❣﷽❣
📚 #رمان
#اینک_شوڪران
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی
به روایت همسر( شهلا غیاثوند )
9⃣ #قسمت_نهم
📖صدای در امد. اقا جون بود. ایوب بلند شد و #سلام کرد. چشم های اقاجون گرد شد😳 امد توی اتاق و به مامان گفت: این چرا هنوز نرفته میدانید ساعت چند است⁉️ از دوازده هم گذشته بود.
📖مامان انگشتش را روی بینیش گذاشت؛ اولا این بنده خدا #جانباز است، دوما اینجا غریب است نه کسی را دارد نه جایی را، کجا نصف شب برود؟ مامان رخت خواب #اقاجون را پهن کرد، پتو و بالش هم برای ایوب گذاشت ایوب انها را گرفت و برد.کنار اقاجون و همانجا #خوابید.
📖سر سجاده نشسته بودم و فکر میکردم، یک هفته گذشته بود و منتظرش بودم. قرار گذاشته بود دوباره بیایند خانه ما🏘 و این بار به سفارش اقاجون با خوانواده اش. توی این هفته باز هم #عمل جراحی دست داشت و بیمارستان بستری🛌 بود.
📖صدای زنگ در امد. همسایه بود. گفت: تلفن☎️ با من کار دارد. ما تلفن نداشتیم و کسی با ما کار داشت. بامنزل اکرم خانم تماس میگرفت. چادرم را سرم کردم و دنبالش رفتم. پشت تلفن #صفورا بود.
📖گفت: شهلا چطوری بگویم انگار که اقای بلندی منصرف شده اند. یخ کردم. بلند و کش دار پرسیدم: چییییییی⁉️😳
🖋 #ادامه_دارد...
📝به قلم⬅️ #زینب_عزیزمحمدی
🌹🍃🌹🍃
@yamahdizahra12
✫⇠ #اینک_شوڪران
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی
به روایت همسر( شهلا غیاثوند )
0⃣1⃣ #قسمت_دهم
📖 مثل اینکه به هم حرف هایی زده اید که......من درست نمیدانم. دهانم باز مانده بود😦 در جلسه رسمی به هم #بله گفته بودیم. انوقت به همین راحتی منصرف شده بود؟مگر به هم چه گفته بودیم⁉️
📖خداحافظی کردم و امدم خانه
نشستم سر سجاده📿 ذهنم شلوغ بود و روی هیچ چیز تمرکز نداشتم. امده بود خانه، شده بود #پسر گمشده مامان انوقت .... مامان پرسید کی بود پای تلفن ک ب هم ریختی؟؟
📖گفتم:صفورا بود گفت #اقای_بلندی منصرف شده است. قیافه ی هاج و واج مامان را که دیدم، همان چیزی که خودم نفهمیده بودم را تکرار کردم "چمیدانم انگار ب خاطر حرف هایمان بوده..."
📖یاد کار صبحم ک می افتم شرمنده میشوم. میدانستم از عملش گذشته و میتواند حرف بزند. با مهناز دختر داییم رفتیم تلفن عمومی📞 شماره بیمارستان را گرفتم و گوشی را دادم دست #مهناز، و گوشم را چسباندم به آن. خودم خجالت میکشیدم حرف بزنم
📖مهناز سلام کرد. پرستار بخش گفت: با کی کار دارید؟؟ مهناز گفت: با اقای بلندی #ایوب_بلندی صبح عمل داشتند. پرستار با طعنه پرسید شمااا؟؟ خشکمان زد😧مهناز توی چشم هایم نگاه کرد شانه ام را بالا انداختم
📖من و من کرد و گفت: از فامیل هایشان هستیم. پرستار رفت. صدای لخ لخ دمپایی امد. بعد ایوب گوشی را برداشت. بله؟؟! گوشی را از دست مهناز گرفتم و گذاشتم سر جایش😰 رنگ هر دویمان پریده بود و قلبمان تند تند💗 میزد.
🖋 #ادامه_دارد...
📝به قلم⬅️ #زینب_عزیزمحمدی
🌹🍃🌹🍃
@yamahdizahra12
❣﷽❣
📚 #رمان
#اینک_شوڪران
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی
به روایت همسر( شهلا غیاثوند )
1⃣1⃣ #قسمت_یازدهم
📖صدای کلید انداختن به در امد. اقا جون بود، به مامان سلام کرد و گفت طلا حاضر شو به وقت #ملاقات اقا ایوب برسیم. اقاجون هیچ وقت مامان را به اسم اصلیش ک ربابه بود صدا نمیکرد
همیشه میگفت #طلا.
📖خیلی برایم سنگین بود. من ایوب را پسندیده بودم❤️ و او نه. آن هم بعد از ان حرف و حدیث ها. قبل از اینکه اقاجون وارد اتاق شود چادر را کشیدم روی سرم و قامت بستم. مامان گفت:
تیمورخان انگار برای پسره مشکلی پیش امده و منصرف شده⭕️ ایرادی هم گرفته که نمیدانم چیست
📖وسط نماز لبم را گزیدم. اقاجون امد توی اتاق و دست انداخت دور گردنم بلند گفت: من میدانم این پسر برمیگردد😉 اما من دیگر به او #دختر نمیدهم ❌ میخواهد عسلم را بگیرد قیافه ام می اید.
