eitaa logo
°| مَهــــدی زهرا |°
62 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
3.6هزار ویدیو
51 فایل
"ࡅ߲ࡄܩܢ‌ܝ‌ࡅߺߺ࡛ߺࡉ‌ܩܣܥ‌ܨ‌‌ღ #انقلاب_نوجوانی✌🏻🌱 https://abzarek.ir/service-p/msg/1933739 ناشناسمون ↜ @arjmandnia18
مشاهده در ایتا
دانلود
🔑 یا فتّاح یا حیدر افتح الباب للسائل الغریب سائل هر آنکه باشد او را شما مجیبی در کوی نیکنامی ما را گذر ندادند مسکن‌دهندمان‌گر، مولی کنی عتیبی  از هرطرف‌که‌رفتم جز‌وحشتم نیفزود یا‌من طریقُ‌وصلِه‌أخفی من الدَّبیب یا قائد الغیاری غیرت نما و مگذار بر سالک فتاده شیطان زند نهیبی هرلحظه سکون را در حسرتیم وقتی هرنیم گام ما را پاسخ دهی جریبی یا مظهرالعجائب انموذج الغرائب تسهیل کن مسالک یا مغنی‌اللبیب از افتتاح چشمت‌بی‌بهره کی‌شوم‌من وقتی به هر نگاهی بر عالمی طبیبی هر خندهٔ لب تو جام می است ما را از خنده‌ات عطا‌کن بر‌جان ما نصیبی دلبر‌که در کف‌او مومَست سنگ خارا ای‌کاش‌در‌‌کف آرَد قلب‌چو من‌معیبی 📝 شاعر : شیخ مهدی ابراهیمی •─────•❁•─────• @yamahdizahra12 •─────•❁•─────•
21.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 این دفعه خدا میخواد یا دلیل المتحیرین رو ثابت کنه! 📻 برشی از سخنرانی‌ حاج حسین یکتا در جمع معتکفین دانشگاه تهران در مسجد کوی دانشگاه و مسجد دانشگاه تهران، همزمان با شب رحلت حضرت زینب(س) •─────•❁•─────• @yamahdizahra12 •─────•❁•─────•
زندگینامه احمد محمد مشلب تاریخ تولد: 1374/06/09 محل تولد: لبنان - نبطیه تاریخ شهادت: 1394/12/10 محل شهادت: تل حمام(حلب)طول مدت حیات: 20 سال مزار شهید: گلزارشهدای نبطیه-لبنان احمد محمد مشلب از اهالی شهر نبطیه لبنان و متولد 31آگوست 1995 میلای(9 شهریور ماه سال 1374) بود. از همان کودکی با عشق به اهل بیت(ع) در خانواده اش تربیت شد، نفس کشید و بزرگ شد. احمد محمد مشلب، شهید 20 ساله حزب الله لبنان که به خاطر شیک پوشی به القاب مختلفی مشهور و معروف بود، اما خودش دوست داشت به او غریب طوس بگویند چرا که به امام رضا(ع) علاقه فراوان داشت.  مدر ک دیپلمش را در هنرستان امجاد گرفت و به دانشگاه راه یافت.  درست در روزهایی که عده ای کج فهم تلاش می کردند تا مغرضانه دفاع از حرم عقیله بنی هاشم را به پول پیوند بزنند، احمد با آن لبخند زیبایش از راه رسید. همان روزهایی که می گفتند این جوان ها به خاطر 500 دلار یا به خاطر بیکاری و تنگدستی به سوریه می روند. همان موقع بود که احمد آمد. جوانی که نفر هفتم لبنان در رشته تکنولوژی بود و چیزی از مال دنیا کم نداشت؛ کرامت و غیرت شهید مشلب بود که او را به سوریه کشاند ...  او در تل حمام روستایی در جنوب حلب در تاریخ 29 فوریه 2016 میلادی (10 اسفند ماه سال 1394) به شهادت رسید و در محل شهدای شهر نبطیه آرام گرفت.  جوانی که در بخشی از وصیت نامه اش این طور نوشته: «خدا تو را کمک کند ای امام زمان! ما انتظار او را نمی کشیم؛ او انتظار ما را می کشد و وقتی خودمان را درست کنیم و اصلاح کنیم بعد ساعاتی ظهور می کند.» ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @yamahdizahra12 🌱
