eitaa logo
نـورا✨☁️
222 دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
948 ویدیو
90 فایل
🖇❤به‍ نامِ‌خدایِ‌ناممکن‌ها شرایطمون: @hadyahty برایِ بانوان.☁️ @Gomnam_96:خادم✒️ لفت:¹صلوات گردش‌خـۅن‌در‌رگ‌هاےِ‌زندگـٖے ‌شیرین‌است،اماریختن‌آن‌در‌پاےِ محبـٖۅب‌شیرین‌تر‌است ..🔥!'و‌نگو‌شیرین‌تر، بگو: بسے‌بسیار‌شیـرین‌تࢪ ‌. ♥️:) #سیدمرتضی‌آوینی🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
... دیگه باید کم کم با قرن۱۳۰۰ کنیم... قرن ۱۵۰۰ ماها شونصد تا کفن پوسوندیم:\💔 (سر داری ای چرخ)... بگذریم... اقا...خودمونیم... بریم بشینیم جلو اینه... یه بکنیم.. به قول حاجی ببینیم کارای امسالمون با هم میخونده یا نه... ببینیم چیکار باید میکردیم که نکردیم چیکارا نباید میکردیم که کردیم... حرفامون رفتارامون قضاوتامون نگاهامون گوش دادنامون اذیت و ازار کردنامون کارای خوب یواشکیمون کارای خوبمون+هوار زدنامون:\\\ خلاصع که ببینیم .... یه حساب سر انگشتی هم که بکنیم تکلیف سال دیگمون !! (از یه لونه دوبار گزیده نشیم)... پاشیم بریم صورتمونُ بزاریم کف حاج خانوم؛حاج اقا... یا اگه نیستن بزاریم روی سنگ مزارشون بگیم که یه سال دیگه هوامونو داشتین... اگه سال‌ دیگه‌ هم تلاش کنم یه لحظه از محبتاتون غیر قابل ... اگه و داری پاشو برو از اونام بطلب... آدمیزاده دیگه...یهو یه جایی...یه حرفی..رفتاری...جلوهمسایه ایی؛ دوستی اشنایی؛غریبه ایی هر چی اصن... اونوقت یه ... اگه باشه... رفته باشه.. بیخبر یا با خبر به گردمونه... خلاصش اینکه... با بارِ نریم به استقبال سال بعد هر چی هست بدیم... اگه هر کدومامون تو هر جایگاه و مکانی که هستیم های خودمونو بگیریم... :) باشه که خدا بگه دمت گرم بنده من درسته زیاد داشتی... ولی خب اخر سالی همین که به دلت افتاده بارتو کنی... امسال سالت‌ُ و حالتُ میکنم... و در اخر اینکه... مارم حلال کنید.. اگه چرت و پرتی... حرف بیجایی... پر حرفی... کم حرفی... کم کاریی... خلاصه هر چی... از جانب ما بوده لطف کنید کنید:)!! سر سال تحویل هم سفت و سخت دعا کنید ان‌شاءالله اگر به تک تک ارزوی های مشتیتون !! (اولیش‌هم‌ظهور‌اقا‌ان‌شاءالله) باز بشه بریم یه دل سیر بین بشینیم... خدا سایه مخصوصا عزیزمونو رو سرمون نگه داره... دشمنامون(چه داخلی چه خارجی)اگه قابل خدا کنه...اگه قابل هدایت خدا هر چه سریعتر کنه... اوضاع و مردممون بشه... ظلم و ستم تو هر جای دنیا هست ریشه کن بشه.. سفره ها و زندگی ها پر برکت... دفترای و پله های دادگاه بشه... تکیامون بشن دوتاییامون سه تایی بشن سه تاییامون چهارتایی بشن‌و به همین ترتیب هِی نسل حیدری زیاد بشه... بیکارامون دار بشن... کاردارای بی عرضمون بشن.. جاده خاکی زده هامون بیان تو ... بد اخلاقامونو خدا بده... بی معرفتامونم ... خدایا مارو به ... خودت کن... اگه لایق شدیم اونجور که باید مون کن:) خلاصع که امسال پر از اتفاقای و پر باشه...!! ((والله یعلم ما فی قلوبکم)) @iafatemeh1280🌸🌿🌼🍃
∞🍁🍁🍁∞ توصیه‌هاے درباره‌ ١_با آمادگے‌ معنوے وارد‌ قدر شوید. ٢_ساعات‌ لیلة‌القدر را مغتنم‌ شمارید. ٣_از رزائل‌ مادے خود را‌ دور ڪنید. ۴_بهترین‌ اعمال‌ در این‌ شب دعا‌ است. ۵_به‌ معانے دعاها‌ توجه‌ ڪنید. ۶_با‌ خدا‌ حرف بزنید. ٧_از خدایے متعال‌ عذرخواهیے ڪنید. ٨_دلهایتان‌ را‌ با‌ مقام‌ والاے امیرالمومنین‌ آشنا ڪنید. ٩_به‌ ولے عصر، ارواحنا‌ فداه، توجه‌ ڪنید. ١٠_در آیات خلقت و‌ سرشت انسان‌ تامل‌ ڪنید. ١١_برایے مسائل‌ کشور و مسلمین‌ دعا ڪنید. ١٢_حاجات خود و مؤمنین‌ را‌ از خدا‌ بخواهید. {•°@iafatemeh1280°•}☘
