این نیمهشب به روشنی پیدا بودکه محو چشمان مهربانش مانده و پلکی هم نمیزدم خطخون پیشانیام دلش را سوزانده وخیال میکرد وهابی ام که به نرمی چادرم را از صورتم کنار زد وزیرپرده اشک و خون، تازه چشمانم به خاطرش آمد که رنگ از رخش پریدچشمان روشنش مثل آینه میدرخشید و همین آینه از دیدن مظلومیتم شکسته بود که صدایش گرفت:شما اینجا چیکار میکنید؟
💠 شش ماهپیش پیکر غرق خونش را کنارجاده رهاکرده وباورم نمیشد زنده باشد درآغوش چشمانش دلم از حال رفت و غریبانه ضجه زدم:من با اونا نبودم من داشتم فرار میکردم.و درد پهلو تا ستون فقراتم فریاد کشید که نفسم رفت و او نمیدانست باایندختر نامحرم میان این خیابان خلوت چه کندکهبا نگاهش پَرپَر میزد بلکه کمکی پیدا کند میترسید تنهایم بگذارد و همان بالای سرم با کسی تماس گرفت و پس از چنددقیقه
خودرویی سفید کنارمان رسید
💠از راننده خواست پیاده نشود،خودش عقبتر
ایستاد و چشمش رابه زمین انداخت تا بیواهمه از نگاه نامحرمیازجا
بلندشوم.احساس میکردم تمام استخوانهایم در هم شکسته که زیرلب ناله میزدم و مقابل چشمان سر به زیرش پیکرم را سمت ماشین میکشیدم.بیش از شش ماه بود حسرهایی فراموشم شدهوحضور او درچنینشبی مثل معجزه بود که گوشه ماشین در خودم فرورفتم و زیرآواریاز درد و وحشت بیصدا گریه میکردم
💠مردجوان پشت فرمان بود درسکوت خیابانهای تاریک داریا راطی میکردیم واینسکوتمثل خواب سحر بهتنم میچسبید که..
#ادامهدارد
نویسنده:فاطمهولینژاد
رمان دمشق شهر عشق❤️
#قسمت_هجدهم
💠 لحن نرم مصطفی به دلم نشست:برای زیارت اومده بودید حرم؟ صدایش به اقتدار آن شب نبودانگار درماندگیام آرامشش را به هم زده بود و لحنش برایم میلرزید:میخواید
بریم بیمارستان؟ماهها بودکسی با اینهمهمحبت نگران حالم نشده و عادت کرده بودم دردهایمرا پنهان کنم که صدایم در گلو گم شد..
💠:نهبه سمتم برنمیگشت وازاننیمرخصورتش خجالت میکشیدم که نالهاش در گوشم مانده و او به رخم نمیکشید همسرم به قصد کشتنش به قلبش خنجر زد و باز برایم بیقراریمیکرد:خواهرم الانکجا میخواید برسونیمتون؟خبر نداشت شش ماه در این شهر زندانیام و امشب دیگر زندانی هم برای زندگی ندارم و شاید میدانست هر بلایی سرم آمده از دیوانگی سعد آمده که زیرلب پرسید:همسرتون خبر داره اینجایید؟
💠در سکوتی سنگین به شیشه مقابلش خیره مانده و نفسی هم نمیکشید تا پاسخم را بشنود و من دلواپسشیعیان حرم بودم که بهجای جواب معصومانه پرسیدم :تو حرم کسیکشته شد؟سری به نشانه منفی تکان داد و از وحشت چشمانم به شوهرم شک کرده بود که دوباره پی سعد را گرفت
💠:الان همسرتون کجاستمیخواید باهاش تماس بگیرید؟شش ماه پیش سعدموبایلمرا گرفته بود و خجالت میکشیدم اقرار کنم اکنون عازم ترکیه و در راه پیوستن به ارتش آزاد است که باز حرف را به هوای حرم کشیدم :اونا میخواستن همه رو بکشن فهمیده بود پای من هم در میانبودهنمیخواست خودم را پیش رفیقش رسوا کنم که بالفاصله کالامم را شکست
💠:هیچ غلطی نتونستن بکنن! جوان از آینه به صورتم نگاهی گذرا کرد، به اینهمه آشفتگی امشک کرده بود و مصطفی میخواست آبرویم را بخرد که.با متانت ادامه داد :از چند وقت پیش که وهابیها به بهانه تظاهرات قاطی مردم شدن ما خودمون یه گروه تشکیل دادیم تا از حرم سیده سکینه دفاع کنیم.
