#دختر_شینا
قسمت :شصت و یکم
#فصل_سیزدهم
پرسید: «آبگرم کن روشن است؟!» بلند شدم و گفتم: «این وقت شب؟!»
گفت: «خیلی خاکی و کثیفم. یک ماه می شود حمام نکرده ام.»
رفتم آشپزخانه، آبگرم کن را روشن کردم. دنبالم آمد و شروع کرد به تعریف کردن که عراقی ها وارد خرمشهر شده اند. خرمشهر سقوط کرده. خیلی شهید داده ایم. آبادان در محاصره عراقی هاست و هر روز زیر توپ و خمپاره است. از بی لیاقتی بنی صدر گفت و نداشتن اسلحه و مهمات.
پرسیدم: «شام خورده ای؟!»
گفت: «نه، ولی اشتها ندارم.»
کمی از غذای ظهر مانده بود. برایش گرم کردم. سفره را انداختم. یک پیاله ماست و ترشی و یک بشقاب سبزی که عصر صاحب خانه آورده بود، گذاشتم توی سفره و غذایش را کشیدم. کمی اشکنه بود. یکی دو قاشق که خورد، چشم هایش قرمز شد. گفتم: «داغ است؟!»
با سر اشاره کرد که نه، و دست از غذا کشید. قاشق را توی کاسه گذاشت و زد زیر گریه. با نگرانی پرسیدم: «چی شده؟! اتفاقی افتاده؟!»
باورم نمی شد صمد این طور گریه کند. صورتش را گرفته بود توی دست هایش و هق هق گریه می کرد.
گفتم: «نصف جان شدم. بگو چی شده؟!»
گفت: «چطور این غذا از گلویم پایین برود. بچه ها توی مرز گرسنه اند. زیر آتش توپ و تانکِ این بعثی های از خدا بی خبر گیر کرده اند. حتی اسلحه برای جنگیدن ندارند. نه چیزی برای خوردن، نه جایی برای خوابیدن. بد وضعی دارند طفلی ها.»
دستش را گرفتم و کشیدمش جلو. گفتم: «خودت می گویی جنگ است دیگر. چاره ای نیست. با گریه کردن تو و غذا نخوردنت آن ها سیر می شوند یا کار درست می شود؟! بیا جلو غذایت را بخور.» خیلی که اصرار کردم، دوباره دست به غذا برد. سعی می کردم چیزهایی برایش تعریف کنم تا حواسش از جنگ و منطقه پرت شود. از شیرین کاری های خدیجه می گفتم. از دندان درآوردن معصومه. از اتفاق هایی که این چند وقت برای ما افتاده بود. کم کم اشتهایش سر جایش آمد. هر چه بود خورد. از ترشی و ماست گرفته تا همان اشکنه و نان و سبزی توی سفره.
به خنده گفتم: «واقعاً که از جنگ برگشته ای.»
از ته دل خندید. گفت: «اگر بگویم یک ماه است غذای درست و حسابی نخورده ام باورت می شود؟! به جان خودت این چند روز آخر را فقط با یک تکه نان و چند تا بیسکویت سَر کردم.» خم شدم سفره را جمع کنم، پیشانی ام را بوسید. سرم را پایین انداختم.
ادامه دارد...✒️
📚 @yar133 📚
#دختر_شینا
قسمت : شصت و دوم
#فصل_سیزدهم
گفت: «خیلی خوشمزه بود. دست و پنجه ات درد نکند.»
خندیدم و گفتم: «نوش جانت. خیلی هم تعریفی نبود. تو خیلی گرسنه بودی.»
وقتی بلند شد به حمام برود، تازه درست و حسابی دیدمش. خیلی لاغر شده بود. از پشت خمیده به نظر می آمد؛ با موهایی آشفته و خاکی و شانه هایی افتاده و تکیده. زیر لب گفتم: «خدایا! یعنی این مرد من است. این صمد است. جنگ چه به سرش آورده...»
آرزو کردم: «خدایا! پای جنگ را به خانه هیچ کس باز نکن.»
