eitaa logo
°| مَهــــدی زهرا |°
62 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
3.6هزار ویدیو
51 فایل
"ࡅ߲ࡄܩܢ‌ܝ‌ࡅߺߺ࡛ߺࡉ‌ܩܣܥ‌ܨ‌‌ღ #انقلاب_نوجوانی✌🏻🌱 https://abzarek.ir/service-p/msg/1933739 ناشناسمون ↜ @arjmandnia18
مشاهده در ایتا
دانلود
امیدوارم ازخوندن رمان لذت برده باشید💐
❤️قسمت صد و هشت❤️ . یک سینی حلوا درست کرده بودم تا محمد حسین شب جمعه ای ببرد مسجد، یادش رفت. صبح سینی را دادم به محمد حسن و گفتم بین همسایه ها بگرداند. وقتی برگشت حلوا ها نصف هم نشده بود. یک نگاهش به حلوا بود و یک نگاهش به من _ مامان می گذاری همه اش را خودم بخورم؟ + نه مادر جان، این ها برای بابا است که چهار تا نماز خوان بخورند و فاتحه اش را بفرستند. شانه اش را بالا انداخت: _ "خب مگر من چه ام است؟ خودم می خورم، خودم هم فاتحه اش را می خوانم." چهار زانو نشست وسط اتاق و همه حلوا ها را خورد. سینی خالی را آورد توی آشپزخانه: "مامان فاتحه خیلی کم است. میروم برای بابا نماز بخوانم. شب ایوب توی خواب سیب آبداری را گاز می زد و می خندید. فاتحه و نمازهای محمد حسن به او رسیده بود . قسمت اخر❤️ . از تهران تا تبریز خیلی راه است. برای این که دلمان گرفت و هوایش را کردیم برویم سر مزارش سالی چند بار می رویم تبریز و همه روز را توی می مانیم. بچه ها جلوتر از من می روند، ولی من هر بار دست و پایم می لرزد. اول سر مزار حسن می نشینم تا کمی آرام شوم. اما باز دلم شور می زند. انگار باز ایوب آمده باشد خواستگاریم و بخواهیم احتیاط کنیم که نکند چشم توی چشم هم شویم. فکر می کنم چه جوری نگاهش کنم ؟ چه بگویم؟ از کجا شروع کنم؟ ایوبم....... . التماس دعا بامــــاهمـــراه باشــید🌹━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ |♡@yamahdizahra12 ♡| ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
🔻 شناخت و حل مشکلات ازمونی ! خیلی از شاگردایی که به ما مراجعه میکنن مدت هاسسسست مشکلاتی دارن که وقتی بهشون میگم چیکار کردین تاحالا برای رفع این مشکل میگن نمیدونم! یا اصلا گاهی خود مشکل رو هم نمیدونناااا! مثلا یه سری بچه ها واقعا نمیدونن زمانشون سر ازمون کجا میره و چطوررررر دارن وقت کم میارن و علت زمان کم اوردن کجاست تو چ سوالایی و تو چ درسایی قدم اول اینکه ما بخوایم مشکل شمارو حل کنیم اینه که بدونیم دقیقا زمانتون چطور هدر میره یا اصلا برای اینکه زمانتون رو مدیریت کنین لازمه بدونیم تله های وقت و مشکل شما با زمان دقیقا چیه خواهشی که ازتون دارم اینه که! هر ازمون حداقل مثل ازمون های قبل چشم بسته سر ازمون نرین! در حین ازمون و حداقل بعد ازمون ؛ ثبت کنین یا دقت کنین که روی هر درس چقدر موندین ، چقدررر اضافه تر موندین ، کدوم درسا زودتر دیرتر یا ... تموم میشن کدوم تیپ سوالا وقت گیر ترن ایا تو سوالات خاصی گیر میکنین یا ن سوراخ اصلی هدر دهنده زمانتون رو پیدا کنین اگه ندونین مشکل دقیقا کجاست ن مشاور میتونه کمکی به شما بکنم نه هیچکس دیگه!! حکایت بیماری میشین که رفت پیش دکتر و گفت اگه تخفیف میدی بگم کجام درد میکنه وگرنه خودت بگرد پیداش کن! 