eitaa logo
نـورا✨☁️
222 دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
948 ویدیو
90 فایل
🖇❤به‍ نامِ‌خدایِ‌ناممکن‌ها شرایطمون: @hadyahty برایِ بانوان.☁️ @Gomnam_96:خادم✒️ لفت:¹صلوات گردش‌خـۅن‌در‌رگ‌هاےِ‌زندگـٖے ‌شیرین‌است،اماریختن‌آن‌در‌پاےِ محبـٖۅب‌شیرین‌تر‌است ..🔥!'و‌نگو‌شیرین‌تر، بگو: بسے‌بسیار‌شیـرین‌تࢪ ‌. ♥️:) #سیدمرتضی‌آوینی🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀☘🌿🌸🌹🌵🌷 ☘🌿🌸🌹🌵🌷 🌿🌸🌹🌵🌷 🌸🌹🌵🌷 🌹🌵🌷 🌵🌷 🌷 🌈 🌈 ⭐️ رمان محتوایی ناب🌼🍃 تا درو بست روی زانو هام افتادم...😣😭 دلم میخواست بلند گریه کنم.ولی جلوی دهانم رو محکم گرفتم که صدایی ازش در نیاد.🤐😭 به ساعت نگاه کردم... نه 🕘و پنج دقیقه بود.کی اینقدر زود گذشت.سریع بلند شدم.اشکهامو پاک کردم. روسری و چادرمو مرتب کردم.تو آینه نگاهی به خودم کردم.چشمهام قرمز بود ولی لبخند زورکی زدم و رفتم تو هال.😣😊 امین داشت با مردهای خانواده ش خداحافظی میکرد.تا چشمش به من افتاد لبخند زد... 😍 فهمیدم منتظرم بوده.خداحافظی با عمه ها و خاله ش و حانیه خیلی طول کشید. ساعت ده شد.صدای زنگ در اومد.همه فکر کردن اومدن دنبال امین،ناراحت تر شدن.امین به من نگاه کرد.گفتم: _پدرومادرم هستن.😊 امین خوشحال شد.😃سریع رفت درو باز کرد. علی و محمد و اسماء و مریم هم بودن... امین،علی و محمد رو هم در آغوش گرفت و نزدیک گوششون چیزهایی گفت...🤗😊 بعد رفت سراغ مامان.مثل پسری که با مادرش خداحافظی میکنه از مامان خداحافظی کرد و دست مامان رو بوسید.😘☺️افراد خانواده ی امین از این رفتارش تعجب کردن.😟😳😕بعد مامان رفت پیش بابا. با بابا هم مثل پسری که با پدرش خداحافظی میکنه،خداحافظی کرد و دستشو بوسید😘 و نزدیک گوش بابا چیزی گفت. برگشت سمت من که صدای ماشین اومد... بازهم شوخی خدا.. تا به من رسید. ماشین هم اومد.وقتی به من نزدیک شد،خانواده ی من رفتن پیش خانواده ی امین که با هم سلام و احوالپرسی کنن. بخاطر همین تا حدی بقیه حواسشون به من و امین نبود. امین به چشمهای من نگاه کرد و آروم گفت:😍😊 _زهرا، وقتی میخواستم با تو ازدواج کنم حتی فکرشم نمیکردم زندگی با تو اینقدر و باشه.تمام لحظه هایی که با تو بودم برام شیرین و دلپذیر بود.ازت ممنونم برای همه چی. تمام مدتی که حرف میزد من عاشقانه نگاهش میکردم.☺️😍دستشو گرفتم و گفتم: _امین...من دوست دارم.😍😢 لبخند زد و گفت: _ما بیشتر.🕊😍 صدای بوق ماشین اومد.همه نگاه ها برگشت سمت ما.امین گفت: _زهرا جان مراقب خودت باش.😊💞 -هستم.خیالت راحت.منم خیالم راحت باشه؟☺️ سؤالی نگاهم کرد.بالبخند گفتم: _خیالم راحت باشه که تو هم مراقب خودت هستی؟که خودتو نمی اندازی جلو گلوله؟