: ✍️ 💠 به محض فرود هلی‌کوپترها، عباس از پله‌های ایوان پایین رفت و تمام طول حیاط را دوید تا زودتر را به یوسف برساند. به چند دقیقه نرسید که عباس و عمو درحالی‌که تنها یک بطری آب و بسته‌ای آذوقه سهم‌شان شده بود، برگشتند و همین چند دقیقه برای ما یک عمر گذشت. 💠 هنوز عباس پای ایوان نرسیده، زن‌عمو بطری را از دستش قاپید و با حلیه به داخل اتاق دویدند. من و دخترعموها مات این سهم اندک مانده بودیم و زینب ناباورانه پرسید :«همین؟» عمو بسته را لب ایوان گذاشت و با جانی که به حنجره‌اش برگشته بود، جواب داد :«باید به همه برسه!» 💠 انگار هول حال یوسف جان عباس را گرفته بود که پیکرش را روی پله ایوان رها کرد و زهرا با ناامیدی دنبال حرف زینب را گرفت :«خب اینکه به اندازه امشب هم نمیشه!» عمو لبخندی زد و با صبوری پاسخ داد :«ان‌شاءالله بازم میان.» و عباس یال و کوپال لشگر را به چشم دیده بود که جواب خوش‌بینی عمو را با نگرانی داد :«این حرومزاده‌ها انقدر تجهیزات از پادگان‌های و جمع کردن که امروزم خدا رحم کرد هلی‌کوپترها سالم نشستن!» 💠 عمو کنار عباس روی پله نشست و با تعجب پرسید :«با این وضع، چطور جرأت کردن با هلی‌کوپتر بیان اینجا؟» و عباس هنوز باورش نمی‌شد که با هیجان جواب داد :«اونی که بهش می‌گفتن و همه دورش بودن، یکی از فرمانده‌های ایرانه. من که نمی‌شناختمش ولی بچه‌ها می‌گفتن !» لبخند معناداری صورت عمو را پُر کرد و رو به ما دخترها مژده داد :« ایران فرمانده‌هاشو برای کمک به ما فرستاده !» تا آن لحظه نام را نشنیده بودم و باورم نمی‌شد ایرانی‌ها به خاطر ما خطر کرده و با پرواز بر فراز جهنم داعش خود را به ما رسانده‌اند که از عباس پرسیدم :«برامون اسلحه اوردن؟» 💠 حال عباس هنوز از که دیشب ممکن بود جان ما را بگیرد، خراب بود که با نگاه نگرانش به محل اصابت خمپاره در حیاط خیره شد و پاسخ داد :«نمی‌دونم چی اوردن، ولی وقتی با پای خودشون میان تو داعش حتماً یه نقشه‌ای دارن!» حیدر هم امروز وعده آغاز را داده بود، شاید فرماندهان ایرانی برای همین راهی آمرلی شده بودند و خواستم از عباس بپرسم که خبر آوردند حاج قاسم می‌خواهد با آمرلی صحبت کند. 💠 عباس با تمام خستگی رفت و ما نمی‌دانستیم کلام این فرمانده ایرانی می‌کند که ساعتی بعد با دو نفر از رزمندگان و چند لوله و یک جعبه ابزار برگشت، اجازه تویوتای عمو را گرفت و روی بار تویوتا لوله‌ها را سر هم کردند. غریبه‌ها که رفتند، بیرون آمدم، عباس در برابر نگاه پرسشگرم دستی به لوله‌ها زد و با لحنی که حالا قدرت گرفته بود، رجز خواند :«این خمپاره اندازه! داعشی‌ها از هرجا خواستن شهر رو بزنن، ماشین رو می‌بریم همون سمت و با می‌کوبیم‌شون!» 💠 سپس از بار تویوتا پایین پرید، چند قدمی به سمتم آمد و مقابل ایوان که رسید با عجیب وعده داد :«از هیچی نترس خواهرجون! مرگ داعش نزدیک شده، فقط کن!» احساس کردم حاج قاسم در همین یک ساعت در سینه برادرم قلبی پولادین کاشته که دیگر از ساز و برگ داعش نمی‌ترسید و برایشان خط و نشان هم می‌کشید، ولی دل من هنوز از داعش و کابوس عدنان می‌لرزید و می‌ترسیدم از روزی که سر عباسم را بریده ببینم. 💠 بیش از یک ماه از محاصره گذشت، هر شب با ده‌ها خمپاره و راکتی که روی سر شهر خراب می‌شد از خواب می‌پریدیم و هر روز غرّش گلوله‌های تانک را می‌شنیدیم که به قصد حمله به شهر، خاکریز را می‌کوبید، اما دل‌مان به حضور حاج قاسم گرم بود که به نشانه بر بام همه خانه‌ها پرچم‌های سبز و سرخ نصب کرده بودیم. حتی بر فراز گنبد سفید مقام (علیه‌السلام) پرچم سرخ افراشته شده بود و من دوباره به نیت حیدر به زیارت مقام آمده بودم. 💠 حاج قاسم به مدافعان رمز مقاومت را گفته بود اما من هنوز راز تحمل حیدر را نمی‌دانستم که دلم از دوری‌اش زیر و رو شده بود. تنها پناهم کنج همین مقام بود، جایی که عصر روز عقدمان برای اولین بار دستم را گرفت و من از حرارت لمس گرما گرفتم و حالا از داغ دوری‌اش هر لحظه می‌سوختم. 💠 چشمان و خنده‌های خجالتی‌اش خوب به یادم مانده و چشمم به هوای حضورش بی‌صدا می‌بارید که نیت کردم اگر حیدر سالم برگردد و خدا فرزندی به ما ببخشد، نامش را بگذاریم. ساعتی به مانده، از دامن امن امام دل کَندم و بیرون آمدم که حس کردم قدرتی مرا بر زمین کوبید... ✍️نویسنده: @yamahdifatemeh3131