#داستان 📝
📚بحارالانوار جلد ۲
✨ترس از گناه
حضرت علي عليه السلام مردي را ديد كه آثار ترس و خوف در سيمايش آشكار است. از او پرسيد:
- چرا چنين حالي به تو دست داده است؟
مرد جواب داد:
- من از خداي مي ترسم
امام فرمود:
- بنده خدا! (نمي خواهد از خدا بترسي) از گناهانت بترس و نيز به خاطر ظلمهايي كه درباره بندگان خدا انجام داده اي. از عدالت خدا بترس و آنچه را كه به صلاح تو نهي كرده است در آن نافرماني نكن، آن گاه از خدا نترس؛ زيرا او به كسي ظلم نمي كند و هيچ گاه بدون گناه كسي را كيفر نمي دهد.
🌹 @yar133 🌹
داستانهای آموزنده ۱۳۳
http://eitaa.com/joinchat/1180762113C28197a6525
بخونید خیلی قشنگه
#داستان 📚
مردفقيرى بودکه همسرش از ماست کره ميساخت و او آنرا به يکى از بقالی های شهر ميفروخت،
آن زن کره ها را بصورت دايره های يک کيلويى ميساخت.
مردپس ازفروختن کره ها ، در مقابل مايحتاج خانه راميخريد.
روزى مرد بقال به اندازه کره ها شک کرد و تصميم گرفت آنها را وزن کند.
هنگاميکه آنها را وزن کرد ، اندازه هر کره 900 گرم بود،
او از مرد فقير عصبانى شد 😡 و روز بعد به مردفقير گفت: ديگر از تو کره نميخرم،
تو کره را بعنوان يک کيلو به من ميفروختى در حاليکه وزن آن 900 گرم است.
مرد فقير ناراحت 😔 شد و سرش را پايين انداخت و گفت: ما ترازويي نداريم، بنابر اين يک کيلو شکر از شما خريديم و آن يک کيلو شکر شما را بعنوان وزنه قرار داديم!
مرد بقال از شرمندگي نميدانست چه بگويد ...!!!!
يقين داشته باش که: به اندازه خودت برای تو اندازه گرفته ميشود...
اين يعنی از هر دست بدهی از همان دست ميگيری ...
🌹 @yar133 🌹
داستانهای آموزنده ۱۳۳
eitaa.com/joinchat/1180762113C28197a6525
#داستان
#میلاد_پیامبر_اکرم(ص)
از دوردست های مکه صداهایی می آمد .
شب کم کم می رفت و سپیده سر میزد .
جمعه بود .
باد خنکی توی خانه ها بازی می کرد .
در یکی از خانه ها مادری بی تاب بود . مادری از درد عرق می ریخت .
پیش از آفتاب بچه به دنیا آمد . مادر که بچه اش را دید خندید . نوزاد مثل فصل بهار خواستنی بود . زیبا بود . پوستش سرخ و سفید بود . مژه هایش بلند بود . آنقدر پر بود که یکپارچه به نظر می رسید . جثه اش متوسط بود . دست و بازوهاش گوشتالو . کف دستش پهن و پنجه هاش بلند .
مادر دستی به صورت نوزاد کشید . چشم پدر بزرگ که به نوزاد افتاد او را روی دو دستش گرفت . با سپاس از خدا برایش دعا کرد . بعد به کعبه رفت . نوزاد را به سینه اش چسبونده بود . دوباره خدا را سپاس گفت . آن وقت برای سلامتی فرزند یادگار از دست رفته اش عبدالله دعا کرد . لب و دست پدربزرگ می لرزید . خیلی خوشحال بود .
انگار مرگ پسرش عبدالله پیرش کرده بود . اما حالا امید تازه ای داشت .
پدربزرگ همیشه نگران بچه ای بود که آمنه در راه داشت . اما حالا آرام شده بود . شادی با نوزاد به خانه ی آن ها آمده بود .
روز هفتم تولد نوزاد پدربزرگ اسم نوزاد رو محمد گذاشت . استفاده از این اسم میان اعراب رسم نبود . کمی عجیب به نظر می آمد . بابابزرگ در برابر تعجب آن ها می گفت : آرزو دارم این فرزند پیش خدا و در نظر مردم پسندیده باشد و ستایش شود .
از طرف دیگر مادر پسرش را احمد صدا می زد . احمد یعنی کسی که خدا را بیشتر ستایش می کند .
آن روز پدر بزرگ چند شتر قربانی کرد و به همه بی چیزها و بینوایان غذا داد .
آن شب همه ی مردم مکه مهمان پدربزرگ بودند . آن ها با شادی و سرور به خواب خوش رفتند . هیچ کس نمی دانست که این نوزاد همان کسی است که حضرت ابراهیم برای آمدنش دعا کرده است .
حضرت موسی از او خبر داده است .داوود پیامبر در آوازهایش نام او را زمزمه کرده است و حضرت مسیح مژده ی آمدنش را داده بود.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🆔 @yar133