🍀☘🌿🌸🌹🌵🌷
☘🌿🌸🌹🌵🌷
🌿🌸🌹🌵🌷
🌸🌹🌵🌷
🌹🌵🌷
🌵🌷
🌷
🌈 #قسمت_پنجاهم
🌈 #هرچی_تو_بخوای
⭐️ رمان محتوایی ناب🌼🍃
تا درو بست روی زانو هام افتادم...😣😭
دلم میخواست بلند گریه کنم.ولی جلوی دهانم رو محکم گرفتم که صدایی ازش در نیاد.🤐😭
به ساعت نگاه کردم...
نه 🕘و پنج دقیقه بود.کی اینقدر زود گذشت.سریع بلند شدم.اشکهامو پاک کردم. روسری و چادرمو مرتب کردم.تو آینه نگاهی به خودم کردم.چشمهام قرمز بود ولی لبخند زورکی زدم و رفتم تو هال.😣😊
امین داشت با مردهای خانواده ش خداحافظی میکرد.تا چشمش به من افتاد لبخند زد... 😍
فهمیدم منتظرم بوده.خداحافظی با عمه ها و خاله ش و حانیه خیلی طول کشید.
ساعت ده شد.صدای زنگ در اومد.همه فکر کردن اومدن دنبال امین،ناراحت تر شدن.امین به من نگاه کرد.گفتم:
_پدرومادرم هستن.😊
امین خوشحال شد.😃سریع رفت درو باز کرد. علی و محمد و اسماء و مریم هم بودن...
امین،علی و محمد رو هم در آغوش گرفت و نزدیک گوششون چیزهایی گفت...🤗😊
بعد رفت سراغ مامان.مثل پسری که با مادرش خداحافظی میکنه از مامان خداحافظی کرد و دست مامان رو بوسید.😘☺️افراد خانواده ی امین از این رفتارش تعجب کردن.😟😳😕بعد مامان رفت پیش بابا.
با بابا هم مثل پسری که با پدرش خداحافظی میکنه،خداحافظی کرد و دستشو بوسید😘 و نزدیک گوش بابا چیزی گفت.
برگشت سمت من که صدای ماشین اومد...
بازهم شوخی خدا.. تا به من رسید. ماشین هم اومد.وقتی به من نزدیک شد،خانواده ی من رفتن پیش خانواده ی امین که با هم سلام و احوالپرسی کنن. بخاطر همین تا حدی بقیه حواسشون به من و امین نبود.
امین به چشمهای من نگاه کرد و آروم گفت:😍😊
_زهرا، وقتی میخواستم با تو ازدواج کنم حتی فکرشم نمیکردم زندگی با تو اینقدر #خوب و #شیرین باشه.تمام لحظه هایی که با تو بودم برام شیرین و دلپذیر بود.ازت ممنونم برای همه چی.
تمام مدتی که حرف میزد من عاشقانه نگاهش میکردم.☺️😍دستشو گرفتم و گفتم:
_امین...من دوست دارم.😍😢
لبخند زد و گفت:
_ما بیشتر.🕊😍
صدای بوق ماشین اومد.همه نگاه ها برگشت سمت ما.امین گفت:
_زهرا جان مراقب خودت باش.😊💞
-هستم.خیالت راحت.منم خیالم راحت باشه؟☺️
سؤالی نگاهم کرد.بالبخند گفتم:
_خیالم راحت باشه که تو هم مراقب خودت هستی؟که خودتو نمی اندازی جلو گلوله؟😜😁
بلند خندید.گفت:
_خیالت راحت...خداحافظ😂🕊
دلم نمیخواست خداحافظی کنم.هیچی نگفتم.امین منتظر خداحافظی من بود. ماشین دوباره بوق زد.امین گفت:
_خداحافظ😍🕊
گفتم:
_...خداحافظ😍😣
لبخند زد.بعد به بقیه نگاه کرد. رضا،برادرش،از زیر قرآن✨ ردش کرد.امین رفت سمت در و برگشت گفت:
_کسی تو کوچه نیاد.به من نگاه کرد و گفت:هیچکس.😍👀☝️
وقتی به من نگاه کرد و گفت هیچکس بقیه هم حساب کار دستشون اومد و سر جاشون ایستادن.رفتم سمتش و گفتم:
_برو..خدا پشت و پناهت.☺️😢
به من نگاه کرد و رفت.درو پشت سرش بستم و سرمو روی در گذاشتم.
