eitaa logo
نـورا✨☁️
222 دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
952 ویدیو
90 فایل
🖇❤به‍ نامِ‌خدایِ‌ناممکن‌ها شرایطمون: @hadyahty برایِ بانوان.☁️ @Gomnam_96:خادم✒️ لفت:¹صلوات گردش‌خـۅن‌در‌رگ‌هاےِ‌زندگـٖے ‌شیرین‌است،اماریختن‌آن‌در‌پاےِ محبـٖۅب‌شیرین‌تر‌است ..🔥!'و‌نگو‌شیرین‌تر، بگو: بسے‌بسیار‌شیـرین‌تࢪ ‌. ♥️:) #سیدمرتضی‌آوینی🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🌿 🕊بعد از با دستش تسبیحات فاطمه زهرا (سلام‌الله‌علیها) را می گفت. هنگام ذکر هم انگشت هایش را فشار می داد و در جواب چرایی این کار می گفت: "بندهای انگشت هایم را فشار می دهم تا یادشان بماند در گواهی دهند که با این دست ذکر خدا را گفته ام." •°{ذکر امروز: یا ربِّ العـالَمیـن}°•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فرشته‌‌ی‌سمت‌چپم‌زدرو‌شونه‌ام‌وگفت -‌صبرکن‌حاجی‌‌ ما‌یه‌خط‌جاموندیم…!💔🚶‍♀️ ؟!:/ {•°@iafatemeh1280°•}☘
آدرس خدا را بد داده اند...! خدا در مکه و مدینه نیست ، خدا در قلب تپنده آنانی است که مهر می ورزند... {•°@iafatemeh1280°•}☘
•‹🦋🌧›• ‌به‌دل‌خسته‌‌بگویید خُداونـدۍهست‌‌ مهربان‌تر‌ا‌زحد‌تصـۅر🌿! {•°@iafatemeh1280°•}☘
‌ [ لا سمح الله حزن العالم على قلوبنا ] خدایا حَرام کن بر دل هاےِ ما اندوه دُنیا را .. {•°@iafatemeh1280°•}☘
نذری 🍲 شنبه ناهاربه نیت پیامبراسلام(ص) شام به نیت امام علی علیه السلام {•°@iafatemeh1280°•}☘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❀﴾﷽﴿❀ 🌿 ۸۱❣ همه اش فکر می کردم الان اتفاقی می افتد که نمی‌گذارد به مشهد برویم. نگران مادر بودم و نگران قولی که به او داده بودم. آخر چطور برادری که تنها اسمش را می دانم پیدا کنم؟ اصلا از کجا باید پیدایش کنم؟ به کجا سر بزنم؟ با همین افکار ساکم را چیدم و زیپ را بستم. ساعت های یازده بود که متوجه کمبودم برای سفر شدم. حاضر شدم و از اتاق بیرون رفتم؛ نیما مثل قبل داشت تلویزیون می دید. به پدر اطلاع دادم و به طرف در به راه افتادم. با نشستن دستی روی در به طرف صاحبش برگشتم. نیما بود! چشمانش رنگ تمسخر گرفته بود و فقط نگاهم می کرد. -برو اونور نیما! -کجا؟ مردمکم را در کاسه ی چشمانم چرخاندم و گفتم: -به تو چه! از کی تا حالا توی کارای من دخالت می کنی؟ -دخالت نکردم که این شدی! چشمانم را ریز کردم و گفتم: -چی شدم؟ انگشتانش را در موهایش غرق کرد و گفت: -ولگرد! یه آدم کثیف! هَر... با نشاندن سیلی به گونه اش، حرف در دهانش ماند. -اولا احترام بزرگ ترت رو نگه دار دوما آخرین بارت باشه که به من حرف نا مربوط می زنی! گرفتی؟ شعله ی خشم در چشمانش نمایان شد و با عصبانیت گفت: -منو میزنی؟ مشتش را به طرفم حواله کرد که با دستان پدر مواجه شد. پدرم با کف دستش مشتش را فشار می داد و گفت: -دفعه آخرت باشه دستت رو روی خواهرت بلند می کنی! مرد هنر نمیکنه؛ دست روی ضعیف تر از خودش بلند کنه. اگه مردی برو مسببش رو پیدا کن! بعد دستش را با قدرت رها کرد. نیما دستش را در آن دست دیگرش گذاشت و باز و بسته می کرد. درد را در چهره ی مچاله شده اش دیدم. پدر داشت می رفت که ایستاد و گفت: -مراعات حال مادرتون رو بکنید! باشه ای گفتم و نیما را کنار زدم. در را باز کردم و بیرون رفتم؛ در خانه را بستم. کوچه تاریک بود. نگاهی به آسمان انداختم اما هیچ ستاره ای نبود که دلم را شاد کند. صدای پایی را از پشتم شنیدم؛ کمی ترس برم داشت. گام هایم را بلند تر بر می داشتم تا اینکه دستم کشیده شد. شدت کشیده شدن دستم آن قدر بالا بود که به عقب برگشتم. نیما سرش را پایین انداخت و گفت: -باهات میام تنها نمونی. بیا سوار ماشین شو! لبخندی به لبم نشست. نگاهم را توی صورتش چرخاندم و گفتم: -ممنون. جای دوری نمیرم که ماشین ببریم. بعد هم دستش را کشیدم و به راه انداختم اش. از غیرتش خوشم آمد که خواهرش را در این ساعت از شب تنها نگذاشته است‌. به آن کار اش که غیرت نمی گویند! غیرت را نباید با حماقت و الکی چیزی ندانستن و عصبانی شدن قاطی کرد! تمام کوچه سرش پایین بود؛ به خیابان که رسیدیم گفتم: -نه بابا چه خجالتی توو! خنده ریزی کردم . نیما گفت: -مگه تو نمی گفتی نباید نامحرمو ببینیم؟ سری تکان دادم و گفتم: -هنوزم میگم. -میخوام امشب که کنارتم ببینم چه حسی داره. اصلا حال و هوای بچه مذهبیا چیه!؟ شانه ای بالا انداختم و گفتم: -ای جان! چه خوب. حواسم نبود که صدایم بالا بود، دستم را فشار ریزی داد و گفت: -هیس زهرا! جلوی دهانم را گرفتم و به راه ادامه دادم. ادامه دارد... 🦋||🦋 {•°@iafatemeh1280°•}☘
❀﴾﷽﴿❀ 🌿 ۸۲❣ خرید هایم جوراب و چند خرت و پرت کوچک بود. همه را نیما حساب کرد و گفت: -وقتی با یه مرد میای خرید، اُف داره براش که دست تو جیبت کنی! خندیدم و آرام "یه مرد" را با غلظت گفتم. جوراب ها را به دقت بررسی می کردم تا جورابی باشد که پایم دیده نشود. بعد از کلی گشتن جورابم را پیدا و انتخاب کردم. با صدای نیما برگشتم. او مرا صدا می زد؛ به طرفش رفتم و گفتم: -چیه؟ به گیره های روسری اشاره کرد و گفت: -چه خوشگلن! -داداشی! تو پسری به دردت نمیخوره وگرنه برات میگرفتم. آن شب خنده از لبم نمی رفت. -نخند! دیوونه واسه خودت میگم! یکیو انتخاب کن میخوام برات بخرم. از حرفش تعجب کردم و خدا خواسته قبول کردم. خانم فروشنده را صدا زدم و گیره را ها را به او نشان دادم تا برایمان بیاورد. ظرف گیره ها را جلویمان گذاشت و رفت. به دقت نگاهشون کردم و یکی را انتخاب کردم. نیما انتخابم را تحسین کرد. -خب بریم . حساب کن. نیما سرش را به علامت مخالفت تکان داد و گفت: -نه! همون یکی رو میخوای؟ چند تا دیگه هم بردار. -نه بسه یکی. بدون توجه به حرفم نگاه گیره ها کرد و گفت: -واستا دومیه رو من انتخاب کنم. نظرش به گیره ی جلب شد که مثل حوض آبی بود و یه ماهی قرمز هم داشت. واقعا زیبا بود! نتوانستم زیاد تعارف کنم و قبول کردم. نیما به طرف صندوق رفت و من هم منتظرش ماندم. بعد از کارت کشیدن به طرفم آمد و اشاره کرد که برویم. قدم زدن در کنار چنین برادری لذت بخش ترین چیز بود. دختری که محبت پدر و برادر ببیند دنبال محبت حرام نمی رود. شاید مرد ها جنس خشن و غیر عاطفی داشته باشند اما غرور و غیرت شان نوعی از محبت است. مرد نمیتواند با گفتن "دوستت دارم" ابراز علاقه کند بلکه محبتش را با خرید چیزی یا با گفتن مثل کوه پشتت هستم بروز می دهد. خیلی لذت بخش می شود آن وقتی که تو و برادر همواره هوایی هم را داشته باشید؛ گاهی اوقات مرهمش شوی و برایش به معنای واقعی کلمه خواهری کنی. نیما خرید ها را در دستش گرفته بود و به زمین نگاه می کرد. سرش را اصلا بالا نمی آورد؛ نگرانش شدم که نکند زمین بخورد! او واقعا جدی گرفته بود. آرام زیر گوشش گفتم: -سرتو بگیر بالا یکم... -نه! میخوام حسش رو تجربه کنم. پوفی کردم و گفتم: -نیما اونجوری زمین می خوری! بابا بچه مذهبیا که اینجوری نیستن. حداقل جلوشونو می پاین. بعدشم داداش گلم! نگاه کردن با دیدن فرق داره. دیدن اینکه حواست نباشه و چشمت یه چیزو ببینه. نگاه کردن یه جور آنالیز کردنه؛ یعنی با دستور مغز یه چیزو ببینی. نیما متعجب نگاهم کرد . همان موقع گفتم: -ببین مثل الان که داری نگاهم می کنی. -جدی؟ من فکر می کردم حزب اللهی ها سرشونو مثل کبک زیر میندازن و راه میرن. خنده ام از روی نا آگاهی نیما بود که همه چیز را سطحی می نگریست. اخم ریزی به شکل چین روی پیشانی ام نقش بست و گفتم: -نخیرم! -پس خیلی هم سخت نیست کارشون. -اتفاقا سخت تر از منی که چادر میپوشم و زیرش کلی گرما می خورم، مردیه که چشمشو باید تمام سال از نگاه کردن به نا محرم فرو ببنده. البته ما خانم ها هم باید نگاه نکنیم اما برای مرد که با چشم عاشق میشه و خب طبیعتاً خانم ها زیبایی شون از مرد ها بیشتره، سخت تره این کار. انگار حرف هایم برای نیما سنگین بود اما چیزی نگفت و به خانه رسیدیم. کلید را توی قفل چرخاند و مرا به داخل دعوت کرد. وقتی وارد شدم او پشت سرم آمد. پشت در چوبی هال بودیم که گفت: -معذرت میخوام زهرا. بعد هم مثل تیری که از کمان رها شده رفت. ادامه دارد...