کمی بعد، صدای شرشر آب حمام و خُرخُر آبی که توی راه آب می رفت، تنها صدایی بود که به گوش می رسید. چراغ آشپزخانه را خاموش کردم. با اینکه نصف شب بود. به نظرم آمد خانه مثل اولش شده؛ روشن و گرم و دل باز. انگار در و دیوار خانه دوباره به رویم می خندید.
#فصل_چهاردهم
فردا صبح، صمد رفت کمی خرید کند. وقتی برگشت، دو سه کیلو گوشت و دو تا مرغ و سبزی و کلی میوه خریده بود.
گفتم: «چقدر گوشت! مهمان داریم؟! چه خبر است؟!»
گفت: «این بار که بروم، اگر زنده بمانم، تا دو سه ماهی برنمی گردم. شاید هم تا عید نیایم. شاید هم تا آخر جنگ.»
گفتم: «اِ... همین طوری می گویی ها! شاید جنگ دو سه سالی طول بکشد.»
گفت: «نه، خدا نکند. به هر جهت، آنجا خیلی بیشتر به من نیاز دارند. اگر به خاطر تو و بچه ها نبود، این چند روز هم نمی آمدم.»
گوشت ها را گذاشتم توی ظرفشویی. شیر آب را باز کردم رویش. دوباره گفتم: «به خدا خیلی گوشت خریدی. بچه ها که غذاخور نیستند. می ماند من یک نفر. خیلی زیاد است.»
رفت توی هال. بچه ها را روی پایش نشاند و شروع کرد با آن ها بازی کردن.
گفتم: «صمد!»
از توی هال گفت: «جان صمد!»
خنده ام گرفت. گفتم: «می شود امروز عصر برویم یک جایی. خیلی دلتنگم. دلم پوسید توی این خانه.»
زود گفت: «می خواهی همین الان جمع کن برویم قایش.»
شیر آب را بستم و گوشت های لخم و صورتی را توی صافی ریختم. گفتم: «نه... قایش نه... تا پایمان برسد آنجا، تو غیبت می زند. می خواهم برویم یک جایی که فقط من و تو و بچه ها باشیم.»
آمد توی آشپزخانه بچه ها را بغل گرفته بود. گفت: «هر چه تو بگویی. کجا برویم؟!»
گفتم: «برویم پارک.»
ادامه دارد...✒️
📚 @yar133 📚
#دختر_شینا
قسمت :شصت و سوم
#فصل_چهاردهم
پرده آشپزخانه را کنار زد و به بیرون نگاه کرد و گفت: «هوا سرد است. مثل اینکه نیمه آبان است ها، خانم! بچه ها سرما می خورند.»
گفتم: «درست است نیمه آبان است؛ اما هوا خوب است. امسال خیلی سرد نشده.»
گفت: «قبول. همین بعدازظهر می رویم. فقط اگر اجازه می دهی، یک تُک پا بروم سپاه و برگردم. کار واجب دارم.»
خندیدم و گفتم: «از کی تا به حال برای سپاه رفتن از من اجازه می گیری؟!»
خندید و گفت: «آخر این چند روز را به خاطر تو مرخصی گرفتم. حق توست. اگر اجازه ندهی، نمی روم.»
گفتم: «برو، فقط زود برگردی ها؛ و گرنه حلال نیست.»
زود خدیجه و معصومه را زمین گذاشت و لباس فرمش را پوشید. بچه ها پشت سرش می رفتند و گریه می کردند. بچه ها را گرفتم. سر پله خم شده بود و داشت بند پوتین هایش را می بست.
پرسیدم: «ناهار چی درست کنم؟!»
بند پوتین هایش را بسته بود و داشت از پله ها پایین می رفت. گفت: «آبگوشت.»
آمدم اول به بچه ها رسیدم. تر و خشکشان کردم.
چیزی دادم خوردند و کمی اسباب بازی ریختم جلویشان و رفتم پی کارم. گوشت ها را خرد کردم. آبگوشت را بار گذاشتم و مشغول پاک کردن سبزی ها شدم.