وقتی ماشین رفت دیگه نتونستم روی پاهام بایستم و افتادم.دیگه هیچی نفهمیدم.😖😣
وقتی چشمهامو باز کردم......😭🕊
ادامه دارد...
📚 نویسنده : بانو مهدییار منتظرقائم
•••●●●♡☆♡●●●•••
@iafatemeh1280
#اخرایامساله...
دیگه باید کم کم با قرن۱۳۰۰ #خداحافظی کنیم...
قرن ۱۵۰۰ ماها شونصد تا کفن پوسوندیم:\💔
(سر #کین داری ای چرخ)...
بگذریم...
اقا...خودمونیم...
بریم بشینیم جلو اینه...
یه #دودوتا #چهارتا بکنیم..
به قول حاجی ببینیم #دخلوخرج کارای امسالمون با هم میخونده یا نه...
ببینیم چیکار باید میکردیم که نکردیم
چیکارا نباید میکردیم که کردیم...
حرفامون
رفتارامون
قضاوتامون
نگاهامون
گوش دادنامون
اذیت و ازار کردنامون
کارای خوب یواشکیمون
کارای خوبمون+هوار زدنامون:\\\
خلاصع که ببینیم #چیکارهبودیم....
یه حساب سر انگشتی هم که بکنیم تکلیف سال دیگمون #روشنه!!
(از یه لونه دوبار گزیده نشیم)...
پاشیم بریم صورتمونُ بزاریم
کف #پای حاج خانوم؛حاج اقا...
یا اگه نیستن بزاریم روی سنگ مزارشون
بگیم #دمتونگرم که یه سال دیگه هوامونو داشتین...
اگه #صد سال دیگه هم تلاش کنم یه لحظه از محبتاتون غیر قابل #جبرانه...
اگه #اهل و #عیال داری
پاشو برو از اونام #حلالیت بطلب...
آدمیزاده دیگه...یهو یه جایی...یه حرفی..رفتاری...جلوهمسایه ایی؛ دوستی اشنایی؛غریبه ایی هر چی اصن...
اونوقت یه #دلی...
اگه #شکسته باشه...#آبرویی رفته باشه..
بیخبر یا با خبر #دِینش به گردمونه...
خلاصش اینکه...
با بارِ #سنگین نریم به استقبال سال بعد
هر چی هست #سروسامون بدیم...
اگه هر کدومامون تو هر جایگاه و مکانی که هستیم #نَشتی های خودمونو بگیریم...
#امسالسالظهوراقاستانشاءالله:)
باشه که خدا بگه دمت گرم بنده من درسته #گندکاری زیاد داشتی...
ولی خب اخر سالی همین که به دلت افتاده بارتو #سبک کنی...
امسال سالتُ #احسنالسنة و حالتُ #احسنالحال میکنم...
و در اخر اینکه...
مارم حلال کنید..
اگه چرت و پرتی...
حرف بیجایی...
پر حرفی...
کم حرفی...
کم کاریی...
خلاصه هر چی...
از جانب ما بوده لطف کنید #حلال کنید:)!!
سر سال تحویل هم سفت و سخت دعا کنید انشاءالله اگر #صلاحه
به تک تک ارزوی های مشتیتون #برسید!!
(اولیشهمظهوراقاانشاءالله)
#کربلا باز بشه بریم یه دل سیر بین #الحرمین بشینیم...
خدا سایه #بزرگترامونو مخصوصا #رهبر عزیزمونو رو سرمون #مستدام نگه داره...
دشمنامون(چه داخلی چه خارجی)اگه قابل #هدایتن خدا #هدایتشون کنه...اگه قابل هدایت #نیستن خدا هر چه سریعتر #منقرضشون کنه...
اوضاع #دل و #زندگی مردممون #خوب بشه...
ظلم و ستم تو هر جای دنیا هست ریشه کن بشه..
سفره ها و زندگی ها پر برکت...
دفترای #طلاق و پله های دادگاه #خلوت بشه...