💠 امشب آماده بودیم و تا دست به اسلحه شدن، غالفشون کردیم!و هنوز خاری در چشمش مانده بود که دستی به موهایش کشید و با غیظی که گلویش را پُر کرده بود، خبرداد: فقط اون نامرد و زنش فرار کردن! یادم مانده بود از اهل سنت است، باورم نمیشد برای دفاع از مقدسات شیعیان وارد میدان شده باشد و از تصور تعرض به حرم، حال رفیقش به هم ریخته بود که با کلماتش قد علم کرد
💠 :درسته ما شیعههای داریا چارتا خونواده بیشتر نیستیم اما مگه مرده باشیمکه دستشون به حرم برسه!و گمان کرده بود من هم از اهل سنت هستم که با شیرینزبانی ادامه داد :خیال کردن میتونن با این کارا بین ما و شما سُنیها اختالف بندازن! از وقتی میبینن برادرای اهل سنت هم اومدن کمک ما شیعهها، وحشیتر
شدن!
💠اینهمه درد و وحشت جانم را گرفته بود و مصطفی تلخی حالم را با نگاهش میچشید که حرف رفیقش رانیمه گذاشت:یه لحظه نگهدارسیدحسن!طوری کلاف کلام از دستش پرید که نگاهش میخ صورت مصطفی ماند و باالافاصله ماشین را متوقف کرد،ازنگاه سنگین مصطفی فهمید باید تنهایمان بگذارد که در ماشین را باز کرد و با مهربانی بهانه چید
💠:من میرم یه چیزی بگیرم بخوریم!دیگر منتظر پاسخ ما نماند و به سرعت از ماشین پیاده شد. حالا در این خلوت با بلایی که سعد سرشآورده بود بیشتر از حضورش شرممیکردم که ساکت در خودم فرو رفتم. از درد سر و پهلو چشمانم را در هم کشیده بودم و دندانهایم را به هم فشار میدادم تانالهام بلند نشودکهلطافت لحنش پلکم را گشود:خواهرم!
💠چشممرا باز کردم و دیدم کمی به سمت عقب چرخیده است، چشمانش همچنان سر به زیر و نگاهش به نرمی میلرزید. شالم نامرتب به سرم پیچیده بود، چادر روی شانهام افتاده و لباسم همهغرقگِل بود کهاز اینهمهدرماندگیام خجالت کشیدم. خون پیشانیام بند آمدهوهمین خط خشک خون روی گونهام برای آتش زدن دلش کافی بود که حرارت نفسش را حس کردم
💠:خواهرم به من بگید چی شده! والله کمکتون میکنم!در برابر محبت بیریا و پاکش، دست و پایم را گم کرده و او بیکسیام راحس میکرد که بیپرده پرسید :امشب جایی رو دارید برید؟و من امشب از جهنم مرگ و کنیزی آن پیرمرد وهابی فرار کرده بودم و دیگر از در و دیوار این شهر میترسیدم که مقابلچشمانش به گریه افتادم
💠. چانهام از شدت گریه به لرزه افتاده و او از دیدن این حالم طاقتش تمام شده بود که
در ماشین را به ضرب باز کرد و پیاده شد. دور خودش میچرخید و آتش غیرتش در خنکای این شب پاییزی خاموش نمیشد که کتش را درآورد و دوباره به سمت ماشین برگشت. روی صندلی نشست و اینبار کامل به سمتم چرخید،
💠صورت سفیدش از ناراحتی گل انداخته بود،رگ پیشانیاش از خون پرشده و میخواست حرف دلش را بزند که به جای چشمانم به دستان لرزانم خیره ماند و با صدایی گرفته گواهی داد :وقتی داشتن منو میرسوندن بیمارستان، تو همون حالی که حس میکردم دارم میمیرم، فقطبه شما فکر میکردم!