ساعت دوازده و نیم بود. همه کارهایم را انجام داده بودم. غذا هم آماده بود. بوی آبگوشتِ لیمو عمانی خانه را پر کرده بود. سفره را باز کردم. ماست و ترشی و سبزی را توی سفره چیدم. بچه ها گرسنه بودند. کمی آبگوشت تریت کردم و بهشان دادم. سیر شدند، رفتند گوشه اتاق و سرگرم بازی با اسباب بازی هایشان شدند.
کنار سفره دراز کشیدم و چشم دوختم به در. ساعت نزدیک دو بود و صمد نیامده بود. یک باره با صدای معصومه از خواب پریدم. ساعت سه بعدازظهر بود. کنار سفره خوابم برده بود. بچه ها دعوایشان شده بود و گریه می کردند. کاسه های ترشی و ماست و سبزی ریخته بود وسط سفره. عصبانی شدم؛ اما بچه بودند و عقلشان به این چیزها نمی رسید. سفره را جمع کردم و بردم توی آشپزخانه. بعد بچه ها را بردم دست و صورتشان را شستم. لباس هایشان را که بوی ترشی و ماست گرفته بود، عوض کردم. معصومه را شیر دادم و خواباندم. خدیجه هم کمی غذا خورد و گوشه ای خوابش برد. جایشان را انداختم و پتو رویشان کشیدم و رفتم دنبال کارم. سفره را شستم. برای شام کتلت درست کردم. هوا کم کم تاریک می شد. داشتم با خودم تمرین می کردم که صمد آمد.
ادامه دارد...✒️
📚 @yar133 📚
#دختر_شینا
قسمت :شصت و چهارم
#فصل_چهاردهم
بهش چی بگویم. از دستش عصبی بودم. باید حرف هایم را می زدم.
صدای در که آمد، بچه ها از خواب بیدار شدند و دویدند جلوی راه صمد. هر دویشان را بغل کرد و آمد توی آشپزخانه یک کیسه نایلونی کوچک دستش بود. سلام داد. سرسنگین جوابش را دادم. نایلون را گرفت طرفم و گفت: «این را بگیر دستم خسته شد.»
تند و تند بچه ها را می بوسید و قربان صدقه شان می رفت. مثلاً با او قهر بودم. گفتم: «بگذارش روی کابینت.»
گفت: «نه، نمی شود باید از دستم بگیری.»
با اکراه کیسه نایلون را گرفتم. یک روسری بنفش در آن بود؛ روسری پشمی بزرگی که به تازگی مد شده بود. با بته جقه های درشت. اول به روی خودم نیاوردم؛ اما یک دفعه یاد حرف شینا افتادم. همیشه می گفت: «مردتان هر چیزی برایتان خرید، بگویید دستت درد نکند. چرا زحمت کشیدی حتی اگر از آن بدتان آمد و باب دلتان نبود.» بی اختیار گفتم: «چرا زحمت کشیدی. این ها گران است.»
روسری را روی سرم انداختم. خندید و گفت: «چقدر بهت می آید. چقدر قشنگ شدی.»
پاک یادم رفت توپم از دستش پر بود و قصد داشتم حسابی باهاش دعوا کنم. گفت: «آماده ای برویم؟!»
گفتم: «کجا؟!»
گفت: «پارک دیگر.»
گفتم: «الان! زحمت کشیدی. دارد شب می شود.»
گفت: «قدم! جان من اذیت نکن. اوقات تلخی می شود ها! فردا که بروم، دلت می سوزد.»
دیگر چیزی نگفتم. کتلت ها را توی ظرف درداری ریختم. سبزی و ترشی و سفره و نان و فلاسک هم برداشتم و همه را گذاشتم توی یک زنبیل بزرگ. لباس هایم را پوشیدم و روسری را سرم کردم. جلوی آینه ایستادم و خودم را برانداز کردم. صمد راست می گفت، روسری خیلی بهم می آمد.
گفتم: «دستت درد نکند، چیز خوبی خریدی. گرم و بزرگ است.»