❣﷽❣ 📚 ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 9⃣ 📖صدای در امد. اقا جون بود. ایوب بلند شد و کرد. چشم های اقاجون گرد شد😳 امد توی اتاق و به مامان گفت: این چرا هنوز نرفته میدانید ساعت چند است⁉️ از دوازده هم گذشته بود. 📖مامان انگشتش را روی بینیش گذاشت؛ اولا این بنده خدا است، دوما اینجا غریب است نه کسی را دارد نه جایی را، کجا نصف شب برود؟ مامان رخت خواب را پهن کرد، پتو و بالش هم برای ایوب گذاشت ایوب انها را گرفت و برد.کنار اقاجون و همانجا . 📖سر سجاده نشسته بودم و فکر میکردم، یک هفته گذشته بود و منتظرش بودم. قرار گذاشته بود دوباره بیایند خانه ما🏘 و این بار به سفارش اقاجون با خوانواده اش. توی این هفته باز هم جراحی دست داشت و بیمارستان بستری🛌 بود. 📖صدای زنگ در امد. همسایه بود. گفت: تلفن☎️ با من کار دارد. ما تلفن نداشتیم و کسی با ما کار داشت. بامنزل اکرم خانم تماس میگرفت. چادرم را سرم کردم و دنبالش رفتم. پشت تلفن بود. 📖گفت: شهلا چطوری بگویم انگار که اقای بلندی منصرف شده اند. یخ کردم. بلند و کش دار پرسیدم: چییییییی⁉️😳 🖋 ... 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃 @yamahdizahra12
✫⇠ ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 0⃣1⃣ 📖 مثل اینکه به هم حرف هایی زده اید که......من درست نمیدانم. دهانم باز مانده بود😦 در جلسه رسمی به هم گفته بودیم. انوقت به همین راحتی منصرف شده بود؟مگر به هم چه گفته بودیم⁉️ 📖خداحافظی کردم و امدم خانه نشستم سر سجاده📿 ذهنم شلوغ بود و روی هیچ چیز تمرکز نداشتم. امده بود خانه، شده بود گمشده مامان انوقت .... مامان پرسید کی بود پای تلفن ک ب هم ریختی؟؟ 📖گفتم:صفورا بود گفت منصرف شده است. قیافه ی هاج و واج مامان را که دیدم، همان چیزی که خودم نفهمیده بودم را تکرار کردم "چمیدانم انگار ب خاطر حرف هایمان بوده..." 📖یاد کار صبحم ک می افتم شرمنده میشوم. میدانستم از عملش گذشته و میتواند حرف بزند. با مهناز دختر داییم رفتیم تلفن عمومی📞 شماره بیمارستان را گرفتم و گوشی را دادم دست ، و گوشم را چسباندم به آن. خودم خجالت میکشیدم حرف بزنم 📖مهناز سلام کرد. پرستار بخش گفت: با کی کار دارید؟؟ مهناز گفت: با اقای بلندی صبح عمل داشتند. پرستار با طعنه پرسید شمااا؟؟ خشکمان زد😧مهناز توی چشم هایم نگاه کرد شانه ام را بالا انداختم 📖من و من کرد و گفت: از فامیل هایشان هستیم. پرستار رفت. صدای لخ لخ دمپایی امد. بعد ایوب گوشی را برداشت. بله؟؟! گوشی را از دست مهناز گرفتم و گذاشتم سر جایش😰 رنگ هر دویمان پریده بود و قلبمان تند تند💗 میزد. 🖋 ... 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃 @yamahdizahra12