🔻 اگه درصت بالا نمیاد شاید تحلیل و نگاه کاربردی نداری! بعد از هر ازمون غیر از اینکه غلط هاتو تحلیل میکنی و نکته نویسی میکنی باید نگاهت دنبال این باشه که علت اشتباه یا نزدن چیه و چطور دفعه بعد که با این سوالات مواجه شدم حتما بزنم این سوال رو طرح این سوالات برای خودت میتونه شمارو در ایم مسیر یاری کنه چرا نزدم یا چرا اشتباه زدم؟؟ اگه علتش فراموشی باشه چیو مرور کنم؟؟ چطور مرور کنم؟ که دفعه بعد این مبحث یادم نره از کجا مرور کنم؟؟ که نقایص مرور دفعه قبل رو نداشته باشه چرا مرور های تا الانم جواب نمیداده؟؟ اگه نکته هارو بلدی و راه حل ها به ذهنت نمیرسن چیکار کنم ک ذهنم فعال تر بشه؟ معلم بگیرم؟؟ تست بزنم؟؟ از چه منبعی تست بزنم؟؟ چطور تست بزنم؟ سرعتی یا قدرتی یا؟؟ تست هام سطحش سخت باشه یا اسون؟ کدوم حلقه تو فرایند درس خوندنم گمشدس؟ چطور دوستام میخونن که من نمیخونم؟؟ روی رفتار قبا و دوستان درسخونتون دقت کنین و یا باهم درس بخونین تا بفهمی راهکار های اونا چیه اگه وقت کم میارم چیکار کنم که تو این قسمت سریع بشم؟ ایا محاسباتم خوبه؟ اگه ک ن باید چیکار کنم؟ ایا سر ازمون به اندازه کافی انرژی میزارم؟؟ ایا ازمون برای من اینقدر اهمیت داره که باعث بشه استرس بگیرم و سریعتر حل کنم؟؟ اگه نداره راهکارش چیه؟ ایا با تست بیشتر سریعتر میشم؟؟ ایا اینقدر مرور کردم که سریع به ذهنم برسه جواب ها؟؟ ایا شرایط جسمی سر ازمونم مناسب بوده؟ و .... پس هر دفعه که ازمون دادین به غلط هاتون و دلایلش اینجوری فکر کنین و برنامه بریزین براش و برین سراغ رفع این مشکلتون برین سراغ یاد گرفتن این موضوع اگه خیالت راحت شد که مشکلای ازمون قبلیو (چ ازمون کانون چ موج ازمون هایی ک میزنید) حل کردی و دوباره تکرار نمیشن بعد برو ازمون بعدی رو بزن اگه هردفعه بعد هر ازمون فقط تند تند جوابهارو بررسی میکنی و بعد نمیری تا ریشه یابی کنی و از ریشه مشکلتو حل کنی ؛ اصلا انتظار رشد درصد نداشته باش رشد درصد برای ادمای دغدغه مند و با فکر و با استراتژیه که از هر مشکلشون درس میگیرن و از هر اشتباه تجربه میسازن و قوی میشن و دوباره به مسابقه برمیگردن! همینکه صرفا مدام الکی مسابقه بدیم درصدی به ما اضافه نمیکنه! و سود شما از ازمون ها و موج ازمون ها اشتباهاتیه که میکنین و بعد برای حلشون و عدم تکرارشون تو کنکور برنامه میریزین سود شما توی رفع اون مشکلاتیه که سر ازمون ها باهاش مواجه میشین ، ثبت میکنین و برای حلشون تلاش میکنین پس کسی صرفا با کشتی گرفتن و مسابقه دادن کشتی گیر نشده! بعد از هر دور مسابقه باید رفت و خود سازی کرد و از اشتباهات اون مسابقه درس گرفت و برنامه ریخت که چطور دیگه این اشتباهات تکرار نشن دکترباغبانی👨🏻‍⚕️ ❰᪥@yamahdizahra12 ᪥❱
💛💛💛💛💛 💛💛💛💛 💛💛💛 💛💛 💛 صدای « این گل پرپر از کجا آمده » نزدیک تر می شد ... سعی کردم احساساتم را کنترل کنم . می خواستم واقعا آن اشکی که داخل قبر میریزم ، اشک بر روضه امام حسین علیه السلام باشد نه اشک از دست دادن محمدحسین! هرچه روضه به ذهنم می رسید ، می خواندم و گریه می کردم .. دست و پاهایم کرخت شده بود و نمی توانستم تکان بخورم 😣 یاد روز خواستگاری افتادم که پاهایم خواب رفته بود و به من می گفت : « شما زودتر برو بیرون! » نگاهی به قبر انداختم ، باید میرفتم . فقط صداهای درهم و برهمی می شنیدم که از من می خواستند بروم بالا اما نمی توانستم .. تازه داشت گرم میشد ، دایی ام آمد و به زور من را برد بیرون!