#چادرانه🧕🏻
.
.
يہ خانوم چادرے
از همه رنگا لباس داره🙂
نگا به مشڪیه چادرش نڪن
چادرياهم آرايش ڪردن بلدن💄
چادريا هم لباس زیبا خريدن بلدن😌
چادريا هم بلدن لاڪ بزنن💅🏻
خلاصه
خانومے ڪہ
رنگارنگ ميرے تو خيابون😏
و فڪر ميڪنے چادرے جماعتـ
عقبـ موندس و بہ روز نيستــ 🙄
چرا چادريا همــــــہ
اين ڪارها رو بلــدن 😉
منتها فقط ☝️🏿
براے يه نَفَر،اونم همسرشون💑
نه مرداے تو خيابون 😱😰
.
.
|چادرمونـعشقہ🦋
🌸😉
#تلنگـرانه..✨
توایندنیابہعنوانیہرفیق
روهیچڪسبہجزحسین
حسابنڪن..
شباولقبرهمہمیرن،الاحسین(:🖐🏻
#محرم
•°{@yamahdifatemeh3131}°•🖤
🌸↫شخصینزدامامصادق(؏)ࢪفتوگفتمن ازلحظهمرگ💀بسيارميترسم،چهڪنم؟😥
🌸↫امامصادق(؏)فرمودند:
زياࢪت عاشوࢪاࢪازيادبخوان..🌱
🌸↫آنمردگفت:چگونهباخواندنزياࢪتعاشوࢪا
ازخوفآنلحظهدࢪامانباشم؟❗️
🌸↫امامصادق(؏)فرمود:مگر
دࢪپايانزیاࢪتعاشوࢪانمىخوانيد؟🦋
•{ اَللّهُمَّارْزُقْنیشَفاعَهَالْحُسَیْنِیَوْمَالْوُرُودِ}
🌸↫یعنیخداياشفاعتحسين(؏)
ࢪاهنگاموࢪودبهقبر⚰ࢪوز؎منڪن...🤲🏻
#محرم
•°{@yamahdifatemeh3131}°•🖤
|•💗•|•🌸•|•💗•|•🌸•|
#سلام_به_چهارده_معصوم
السلام علیکَ یا رسولَ الله🧡🍀
السلام علیکَ یا امیرَالمؤمنین💛☘
السلام علیکِ یا فاطمةُ الزهراءُ❤️🌿
السلام علیکَ یا حسنَ بنَ علیٍ نِ المجتبی💙🌱
السلام علیکَ یا حسینَ بنَ علیٍ سیدَ الشهداءِ💚🥀
السلام علیکَ یا علیَّ بنَ الحسینِ زینَ العابدینَ💜🌱
السلام علیکَ یا محمدَ بنَ علیٍ نِ الباقرُ💖🌱
السلام علیکَ یا جعفرَ بنَ محمدٍ نِ الصادقُ🧡🍃
السلام علیکَ یا موسی بنَ جعفرٍ نِ الکاظمُ💛🍃
و رحمة الله و برکاته🌝🖐🏽
السلام علیکَ یا علیَّ بنَ موسَی الرضَا المُرتضی❤️🍀
و رحمة الله وبرکاته🙂🖐🏽
السلام علیکَ یا محمدَ بنَ علیٍ نِ الجوادُ💙🌿
السلام علیکَ یا علیَّ بنَ محمدٍ نِ الهادی💚🌿
السلام علیکَ یا حسنَ بنَ علیٍ نِ العسکری💜🌿
السلام علیکَ یا بقیةَ اللهِ، یا صاحبَ الزمان🌼💗🥀
و رحمة الله و برکاته🌙🙃✋🏻
التماس دعا...
#حال_خوب😊
•🖤✨||
بعضۍوقتا
نہمداحۍآرومتمیڪنہ
نہروضـہ ... ؛
نہعڪسِڪربلا
بعضۍوقتایہ"حسین"ڪمدارۍ !
-بایدبرۍضریحشوبغلڪنیتاآرومشے(:"💔
#دلتنگی🖤✨||•
#محرم🖤✨||•
•°{@yamahdifatemeh3131}°•🖤
.
#تلنگر❌💡
🔻ﻣﻮﺑﺎﯾﻞاﺯسبڪترینﭼﯿﺰﻫﺎئیہﮐﻪ📱
ﺩࢪﺩﻧﯿﺎﺣﻤﻞمیشہ🌍
🔹ﻭﻟﯽﺍﺯسنگینترینﭼﯿﺰﻫﺎئیهکهﺩࢪآﺧﺮﺕباید✨ بخاطرنحوہاستفادہاشپاسخگوباشیم❗️
🔸مواظبباشیماینموبایلماࢪا☔️
جهنمےنڪند🔥✋🏻
#محرم
•°{@yamahdifatemeh3131}°•🖤
بـهـش گـفتـن:
+چـرا پـلاکـتـو در مـیـاری؟!
گـفـت:
هرچی فکر مـیکنمـ
یـارای امامـ حـسیـن(ع)تـوکـربـلا
پـلاک نداشـتـن...!
#محرم
•°{@yamahdifatemeh3131}°•🖤
5d0005f44e8acc67400a7d6d_-5758397257056368517.mp3
28.44M
صوت زیارت عاشورا🔉🌿'
#التماس_دعا
#یااباعبدالله🥀
°.🖤
یه مملکت شده بی تابت
داری میری سلام مارو ببر محضر اربابت..'!
@shuhada1400
🌺🌺🌺🌺
•°{@yamahdifatemeh3131}°•💜
هدایت شده از عشـ♡ـق علوے_عشـ♡ـق فاطمے
💍#همسرانهــ_دلبرانهـ
در باغ نگاهم
هرس میکنم
هر نگاهی
جز نگاه تو…..🌹
ـــــــــــــــــــــــــــــ♡•
عشــ♡ـق علوے_عشــ♡ـق فاطمے
@ashghane_mazhaby
🌸#آوا عاشقے 🌸
🌷#پارت ۳۶🌷
مونا اینجا آوردمت تااز خودشناسی به خداشناسی برسونمت تانشونت بدم تو بدترین شرایط هم میشه رشد کرد
میشه سبز شد ....
میدونی یکبار تو خیابابون قدم میزدم بی هوا....
یک جا پیدا کردم برای نشستن کناریک درخت ....
قطع کرده بودنش ....
اون درخت شاخه داده بود ودوباره سبز شده بود ....
یک شاخه کوچولو ....
چندسال بعد که دوباره از اونجا رد میشدم اون درخت رشد کرده بود وخیلی سبز شده بود حتی سبز تر از درخت های دیگه پارک ....
اینو گفتم تابدونی که میتونی مونا قبل نابود کنی ودوباره سبز بشی ....
انتخاب با خودته ....
بعد از چند دقیقه تصمیم گرفتم این اشک های لعنتیو کنار بزارم وبرم کنارشون بشینم ودلیل این همه صبوریو بفهمم می خواستم کشف کنم دلیل این همه آرامششونو ....
رفتم کنارشون نشستم وباهاشون کار هنری انجام دادم ...
ازشون کلی چیز یاد گرفتم ....
جوری ک من کنارشون احساس نقص میکردم ...
خیلی احساس شیرینی بود با اون ها بودن ...
خیلی تجربه خوبی بود!...
ساعت به سرعت میگذشت ودیگه وقت رفتن بود....
به زور ازشون دل کندم ....
کلی بغلشون کردم بوسشون کردم....
فاطمه دستشو گزاشت روی شونه ام وگفت مونا وقت رفتنه ....
منم بلند شدم وبا فاطمه از اونجا خارج شدیم وسوار ماشین شدیم ....
🌸نویسنده: مونااسماعیل زاده🌸
☆انتشار با ذکر نام نویسنده مورد رضایت است ☆
🌸#آوا عاشقے 🌸
🌷پارت۳۷🌷
سرمو تکیه دادم به صندلی ماشین وفکرم توش غوغایی بود ....
یک هوباصدای فاطمه به خودم اومدم کجایی!!....
یک ساعته دارم صدات میکنم !!...
لبخندی زدم وگفتم هیچ جا ....
فاطمه گفت مونا میفهممت حست غریبه است نمیتونی بیانش کنی !!...
ولی سعی کن به من بگی ...
چون بهتر از هرکسی میتونم کمکت کنم چون روزی جای تو بودم ....
آی آی چه زود گذشت ...
کلا۴ماه بود که وارد مسجد شده بودم وبا مربی حلقه صالحینم خیلی صمیمی شده بودم ...
خیلی ناشکری میکردم وقدر داشته هامو نمیدونستم ....
خدا خیرش بده منو آورد اینجا ....
منم وقتی بچه ها رو دیدم مثل تو بودم ....
توراه برگشت مربیم گفت میدونم چه حالی داری ولی باید با خودت کنار بیای!...
الان ک رفتی خونه یک دفترچه بردار وداخلش بنویس خدایا شکرت بابت همه چیز...
بعد بیا ریز ریز داشته هاتو شکر کن تا قاشق توی دستت هن شکر کن ....
بعد وقتی ناامید شدی اون دفترچه بردار و بخون خود به خود حالتو خوب میکنه ....
منم این راه امتحان کردم و واقعا جواب داد ....
حالا الان من به تو میگم این کارو بکنی....
منم لبخندی زدم وگفتم فاطمه جون وقتی با توام انگار وارد یک کتابخونه شدم که پراز درسه برام ....
واقعا خیلی خوش حالم که باهات آشنا شدم ....
فاطمه هم پشت چشمی نازک کرد وگفت بلههههه دیگه چه کنیم .....
وبعد ۲نفره باهم خندیدیم فاطمه ترمزی زد وگفت خوب مونا خانوم نخود نخود هرکه رود خانه خود....
منم گفتم بیا بالا حالا بعد برو خانه ی خود...
فاطمه لبخندی زد وگفت نه عزیزم دیرم شده بعدا ان شاالله
منم گفتم ان شاالله
بعدم خداخافظی کردیم ...
🌸نویسنده: مونااسماعیل زاده 🌸
☆انتشار با ذکر نام نویسنده مورد رضایت است ☆
🌸#آوا عاشقے 🌸
🌷پارت ۳۸🌷
از ماشین پیاده شدم وکلید از کیفم بیرون اوردم ودر باز کردم ورفتم داخل داشتم می رفتم داخل اتاقم که صدای تق تق شنیدم از آشپزخونه وفکرهای خبیثی زد به سرم وپاورچین پاورچین رفتم سمت آشپزخونه ومامانم هم برگشت منو ک دید از ترس جیغی کشید ومنم کلی خندیدم ....
مامانم گفت زهرمار نمیگی سکته کنم بیافتم ....
منم گفتم نه بابا سالمی که خداروشکر....
مامانم گفت کوفت ...
منم رفتم سمت گاز وناخونکی به غذا زدم وبعد رفتم اتاقم وکیفمو پرت کردم روی تخت وخودمو تو آینه نگاه کردم ....
چشمامو لب هامو دماغمو لپ هامو ابروهامو .....
هیچ وقت اینقدر عمیق به خودم نگاه نکرده بودم ...
هیچ وقت اینجوری شکر نکرده بودم ..
یک هو از ته دلم گفتم خدایا شکرت که سالمم...
وبعد لباسامو عوض کردم ورفتم پایین تو آشپز خونه وگفتم خوب مامان خانوم شما هنر نمایی کردی حالا نوبت منه ....
مامانم گفت مگه بلدی ؟؟؟!!!...
منم بالحن لوسی گفتم نه پس چی فکر کردی ببخشید ها دختر زینب خانومم هااا.....
بزار یک کیکی بپزم که انگشت هاتم بخوری باهاش ....
خوب خوب کن خودتو لوس کن....
بیینیم وتعریف کنیم ....
منم دست به کارشدم ویک کیک بعد ۲ساعت پختم وبرش دادم وگذاشتم تو یخچال....
واز آشپزخونه اومدم بیرون ورفتم جلو تلوزیون کنار مامانم نشستم وبغلش کردم میخواستم مهرشو با تمام وجودم احساس کنم ...
وقدر داشته هامو بیشتر بدونم ...
یک هو صدای تلفنمو شنیدم وبلند شدم ورفتم تلفن وبرداشتم ...
شماره ناشناس بود ....
سلامی دادم وگفتم بفرمایید !!...
سلام کرد وگفت عذر میخوام مزاحمتون میشم خانوم مونا محمدی ؟!
گفتم بله بفرمایید؟!
گفت از طرف بانک تماس میگیرم شما برنده ۱۵۰ میلیونی ماشدید ....
ازشدت خوشحالی نمیدونستم باید چیکار کنم ....
