eitaa logo
داستانهای آموزنده ۱۳۳
613 دنبال‌کننده
57 عکس
15 ویدیو
0 فایل
🌹 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹 باید یار شد تا یار بیاید در کنارهم باهم شاد و آرام خواهیم ماند ارتباط با ادمین @yar_133
مشاهده در ایتا
دانلود
. قسمت :پنجاه و ششم ترس به سراغم آمد. درِ خانه همسایه را زدم و ماجرا را برایش تعریف کردم. زن هم می ترسید پا جلو بگذارد. خواهش کردم بچه ها را نگه دارد تا بروم صمد را خبر کنم. زن همسایه بچه ها را گرفت. دویدم سر خیابان. هر چه منتظر تاکسی شدم، دیدم خبری از ماشین نیست. حتی یک ماشین هم از خیابان عبور نمی کرد. آن موقع خیابان هنرستان از خیابان های خلوت و کم رفت و آمد شهر بود. از آنجا تا آرامگاه بوعلی راه زیادی بود. تمام آن مسیر را دویدم. از آرامگاه تا خیابان خواجه رشید و کمیته راهی نبود. اما دیگر نمی توانستم حتی یک قدم بردارم. خستگی این چند روزه و اسباب کشی و شب نخوابی و مریضی معصومه، و از آن طرف علّافی توی بیمارستان توانم را گرفته بود؛ اما باید می رفتم. ناچار شروع کردم به دویدن. وقتی جلوی کمیته رسیدم، دیگر نفسم بالا نمی آمد. به سرباز نگهبانی که جلوی در ایستاده بود، گفتم: «من با آقای ابراهیمی کار دارم. بگویید همسرش جلوی در است.» سرباز به اتاقک نگهبانی رفت. تلفن را برداشت. شماره گرفت و گفت: «آقای ابراهیمی! خانمتان جلوی در با شما کار دارند.» صمد آن قدر بلند حرف می زد که من از آنجایی که ایستاده بودم صدایش را می شنیدم. می گفت: «خانم من؟! اشتباه نمی کنید؟! من الان خانم و بچه ها را رساندم خانه. ترس به سراغم آمد. درِ خانه همسایه را زدم و ماجرا را برایش تعریف کردم. زن هم می ترسید پا جلو بگذارد. خواهش کردم بچه ها را نگه دارد تا بروم صمد را خبر کنم. زن همسایه بچه ها را گرفت. دویدم سر خیابان. هر چه منتظر تاکسی شدم، دیدم خبری از ماشین نیست. حتی یک ماشین هم از خیابان عبور نمی کرد. آن موقع خیابان هنرستان از خیابان های خلوت و کم رفت و آمد شهر بود. از آنجا تا آرامگاه بوعلی راه زیادی بود. تمام آن مسیر را دویدم. از آرامگاه تا خیابان خواجه رشید و کمیته راهی نبود. اما دیگر نمی توانستم حتی یک قدم بردارم. خستگی این چند روزه و اسباب کشی و شب نخوابی و مریضی معصومه، و از آن طرف علّافی توی بیمارستان توانم را گرفته بود؛ اما باید می رفتم. ناچار شروع کردم به دویدن. وقتی جلوی کمیته رسیدم، دیگر نفسم بالا نمی آمد. به سرباز نگهبانی که جلوی در ایستاده بود، گفتم: «من با آقای ابراهیمی کار دارم. بگویید همسرش جلوی در است.» سرباز به اتاقک نگهبانی رفت. تلفن را برداشت. شماره گرفت و گفت: «آقای ابراهیمی! خانمتان جلوی در با شما کار دارند.» صمد آن قدر بلند حرف می زد که من از آنجایی که ایستاده بودم صدایش را می شنیدم. می گفت: «خانم من؟! اشتباه نمی کنید؟! من الان خانم و بچه ها را رساندم خانه.» ادامه دارد...✒️ 📚 @yar133 📚
قسمت : پنجاه و هفتم رفت روی لبه دیوار از آنجا پرید توی حیاط. کمی بعد سرباز در را باز کرد. گفت: «هیچ کس تو نیست. دزدها از پشت بام آمده اند و رفته اند.» خانه به هم ریخته بود. درست است هنوز اسباب و اثاثیه را نچیده بودیم. اما این طور هم آشفته بازار نبود. لباس هایمان ریخته بود وسط اتاق. رختخواب ها هر کدام یک طرف افتاده بود. ظرف و ظروف مختصری که داشتیم، وسط آشپزخانه پخش و پلا بود. چند تا بشقاب و لیوان شکسته هم کف آشپزخانه افتاده بود. صمد با نگرانی دنبال چیزی می گشت. صدایم زد و گفت: «قدم! اسلحه، اسلحه ام نیست. بیچاره شدیم.» اسلحه اش را خودم قایم کرده بودم. می دانستم اگر جای چیزی امن نباشد، جای اسلحه امنِ امن است. رفتم سراغش. حدسم درست بود. اسلحه سر جایش بود. اسلحه را دادم دستش، نفس راحتی کشید. انگار آب از آب تکان نخورده بود. با خونسردی گفت: «فقط پول ها را بردند. عیبی ندارد فدای سر تو و بچه ها.» با شنیدن این حرف، پاهایم سست شد. نشستم روی زمین. پول ژیانی را که چند هفته پیش فروخته بودیم گذاشته بودم توی قوطی شیرخشک معصومه. قوطی توی کمد بود. دزد قوطی را برده بود. کمی بعد سراغ چند تکه طلایی که داشتم رفتم. طلاها هم نبود. صمد مرتب می گفت: «عیبی ندارد. غصه نخور. بهترش را برایت می خرم. یک کم پول و چند تکه طلا که این همه غصه ندارد. اصلِ کار اسلحه بود که شکر خدا سر جایش است.» کمی بعد صمد و سرباز رفتند و من تنها ماندم. بچه ها را از خانه همسایه آورده بودم. هر کاری کردم، دست و دلم به کار نمی رفت. می ترسیدم توی اتاق و آشپزخانه بروم. فکر می کردم کسی پشت کمد، یخچال یا زیر پله و خرپشته قایم شده است. فرشی انداختم گوشه حیاط و با بچه ها نشستم آنجا. معصومه حالش بد بود؛ اما جرئت رفتن به اتاق را نداشتم. شب که صمد آمد، ما هنوز توی حیاط بودیم. صمد تعجب کرده بود. گفتم: «می ترسم. دست خودم نیست.» خانه بدجوری دلم را زده بود. بچه ها را بغل کرد و برد توی اتاق. من هم به پشتوانه او رفتم و چیزی برای شام درست کردم. صمد تا نصف شب بیدار بود و خانه را مرتب می کرد. گفتم: «بی خودی وسایل را نچین. من اینجابمان نیستم. یا خانه ای دیگر بگیر، یا برمی گردم قایش.» خندید و گفت: «قدم! بچه شدی، می ترسی؟!» گفتم: «تو که صبح تا شب نیستی. فردا پس فردا اگر بروی مأموریت، من شب ها چه کار کنم؟!» ادامه دارد...✒️ 📚 @yar133 📚