#ادامه_دارد
نویسنده :فاطمه ونژاد
رمان دمشق شهرعشق❤️🌿
#قسمت_نوزدهم
💠شب پیشش خنجر رو از رو گلوتونبرداشته بودم و میترسیدم همسرتون...و نشد حرفش را تمام کند،یک لحظه نگاهشبه سمت چشمانمآمد و دوباره نجیبانه قدم پس کشیدبه اندازه یک نفس ساکت ماند و زیر لب زمزمه کرد :خدا رو شکر میکنم هر بلایی سرتون اورده،هنز زندهاید هجومگریهگلویم
باس زنونه خونه ما فقط لباسای خودمه، ببخشید اگه مثل خودتخوشگل نیس! از کمد کناراتاق روسری روشن و پیراهن سبز بلندی برایم آورد و به رویم خندید :تا تو اینا رو بپوشی، شام رو میکشم و رفت و نمیدانست از درد پهلو هر
حرکت چه دردی برایم دارد
💠 که با ناله زیر لب لباسم را عوض کردم و قدم به اتاق نشیمن گذاشتم مصطفی پایین اتاق نشسته بود، از خستگی سرش را به دیوار تکیه داده و تا چشمش به من افتاد کمیخودش را جمع کرد و خواست حرفی بزند که مادرش صدایمان کرد :بفرمایید!شش ماه بودسعدغذای آماده از بیرون میخرید و عطر دستپخت او مثل رایحه دستان مادرم بود که دخترانه پای سفره نشستم و..
💠 باز از گلوی خشکم یک لقمه پایین نمیرفت. مصطفی میدید دستانم هنوز برای گرفتنقاشق میلرزد و ندیده حس میکرد چه بالیی سرمآمده که کلافه با غذا بازی میکرد. احساس میکردم حرفی در دلش مانده که تا سفره جمع شد و مادرش به آشپزخانه رفت از همان سمت اتاق آهسته صدایم کرد :خواهرمنگاهم تا چشمانش رفت و او نمیخواست دیدن این چهره شکسته دوباره زخم غیرتش را بشکافد که..
💠 سر به زیر زمزمه کرد :من نمیخوام شما رو زندانی کنم، شما تو این خونه آزادید!و از نبض نفسهایش پیدا بود ترسی به تنش افتاده که صدایش بیشتر گرفت :شاید اونا هنوز دنبالتون باشن، خواهش میکنم هر کاری داشتید یا هر جا خواستید برید، به من بگید!از پژواک پریشانیاش ترسیدم، فهمیدم این کابووس هنوز تمام نشده و تمامتنم از درد و خستگی خمیازه میکشید که با وحشت در بستر خواب خزیدم و از طنین تکبیرش بیدار شدم.
💠هنگامه سحر رسیده و من دیگر زینببودم
که به عزم نماز صبح از جا بلند شدم. سالها بود به سجده نرفته بودم، از خدا خجالت میکشیدم و میترسیدم نمازمرا نپذیرد کهاز شرموحشت
سرنوشتم گلویم از گریه پُر شده و چشمانم بیدریغ میبارید. نمازم که تمام شد از پنجره اتاق دیدم مصطفی در تاریک و روشن هوا با متانت طول حیاط را طی کرد و از در بیرون رفت.