😭 مو به مو همه وصیت هایش را انجام داده بودم .. درست مثل همان بازی ها. سخت بود در آن همه شلوغی و گریه زاری با کسی صحبت کنم .. اقایی رفت پایین قبر .. در تابوت را باز کردند . وداع برایم سخت بود ، ولی دل کندن سخت تر😭😭 چشم هایش کامل بسته نمیشد .‌ می بستند ، دوباره باز می شد! وقتی بدن را فرستادند در سراشیبی قبر ، پاهایم بی حس شد😭 کنار قبر زانو زدم ، همه جانم را آوردم در دهانم که به آن آقا حالی کنم که با او کار دارم ... از داخل کیفم لباس مشکی اش را بیرون آوردم ، همان که محرم ها می پوشید . چفیه مشکی هم بود . صدایم می لرزید ، به آن آقا گفتم : « این لباس و این چفیه رو قشنگ بکشید روی بدنش! » خدا خیرش بدهد ، در آن قیامت ، با وسواس پیراهن را کشید روی تنش وچفیه را انداخت دور گردنش... فقط مانده بود یک کار دیگر .. به آن آقا گفتم : « شهید می خواست براش سينه بزنم . شما میتونید ؟ » بغضش ترکید . دست و پایش را گم کرده بود ، نمی توانست حرف بزند . چند دفعه زد روی سینه اش ... بهش گفتم : « نوحه هم بخونید!» برگشت نگاهم کرد ، صورتش خیس خیس بود .. نمیدانم اشک بود یا آب باران . پرسید : « چی بخونم؟! » گفتم : « هرچی به زبونتون اومد!» گفت : « خودت بگو!» نفسم بالا نمی آمد . انگار یکی دست انداخته بود و گلویم را فشار میداد😣 خیلی زور زدم تا نفس عمیق بکشم ، گفتم : « از حرم تا قتلگه زینب صدامیزد حسین / دست و پا میزد حسین زينب صدا میزد حسین!» سینه میزد برای محمد حسین و شانه هایش تکان می خورد . برگشت . با اشاره به من فهماند که: « همه را انجام دادم ! » خیالم راحت شد که پیش پای ارباب ، تازه سینه زده بود .. . . 🌱 @yamahdizahra12 🌱
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * (آخر) از بیمارستان خارج شدیم وقتی به راه رفتن آقا مرتضی دقت میکردم فهمیدم که سختی به خودش می دهد که دردش را از من پنهان کند. سوار ماشین شدیم و به سمت خودش بودم هر لحظه که متوجه نگاه های من میشد با یک لبخند جواب میداد. رسیدیم بی‌وقفه به سمت روستای مان شتافتیم‌ . اولین روستایی که در راه ما بود خیرآباد نام داشت که در عزا دگاه آقای ستوده بود در یکی از پارکینگ های کنار جاده نزدیکی هما روستا آقای ستوده ترمز گرد و با نگاهی به صندلی پشت سرش که ما بودیم گفت: آقا مرتضی فکر کردی که اگه با این لباس بیمارستان بخوای به خونه بری چه میشه بنده خدا زمانی که تو را با آنچه را ببینند حتما سکته می کنن!خانم شما لباس همراهتون دارین!!؟ پیشرفت را کرده بودم سر لباس کت و شلوار دامادی را از سایت درآوردن و با آقای ستوده دادم کمک کرد که لباسش را عوض کند و بعد حرکت کردیم به سمت روستای خودمان. نزدیکی‌های روستا برای اینکه خیلی کس متوجه مجموعه نشود دستش را که دور گردنش خود باز کرد از کوچه های خاکی روستا رد شدیم .پدر مرتضی در را باز کرد.نگاهش که به ما افتاد لبخند تلخی زد. _پسرم باز مجروح شدی؟! _شما از کجا میدونید؟! _چند شب پیش خواب دیدم! آقای ستوده لبخند زد:« آقا مرتضی مجنون شده ام می خواست پرتقال پوست بگیره دستش را بریده..» داخل شدیم هیچکی حال و هوای خوش نداشت مادرش که واویلا... _مادر چرا توی طاقچه عکس برادر مرتضی هست ولی عکس خود مرتضی نیست ؟! _چکار کنیم مادر .