😜😁 بلند خندید.گفت: _خیالت راحت...خداحافظ😂🕊 دلم نمیخواست خداحافظی کنم.هیچی نگفتم.امین منتظر خداحافظی من بود. ماشین دوباره بوق زد.امین گفت: _خداحافظ😍🕊 گفتم: _...خداحافظ😍😣 لبخند زد.بعد به بقیه نگاه کرد. رضا،برادرش،از زیر قرآن✨ ردش کرد.امین رفت سمت در و برگشت گفت: _کسی تو کوچه نیاد.به من نگاه کرد و گفت:هیچکس.😍👀☝️ وقتی به من نگاه کرد و گفت هیچکس بقیه هم حساب کار دستشون اومد و سر جاشون ایستادن.رفتم سمتش و گفتم: _برو..خدا پشت و پناهت.☺️😢 به من نگاه کرد و رفت.درو پشت سرش بستم و سرمو روی در گذاشتم. وقتی ماشین رفت دیگه نتونستم روی پاهام بایستم و افتادم.دیگه هیچی نفهمیدم.😖😣 وقتی چشمهامو باز کردم......😭🕊 ادامه‌ دارد... 📚 نویسنده : بانو مهدی‌یار منتظرقائم •••●●●♡☆♡●●●••• @iafatemeh1280
... دیگه باید کم کم با قرن۱۳۰۰ کنیم... قرن ۱۵۰۰ ماها شونصد تا کفن پوسوندیم:\💔 (سر داری ای چرخ)... بگذریم... اقا...خودمونیم... بریم بشینیم جلو اینه... یه بکنیم.. به قول حاجی ببینیم کارای امسالمون با هم میخونده یا نه... ببینیم چیکار باید میکردیم که نکردیم چیکارا نباید میکردیم که کردیم... حرفامون رفتارامون قضاوتامون نگاهامون گوش دادنامون اذیت و ازار کردنامون کارای خوب یواشکیمون کارای خوبمون+هوار زدنامون:\\\ خلاصع که ببینیم .... یه حساب سر انگشتی هم که بکنیم تکلیف سال دیگمون !! (از یه لونه دوبار گزیده نشیم)... پاشیم بریم صورتمونُ بزاریم کف حاج خانوم؛حاج اقا... یا اگه نیستن بزاریم روی سنگ مزارشون بگیم که یه سال دیگه هوامونو داشتین... اگه سال‌ دیگه‌ هم تلاش کنم یه لحظه از محبتاتون غیر قابل ... اگه و داری پاشو برو از اونام بطلب... آدمیزاده دیگه...یهو یه جایی...یه حرفی..رفتاری...جلوهمسایه ایی؛ دوستی اشنایی؛غریبه ایی هر چی اصن... اونوقت یه ... اگه باشه... رفته باشه.. بیخبر یا با خبر به گردمونه... خلاصش اینکه... با بارِ نریم به استقبال سال بعد هر چی هست بدیم... اگه هر کدومامون تو هر جایگاه و مکانی که هستیم های خودمونو بگیریم... :) باشه که خدا بگه دمت گرم بنده من درسته زیاد داشتی... ولی خب اخر سالی همین که به دلت افتاده بارتو کنی... امسال سالت‌ُ و حالتُ میکنم... و در اخر اینکه... مارم حلال کنید.. اگه چرت و پرتی... حرف بیجایی... پر حرفی... کم حرفی... کم کاریی... خلاصه هر چی... از جانب ما بوده لطف کنید کنید:)!! سر سال تحویل هم سفت و سخت دعا کنید ان‌شاءالله اگر به تک تک ارزوی های مشتیتون !! (اولیش‌هم‌ظهور‌اقا‌ان‌شاءالله) باز بشه بریم یه دل سیر بین بشینیم... خدا سایه مخصوصا عزیزمونو رو سرمون نگه داره... دشمنامون(چه داخلی چه خارجی)اگه قابل خدا کنه...