💠در آرامش این خانه دلم میخواست دوباره
بخوابم اما درد پهلو امانم را بریده و دیگر خوابم نمیبرد که میان بستر از درد دست و پا میزدم. آفتاب بالا آمده و توان تکان خوردن نداشتم، از درد روی پهلویم کز کرده و بیاختیار گریه میکردم که دوباره در حیاط به هم خورد و پس از چند لحظه صدای مصطفیدلمرا سمت خودش کشید
💠مامان صداش کنید، باید باهاش حرفبزنم دستم بهپهلو مانده و قلبمدوباره به تپشافتاده بودچند ضربه به در اتاق خورد و صدای مادر مصطفی را شنیدم :بیداریدخترم؟ شالم را با یک دست مرتب کردم و تا خواستم بلند شوم، در اتاق باز شد.
💠 خطوط صورتم همه از درد در هم رفته و از نگاهمناله میبارید که زن بیچاره ماتچشمان خیسم ماند و مصطفی صبرش تمام شده بود که جلو نیامد و دستپاچه صدا رساند :میتونم بیام تو؟پتو را روی پاهایم کشیدم و با صدای ضعیفم پاسخ دادم :بفرماییدتو اوبالفاصله داخل اتاق شد. دل زن پیش من مانده و از اضطرار نگاه مصطفی میفهمید خبری شده که..
💠 چند لحظه مکث کرد و سپس بیهیچ حرفی ازاتاق بیرون رفت. مصطفی مقابل در روی زمین نشست، انگشتانش را به هم فشار میداد و دل من در قفس سینه بال بال میزد که مستقیم نگاهم کرد و بیمقدمه پرسید :شما شوهرتون رو دوست دارید؟طوری نفس نفس میزد که قفسه سینهاش میلرزید و سوالش دلم را خالی کرده بود که به لکنتافتادم
💠:ازشخبری دارید؟از خشکی چشمان و تلخی کلامش حس میکردم به گریههایم شک کرده و او حواسش به حالم نبود که دوباره پاپیچم شد :دوسش دارید؟دیگر درد پهلو فراموشم شده و طوری با تندی سوال میکرد که خودم برای آواره شدن پیشدستی کردم
من امروز ازاینجا میرم!چشمانش درهم شکست
💠 و من دیگر نمیخواستم اسیر سعد شوم که با بغضی مظلومانه قسمش دادم:تورو خدادیگه منو برنگردونید پیش سعد! من همینالاناز اینجا میرم!یک دستم را کف زمین قرار دادم تا بتوانم برخیزم و فریاد مصطفی دلم را به زمین کوبید:کجا میخواید برید؟شیشه محبتی که از او در دلم ساخته بودم شکست
💠 و او از حرفم تمام وجودش در هم شکسته بود که دلم را به محکمه کشید :من کی از رفتن حرف زدم؟نگاهش میدرخشید و دیگر نمی خواست احساسش را پنهان کند که مردانه به میدان زد ...
#ادامه_دار
نویسنده:فاطمهولینژاد
#قسمت_بیست _یکم
💠از دیشب یه لحظهنتونستم بخوابم، فقط میخوام ازتون مراقبت کنم، حالابذارم برید؟ دلم لرزید و پای رفتنم دل او را بیشتر لرزانده بود که نفسش در سینه ماند و صدایش به سختی شنیده شد :من فقط میخواستم بدونم چه احساسی به همسرتون دارید..همین
💠 باورم نمیشد با این همه نجابت بخواهد به حریم من و سعد وارد شود که پیشانیام از شرم نم زد و او بی توجه به رنجش چشمانم نجوا کرد :میترسیدم هنوز دوسش داشته باشید!احساس تهنشین شده در صدایش تنم را لرزاند، در برابر چشمانی که گمان میکردم
هواییام شدهاند..
💠 شالم را جلوتر کشیدم تا صورتم کمتر پیدا باشد. انگار دی
گر در این خانه هم امنیتی نبود و باید فرار میکردم که با خبرش خانه خیالم را به هم ریخت :صبح موقع نماز سیدحسن باهام تماس گرفت. گفت دیشب بچهها خروجی داریا به سمت حمص یه جنازه پیدا کردن.