قسمت :پنجاه و هشتم گفت: «من که روی آن را ندارم بروم پیش صاحب خانه و خانه را پس بدهم.» گفتم: «خودم می روم. فقط تو قبول کن.» چیزی نگفت. سکوت کرد. می دانستم دارد فکر می کند. فردا ظهر که آمد، شاد و سرحال بود. گفت: «رفتم با صاحب خانه حرف زدم. یک جایی هم برایتان دیده ام. اما زیاد تعریفی نیست. اگر صبر کنی، جای بهتری پیدا می کنم.» گفتم: «هر طور باشد قبول. فقط هر چه زودتر از این خانه برویم.» فردای آن روز دوباره اسباب کشی کردیم. خانه مان یک اتاق بزرگ و تازه نقاشی شده در حوالی چاپارخانه بود. وسایل چندانی نداشتم. همه را دورتادور اتاق چیدم. خواب آرام آن شب را هیچ وقت فراموش نمی کنم. اما صبح که از خواب بیدار شدم، اوضاع طور دیگری شده بود. انگار داشتم تازه با چشم باز همه چیز را می دیدم. آن طرف حیاط چند تا اتاق بود که صاحب خانه در آنجا گاو و گوسفند نگه می داشت. بوی پشم و پهنشان توی اتاق می پیچید. از دست مگس نمی شد زندگی کرد. اما با این حال باید تحمل می کردم. روی اعتراض نداشتم. شب که صمد آمد، خودش همه چیز دستگیرش شد. گفت: «قدم! اینجا اصلاً مناسب زندگی نیست. باید دنبال جای بهتری باشم. صمد به چند نفر از دوستانش سپرده بود خانه مناسبی برایمان پیدا کنند. خودش هم پیگیر بود. می گفت: «باید یک خانه خوب و راحت برایتان اجاره کنم که هم نزدیک نانوایی باشد، هم نزدیک بازار؛ هم صاحب خانه خوبی داشته باشد تا اگر من نبودم به دادتان برسد.» من هم اسباب و اثاثیه ها را دوباره جمع کردم و گوشه ای چیدم. چند روز بعد با خوشحالی آمد و گفت: «بالاخره پیدا کردم؛ یک خانه خوب و راحت با صاحب خانه ای مؤمن و مهربان. مبارکتان باشد.» با تعجب گفتم: «مبارکمان باشد؟!» رفت توی فکر. انگار یاد چیزی افتاده باشد. گفت: «من امروز و فردا می روم مرز، جنگ شده. عراق به ایران حمله کرده.» این حرف را خیلی جدی نگرفتم. با خوشحالی رفتیم و خانه را دیدیم. خانه پشت انبار نفت بود؛ حاشیه شهر. محله اش تعریفی نبود. اما خانه خوبی بود. دیوارها تازه نقاشی شده بود؛ رنگ پسته ای روشن. پنجره های زیادی هم داشت. در مجموع خانه دل بازی بود؛ برعکس خانه قبل. صمد راست می گفت. صاحب خانه خوب و مهربانی هم داشت که طبقه پایین می نشستند. همان روز آینه و قرآن را گذاشتیم روی طاقچه و فردا هم اسباب کشی کردیم. اول شیشه ها را پاک کردم؛ خودم دست تنها موکت ها را انداختم. یک فرش شش متری بیشتر نداشتیم که هدیه حاج آقایم بود. فرش را وسط اتاق پهن کردم. پشتی ها را چیدم دورتادور اتاق. خانه به رویم خندید. چند روز اول کارم دستمال کشیدن وسایل و جارو کردن و چیدن وسایل سر جایشان بود. تا مویی روی موکت می افتاد، خم می شدم و آن را برمی داشتم. خانه قشنگی بود. دو تا اتاق داشت که همان اول کاری، در یکی را بستم و کردمش اتاق پذیرایی. آشپزخانه ای داشت و دستشویی و حمام، همین. اما قشنگ ترین خانه ای بود که در همدان اجاره کرده بودیم. عصر صمد آمد؛ با دو حلقه چسب برق سیاه. چهارپایه ای زیر پایش گذاشت و تا من به خودم بیایم، دیدم روی تمام شیشه ها با چسب، ضربدر مشکی زده. جای انگشت هایش روی شیشه ها مانده بود. با اعتراض گفتم: «چرا شیشه ها را این طور کردی؟! حیف از آن همه زحمت. یک روز تمام فقط شیشه پاک کردم.» گفت: «جنگ شده. عراق شهرهای مرزی را بمباران کرده. این چسب ها باعث می شود موقع بمباران و شکستن شیشه ها، خرده شیشه رویتان نریزد.» ادامه دارد...✒️ 📚 @yar133 📚
قسمت :پنجاه و نهم چاره ای نداشتم. شیشه ها را این طوری قبول کردم؛ هر چند با این کار انگار پرده ای سیاه روی قلبم کشیده بودند. صمد می رفت و می آمد و خبرهای بد می آورد. یک شب رفت سراغ همسایه و به قول خودش سفارش ما را به او کرد. فردایش هم کلی نخود و لوبیا و گوشت و برنج خرید. گفتم: «چه خبر است؟!» گفت: «فردا می روم خرمشهر. شاید چند وقتی نتوانم بیایم. شاید هم هیچ وقت برنگردم.» بغض ته گلویم نشسته بود. مقداری پول به من داد. ناهارش را خورد. بچه ها را بوسید. ساکش را بست. خداحافظی کرد و رفت. خانه ای که این قدر در نظرم دل باز و قشنگ بود، یک دفعه دلگیر و بی روح شد. نمی دانستم باید چه کار کنم. بچه ها بعد از ناهار خوابیده بودند. چند دست لباسِ نَشسته داشتم. به بهانه شستن آن ها رفتم توی حمام و لباس شستم و گریه کردم. کمی بعد صدای در آمد. دست هایم را شستم و رفتم در را باز کردم. زن صاحب خانه بود. حتماً می دانست ناراحتم. می