تکیامون #دوتایی بشن
دوتاییامون سه تایی بشن
سه تاییامون چهارتایی بشنو به همین ترتیب
هِی نسل #شیعه حیدری زیاد بشه...
بیکارامون #کار دار بشن...
کاردارای بی عرضمون #هدایت بشن..
جاده خاکی زده هامون بیان تو #جاده...
بد اخلاقامونو خدا #اخلاق بده...
بی معرفتامونم #معرفت...
خدایا مارو به #خودمون #بشناسون...
خودت #پسندمون کن...
اگه لایق شدیم اونجور که باید
#تهِقصه #شهید مون کن:)
خلاصع که#انشاءالله امسال پر از اتفاقای
#خوب و پر #برکت باشه...!!
((والله یعلم ما فی قلوبکم))
#التمس_دعا
@iafatemeh1280🌸🌿🌼🍃
#تݪـنگر⚠️💡
تا حالا به مُردَنتـون فڪر ڪردین؟!
چنـد دقیـقہ فڪر ڪنیم...
خُـب چے داریـم؟!
#اعمالمون طورے هست که شرمنده نشیم؟؟
رفیـق. هیچڪس نمیـدونہ ۱۰ دقیقہ بعـد
زندهس یـا نھ!
حالا ڪہ هستیم #خـوب باشیـم
دیگھ دروغ نگیـم، دیگہ دل نشڪنیم...
# امام زمـان ُدیگھ تنہـا نذاریـم💔:)
#گنـاه نڪنیم🚫
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
هدایت شده از بنرهای سه شنبه تبادلات پرجذب مذهبی یازینب
خب ببین #دلبرکم! یه دختر خوب و جذاب باید
داخلهـ یه کانال #خوب و #جذاب باشه مگه غیر از اینه؟🤨
من که کانال بد معرفی نمیکنم حالا خود دانید 😑😂
حاجی خانوماچرا جووین نمیدین😐بابا مدیر هروز پوستشو میکنه مینویسه✍🏻😐
بعد جووین نمیدید! 😑😂
@zhfyni\@zhfyni\@zhfyni\@zhfyni
عممممم راستیییی😁
ادیتاشونم حرف ندارههههههههههههههه👀🍓
#بانودست_به_تایپش_خوبه👀✍🏻
هدایت شده از بنرهای سه شنبه تبادلات پرجذب مذهبی یازینب
خب ببین #دلبرکم! یه دختر خوب و جذاب باید
داخلهـ یه کانال #خوب و #جذاب باشه مگه غیر از اینه؟🤨
من که کانال بد معرفی نمیکنم حالا خود دانید 😑😂
حاجی خانوماچرا جووین نمیدین😐بابا مدیر هروز پوستشو میکنه مینویسه✍🏻😐
بعد جووین نمیدید! 😑😂
@zhfyni\@zhfyni\@zhfyni\@zhfyni
عممممم راستیییی😁
ادیتاشونم حرف ندارههههههههههههههه👀🍓
#بانودست_به_تایپش_خوبه👀✍🏻
🍀☘🌿🌸🌹🌵🌷
☘🌿🌸🌹🌵🌷
🌿🌸🌹🌵🌷
🌸🌹🌵🌷
🌹🌵🌷
🌵🌷
🌷
🌈 #قسمت_پنجاهم
🌈 #هرچی_تو_بخوای
⭐️ رمان محتوایی ناب🌼🍃
تا درو بست روی زانو هام افتادم...😣😭
دلم میخواست بلند گریه کنم.ولی جلوی دهانم رو محکم گرفتم که صدایی ازش در نیاد.🤐😭
به ساعت نگاه کردم...
نه 🕘و پنج دقیقه بود.کی اینقدر زود گذشت.سریع بلند شدم.اشکهامو پاک کردم. روسری و چادرمو مرتب کردم.تو آینه نگاهی به خودم کردم.چشمهام قرمز بود ولی لبخند زورکی زدم و رفتم تو هال.😣😊
امین داشت با مردهای خانواده ش خداحافظی میکرد.تا چشمش به من افتاد لبخند زد... 😍
فهمیدم منتظرم بوده.خداحافظی با عمه ها و خاله ش و حانیه خیلی طول کشید.