💠باهر کلمه نفسش بیشتر در سینه فرو میرفت و من سخت تر صدایش را میشنیدم که دیگر زبانش به سختی تکان میخورد :من رفتم دیدمش، اما مطمئن نیستم!گیج نگاهش مانده و نمی فهمیدم چه میگوید که موبایلش را از جیب پیراهن سفیدش بیرون کشید، رنگ از صورتش پرید و مقابل چشمانم به نفس نفس افتاد
💠:بایدهویتش تأیید بشه. اگه حس میکردم هنوزدوسشدارید ، دیگه نمیتونستم این عکس رو نشونتون بدم!همچنان مردد بود و حریف دلش نمیشد که پس از چند لحظه موبایل را مقابلم گرفت و لحنش هم مثل دستانش لرزید :خودشه؟ چشمانم سیاهی میرفت و در همین سیاهی جسدی را دیدم که روی زمین رها شده بود..
💠قسمتی از گلویش پاره و خون از زیر چانه تا روی لباسش را پوشانده بود.سعد بود، باهمان موهای مشکی ژل زده و چشمان روشنش که خیره به نقطهای ناپیدا مانده بود و قلبم را از تپش انداخت. تمام بدنم رعشه گرفته و از سفیدی صورتم پیدا بود جریان خون در رگ هایم بند آمده که مصطفی...
💠دلواپس حالم مادرش را صدا زد تا بهفریادم برسد. عشق قدیمی و زندانبان وحشیام را سر بریده و برای همیشه از شرّش خلاص شدهبودم که لب هایم میخندید و از چشمان وحشت زدهام اشک میپاشید. مادرش برایم آب آورده و از لب های لرزانم قطرهای آب رد نمیشد که خاطرات تلخ و شیرین سعد به جانم افتاده و بین برزخی از عشق و بیزاری پَرپَر میزدم.
💠در آغوشمادرش تمام تنم از ترس میلرزید و تهدید بسمه یادم آمده بود که با بیتابی ضجه زدم :دیشب تو حرم بهم گفت همین امشب شوهرت رو سر میبره و عقدت میکنه!و نه به هوای سعد که از وحشت ابوجعده دندان هایم از ترس به هم میخورد و مصطفی مضطرب پرسید :کی بهتون اینو گفت؟
💠سرشانه پیراهن آبی مادرش از اشک هایم خیس شده و میان گریه معصومانه شهادت دادم :دیشب من نمیخواستم بیام حرم، بسمه تهدیدم کرد اگه نرم ابوجعده سعد رو میکشه و میاد سراغم!هنوز کلامم به آخر نرسیده،خون غیرت در صورتش پاشید
💠واز این تهدید بیشرمانه از چشمانم شرم کرد که نگاهش به زمین افتاد و میدیدم با داغیِ نگاهش زمین را آتش میزند. مادرش سر و صورتم را نوازش میکرد تا کمتر بلرزم و مصطفی آیه را خوانده بود که به چشمانم خیره ماند و خبر داد
💠:بچهها دیشب ساعت ۱۲پیداش کردن، همون ساعتی که شما هنوز تو حرم بودید! یعنی اون کار خودش رو کرده بود، چه شما حرم میرفتید چه نمیرفتید دستور کشتن همسرتون رو داده بود و . و دیگر نتوانست حرفش را ادامه دهد که سفیدی چشمانش از عصبانیت سرخ شد و گونههایش از خجالت گل انداخت
💠از تصور بلایی که دیشب میشد به سرم بیاید و به حرمت حرم حضرت سکینه خدا نجاتم داده بود قلبم به قفسه سینه میکوبید و دل مصطفی هم برای محافظت از این امانت به لرزه افتاده بود که با لحن گرمش التماسم میکرد :خواهرم! قسمتون میدم از این خونه بیرون نرید! الان اون حرومزاده زخمیه، تا زهرش رو نپاشه آروم نمیگیره
💠شدتگریه نفسم را بریده بود و مادرش میخواست کمکم کند تا دراز بکشم که پهلویم در هم رفت و دیگر از درد جیغ زدم. مصطفی حیرت زده نگاهم میکرد و تنها خودم میدانستم بسمه با چه قدرتی به پهلویم ضربه زده که با همه جدایی چند ساله ام از هیئت، دلم تا روضه در و دیوار پر کشید.
