eitaa logo
°| مَهــــدی زهرا |°
62 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
3.6هزار ویدیو
51 فایل
"ࡅ߲ࡄܩܢ‌ܝ‌ࡅߺߺ࡛ߺࡉ‌ܩܣܥ‌ܨ‌‌ღ #انقلاب_نوجوانی✌🏻🌱 https://abzarek.ir/service-p/msg/1933739 ناشناسمون ↜ @arjmandnia18
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هدیه به شهید مدافع حرم احسان کربلایی پور صلوات ┄┄•••┄┄•••┄┄•••┄┄ [🌿] ↶ ⇨|♡@yamahdizahra12 ♡|⇦ ┄┄•••┄┄•••┄┄•••┄┄
🤺 درسته👌😊 میدونید چرا بعضیا تو روش نفرت از گناه موفق نیستن؟! چون دلشون نمیاد اون تصوری که از گناه دارن رو خراب کنن..یجورایی نمیخوان با حقیقت روبرو بشن😐 وگرنه اگه خوب حقیقت گناهو تصور کنی واقعا بدت میاد و حالت بهم میخوره🤧 یجورایی اون قشنگی و جذابیت گناه تو ذهنت فرو میریزه و از چشمت میوفته،برا همین راحتتر بهش نه میگی👊 😎خودسازی❣+دینداریِ لذت بخش✌️ ┄┄•••┄┄•••┄┄•••┄┄ [🌿] ↶ ⇨|♡@yamahdizahra12 ♡|⇦ ┄┄•••┄┄•••┄┄•••┄┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
"^🥀🎞^" -- چشمها سخن میگویند... -- 🥀 ╔═•*¨*•.¸ஜ✿ஜ¸.•*¨*•═╗ 🆔 ♡@yamahdizahra12 ♡ ╚═•*¨*•.¸ஜ✿ஜ¸.•*¨*•‌‌═╝
8.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بسم الله . رفیقِ راهِ نام آشنای بینهایت خودتون رو، این بار نه از پای یه تخته چوبی،📋 که به مبدأیت یک بهشتتتت، تماشا کنید و به گوش بنشینید! ┄┄•••┄┄•••┄┄•••┄┄ [🌿] ↶ ⇨|♡@yamahdizahra12 ♡|⇦ ┄┄•••┄┄•••┄┄•••┄┄
❤️قسمت یازده❤️ صدای کلید انداختن به در آمد. آقا جون بود. به مامان سلام کرد و گفت: طلا حاضر شو به وقت آقا ایوب برسیم. اقاجون هیچ وقت مامان را به اسم اصلیش که ربابه بود صدا نمی کرد. همیشه می گفت طلا خیلی برایم سنگین بود. من، ایوب را پسندیده بودم و او نه😟 آن هم بعد از ان حرف و حدیث ها... قبل از اینکه آقاجون وارد اتاق شود چادر را کشیدم روی سرم و قامت بستم. مامان گفت: تیمورخان انگار برای پسره مشکلی پیش آمده و منصرف شده. ایرادی هم گرفته ک نمیدانم چیست؟! وسط نماز لبم را گزیدم. آقاجون آمد توی اتاق و دست انداخت دور گردنم بلند گفت: من می دانم این پسر برمی گردد. اما من دیگر به او دختر نمی دهم. می خواهد را بگیرد قیافه ام می آید. با ما همراه باشید ⇨|♡@yamahdizahra12 ♡|⇦
❤️قسمت دوازده❤️ یک هفته از ایوب خبری نشد. تا اینکه باز، اکرم خانم زنگ زد و با ما کار داشت. گوشی را برداشتم: + بفرمایید؟ گفت: سلام ایوب بود چیزی نگفتم _ من را به جا نیاوردید؟ محکم گفتم: نخیر _ بلندی هستم. + متأسفانه به جا نمی آورم. _ حق دارید ناراحت شده باشید، ولی دلیل داشتم. + من نمی دانم درباره ی چی حرف می زنید. ولی ناراحت کردن دیگران با دلیل هم کار درستی نیست. _ اجازه دهید من یک بار دیگه خدمتتان برسم. + شما فعلا کنید تا ببینم چه می خواهد. خداحافظ. گوشی را محکم گذاشتم. از اکرم خانم خداحافظی کردم و برگشتم خانه. از عصبانیت سرخ شده بودم. چادرم را پیچیدم دورم و چمباتمه زدم کنار دیوار. اکرم خانم باز آمد جلوی در و صدا زد: شهلا خانم تلفن. تعجب کردم: با ما کار دارند؟؟ گفت: بله همان آقاست. بامــــاهمـــراه باشــید🌹 ┄┄•••┄┄•••┄┄•••┄┄ [🌿] ↶ ⇨|♡@yamahdizahra12 ♡|⇦ ┄┄•••┄┄•••┄┄•••┄┄
🎶شب ولادت امام حسين(ع) 📆شنبه ١٤ اسفند ١٤٠٠ ‌📍هيئت الزهرا(سلام الله عليها) ┄┄•••┄┄•••┄┄•••┄┄ [🌿] ↶ ⇨|♡@yamahdizahra12 ♡|⇦ ┄┄•••┄┄•••┄┄•••┄┄