ساعت ده شد.صدای زنگ در اومد.همه فکر کردن اومدن دنبال امین،ناراحت تر شدن.امین به من نگاه کرد.گفتم:
_پدرومادرم هستن.😊
امین خوشحال شد.😃سریع رفت درو باز کرد. علی و محمد و اسماء و مریم هم بودن...
امین،علی و محمد رو هم در آغوش گرفت و نزدیک گوششون چیزهایی گفت...🤗😊
بعد رفت سراغ مامان.مثل پسری که با مادرش خداحافظی میکنه از مامان خداحافظی کرد و دست مامان رو بوسید.😘☺️افراد خانواده ی امین از این رفتارش تعجب کردن.😟😳😕بعد مامان رفت پیش بابا.
با بابا هم مثل پسری که با پدرش خداحافظی میکنه،خداحافظی کرد و دستشو بوسید😘 و نزدیک گوش بابا چیزی گفت.
برگشت سمت من که صدای ماشین اومد...
بازهم شوخی خدا.. تا به من رسید. ماشین هم اومد.وقتی به من نزدیک شد،خانواده ی من رفتن پیش خانواده ی امین که با هم سلام و احوالپرسی کنن. بخاطر همین تا حدی بقیه حواسشون به من و امین نبود.
امین به چشمهای من نگاه کرد و آروم گفت:😍😊
_زهرا، وقتی میخواستم با تو ازدواج کنم حتی فکرشم نمیکردم زندگی با تو اینقدر #خوب و #شیرین باشه.تمام لحظه هایی که با تو بودم برام شیرین و دلپذیر بود.ازت ممنونم برای همه چی.
تمام مدتی که حرف میزد من عاشقانه نگاهش میکردم.☺️😍دستشو گرفتم و گفتم:
_امین...من دوست دارم.😍😢
لبخند زد و گفت:
_ما بیشتر.🕊😍
صدای بوق ماشین اومد.همه نگاه ها برگشت سمت ما.امین گفت:
_زهرا جان مراقب خودت باش.😊💞
-هستم.خیالت راحت.منم خیالم راحت باشه؟☺️
سؤالی نگاهم کرد.بالبخند گفتم:
_خیالم راحت باشه که تو هم مراقب خودت هستی؟که خودتو نمی اندازی جلو گلوله؟😜😁
بلند خندید.گفت:
_خیالت راحت...خداحافظ😂🕊
دلم نمیخواست خداحافظی کنم.هیچی نگفتم.امین منتظر خداحافظی من بود. ماشین دوباره بوق زد.امین گفت:
_خداحافظ😍🕊
گفتم:
_...خداحافظ😍😣
لبخند زد.بعد به بقیه نگاه کرد. رضا،برادرش،از زیر قرآن✨ ردش کرد.امین رفت سمت در و برگشت گفت:
_کسی تو کوچه نیاد.به من نگاه کرد و گفت:هیچکس.😍👀☝️
وقتی به من نگاه کرد و گفت هیچکس بقیه هم حساب کار دستشون اومد و سر جاشون ایستادن.رفتم سمتش و گفتم:
_برو..خدا پشت و پناهت.☺️😢
به من نگاه کرد و رفت.درو پشت سرش بستم و سرمو روی در گذاشتم.
وقتی ماشین رفت دیگه نتونستم روی پاهام بایستم و افتادم.دیگه هیچی نفهمیدم.😖😣
وقتی چشمهامو باز کردم......😭🕊
ادامه دارد...
📚 نویسنده : بانو مهدییار منتظرقائم
•••●●●♡☆♡●●●•••
@iafatemeh1280
هدایت شده از بنرهای سه شنبه تبادلات پرجذب مذهبی یازینب
خب ببین #دلبرکم! یه دختر خوب و جذاب باید
داخلهـ یه کانال #خوب و #جذاب باشه مگه غیر از اینه؟🤨
من که کانال بد معرفی نمیکنم حالا خود دانید 😑😂
حاجی خانوماچرا جووین نمیدین😐بابا مدیر هروز پوستشو میکنه مینویسه✍🏻😐
بعد جووین نمیدید! 😑😂
@zhfyni\@zhfyni\@zhfyni\@zhfyni
عممممم راستیییی😁
ادیتاشونم حرف ندارههههههههههههههه👀🍓
#بانودست_به_تایپش_خوبه👀✍🏻