❣﷽❣ 📚 ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 1⃣1⃣ 📖صدای کلید انداختن به در امد. اقا جون بود، به مامان سلام کرد و گفت طلا حاضر شو به وقت اقا ایوب برسیم. اقاجون هیچ وقت مامان را به اسم اصلیش ک ربابه بود صدا نمیکرد همیشه میگفت . 📖خیلی برایم سنگین بود. من ایوب را پسندیده بودم❤️ و او نه. آن هم بعد از ان حرف و حدیث ها. قبل از اینکه اقاجون وارد اتاق شود چادر را کشیدم روی سرم و قامت بستم. مامان گفت: تیمورخان انگار برای پسره مشکلی پیش امده و منصرف شده⭕️ ایرادی هم گرفته که نمیدانم چیست 📖وسط نماز لبم را گزیدم. اقاجون امد توی اتاق و دست انداخت دور گردنم بلند گفت: من میدانم این پسر برمیگردد😉 اما من دیگر به او نمیدهم ❌ میخواهد عسلم را بگیرد قیافه ام می اید. 🖋 ... 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃 @yamahdizahra12 🌱
✫⇠ ✫⇠ بلندی به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 2⃣1⃣ 📖یک هفته از ایوب خبری نشد. تا اینکه باز تلفن اکرم خانم زنگ زد☎️ و با ما کار داشت. گوشی را برداشتم. بفرمایید؟گفت: سلام. ایوب بود چیزی نگفتم🤐 من را به جا نیاوردید؟ محکم گفتم: نخیر بلندی هستم _متاسفانه به جانمی اورم حق دارید ناراحت شده باشید ولی دلیل داشتم _من نمیدانم درباره چی حرف میزنید ولی ناراحت کردن دیگران هم کار درستی نیست❌ اجازه دهید من یک بار دیگه خدمتتان برسم _شما فعلا صبر کنید تا ببینم خدا چه میخواهد ... خداحافظ 📖گوشی را محکم گذاشتم از اکرم خانم خداحافظی کردم و برگشتم خانه. از عصبانیت سرخ شده بودم😡 چادرم را پیچیدم دورم و چمباتمه زدم کنار دیوار. اکرم خانم باز امد جلوی در و صدا زد: تلفن. تعجب کردم با ما کار دارند؟؟ گفت: بله همان اقاست. 🖋 ... 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃 @yamahdizahra12
17.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️ قسمت هفتم طنز ماجراهای سیدکاظم و امیرحسین رسید ❌ تو این قسمت امیرحسین خون مالیده به پلاک و بدنه ماشین میگه بیمه بدنه میشه😐😐 آخه این خرافات چیه ببینیم باهم عاقبتشون رو😁😁 @yamahdizahra12 🌱
شبتون مهدوی
⭐️ مجموعه 👈 شیفته سکوت استاد؛ آتشفشان خاموش خمینی 🔻 هنگامی که در مشهد بودم، نام آقای خمینی را شنیدم. پس از آنکه در سال ۱۳۳۷ به قم رفتم، در دروس اصول فقه ایشان شرکت کردم و تا در قم بودم، ادامه دادم. 🔹️ ایشان استادی جدّی بود با لباسی مرتّب و فوق‌العاده تمیز. سربه‌زیر وارد جلسه‌ی درس میشد، به هیچیک از طلاب نگاه نمیکرد، درس خود را با جدّیّت میداد، به پرسشها و بحثهای طلاب با دقت و توجّه تمام پاسخ میگفت، و بدون آنکه توجّهی به ایجاد ارتباط با طلاب داشته باشد، باز به همان شکل بیرون میرفت. اما محبوبیّت بسیاری داشت. 🔹️ اکنون که می‌اندیشم، از سکوتی که این مرد پیش از اعلام نهضت خود داشت، خیلی متعجّب میشوم. اعلامیّه‌هایی که پس از آغاز نهضت صادر کرد، نشان میدهد که ایشان همچون آتشفشان خاموشی بوده که یکباره فوران کرده است. همواره گفته‌ام: ریاضت سکوت ایشان، یکی از بزرگترین ریاضتها بوده است. او مصداق کامل انسان مومن بود. 📖خاطرات خودگفته کتاب خون دلی که لعل شد •─────•❁•─────• @yamahdizahra12 •─────•❁•─────•