💠 میان بستر ازدرد به خودم میپیچیدم و پس از سالها حضرت زهرا را صدا میزدم تا ساعتی بعد در بیمارستان که مشخص شد دنده ای ازپهلویم ترکخورده است. نمیخواست از خانه خارج شوم و حضورم در این بیمارستان کارش را سختتر کرده بود که مقابل در اتاق رژه میرفت مبادا کسی نزدیکم شود.
💠صورت خونی و گلوی پاره سعد یک لحظه از برابر چشمانم کنار نمیرفت، در تمام این مدت از حضورش متنفر بودم و باز دیدن جنازهاش دلم را زیر و رو کرده بود که روی تخت بیمارستان از درد و وحشت آن عکس، غریبانه گریه میکردم...
#ادامه_دارد......
رئیس جمهورها با دلار چه کردن؟!
قیمت دلار تو شروع دوره ی آقای هاشمی رفسنجانی، ۱۲۰ تومن و تو پایان دوره ش ۴۷۰ تومن بود! یعنی حدود ۴ برابر گرون شد!
دلار تو شروع دوره ی آقای خاتمی، ۴۷۰ تومن و تو پایان دوره ش ۹۰۵ تومن بود! یعنی حدود ۲ برابر گرون شد!
احمدی نژاد دلار رو با قیمت ۹۰۵ تومن تحویل گرفت و بعد از ۸ سال ریاست جمهوری، با قیمت ۳۱۰۰ تومن تحویل داد! یعنی حدودا ۳/۵ برابر گرون تر!
و اما می رسیم به عالیجناب حسن روحانی که دلار رو با قیمت ۳۱۰۰ تومن تحویل گرفت و با برنامه ریزی دقیق و تلاش زیاد، تونسته دلار رو به حدود ۳۳ هزار تومن برسونه! یعنی بیش از ۱۰ برابر! خسته نباشید میگم به آقای روحانی برای این رکورد شکنی!☹️
🌸 امام حسن عسکری (ع) :
خدا به موسی فرمود: اگر میخواهی ثواب صد سال روزه همه ایام در نامه عملت ثبت شود، مردم را به امام زمانشان آشنا کن!
📚(بحار الانوار ج۲ ص۴ تفسیر امام عسکری)
🍃أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج🙏
✳ دنیا بد نیست، کــم است!!!!
✍استاد فرزانهای جملهی بسیار زیبایی را میفرمود که مضمون فرمایشات ائمهی معصومین علیهم السلام است و روشنکنندهی افق فکری جدیدی فراروی اهل دقت و معرفت. ایشان میفرمود: « دنیا چیز بدی نیست، بلکه چیز کمی است!» آری! انسان –اشرف مخلوقات- بسیار بزرگتر از این است که دلبستهی دنیا شود و خود را همشأن امکانات و نعمتهای محدود آن ببیند و بنابراین، فراتر از آن را -رحمتهای بیپایان الهی در بهشت جاوید- در نظر نیاورد.