خواست یک جوری هم دردی کند. گفت: «تعاونی محل با کوپن لیوان می دهند. بیا برویم بگیریم.» حوصله نداشتم. بهانه آوردم بچه ها خواب اند. منی که تا چند روز قبل عاشق خرید وسایل خانه و ظرف و ظروف بودم، یک دفعه از همه چیز بدم آمده بود. با خودم گفتم: «جنگ است. شوهرم رفته جنگ. هیچ معلوم نیست چه به سر من و زندگی ام بیاید. آن وقت این ها چه دل خوش اند.» زن گفت: «می خواهی هر وقت بچه ها بیدار شدند، بیایم دنبالت.» گفتم: «نه، شما بروید. مزاحم نمی شوم.» آن روز نرفتم. هر چند هفته بعد خودم تنهایی رفتم و با شوق و ذوق لیوان ها را خریدم و آوردم توی کمد چیدم و کلی هم برایشان حظ کردم. شهر حال و هوای دیگری گرفته بود. شب ها خاموشی بود. از رادیو آژیر وضعیت زرد، قرمز و سفید پخش می شد و به مردم آموزش می دادند هر کدام از آژیرها چه معنی و مفهومی دارد و موقع پخش آن ها باید چه کار کرد. چند بار هم راستی راستی وضعیت قرمز شد. برق ها قطع شد. اما بدون اینکه اتفاقی بیفتد، وضعیت سفید شد و برق ها آمد. اوایل مردم می ترسیدند؛ اما کم کم مثل هر چیز دیگری وضعیت قرمز هم برای همه عادی شد. چهل و پنج روزی می شد صمد رفته بود. زندگی بدون او سخت می گذشت. چند باری تصمیم گرفتم بچه ها را بردارم و بروم قایش. اما وقتی فکر می کردم اگر صمد برگردد و ما نباشیم، ناراحت می شود. تصمیمم عوض می شد. ادامه دارد...✒️ 📚 @yar133 📚
قسمت : شصتم هر روز گوش به زنگ بودم تا در باز شود و از راه برسد. این انتظارها آن قدر کش دار و سخت شده بود که یک روز بچه ها را برداشتم و پرسان پرسان رفتم سپاه. آنجا با هزار مصیبت توانستم خبری از او بگیرم. گفتند: «بی خبر نیستیم. الحمدلله حالش خوب است.» با شنیدن همین چند تا جمله جان تازه ای گرفتم. ظهر شده بود که خسته و گرسنه رسیدیم خانه. پاهای کوچک و ظریف خدیجه درد می کرد. معصومه گرسنه بود و نق می زد. اول به معصومه رسیدم. تر و خشکش کردم. شیرش دادم و خواباندمش. بعد نوبت خدیجه شد. پاهایش را توی آب گرم شستم. غذایش را دادم و او را هم خواباندم. بچه ها آن قدر خسته شده بودند که تا عصر خوابیدند. آن شب به جای اینکه با خیال راحت و آسوده بخوابم، برعکس خواب های بد و ناجور می دیدم. خواب دیدم صمد معصومه و خدیجه را بغل کرده و توی بیابانی برهوت می دود. چند نفر اسلحه به دست هم دنبالش بودند و می خواستند بچه ها را به زور از بغلش بگیرند. یک دفعه از خواب پریدم. دیدم قلبم تندتند می زند و عرق سردی روی پیشانی ام نشسته. بلند شدم یک لیوان آب خوردم و دوباره خوابیدم. عجیب بود که دوباره همان خواب را دیدم. از ترس از خواب پریدم؛ اما دوباره که خوابم برد، همان خواب را دیدم. بار آخری که با هول از خواب بیدار شدم، تصمیم گرفتم دیگر نخوابم. با خودم گفتم: «نخوابیدن بهتر از خوابیدن و دیدن خواب های وحشتناک است.» این بار سر و صداهای بیرون از خانه مرا ترساند. صدایی از توی راه پله می آمد. انگار کسی روی پله ها بود و داشت از طبقه پایین می آمد بالا؛ اما هیچ وقت به طبقه دوم نمی رسید. در را قفل کرده بودم. از پشت پنجره سایه های مبهمی را می دیدم. آدم هایی با صورت های بزرگ، با دست هایی سیاه. معصومه و خدیجه آرام و بی صدا دوطرفم خوابیده بودند. انگشت ها را توی گوش هایم فرو کردم و زیر پتو خزیدم. هر کاری می کردم، خوابم نمی برد. نمی دانم چقدر گذشت که یک دفعه یک نفر پتو را آرام از رویم کشید. سایه ای بالای سرم ایستاده بود، با ریش و سبیل سیاه. چراغ که روشن شد، دیدم صمد است. دستم را روی قلبم گذاشتم و گفتم: «ترسیدم. چرا در نزدی؟!» خندید و گفت: «چشمم روشن، حالا از ما می ترسی؟!» گفتم: «یک اِهِمی، یک اوهومی، چیزی. زهره ترک شدم.» گفت: «خانم! به در زدم، نشنیدی. قفل در را باز کردم، نشنیدی. آمدم تو صدایت کردم، جواب ندادی. چه کار کنم. خوب برای خودت راحت گرفته ای خوابیده ای.» رفت سراغ بچه ها. خم شد و تا می توانست بوسشان کرد. نگفتم از سر شب خواب های بدی دیدم. نگفتم ترس برم داشته بود و از ترس گوش هایم را گرفته بودم، و صدایش را نشنیدم. ادامه دارد...✒️ 📚 @yar133 📚
قسمت :شصت و یکم پرسید: «آبگرم کن روشن است؟!» بلند شدم و گفتم: «این وقت شب؟!» گفت: «خیلی خاکی و کثیفم. یک ماه می شود حمام نکرده ام.» رفتم آشپزخانه، آبگرم کن را روشن کردم. دنبالم آمد و شروع کرد به تعریف کردن که عراقی ها وارد خرمشهر شده اند. خرمشهر سقوط کرده. خیلی شهید داده ایم. آبادان در محاصره عراقی هاست و هر روز زیر توپ و خمپاره است. از بی لیاقتی بنی صدر گفت و نداشتن اسلحه و مهمات. پرسیدم: «شام خورده ای؟!» گفت: «نه، ولی اشتها ندارم.» کمی از غذای ظهر مانده بود. برایش گرم کردم. سفره را انداختم. یک پیاله ماست و ترشی و یک بشقاب سبزی که عصر صاحب خانه آورده بود، گذاشتم توی سفره و غذایش را کشیدم. کمی اشکنه بود. یکی دو قاشق که خورد، چشم هایش قرمز شد. گفتم: «داغ است؟!» با سر اشاره کرد که نه، و دست از غذا کشید. قاشق را توی کاسه گذاشت و زد زیر گریه. با نگرانی پرسیدم: «چی شده؟! اتفاقی افتاده؟!» باورم نمی شد صمد این طور گریه کند. صورتش را گرفته بود توی دست هایش و هق هق گریه می کرد. گفتم: «نصف جان شدم. بگو چی شده؟!» گفت: «چطور این غذا از گلویم پایین برود. بچه ها توی مرز گرسنه اند. زیر آتش توپ و تانکِ این بعثی های از خدا بی خبر گیر کرده اند. حتی اسلحه برای جنگیدن ندارند. نه چیزی برای خوردن، نه جایی برای خوابیدن. بد وضعی دارند طفلی ها.» دستش را گرفتم و کشیدمش جلو. گفتم: «خودت می گویی جنگ است دیگر. چاره ای نیست. با گریه کردن تو و غذا نخوردنت آن ها سیر می شوند یا کار درست می شود؟! بیا جلو غذایت را بخور.» خیلی که اصرار کردم، دوباره دست به غذا برد. سعی می کردم چیزهایی برایش تعریف کنم تا حواسش از جنگ و منطقه پرت شود. از شیرین کاری های خدیجه می گفتم. از دندان درآوردن معصومه. از اتفاق هایی که این چند وقت برای ما افتاده بود. کم کم اشتهایش سر جایش آمد. هر چه بود خورد. از ترشی و ماست گرفته تا همان اشکنه و نان و سبزی توی سفره. به خنده گفتم: «واقعاً که از جنگ برگشته ای.» از ته دل خندید. گفت: «اگر بگویم یک ماه است غذای درست و حسابی نخورده ام باورت می شود؟! به جان خودت این چند روز آخر را فقط با یک تکه نان و چند تا بیسکویت سَر کردم.» خم شدم سفره را جمع کنم، پیشانی ام را بوسید. سرم را پایین انداختم. ادامه دارد...✒️ 📚 @yar133 📚
قسمت : شصت و دوم گفت: «خیلی خوشمزه بود. دست و پنجه ات درد نکند.» خندیدم و گفتم: «نوش جانت. خیلی هم تعریفی نبود. تو خیلی گرسنه بودی.» وقتی بلند شد به حمام برود، تازه درست و حسابی دیدمش. خیلی لاغر شده بود. از پشت خمیده به نظر می آمد؛ با موهایی آشفته و خاکی و شانه هایی افتاده و تکیده. زیر لب گفتم: «خدایا! یعنی این مرد من است. این صمد است. جنگ چه به سرش آورده...» آرزو کردم: «خدایا! پای جنگ را به خانه هیچ کس باز نکن.» کمی بعد، صدای شرشر آب حمام و خُرخُر آبی که توی راه آب می رفت، تنها صدایی بود که به گوش می رسید. چراغ آشپزخانه را خاموش کردم. با اینکه نصف شب بود. به نظرم آمد خانه مثل اولش شده؛ روشن و گرم و دل باز. انگار در و دیوار خانه دوباره به رویم می خندید. فردا صبح، صمد رفت کمی خرید کند. وقتی برگشت، دو سه کیلو گوشت و دو تا مرغ و سبزی و کلی میوه خریده بود. گفتم: «چقدر گوشت! مهمان داریم؟! چه خبر است؟!» گفت: «این بار که بروم، اگر زنده بمانم، تا دو سه ماهی برنمی گردم. شاید هم تا عید نیایم. شاید هم تا آخر جنگ.» گفتم: «اِ... همین طوری می گویی ها! شاید جنگ دو سه سالی طول بکشد.» گفت: «نه، خدا نکند. به هر جهت، آنجا خیلی بیشتر به من نیاز دارند. اگر به خاطر تو و بچه ها نبود، این چند روز هم نمی آمدم.» گوشت ها را گذاشتم توی ظرفشویی. شیر آب را باز کردم رویش. دوباره گفتم: «به خدا خیلی گوشت خریدی. بچه ها که غذاخور نیستند. می ماند من یک نفر. خیلی زیاد است.» رفت توی هال. بچه ها را روی پایش نشاند و شروع کرد با آن ها بازی کردن. گفتم: «صمد!» از توی هال گفت: «جان صمد!» خنده ام گرفت. گفتم: «می شود امروز عصر برویم یک جایی. خیلی دلتنگم. دلم پوسید توی این خانه.» زود گفت: «می خواهی همین الان جمع کن برویم قایش.» شیر آب را بستم و گوشت های لخم و صورتی را توی صافی ریختم. گفتم: «نه... قایش نه... تا پایمان برسد آنجا، تو غیبت می زند. می خواهم برویم یک جایی که فقط من و تو و بچه ها باشیم.» آمد توی آشپزخانه بچه ها را بغل گرفته بود. گفت: «هر چه تو بگویی. کجا برویم؟!» گفتم: «برویم پارک.» ادامه دارد...✒️ 📚 @yar133 📚
قسمت :شصت و سوم پرده آشپزخانه را کنار زد و به بیرون نگاه کرد و گفت: «هوا سرد است. مثل اینکه نیمه آبان است ها، خانم! بچه ها سرما می خورند.» گفتم: «درست است نیمه آبان است؛ اما هوا خوب است. امسال خیلی سرد نشده.» گفت: «قبول. همین بعدازظهر می رویم. فقط اگر اجازه می دهی، یک تُک پا بروم سپاه و برگردم. کار واجب دارم.» خندیدم و گفتم: «از کی تا به حال برای سپاه رفتن از من اجازه می گیری؟!» خندید و گفت: «آخر این چند روز را به خاطر تو مرخصی گرفتم. حق توست. اگر اجازه ندهی، نمی روم.» گفتم: «برو، فقط زود برگردی ها؛ و گرنه حلال نیست.» زود خدیجه و معصومه را زمین گذاشت و لباس فرمش را پوشید. بچه ها پشت سرش می رفتند و گریه می کردند. بچه ها را گرفتم. سر پله خم شده بود و داشت بند پوتین هایش را می بست. پرسیدم: «ناهار چی درست کنم؟!» بند پوتین هایش را بسته بود و داشت از پله ها پایین می رفت. گفت: «آبگوشت.» آمدم اول به بچه ها رسیدم. تر و خشکشان کردم. چیزی دادم خوردند و کمی اسباب بازی ریختم جلویشان و رفتم پی کارم. گوشت ها را خرد کردم. آبگوشت را بار گذاشتم و مشغول پاک کردن سبزی ها شدم. ساعت دوازده و نیم بود. همه کارهایم را انجام داده بودم. غذا هم آماده بود. بوی آبگوشتِ لیمو عمانی خانه را پر کرده بود. سفره را باز کردم. ماست و ترشی و سبزی را توی سفره چیدم. بچه ها گرسنه بودند. کمی آبگوشت تریت کردم و بهشان دادم. سیر شدند، رفتند گوشه اتاق و سرگرم بازی با اسباب بازی هایشان شدند. کنار سفره دراز کشیدم و چشم دوختم به در. ساعت نزدیک دو بود و صمد نیامده بود. یک باره با صدای معصومه از خواب پریدم. ساعت سه بعدازظهر بود. کنار سفره خوابم برده بود. بچه ها دعوایشان شده بود و گریه می کردند. کاسه های ترشی و ماست و سبزی ریخته بود وسط سفره. عصبانی شدم؛ اما بچه بودند و عقلشان به این چیزها نمی رسید. سفره را جمع کردم و بردم توی آشپزخانه. بعد بچه ها را بردم دست و صورتشان را شستم. لباس هایشان را که بوی ترشی و ماست گرفته بود، عوض کردم. معصومه را شیر دادم و خواباندم. خدیجه هم کمی غذا خورد و گوشه ای خوابش برد. جایشان را انداختم و پتو رویشان کشیدم و رفتم دنبال کارم. سفره را شستم. برای شام کتلت درست کردم. هوا کم کم تاریک می شد. داشتم با خودم تمرین می کردم که صمد آمد. ادامه دارد...✒️ 📚 @yar133 📚
قسمت :شصت و چهارم بهش چی بگویم. از دستش عصبی بودم. باید حرف هایم را می زدم. صدای در که آمد، بچه ها از خواب بیدار شدند و دویدند جلوی راه صمد. هر دویشان را بغل کرد و آمد توی آشپزخانه یک کیسه نایلونی کوچک دستش بود. سلام داد. سرسنگین جوابش را دادم. نایلون را گرفت طرفم و گفت: «این را بگیر دستم خسته شد.» تند و تند بچه ها را می بوسید و قربان صدقه شان می رفت. مثلاً با او قهر بودم. گفتم: «بگذارش روی کابینت.» گفت: «نه، نمی شود باید از دستم بگیری.» با اکراه کیسه نایلون را گرفتم. یک روسری بنفش در آن بود؛ روسری پشمی بزرگی که به تازگی مد شده بود. با بته جقه های درشت. اول به روی خودم نیاوردم؛ اما یک دفعه یاد حرف شینا افتادم. همیشه می گفت: «مردتان هر چیزی برایتان خرید، بگویید دستت درد نکند. چرا زحمت کشیدی حتی اگر از آن بدتان آمد و باب دلتان نبود.» بی اختیار گفتم: «چرا زحمت کشیدی. این ها گران است.» روسری را روی سرم انداختم. خندید و گفت: «چقدر بهت می آید. چقدر قشنگ شدی.» پاک یادم رفت توپم از دستش پر بود و قصد داشتم حسابی باهاش دعوا کنم. گفت: «آماده ای برویم؟!» گفتم: «کجا؟!» گفت: «پارک دیگر.» گفتم: «الان! زحمت کشیدی. دارد شب می شود.» گفت: «قدم! جان من اذیت نکن. اوقات تلخی می شود ها! فردا که بروم، دلت می سوزد.» دیگر چیزی نگفتم. کتلت ها را توی ظرف درداری ریختم. سبزی و ترشی و سفره و نان و فلاسک هم برداشتم و همه را گذاشتم توی یک زنبیل بزرگ. لباس هایم را پوشیدم و روسری را سرم کردم. جلوی آینه ایستادم و خودم را برانداز کردم. صمد راست می گفت، روسری خیلی بهم می آمد. گفتم: «دستت درد نکند، چیز خوبی خریدی. گرم و بزرگ است.» داشت لباس های بچه ها را می پوشاند. گفت: «عمداً این طور بزرگ خریدم. چند وقت دیگر هوا که سرد شد، سر و گوشت را درست و حسابی می گیرد.» قرار بود دوستش، که دکتر داروساز بود، بیاید دنبالمان. آن ها ماشین داشتند. کمی بعد آمدند. سوار ماشین آن ها شدیم و رفتیم بیرون شهر. ماشین خیلی رفت، تا رسید جلوی در پادگان قهرمان. صمد پیاده شد، رفت توی دژبانی. خانم دکتر معصومه را بغل کرده بود. خیلی پی دلش بالا می رفت. ادامه دارد...✒️ 📚 @yar133 📚
*يک مردی در حال تمیز کردن اتومبیل جديدش بود كودک ۶ ساله اش تكه* *سنگی برداشت و بر روی بدنه اتومبيل خطوطی را انداخت* *While a man was polishing his new car, his 6 years old son picked up a stone and scratched lines on the side of the car.* *مرد آنچنان عصبانی شد كه دست پسرش را در دست گرفت و چند بار محكم پشت دست* *او زد بدون انكه به دليل خشم متوجه شده باشد كه با آچار پسرش را تنبيه نموده* *In anger, the man took the child's hand and hit it many times not* *realizing he was using a wrench.* *در بيمارستان به سبب شكستگی های فراوان انگشت های دست پسر قطع شد* *At the hospital, the child lost all his fingers due to multiple fractures.* *وقتی كه پسر چشمان اندوهناک پدرش را ديد از او پرسيد "پدر كی انگشتهای من در خواهند آمد؟"* *When the child saw his father with painful eyes he asked, 'Dad when* *will my fingers grow back?'* *آن مرد آنقدر مغموم بود كه هيچ نتوانست بگويد به سمت اتوموبيل برگشت وچندين بار با لگد به آن زد* *The man was so hurt and speechless; he went back to his car and kicked it a lot of times.* *حيران و سرگردان از عمل خويش روبروی اتومبيل نشسته بود و به خطوطی كه پسرش روی آن انداخته بود نگاه می كرد. او نوشته بود* *"دوستت دارم پدر"* *Devastated by his own actions, sitting in front of that car he looked at the scratches; the child had written 'LOVE YOU DAD'.* *روز بعد آن مرد خودكشی كرد* *The next day that man committed suicide. . .* *خشم و عشق حد و مرزی ندارند دومی (عشق) را انتخاب كنيد تا زندگی دوست داشتنی داشته باشيد و اين را به ياد داشته باشيد كه* *Anger and Love have no limits; choose the latter to have a beautiful,lovely life & remember this:* *اشياء برای استفاده شدن و انسانها برای دوست داشتن می باشند* *Things are to be used and people are to be loved.* *در حاليكه امروزه از انسانها استفاده می شود و اشياء دوست داشته می شوند.* *The problem in today's world is that people are used while things are loved.* *همواره در ذهن داشته باشيد كه:* *Let's try always to keep this thought in mind:* *اشياء برای استفاد شدن و انسانها برای دوست داشتن می باشند* *Things are to be used, People are to be loved.* *مراقب افكارتان باشيد كه تبديل به گفتارتان ميشوند* *Watch your thoughts; they become words.* *مراقب گفتارتان باشيد كه تبديل به رفتار تان می شود* *Watch your words; they become actions.* *مراقب رفتار تان باشيد كه تبديل به عادت می شود* *Watch your actions; they become habits.* *مراقب عادات خود باشيد که شخصيت شما می شود* *Watch your habits; they become character;* *مراقب شخصيت خود باشيد كه سرنوشت شما می شود* *Watch your character; it becomes your destiny.* *خوشحالم كه دوستی اين پيام را برای ياد آوری به من فرستاد* 📚 @yar133 📚
خدا(۱) داری تنها یک فرایند جسمانی نیست خوب دیدن، خوب شنیدن وخوب گفتن نیز ابعاد دیگری از روزه داری اند که در آموزه های دینی نیز مورد توجه بسیار واقع شده اند. بدون تردید، امروزه کنترل ورودی های فکر وذهن در تامین تندرستی و کاهش رنج ها و بیماریهای بشر بسیارمهم است.ما امروزه زیاد و با صدای بلند حرف می زنیم و بیش از حد تعادل و نیاز، از گوش ها، چشم ها و زبان خود استفاده می کنیم. لازم است کمتر صحبت کنیم و تمرين سکوت داشته باشیم ؛هر جا می شود، چشم ها را ببندم، از شنیدن حرف ها و موسیقی های غیر ضروری به ویژه اگر حاوی انرژی ها وموضوعات منفی باشند ؛پرهیز کنیم و برای ساحت جسمانی و روحانی خود احترام قایل شویم . خلاصه اینکه باید برای اخبار و خطورات ذهنی گمرکی بگذاریم که نام آن را می توان (روزه اخبار) گذاشت. روزی 15_30 دقیقه خلوت داشتن با خود و حذف ورودی های مختلف و توجه به منبع لایزال فیض الهی، که در دین هم به صورت عبادت پنهان و در خلوت دیده شده است، در این راستا قابل توصیه است. زمان(روزه اخبار) را می توان به تدریج افزایش دادتا به مرور موجب مدیریت ذهنی خوبی شود 📚 @yar133 📚
داستانهای آموزنده ۱۳۳
#ماه خدا(۱) #روزه داری تنها یک فرایند جسمانی نیست خوب دیدن، خوب شنیدن وخوب گفتن نیز ابعاد دیگری از ر
خدا(۲) البته شاید بی اغراق بتوان گفت که بهترین گزینه برای افطار خرما با یک نوشیدنی گرم است که ضمن افزایش سریع قند خون و رفع ضعف ناشی از آن با اصلاح وضعیت اشتها،موجب جلوگیری از پرخوری می شود. کشمش وانجیر وعسل نیز می توانند جایگزین خرما شوند . 📚 @yar133 📚
❣عجیبه ؛ اگه اونو به دوستت تقدیم کنی احساس آرامش می‌کنه و اگه که به دشمنت تقدیم کنی شرمنده و پشیمون میشه و اگه اونو به ناشنـاس هدیه کنی، سخاوت پیشه کردی! *امروز چقد محبت کردی؟* 📚 @yar133 📚
داستانهای آموزنده ۱۳۳
#ماه خدا(۲) البته شاید بی اغراق بتوان گفت که بهترین گزینه برای افطار خرما با یک نوشیدنی گرم است که
خدا(۳): راهکارهای کاهش درماه مبارک : در طول ساعات داری نیز برای کاهش عطش وحرارت وجود دارد: ۱.بوییدن سیب گلاب،خیار،لیمو وگلاب ۲.اسپری کردن گلاب خنک درفضای اتاق وشستشوی سرو گردن وسینه با آب خنک یا گلاب ۳.تنفس هوا ونسیم خنک که حرارت زاید قلب را کاهش می دهد ۴.خواب روزانه حدود یک ساعت که بهتر است درحدود پیش از ظهر باشد یا دست کم نزدیک غروب آفتاب نباشد ۵. توقف کمتر در آفتاب وکاهش فعالیت های جسمی ودرگیری های فکری به ویژه در محیط گرم ۶. استفاده کمتر از رنگ های تیره وپوشیدن لباس هایی با رنگ های روشن وطبیعت خنک ۷.پرهیز از بوها وعطرهای گرم . ۸ مالیدن روغن بادام یا بنفشه به بدن ، شکم ،گونه ها ،پیشانی وپشت گوش ۹. استراحت کردن در جای تاریک باهوای خنک وبوهای خنک . 📚 @yar133 📚
📲 واکنش بازیکن عراقی پرسپولیس به حوادث دیدار ذوب آهن و الزورا 📚 @yar133 📚
17.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
كانسپت يزد همايش كشوري كانون وكلا(اسكودا) ايران در سالن بين المللي پرديس استان يزد با حضور اساتيد برتر همچون نماينده تشخيص مصلحت دكترمحمدرضاعارف دكترجعفري رئيس كانون وكلا يزد دكترطالبي استاندار يزد دكترموسوي نماينده استان يزد در مجلس شوراي اسلامي فرمانده نیروی انتظامی و ديگر مقامات لشكري و كشوري با اجراي بانوي سخن فريبا علومي يزدي گوشه اي از حضور تيم تشريفات و مراقبتي كانسپت يزد در اين مراسم بزرگ https://instagram.com/yazd_seyed133 https://instagram.com/komando.0954 https://instagram.com/concept.yazd
داستانهای آموزنده ۱۳۳
#ماه_خدا(۴): از بدترین چیزها جهت باز نمودن روزه نوشیدنی های سرد مخصوصا آب سرد است 📚 @yar133 📚
خدا(۵): باید توجه داشت که تشنگی الزاما با نوشیدن آب برطرف نمیشود ومصرف تری بخشهایی چون کاهو سکنجبین ،خاکشی ،روغن بادام شیرین روغن بنفشه وجو نیز به تامین رطوبت بدن کمک می کند. گفتیم که بخشی از تشنگی هاهم از ناشی عطش قلبی هستند که به علت تنفس در هوای گرم وبرخی عوامل روحی ایجاد می شود این تشنگی ها معمولا با نوشیدن آب خنک برطرف نمی گردد وتنها با قرار گرفتن در محیط خنک وبه کام کشیدن هوا ونسیم خنک برطرف می شود . از دیگر روش های کاهش این عطش بوییدن سیب بویژه سیب گلاب ،خیار ولیمو وگلاب است نکته دیگر اینکه سیب وآب سیب تقویت کننده معده قلب ومغزست ومصرف سحرگاه یک سیب یا آب سیب موجب میشود که فرد در طول روزه داری عطش والتهاب معده کاهش ، وازبی حوصلگی به دور باشد . در مطالعات جدید نیز نقش سیب دربهبود عملکرد مغز نشان داده شده است . 📚 @yar133 📚
داستانهای آموزنده ۱۳۳
#ماه خدا(۵): باید توجه داشت که تشنگی الزاما با نوشیدن آب برطرف نمیشود ومصرف تری بخشهایی چون کاهو سک
ماه خدا(۶): یک توصیه خوب برای افطارروزه داران خدا(۶): یک توصیه خوب برای باز کردن روزه، خوردن (چهار مغز وشیر)است: از نیم ساعت پیش از افطار ،از هریک از چهار مغز بادام ،گردو،فندق،وپسته،یک قاشق غذاخوری را نیم کوب کنید ودر یک لیوان شیر داغ بخیسانید ومخلوط را باکمی شکر یا عسل شیرین کنید یا اینکه یکی دو عدد خرما ی بدون هسته به آن اضافه کنید در زمان افطار ابتدا خرما رامیل کنید وسپاس مخلوط را به هم بزنید وقاشق قاشق با کمی نان برشته شده میل نمایید‌ 📚 @yar133 📚
داستانهای آموزنده ۱۳۳
ماه خدا(۶): یک توصیه خوب برای افطارروزه داران #ماه خدا(۶): یک توصیه خوب برای باز کردن روزه، خوردن
ماه خدا(۷) در : اصول خوب یعنی زمان درست خواب ،میزان مناسب خواب،نخوابیدن در روز و....را همیشه باید رعایت کردمخصوصا درماه مبارک رمضان خواب در رمضان : اصول خواب خوب یعنی زمان درست خواب ،میزان مناسب خواب،نخوابیدن در روز و....را همیشه باید رعایت کرد ؛اما با توجه یه شرایط خاص ماه رمضان ،بویژه در ایام گرم سال که روزهابسیار بلندند وفاصله افطار تا سحر بعدی بسیار کوتاه وهمچنین مراسم عبادی وتوصیه به شب زنده داری ومطالعه و تفکر وعبادت در شب های خاص ،چندنکته رامی توان درباره خواب در مبارک توصیه می کرد: ۱.حدود دو ساعت پس از یک افطار سبک بخوابید واز بیدار ماندن تا سحر پرهیز کنید. ۲. دست کم ۱-۱/۵ ساعت برای وعده سحر وقت بگذارید وپس از سحر ۱-۲ساعت بیدار باشید واز خوابیدن بلافاصله پس از نماز صبح بپرهیزید. ۳.درصورت لزوم(احساس ضعف شدید،عطش شدید وناتوان کننده و.....)در طول روز استراحت کنید ولی تلاش کنید این خواب حدود میانه روز باشد که هوا بسیار گرم است وتا جای ممکن از خوابیدن در نزدیکی غروب آفتاب بپرهیزید . خواب روزانه باید در محیطی ساکت ،تاریک وبا تهویه مناسب باشد. 📚 @yar133 📚
•🕊❤• دیـر بـہ دیـر مے آمـد. اما تا پایـش را مے گذاشـت توے خـانـہ🏡 بگـــو بخنده مان شروع میشـد 😍 خـانــہ مان کوچک بود ; گاهے صدایـمــان می رفت طبقه پایین. یڪ روز همسایـہ پایینے بهم گفت : بخــدا اینقــدر دلــم میخواد یہ روز کـہ آقا مهدے میاد خونـہ لاے در خونتون باز باشــہ😕 من ببینم شما دوتـا زن وشوهر بـہ هم دیگـہ چے میگید ,کـہ اینقدر مے خندید؟😄😍 🆔 @yar133
✅ حق رعیت ✍️ای کسی که بر مردم حکومت می‌کنی و زمام امور آن‌ها را بدست گرفته‌ای بدان که رعیت را بر گردن تو حقوقی است که ملزم به رعایت آن می‌باشی. بدان که حکومت تو بر آن‌ها ناشی از قوت تو و ضعف ایشان است؛ پس بهتر آن است که کفایت و رعایت کنی کسی را که ضعف و ناتوانیش او را رعیت تو ساخته است؛ و حکم تو را بر او نافذ گردانیده است و نمی‌تواند که با تو به مخالفت پردازد و برای استیفای حقش علیه تو قیام نماید و فرمانت را سر پیچی کند چون قوت و قدرتی ندارد. چنانکه برای رهائیش از تو نمی‌تواند به کسی اتکا کند مگر به خداوند متعال. پس نسبت به رعیت رحیم و مهربان باش و برای حفاظت جان و مال و ناموس رعیت و حمایت از آنان لحظه‌ای غافل نباش؛ برای آسایش و آرامش آنها تلاش کن و با حلم و بردباری با ایشان برخورد نما و باید بدانی که تو به فضل خداوند و لطف او حکومت را به دست آورده‌ای پس خدا را شکرگزار باش؛ زیرا کسی که شاکر باشد خداوند نعمت بیشتری به عطا می‌کند و قوتی نیست مگر به قوت خداوند. 📚منبع: رساله حقوق امام سجاد(ع) 🆔 @yar133