🖋 #ادامه_دارد...
📝به قلم⬅️ #زینب_عزیزمحمدی
🌹🍃🌹🍃
@yamahdizahra12 🌱
✫⇠ #اینک_شوڪران
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب بلندی
به روایت همسر( شهلا غیاثوند )
2⃣1⃣ #قسمت_دوازدهم
📖یک هفته از ایوب خبری نشد. تا اینکه باز تلفن اکرم خانم زنگ زد☎️ و با ما کار داشت. گوشی را برداشتم. بفرمایید؟گفت: سلام. ایوب بود چیزی نگفتم🤐
من را به جا نیاوردید؟
محکم گفتم: نخیر
بلندی هستم
_متاسفانه به جانمی اورم
حق دارید ناراحت شده باشید ولی دلیل داشتم
_من نمیدانم درباره چی حرف میزنید ولی ناراحت کردن دیگران #بادلیل هم کار درستی نیست❌
اجازه دهید من یک بار دیگه خدمتتان برسم
_شما فعلا صبر کنید تا ببینم خدا چه میخواهد ... خداحافظ
📖گوشی را محکم گذاشتم از اکرم خانم خداحافظی کردم و برگشتم خانه. از عصبانیت سرخ شده بودم😡 چادرم را پیچیدم دورم و چمباتمه زدم کنار دیوار. اکرم خانم باز امد جلوی در و صدا زد:
#شهلاخانم تلفن. تعجب کردم با ما کار دارند؟؟ گفت: بله همان اقاست.
🖋 #ادامه_دارد...
📝به قلم⬅️ #زینب_عزیزمحمدی
🌹🍃🌹🍃
@yamahdizahra12
17.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️ قسمت هفتم طنز ماجراهای سیدکاظم و امیرحسین رسید
❌ تو این قسمت امیرحسین خون مالیده به پلاک و بدنه ماشین میگه بیمه بدنه میشه😐😐
آخه این خرافات چیه ببینیم باهم عاقبتشون رو😁😁
@yamahdizahra12 🌱
⭐️ مجموعه #طلیعه_فتح
👈 شیفته سکوت استاد؛
آتشفشان خاموش خمینی
🔻 هنگامی که در مشهد بودم، نام آقای خمینی را شنیدم. پس از آنکه در سال ۱۳۳۷ به قم رفتم، در دروس اصول فقه ایشان شرکت کردم و تا در قم بودم، ادامه دادم.
🔹️ ایشان استادی جدّی بود با لباسی مرتّب و فوقالعاده تمیز. سربهزیر وارد جلسهی درس میشد، به هیچیک از طلاب نگاه نمیکرد، درس خود را با جدّیّت میداد، به پرسشها و بحثهای طلاب با دقت و توجّه تمام پاسخ میگفت، و بدون آنکه توجّهی به ایجاد ارتباط با طلاب داشته باشد، باز به همان شکل بیرون میرفت. اما محبوبیّت بسیاری داشت.
🔹️ اکنون که میاندیشم، از سکوتی که این مرد پیش از اعلام نهضت خود داشت، خیلی متعجّب میشوم. اعلامیّههایی که پس از آغاز نهضت صادر کرد، نشان میدهد که ایشان همچون آتشفشان خاموشی بوده که یکباره فوران کرده است. همواره گفتهام: ریاضت سکوت ایشان، یکی از بزرگترین ریاضتها بوده است. او مصداق کامل انسان مومن بود.
📖خاطرات خودگفته کتاب خون دلی که لعل شد
•─────•❁•─────•
@yamahdizahra12
•─────•❁•─────•
🏵🎗🏵🎗🏵🎗🏵
💎درزمان غیبت كبری به كسی #منتظر گفته میشود وكسی میتواند زندگی كند كه منتظر باشد
⇜ #منتظر_شهادت
⇜منتظر ظهورامام زمان (عج)♥️
💎خداوند امروز از ما همت، اراده و #شهادتطلبی میخواهد👌
#شهید_مهدی_زین_الدین
🌹🍃🌹🍃
@yamahdizahra12
شما باختید
همون کسایی که حاج قاسم رو شهید کردن همون کسایی که کشور رو ظالمانه تحریم کردن و زندگی مردم را سخت کردن به تو جایزه دادن و این یعنی دشمن این خاک از تو راضیه این جایزه سند باخت توست آقای شروین شما اگه چیزیم بردید آبروی وطن بوده
یادت باشه ظالم هیچوقت به مظلوم جایزه نمیده
✍الف _ دال
@yamahdizahra12
48.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❤️ اگر خسته جانی ...
آنچه خواهید دید :
راهکاری مؤثر و استثنایی برای از بین بردن کامل همهٔ حس های بد
@yamahdizahra12
🗣
❤️🗣
🗣❤️🗣
5.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 ما در برابر خودمان ایستادیم!
گفتوگوهای صریح و صمیمی با برخی از بازداشتشدگان حوادث اخیر کشور.
•─────•❁•─────•
@yamahdizahra12
•─────•❁•─────•