چه بسیارند افرادی که انسانیت خود را در همین دو روزهی دنیا با امکانات هر چند زیاد اما محدود و پایانپذیر دیده و قیمتگذاری کرده و در این مزرعه چیزی نمیکارند تا محصولی باارزش را نتیجه دهد. شما جزو کدام دستهاید؟
📚 از کتاب عمرتون چند؟ ص ۷۵
⭕️در خفت و خوارى كشورى كه از صدر تا ذيل برده لابى هاى صهيونيستى و يهود است همين بس كه
به اسم آزادى بيان به اعتقادات ۱.۸ ميليارد مسلمان توهين ميكنن
اما جرئت ندارن اجازه بدن حتى چند دقيقه يك كاريكاتور از "دروغ #هلوكاست" بر روى يكى از ساختمان هاى پاريس به نمايش در بياد.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
اردوغان: کالاهای فرانسوی را تحریم کنید
🔹اردوغان با تاکید برا اینکه ماکرون سلامت روحی ندارد به شهروندان ترکیه توصیه کرد که دیگر کالاهای فرانسوی نخرند.
🔸پیش از این کشورهای غرب آسیا در واکنش به حمایت ماکرون از اهانت به پیامبر اسلام (ص) خرید کالاهای فرانسوی را تحریم کرده بودند./
🔴بخشی از پیام رهبرانقلاب در واکنش به توهین فرانسوی ها به ساحت مقدس پیامبر_رحمت:❤️
🔹این حرکت، در این برههی زمانی میتواند، نیز به انگیزهی منصرف کردن ذهن ملّتها و دولتهای غرب آسیا از نقشههای شومی باشد که آمریکا و رژیم صهیونیستی برای این منطقه در سر دارند.ملّتهای مسلمان بویژه کشورهای غرب آسیا، ضمن حفظ هوشیاری در مسائل این منطقهی حسّاس، باید هرگز دشمنیهای سیاستمداران و سردمداران غربی نسبت به اسلام و مسلمین را فراموش نکنند.
والله غالب علی امره
سیدعلی خامنهای 🌹
🔴بعد از فرمان رهبرانقلاب برای حضور مجدد جوانان در میدان مبارزه با کرونا از همه مناطق کشور خبر آمادگی و شروع فعالیت های جهادی به گوش میرسه
برای مثال در خراسان رضوی ۲۰ گروه جهادی فعالیت خودشون رو شروع کردن و در حال تولید و توزیع ماسک و ارائه خدمات بهداشتی در مناطق محروم هستند"
✅یادداشت ثامن(3)
❌ جنایات آمریکای رو به افول
🌀 پنجم) شوی دوگانه ترامپ بایدن؛
⛔️ هستند افراد و جریانات سیاسی و رسانهای که بازیگر نمایش مضحک دوگانه ترامپ بایدن شدند. ظاهراً دل در گرو پیروزی بایدن دارند و از هم اکنون تبلیغ می کنند که در صورت پیروزی او برجام احیا شده و با مذاکره مجدد با آمریکا، دولت همه مشکلات اقتصادی را رفع خواهد کرد و همانند هفت سال پیش برطرف شدن حتی مشکل آب خوردن را هم به مذاکره مجدد با بایدن گره می زنند.
🚫اما علی رغم ظاهر قصه آنها برای پیروزی ترامپ هم همین سناریو را در ذهن دارند، منتها با روشی دیگر، به سخن دیگر در صورت پیروزی ترامپ چنین وانمود میکنند که برای برون رفت از وضعیت کنونی هیچ راهی جز سازش با آمریکا و تن دادن به برجام(۲) که دستور کار آن را آمریکا تعیین خواهد کرد نداریم، قدرت موشکی ایران، راهبرد منطقه ای ایران و سیاستهای داخلی ایران دستور کار مورد نظر آمریکا برای برجام (۲) خواهد بود که نتایج چنین مذاکراتی از قبل معلوم است.
💯 لذا در عمل برای منافع ملت ایران هیچ تفاوتی بین بایدن و ترامپ وجود ندارد و دوگانه سازی هایی از مدل اگر نگوییم حقه کثیف خائنان به ملت ایران است، اوج حماقت آنها می باشد.
@habib49
#نشستهای_بصیرتی
#ثامن
#روشنگری
#افول_آمریکا
#قدرت_موشکی
#ترامپ_بایدن