هرچی اصرار می کنیم که یک عکس بده زیر بار نمیره. _نگران نباشید .انشالله عکسش را بالای درب منزل می زنید. با این حرف مادرش خیلی ناراحت شد و چهره درهم کشید. _خدا کنه اگر انسان می‌ره با شهادت در راه حق بره.شهادت حق مرتضی است. چند دقیقه بعد آقای ستوده خداحافظی کرد و رفت.از آن لحظه به بعد در خانه ما مدام پذیرایی از اقوام و دوستان بود .او مهمانداری می کرد و شبها از فرط درد خواب نداشت و همین جور شبها و روزهای دردناک در پی هم می گذشت. یک روز آقای ستوده و الوانی آمدند مرتضی را برای باز کردن گچ دست و معاینه به شیراز ببرند .در راه برگشت از شیراز حال آقا مرتضی به هم میخورد و به سختی به خانه می آیند.چند دقیقه ای پس از استراحت رو به من کرد . _مقداری آب گرم بیارید می‌خوام دستام رو بشورم. صدایش کردم .آمد کنار حوض.پیراهنش را در آورد با دیدن سینه و پشتش پلم لرزید .دنیا دور سرم چرخید ..آن همه زخم و جراحت .آن همه خون و چرک لخته..جیغ کشیدم : _اینا چیه آقا مرتضی؟! _نگران نباش ..اینا ترکشه از آن روز به بعد بر آفتاب می نشست با سوزن زیر پوستش میزد .سر سوزن به ترکش میخورد اهرمش می کرد بالا .بعدش آنجای پوست را که به شده بود میان دو انگشت می فشرد .تکه سربی با خون و چرک بیرون میزد ... ♥️شادی روح شهید مرتضی جاویدی صلوات @yamahdizahra12 •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
❣﷽❣ 📚 ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 3⃣6⃣ 📖از ایوب هر کاری بر می اید. هر وقت از او میخواهم هست. حضورش👤 فضای خانه را پر میکند. مادرش امده بود خانه ما و چند روزی مانده بود. برای برگشتنش پول💰 نداشت، توی اتاق ایوب سرم را بالا گرفتم _ابرویم را حفظ کن، هیچ در خانه ندارم✘ دوستم امد جلوی در اتاق + بیا این اتاق، یک چیزی پیدا کردم 📖امده بود کمکم تا ها را جمع کنیم. شش ماهی بود که بخاری را تکان نداده بودیم. زیر فرش یک دسته اسکناس💷 پیدا کرده بود. ابرویم را حفظ کرد. 📖توی امتحانهای کمکش کرد. برای خواستگارهایی که هدی از همان نوجوانیش داشت به خوابم میامد و راهنمایی میکرد👌 حتی حواسش به هم بود. 📖یک سینی حلوا درست کرده بودم تا محمدحسین شب جمعه ای ببرد مسجد🕌 یادش رفت. صبح سینی را دادم به محمدحسن و گفتم بین ها بگرداند. وقتی برگشت حلوا ها نصف هم نشده بود. یک نگاهش به حلوا بود و یک نگاهش به من👀 📖-مامان میگذاری همه اش را بخورم؟ +نه مادر جان، این ها برای است که چهار تا نماز خوان بخورند و فاتحه اش را بفرستند شانه اش را بالا انداخت _خب مگر من چه ام است⁉️ خودم میخورم، خودم هم اش را میخوانم 📖چهار زانو نشست وسط اتاق و همه ها را خورد. سینی خالی را اورد توی اشپز خانه _مامان فاتحه خیلی کم است. میروم برای بابا بخوانم. شب ایوب توی خواب، سیب ابداری🍎 را گاز میزد و میخندید؛ فاتحه و نماز های محمدحسن به او رسیده بود😍 📖از تهران تا تبریز خیلی راه است. اما وقتی دلمان گرفت💔 و هوایش را کردیم می رویم سر . سالی چند بار میرویم تبریز و همه روز را توی وادی رحمت میمانیم. بچه ها جلوتر از من میروند. اول سر مزار میروم تا کمی ارام شوم اما باز دلم شور میزند 📖چه بگویم؟ از کجا شروع کنم⁉️ ......... 🖋 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃 @yamahdizahra12