بعضۍوقتا
نہمداحۍآرومتمیڪنہ
نہروضـہ ... ؛
نہعڪسِڪربلا
بعضۍوقتایہ" امام حسین"ڪمدارۍ !
-بایدبرۍضریحشوبغلڪنیتاآرومشۍ🥺🤍
#امامحسین
•────•❁•────•
https://eitaa.com/yaran_mehdizahra313
ازفرآقتچشمهـٰآیمغرقبآرانمیشـود
عـٰآشقهجـرآنڪشیدهزودگریـٰآنمیشـود!🌙🌸
#منتظرانه
•────•❁•────•
https://eitaa.com/yaran_mehdizahra313
•°💚⛓°•
خدایادرستهماجوانهایخوبینیستیم!
ولیعاقبتمونروبهجوانهایخمینیگرهبزن
💚⛓¦↫ #تباه_نباشیم
⛓💚¦↫ #یامهدی
•────•❁•────•
•https://eitaa.com/yaran_mehdizahra313
•°🌺🖇°•
همین که ایشون میگن؛
خدایا ما به تو خیلی امیدواریما
کی رو داریم جز تو ؟
کی وقتی از شدت بغض داریم جون میدیم صدامون رو میشنوه ؟
کی توی تنهاترین اوقات زندگی دستمونو میگیره ؟
- خد...
🖇🌺¦↫ #معبودم
🌺🖇¦↫ #یامهدی
•────•❁•────•
•https://eitaa.com/yaran_mehdizahra313
•°📓⛓°•
وقتے با چادر سیاهم در خیابانها،
میان این عروسک هاي رنگے راه میروم…
طعنه ها، چادرم را نشانه میگیرند!🏹
اما چادرمن محڪم تراز این حرفهاست...😇
ڪـه با این طعنه ها، خراش بردارد!🙃
چادر مـن؛♥️
ازیاد نبرده چفیه هایي را ڪـه برای...
چادرے ماندنم خونے شدهاند!🖤
📓⛓¦↫ #چادرانه
⛓📓¦↫ #یامهدی
•────•❁•────•
https://eitaa.com/yaran_mehdizahra313
•°📓⛓°•
چــ♡ــادرم
سیاہ ترین رنگ جهان
هم ڪہ باشد
باطنش رنگـی ست!
پر از نقش حیا
و عفت و پاڪ دامنی✨
اگر تو فقط سیاهی اش رامیبینی
ایراد از چادر من نیست
عمیق بنگر...
📓⛓¦↫ #چادرانه
⛓📓¦↫ #یامهدی
•────•❁•────•
https://eitaa.com/yaran_mehdizahra313
تولد داداش آرمان نزدیکه 🌱
بیاین کارهایی کنیم تا خوشحال بشه ❤️
برای شادی روح شأن هر چقدر توانستید صلوات هدیه کنید.
🌱🦋¦⇢ #فور
↯
❀https://eitaa.com/yaran_mehdizahra313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•°📓⛓°•
🗓 امروز 5 تیر 1402
🗓 23 روز تا #محرم💔
حالوهوایکربلادارمولیکن؛
غیرِصبوریمثلخواهرشزینبچارهاینیست:)💔
#قمر_بنےهاشم
📓⛓¦↫ #روز_شمار
⛓📓¦↫ #یامهدی
•────•❁•────•
•° https://eitaa.com/yaran_mehdizahra313
•°🌱⛓°•
این همه از حجاب دخترا گفتیم
ایندفعه بسلامتی پسرهایی که چشماشون کف خیابونو میبینه
غیرت توشون موج میزنه
پاتوقشون ، عشقشون گلزار شهداست…🌱
دمه مادراشون گرم واقعا:)
🌱⛓¦↫ #غیرت
⛓🌱¦↫ #یامهدی
•────•❁•────•
•https://eitaa.com/yaran_mehdizahra313
🗞️🌱🗞️🌱🗞️🌱🗞️🌱
🌱🗞️🌱🗞️🌱🗞️
🗞️🌱🗞️🌱
🌱🗞️
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_46
🛵 #رایحہعـشق💛
دست و صورتم رو شستم و سر سفره نشستم.
علی برایم برنج کشید اما من اشتها نداشتم.
فقط داشتم با غذا بازی میکردم.
علی با تعجب نگاهی به من کرد و گفت:
-چرا شامت رو نمیخوری؟ اینطوری تا صبح ضعف میکنی!
نگاهم خیره به چشمان علی ماند.
میخواستم تا خود صبح بشینم و به چشمان علی زل بزنم.
انگار در چشمانش دریایی بزرگ بود که رنگ تیره ای داشت.
علی نگاهش را از من گرفت و قاشقش را روی بشقابش گذاشت.
لبخندی زدم و گفتم:
_تو چرا شامت رو نمیخوری؟
علی: وقتی تو نمیخوری منم نمیخورم.
_من گشنم نیست، تو بخور!
علی: منم سیرم.
_پس چرا نشستی؟ بلند شو برو بخواب!
علی: حالا زوده، یکم همینجا میشینم بعد میرم.
_گرسنته، شامت رو بخور، منم میخورم.