داشت لباس های بچه ها را می پوشاند. گفت: «عمداً این طور بزرگ خریدم. چند وقت دیگر هوا که سرد شد، سر و گوشت را درست و حسابی می گیرد.»
قرار بود دوستش، که دکتر داروساز بود، بیاید دنبالمان. آن ها ماشین داشتند. کمی بعد آمدند. سوار ماشین آن ها شدیم و رفتیم بیرون شهر. ماشین خیلی رفت، تا رسید جلوی در پادگان قهرمان. صمد پیاده شد، رفت توی دژبانی. خانم دکتر معصومه را بغل کرده بود. خیلی پی دلش بالا می رفت.
ادامه دارد...✒️
📚 @yar133 📚
*يک مردی در حال تمیز کردن اتومبیل جديدش بود كودک ۶ ساله اش تكه*
*سنگی برداشت و بر روی بدنه اتومبيل خطوطی را انداخت*
*While a man was polishing his new car, his 6 years old son picked up a stone and scratched lines on the side of the car.*
*مرد آنچنان عصبانی شد كه دست پسرش را در دست گرفت و چند بار محكم پشت دست*
*او زد بدون انكه به دليل خشم متوجه شده باشد كه با آچار پسرش را تنبيه نموده*
*In anger, the man took the child's hand and hit it many times not*
*realizing he was using a wrench.*
*در بيمارستان به سبب شكستگی های فراوان انگشت های دست پسر قطع شد*
*At the hospital, the child lost all his fingers due to multiple fractures.*
*وقتی كه پسر چشمان اندوهناک پدرش را ديد از او پرسيد "پدر كی انگشتهای من در خواهند آمد؟"*
*When the child saw his father with painful eyes he asked, 'Dad when*
*will my fingers grow back?'*
*آن مرد آنقدر مغموم بود كه هيچ نتوانست بگويد به سمت اتوموبيل برگشت وچندين بار با لگد به آن زد*
*The man was so hurt and speechless; he went back to his car and kicked it a lot of times.*
*حيران و سرگردان از عمل خويش روبروی اتومبيل نشسته بود و به خطوطی كه پسرش روی آن انداخته بود نگاه می كرد. او نوشته بود*
*"دوستت دارم پدر"*
*Devastated by his own actions, sitting in front of that car he looked at the scratches; the child had written 'LOVE YOU DAD'.*
*روز بعد آن مرد خودكشی كرد*
*The next day that man committed suicide. . .*
*خشم و عشق حد و مرزی ندارند دومی (عشق) را انتخاب كنيد تا زندگی دوست داشتنی داشته باشيد و اين را به ياد داشته باشيد كه*
*Anger and Love have no limits; choose the latter to have a beautiful,lovely life & remember this:*
*اشياء برای استفاده شدن و انسانها برای دوست داشتن می باشند*
*Things are to be used and people are to be loved.*
*در حاليكه امروزه از انسانها استفاده می شود و اشياء دوست داشته می شوند.*
*The problem in today's world is that people are used while things are loved.*
*همواره در ذهن داشته باشيد كه:*
*Let's try always to keep this thought in mind:*
*اشياء برای استفاد شدن و انسانها برای دوست داشتن می باشند*
*Things are to be used, People are to be loved.*
*مراقب افكارتان باشيد كه تبديل به گفتارتان ميشوند*
*Watch your thoughts; they become words.*
*مراقب گفتارتان باشيد كه تبديل به رفتار تان می شود*
*Watch your words; they become actions.*
*مراقب رفتار تان باشيد كه تبديل به عادت می شود*
*Watch your actions; they become habits.*
*مراقب عادات خود باشيد که شخصيت شما می شود*
*Watch your habits; they become character;*
*مراقب شخصيت خود باشيد كه سرنوشت شما می شود*
*Watch your character; it becomes your destiny.*
*خوشحالم كه دوستی اين پيام را برای ياد آوری به من فرستاد*
📚 @yar133 📚
#ماه خدا(۱)
#روزه داری تنها یک فرایند جسمانی نیست خوب دیدن، خوب شنیدن وخوب گفتن نیز ابعاد دیگری از روزه داری اند که در آموزه های دینی نیز مورد توجه بسیار واقع شده اند.