🌸نویسنده:مونااسماعیل زاده 🌸
☆انتشار با ذکر نام نویسنده مورد رضایت ☆
🌸#آواعاشقے 🌸
🌷#پارت ۳۹ 🌷
گوشیو میوت کردم ویک جیغی کشیدم وگفتم وااااای خدایا شکرت بعد چندتاسوال وگزاشتن قرار برای مراحل کارهای اداری گوشیو قطع کردم وخودمو پرت کردم روی تخت وبا یک لذت خاصی به سقف خیره شده بودم باصدای مامانم به خودم اومدم چی شده؟ کی بود؟ منم باشوقی جیغ کشیدم وپریدم بغلش گفتم
ماااآااااماااااان
جایزه بردم توبانک وییییییییی
مامانم هم باصورتی متعجب گفت واقعا؟؟؟؟؟؟
چقدر؟؟؟؟
گفتم ۱۵۰ میلیون
مامانم گفت خوش شانسی هااااا!!!!...
گفتم بلههههههه دیگه ....
مامانم یک بیشگون ریزی از دستم گرفت وگفت بدو بیا سفره رو پهن کن که بابات الآن هاست برسه ....
منم لوپشو بوسیدم و گفتم چشممم...
شما فقط امر کن ....
مامانمم خندید وگفت منم ۱۵۰ میلیون میبردم اینقدر مهربون میشدم وزبون میریختم ....
چشمکی زدم ورفتم سمت آشپزخونه وشروع کردم به چیدن میز...
میز چیدم داشتم میرفتم سمت اتاق که بابام رسید منم نه گزاشته نه برداشته مثل بچه کوچولو ها بدو بدو پریدم بغلش وگفتم باباااااا حدس بزن چیشده؟!!!
بابامم با صورتی متعجب گفت نمیدونم !!!
گفتم تو بانگ ۱۵۰میلیون برنده شدم ....
یک تقه ای به پیشونیم زد وگفت خوش شانس کی بودی تو؟؟!!!
منم با صورت و لحنی بچه گانه گفتم
اومممممم ....
خودم....
بابامم خندید وگفت آی از دست تو دختر...
🌸نویسنده:مونااسماعیل زاده 🌸
☆انتشار با ذکر نام نویسنده مورد رضایت ☆
🌸#آواعاشقے🌸
🌷#پارت ۴۰🌷
بابا رفت دست هاشو شست و لباس هاشو عوض کرد و همه رفتیم سرمیز ناهار خوردیم وبعد من ظرف هارو شستم ورفتم اتاقمو کتابی که زهرا داده بود بهم برداشتم تادوباره بخونم!!...
خیلی قشنگ بود هرچی میخوندم ازش سیر نمیشدم....
یک صفحه از کتاب شانسی باز کردم وشروع کردم به خوندن سرفصل اینجوری شروع کرده بود!...
خداوند باجلال وبزرگی خود دنیارا آفرید ودنیارا خانه ای زیبا وشاد برای زندگی انسان ها قرار داد و این انسان است که می تواند این خانه را به خوبی وشادی حفظ کند ویا آن را به غمکده ای سرد وتاریک تبدیل نماید!!...
باخوندن این متن آه غلیظی کشیدم وباخودم گفتم شاید اون بچه ها به این نتیجه رسیدن شاید دنیا رو اینقدر کوچیک دیدن که جایی برای غم نزاشتن ....
درهمین فکرها بودم که فصل رو شروع کردم به خوندن ...
سال های زیادی گذشت وانسان های زیادی آمدند ورفتند انسان هایی که در روی این کره خاکی ، این کره ای که در جو بی پایان معلق است زندگی میکردند وهرساله نسل به نسل زندگیشون رو به تغییر بوده از زمان انسان های نخستین تابه امروز که نسل های زیادی گذشته است همواره دنیا رو به پیشرفت وترقی بوده، پیشرفتی که گاه انسان ها برای دسترسی به علم بیشتر ودسترسی باجهان بیرون استفاده میکردند وگاه برای نابودی یک دیگر....
این پاراگراف که تموم شد با خودم گفتم خدایا دقیقا این هایی که ظلم میکنند این هایی که این همه برای شهرت دست به هرکاری میزنند برای چیه واقعا؟!!!....
کجا دنیارو میخوان بگیرن ....
ما تویک کره ای زندگی میکنیم به این وسعت که باز اون تو یک منظومه هست که باز اون منظومه تیکه کوچیکی از راه شیری هست که باز راه شیری تیکه کوچکی هست
با این کارها میخوان چیو به دست بیارن؟!....
کره زمین؟؟....
یا امسان هاشو که هیچ کدوم موندنی نیستن !!...
🌸نویسنده: مونااسماعیل زاده 🌸
☆انتشار با ذکر نام نویسنده مورد رضایت است ☆