قاشقم رو برداشتم و در کنار علی چند قاشق غذا خوردم.
بعد از شام علی سفره رو جمع کرد و روی تخت دراز کشید.
در اتاق رو باز کردم و با نگاهم علی را بلند کردم.
علی: چیه؟
_به کسی قضیه اعزام رو گفتی؟
علی: نه، تو اولین کسی هستی که میدونی!
سرم را پایین انداختم و گفتم:
_میخوام دوباره قول هاتو برام تکرار کنی!
علی: باشه هر چی شما بخوای، اول اینکه قول میدم مراقب خودم هستم، دوم هم اینکه قول میدم سر قولم بمونم.
_سر قولم نه سر قول هام!
علی حرفش را تصحیح کرد و گفت:
-قول میدم سر قول هام بمونم، حالا فرمان خاموشی میدید؟
لبخندی روانه علی کردم و در اتاق رو بستم.
روی صندلی پشت اوپن نشستم.
لبخند های علی لحظاتی من رو آروم میکرد، اما دلشوره عجیبی داشتم.
نگاهم را میان قاب عکس های روی میز چرخاندم و روی عکس عروسیمان نگه داشتم.
انگار همین دیروز بود که سر سفره عقد جواب بله را به علی دادم.
به حلقه توی انگشتم نگاه کردم و با دستم کمی تکانش دادم.
هنوز کمی برای انگشتم بزرگ بود.
دستم را روی اوپن گذاشتم.
سرم را روی بازو ام گذاشتم و چشمانم را بستم.
قرار بود علی نیمساعت پیش به خانه بیاید اما هنوز نیامده!
نکنه بدون خداحافظی رفته؟
مثل همیشه از استرس شروع کردم به جویدن ناخن هایم.
با صدای دغُّل باب در چادرم را سرم کردم و به پشت در رفتم.
_کیه؟
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدي📒"
💚
🌱🗞️
🗞️🌱🗞️🌱
🌱🗞️🌱🗞️🌱🗞️
🗞️🌱🗞️🌱🗞️🌱🗞️
🗞️🌱🗞️🌱🗞️🌱🗞️🌱
🌱🗞️🌱🗞️🌱🗞️
🗞️🌱🗞️🌱
🌱🗞️
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_47
🛵 #رایحہعـشق💛
علی: منم علی!
لبخندی از سر خوشحالی زدم و در را باز کردم.
لبخندم را کمرنگ تر کردم و جایش اخمی روی صورتم گذاشتم.
علی: خوبی خانمم؟
_مگه قرار نبود نیم ساعت قبل بیای؟
علی: شرمنده ماشینمون خراب شده بود.
_ماشینمون؟
سرم را کمی بیرون بردم و به ماشین جلوی در نگاه کردم.
علی: میثم قراره من رو برسونه فرودگاه، بهش گفتم وقتی من نیستم حواسش به خونه و تو باشه، امینِ منه!
کنار رفتم تا علی وارد حیاط شود.
بعد از ورود علی به حیاط در رو بستم و به علی نگاه کردم.
_با بقیه خداحافظی کردی؟
علی: آره، فقط مونده عزیزم که شمایی!
_قول هات رو که فراموش نکردی؟
علی: معلومه که نه!
_شب عقد هم همین رو گفتی، زود قول هات رو بگو.!
علی: عه زشته حدیث، میثم پشت در منتظره!
_اگه نگی نمیذارم بری!
علی: قول میدم مراقب خودم باشم و قول میدم که سر قول هام بمونم.
چشمم به کیف توی دست علی افتاد.
اشک در چشمانم حلقه زد.
علی: قرار بود گریه نکنی!
اشکم را پاک کردم اما تمامی نداشت.
علی جلو آمد و دستش را روی شانه ام گذاشت.
علی: خیلی زود برمیگردم، زودتر از اون چیزی که فکرش رو بکنی!
_دوسِت دارم!
علی: میدونم، همونطور که تو میدونی من دوسِت دارم، برم؟
سرم را به نشانه بله تکان دادم و راه علی را باز کردم.
علی خواست در را باز کند که دستش را گرفتم.
_منتظرتم، مراقب خودت باش!
علی: تو هم همینطور!
قرآن رو بالا گرفتم تا علی از زیرش رد شود.
علی در را باز کرد و سوار ماشین شد.
علی: به امید دیدار!
بعد از رفتن ماشین آب داخل ظرف را روی زمین ریختم.
اشکی از چشمانم راهی بیراهه شد.
انگار تکه ای از قلبم جدا شده بود.
یاد قولی که به علی دادم افتادم، که در غیابش بیقراری نکنم.
به پیراهن علی که هنوز روی بند آویزان بود نگاه کردم.
پیراهن رو برداشتم و محکم در آغوش گرفتمش!
بوی علی رو میداد.
انگار علی الان کنارم بود و با لبخندش من رو دلداری میداد.
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدي📒"
💚
🌱🗞️
🗞️🌱🗞️🌱
🌱🗞️🌱🗞️🌱🗞️
🗞️🌱🗞️🌱🗞️🌱🗞️