بدون تردید، امروزه کنترل ورودی های فکر وذهن در تامین تندرستی و کاهش رنج ها و بیماریهای بشر بسیارمهم است.ما امروزه زیاد و با صدای بلند حرف می زنیم و بیش از حد تعادل و نیاز، از گوش ها، چشم ها و زبان خود استفاده می کنیم. لازم است کمتر صحبت کنیم و تمرين سکوت داشته باشیم ؛هر جا می شود، چشم ها را ببندم، از شنیدن حرف ها و موسیقی های غیر ضروری به ویژه اگر حاوی انرژی ها وموضوعات منفی باشند ؛پرهیز کنیم و برای ساحت جسمانی و روحانی خود احترام قایل شویم .
خلاصه اینکه باید برای اخبار و خطورات ذهنی گمرکی بگذاریم که نام آن را می توان (روزه اخبار) گذاشت.
روزی 15_30 دقیقه خلوت داشتن با خود و حذف ورودی های مختلف و توجه به منبع لایزال فیض الهی، که در دین هم به صورت عبادت پنهان و در خلوت دیده شده است، در این راستا قابل توصیه است.
زمان(روزه اخبار) را می توان به تدریج افزایش دادتا به مرور موجب مدیریت ذهنی خوبی شود
📚 @yar133 📚
داستانهای آموزنده ۱۳۳
#ماه خدا(۱) #روزه داری تنها یک فرایند جسمانی نیست خوب دیدن، خوب شنیدن وخوب گفتن نیز ابعاد دیگری از ر
داستانهای آموزنده ۱۳۳
#ماه خدا(۲) البته شاید بی اغراق بتوان گفت که بهترین گزینه برای افطار خرما با یک نوشیدنی گرم است که
#ماه خدا(۳):
راهکارهای کاهش #تشنگی
درماه مبارک #رمضان:
در طول ساعات #روزه داری نیز برای کاهش عطش وحرارت وجود دارد:
۱.بوییدن سیب گلاب،خیار،لیمو وگلاب
۲.اسپری کردن گلاب خنک درفضای اتاق وشستشوی سرو گردن وسینه با آب خنک یا گلاب
۳.تنفس هوا ونسیم خنک که حرارت زاید قلب را کاهش می دهد
۴.خواب روزانه حدود یک ساعت که بهتر است درحدود پیش از ظهر باشد یا دست کم نزدیک غروب آفتاب نباشد
۵. توقف کمتر در آفتاب وکاهش فعالیت های جسمی ودرگیری های فکری به ویژه در محیط گرم
۶. استفاده کمتر از رنگ های تیره وپوشیدن لباس هایی با رنگ های روشن وطبیعت خنک
۷.پرهیز از بوها وعطرهای گرم .
۸ مالیدن روغن بادام یا بنفشه به بدن ، شکم ،گونه ها ،پیشانی وپشت گوش
۹. استراحت کردن در جای تاریک باهوای خنک وبوهای خنک .
📚 @yar133 📚
17.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
كانسپت يزد
همايش كشوري كانون وكلا(اسكودا) ايران در سالن بين المللي پرديس استان يزد با حضور اساتيد برتر
همچون نماينده تشخيص مصلحت دكترمحمدرضاعارف
دكترجعفري رئيس كانون وكلا يزد
دكترطالبي استاندار يزد
دكترموسوي نماينده استان يزد در مجلس شوراي اسلامي
فرمانده نیروی انتظامی و ديگر مقامات لشكري و كشوري با اجراي بانوي سخن فريبا علومي يزدي
گوشه اي از حضور تيم تشريفات و مراقبتي كانسپت يزد در اين مراسم بزرگ
https://instagram.com/yazd_seyed133
https://instagram.com/komando.0954
https://instagram.com/concept.yazd