❌ تصور کنید فتنه ای که قرار بود اتفاق بیفتید اینگونه و شامل این☝️ موارد بود!؟ آیا رهبرانقلاب هوشمندانه عمل نکردند؟؟ 🆔 @yar133
دعای دیگران.mp3
4.59M
🔊 داستان همت بلند داشتن در دعای برای دیگران 🎤 حجت الاسلام عالی •••═✼✾⊱🌹⊰✾✼═••• 🆔 @yar133
سه چيز برادر را از برادر جدا ميکند 1. زن 2. زر 3. زمین سه چيز در زندگي يکبار به انسان داده مي‌شود. 1.والدين 2.جوانی 3.شانس سه چيز دلتنگي مي آورند. 1.مرگ والدين 2.مرگ برادر 3.مرگ فرزند سه چيزدردنيا لذت بخشند. 1.آب 2.آتش 3.آرامش سه چيز را هرگز نخور. 1.غصه 2.حرام 3.حق سه چيز باعث سقوط انسان است. 1.غرور 2.دشمني 3.جهل سه چيز را بايد افزايش داد. 1.دانش 2.دارائی 3.درخت سه چيز انسان را تباه ميکند. 1.حرص 2.حسد 3.حماقت با سه چيز هميشه دوستي کن. 1.عشق 2.عدالت 3.عبادت 🆔 @yar133
(ص) از دوردست های مکه صداهایی می آمد . شب کم کم می رفت و سپیده سر میزد . جمعه بود . باد خنکی توی خانه ها بازی می کرد . در یکی از خانه ها مادری بی تاب بود . مادری از درد عرق می ریخت . پیش از آفتاب بچه به دنیا آمد . مادر که بچه اش را دید خندید . نوزاد مثل فصل بهار خواستنی بود . زیبا بود . پوستش سرخ و سفید بود . مژه هایش بلند بود . آنقدر پر بود که یکپارچه به نظر می رسید . جثه اش متوسط بود . دست و بازوهاش گوشتالو . کف دستش پهن و پنجه هاش بلند . مادر دستی به صورت نوزاد کشید . چشم پدر بزرگ که به نوزاد افتاد او را روی دو دستش گرفت . با سپاس از خدا برایش دعا کرد . بعد به کعبه رفت . نوزاد را به سینه اش چسبونده بود . دوباره خدا را سپاس گفت . آن وقت برای سلامتی فرزند یادگار از دست رفته اش عبدالله دعا کرد . لب و دست پدربزرگ می لرزید . خیلی خوشحال بود . انگار مرگ پسرش عبدالله پیرش کرده بود . اما حالا امید تازه ای داشت . پدربزرگ همیشه نگران بچه ای بود که آمنه در راه داشت . اما حالا آرام شده بود . شادی با نوزاد به خانه ی آن ها آمده بود . روز هفتم تولد نوزاد پدربزرگ اسم نوزاد رو محمد گذاشت . استفاده از این اسم میان اعراب رسم نبود . کمی عجیب به نظر می آمد . بابابزرگ در برابر تعجب آن ها می گفت : آرزو دارم این فرزند پیش خدا و در نظر مردم پسندیده باشد و ستایش شود . از طرف دیگر مادر پسرش را احمد صدا می زد . احمد یعنی کسی که خدا را بیشتر ستایش می کند . آن روز پدر بزرگ چند شتر قربانی کرد و به همه بی چیزها و بینوایان غذا داد . آن شب همه ی مردم مکه مهمان پدربزرگ بودند . آن ها با شادی و سرور به خواب خوش رفتند . هیچ کس نمی دانست که این نوزاد همان کسی است که حضرت ابراهیم برای آمدنش دعا کرده است .  حضرت موسی از او خبر داده است .داوود پیامبر در آوازهایش نام او را زمزمه کرده است و حضرت مسیح مژده ی آمدنش را داده بود. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🆔 @yar133
عواملي كه باعث عدم تعادل در بدن انسان ميشود 1- خوردن غذاي زياد، غذاي كم، غذاي يكنواخت به مدت طولاني، غذاي مانده و غذاي نامتناسب با عنصر وجودي شخص. 2- نشستن، ايستادن، راه رفتن و خوابيدن به روش ناصحيح و نگه داشتن بدن به يك فرم براي مدت طولاني. 3- زندگي در آب و هواي نامناسب. 4- عدم استراحت كافي بدون استرس. 5- عادات نامناسب در نگه داشتن ادرار و مدفوع. 6- كار كردن بيش از حد. 7- عدم كنترل احساسات درون مثل غم بيش از اندازه، هيجانات كنترل نشده و عصبانيت زياد. شاد و پیروز باشید... 🆔 @yar133
- سلام. من رو شناختی؟ - نه تو کی هستی؟ چرا من نمیبینمت؟ - نترس آشنا هستم. میخوام نصیحتت کنم. - من از نصیحت بدم میاد - این فرق داره گوش کن خوشت میاد. اول اینکه اون پیت بنزینی که با خودت میبری برای آتیش زدن رو مفت و مجانی خالی نکن روی بانک ها. بنزین گرونه میفهمی - پس چیکار کنم؟ - ببین بانک آتیش زدن از مد افتاده. برو تو‌کار دکه های کوچیک بقالی. لامصب خیلی حال میده. مخصوصا وقتی شیشه های نوشابه تو آتیش میترکه. - با چه توجیهی؟ - نه که برای بانک خیلی توجیه داشتی!؟ مگه نمیدونی اینا همشون مامورهای مخفی سپاه هستن. از این دکه ها دارن مردم رو دید می زنن. - دیگه چیکار کنم؟ - روی زنگ های مردم آدامس بچسبون. قشنگ دو سه ساعت یه شهر رو سرکار میذاری.😁 -چرا میخندی؟ -یاد تجربیات خودم افتادم. لامصب خیلی کیف میداد - تو خیلی خوب بلدی اغتشاش کنی می شه خودت رو معرفی کنی؟ - من داعش درونت هستم دیگه. از خواب غفلت بیدار شدم، اومدم تو رو هم بیدار کنم. پاشو. پاشو خرس گنده لنگه ظهره هنوز جایی رو تخریب نکردی. 🆔 @yar133
28.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
و با امکان پذیر است برای و آنها امیدوارم شاد و سالم و موفق باشید جهت دانلود کامل کلیپ به کانال تلگرام یا ایتا مراجعه نمایید 👇 @yar133 فیلم را برای دوستانتان بفرستید لطفا در منزل بمانید تا با بیماری مقابله شود. تشکر میکنم از همه دوستانی که در ساختن کلیپ من را یاری دادند. 🌹