اگه قابل هدایت خدا هر چه سریعتر کنه... اوضاع و مردممون بشه... ظلم و ستم تو هر جای دنیا هست ریشه کن بشه.. سفره ها و زندگی ها پر برکت... دفترای و پله های دادگاه بشه... تکیامون بشن دوتاییامون سه تایی بشن سه تاییامون چهارتایی بشن‌و به همین ترتیب هِی نسل حیدری زیاد بشه... بیکارامون دار بشن... کاردارای بی عرضمون بشن.. جاده خاکی زده هامون بیان تو ... بد اخلاقامونو خدا بده... بی معرفتامونم ... خدایا مارو به ... خودت کن... اگه لایق شدیم اونجور که باید مون کن:) خلاصع که امسال پر از اتفاقای و پر باشه...!! ((والله یعلم ما فی قلوبکم)) @iafatemeh1280🌸🌿🌼🍃
⚠️💡 تا حالا به‌ مُردَنتـون ‌‌فڪر ڪردین؟! چنـد ‌دقیـقہ‌ فڪر‌ ڪنیم... خُـب‌‌ چے‌ داریـم؟! ‌طورے هست ‌‌که ‌شرمنده ‌نشیم؟؟ رفیـق. ‌هیچڪس ‌نمیـدونہ ‌ ۱۰ دقیقہ‌ بعـد زنده‌س ‌یـا‌ نھ‌! حالا‌ ڪہ‌ هستیم ‌باشیـم دیگھ‌ دروغ ‌نگیـم، دیگہ‌ دل ‌نشڪنیم... # امام‌ زمـان ‌ُدیگھ‌ تنہـا‌ نذاریـم💔:) نڪنیم🚫
هدایت شده از بنرهای سه شنبه‌ تبادلات پرجذب مذهبی یازینب
خب ببین ! یه دختر خوب و جذاب باید داخلهـ یه کانال و باشه مگه غیر از اینه؟🤨 من که کانال بد معرفی نمیکنم حالا خود دانید 😑😂 حاجی خانوماچرا جووین نمیدین😐بابا مدیر هروز پوستشو میکنه مینویسه✍🏻😐 بعد جووین نمیدید! 😑😂 @zhfyni\@zhfyni\@zhfyni\@zhfyni عممممم راستیییی😁 ادیتاشونم حرف ندارههههههههههههههه👀🍓 👀✍🏻
هدایت شده از بنرهای سه شنبه‌ تبادلات پرجذب مذهبی یازینب
خب ببین ! یه دختر خوب و جذاب باید داخلهـ یه کانال و باشه مگه غیر از اینه؟🤨 من که کانال بد معرفی نمیکنم حالا خود دانید 😑😂 حاجی خانوماچرا جووین نمیدین😐بابا مدیر هروز پوستشو میکنه مینویسه✍🏻😐 بعد جووین نمیدید! 😑😂 @zhfyni\@zhfyni\@zhfyni\@zhfyni عممممم راستیییی😁 ادیتاشونم حرف ندارههههههههههههههه👀🍓 👀✍🏻
🍀☘🌿🌸🌹🌵🌷 ☘🌿🌸🌹🌵🌷 🌿🌸🌹🌵🌷 🌸🌹🌵🌷 🌹🌵🌷 🌵🌷 🌷 🌈 🌈 ⭐️ رمان محتوایی ناب🌼🍃 تا درو بست روی زانو هام افتادم...😣😭 دلم میخواست بلند گریه کنم.ولی جلوی دهانم رو محکم گرفتم که صدایی ازش در نیاد.🤐😭 به ساعت نگاه کردم... نه 🕘و پنج دقیقه بود.کی اینقدر زود گذشت.سریع بلند شدم.اشکهامو پاک کردم. روسری و چادرمو مرتب کردم.تو آینه نگاهی به خودم کردم.چشمهام قرمز بود ولی لبخند زورکی زدم و رفتم تو هال.😣😊 امین داشت با مردهای خانواده ش خداحافظی میکرد.تا چشمش به من افتاد لبخند زد... 😍 فهمیدم منتظرم بوده.خداحافظی با عمه ها و خاله ش و حانیه خیلی طول کشید. ساعت ده شد.صدای زنگ در اومد.همه فکر کردن اومدن دنبال امین،ناراحت تر شدن.امین به من نگاه کرد.گفتم: _پدرومادرم هستن.😊 امین خوشحال شد.😃سریع رفت درو باز کرد. علی و محمد و اسماء و مریم هم بودن... امین،علی و محمد رو هم در آغوش گرفت و نزدیک گوششون چیزهایی گفت...🤗😊 بعد رفت سراغ مامان.مثل پسری که با مادرش خداحافظی میکنه از مامان خداحافظی کرد و دست مامان رو بوسید.😘☺️افراد خانواده ی امین از این رفتارش تعجب کردن.😟😳😕بعد مامان رفت پیش بابا. با بابا هم مثل پسری که با پدرش خداحافظی میکنه،خداحافظی کرد و دستشو بوسید😘 و نزدیک گوش بابا چیزی گفت. برگشت سمت من که صدای ماشین اومد... بازهم شوخی خدا.. تا به من رسید. ماشین هم اومد.وقتی به من نزدیک شد،خانواده ی من رفتن پیش خانواده ی امین که با هم سلام و احوالپرسی کنن. بخاطر همین تا حدی بقیه حواسشون به من و امین نبود. امین به چشمهای من نگاه کرد و آروم گفت:😍😊 _زهرا، وقتی میخواستم با تو ازدواج کنم حتی فکرشم نمیکردم زندگی با تو اینقدر و باشه.تمام لحظه هایی که با تو بودم برام شیرین و دلپذیر بود.ازت ممنونم برای همه چی. تمام مدتی که حرف میزد من عاشقانه نگاهش میکردم.☺️😍دستشو گرفتم و گفتم: _امین...من دوست دارم.😍😢 لبخند زد و گفت: _ما بیشتر.🕊😍 صدای بوق ماشین اومد.همه نگاه ها برگشت سمت ما.امین گفت: _زهرا جان مراقب خودت باش.😊💞 -هستم.خیالت راحت.منم خیالم راحت باشه؟☺️ سؤالی نگاهم کرد.بالبخند گفتم: _خیالم راحت باشه که تو هم مراقب خودت هستی؟که خودتو نمی اندازی جلو گلوله؟😜😁 بلند خندید.گفت: _خیالت راحت...خداحافظ😂🕊 دلم نمیخواست خداحافظی کنم.هیچی نگفتم.امین منتظر خداحافظی من بود. ماشین دوباره بوق زد.امین گفت: _خداحافظ😍🕊 گفتم: _...خداحافظ😍😣 لبخند زد.بعد به بقیه نگاه کرد. رضا،برادرش،از زیر قرآن✨ ردش کرد.امین رفت سمت در و برگشت گفت: _کسی تو کوچه نیاد.به من نگاه کرد و گفت:هیچکس.😍👀☝️ وقتی به من نگاه کرد و گفت هیچکس بقیه هم حساب کار دستشون اومد و سر جاشون ایستادن.رفتم سمتش و گفتم: _برو..خدا پشت و پناهت.☺️😢 به من نگاه کرد و رفت.درو پشت سرش بستم و سرمو روی در گذاشتم. وقتی ماشین رفت دیگه نتونستم روی پاهام بایستم و افتادم.دیگه هیچی نفهمیدم.😖😣 وقتی چشمهامو باز کردم......😭🕊 ادامه‌ دارد... 📚 نویسنده : بانو مهدی‌یار منتظرقائم •••●●●♡☆♡●●●••• @iafatemeh1280
هدایت شده از بنرهای سه شنبه‌ تبادلات پرجذب مذهبی یازینب
خب ببین ! یه دختر خوب و جذاب باید داخلهـ یه کانال و باشه مگه غیر از اینه؟🤨 من که کانال بد معرفی نمیکنم حالا خود دانید 😑😂 حاجی خانوماچرا جووین نمیدین😐بابا مدیر هروز پوستشو میکنه مینویسه✍🏻😐 بعد جووین نمیدید! 😑😂 @zhfyni\@zhfyni\@zhfyni\@zhfyni عممممم راستیییی😁 ادیتاشونم حرف ندارههههههههههههههه👀🍓 👀✍🏻