eitaa logo
«یــــارانِ مهدی زهرا عـــج»³¹³🇵🇸
153 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
1.6هزار ویدیو
17 فایل
بسم‌الله‌رحمان‌الرحیم یوسف‌گمگشته‌باز‌آید‌به،کنعان‌... تشکیل کانال ١۴٠٢/٣/٢۵ https://harfeto.timefriend.net/17200424086309 کانال وقف‌حضرت‌ولی‌عصر‌عج‌‌امامان‌وشهدا _کپی؟حلالهِ‌فقط‌برای‌عاقبت‌بخیریمون‌دعاکنید ازبنر؟ خیر اللهم عجل لولیک الفرج
مشاهده در ایتا
دانلود
می‌گفت: اونی که حسین رو تو زندگیش داشته باشه...✋🏻 محتاج،هیچ احدی نیست!🙂❤️‍🩹 https://eitaa.com/yaran_mehdizahra313
شیرین‌تر‌ا‌زنام‌شما‌امڪان‌ندارد مخروبه‌باشد‌هر‌دلے‌جانان‌ندارد جانِ‌من‌و‌جانانِ‌من‌مھدی‌زهـــرا قلبم‌به‌جز‌صاحب‌الزمان‌سلطان‌ندارد ... https://eitaa.com/yaran_mehdizahra313
بــــــسم رب الشهدا
*🌹🍃‍ سلام به 14معصوم (ع)..* *✨بسْمِﺍﻟﻠَّﻪِﺍﻟﺮَّﺣْﻤَﻦِﺍﻟﺮَّﺣِﻴﻢ✨* *🌹🍃ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺭﺳﻮﻝَ ﺍﻟﻠﻪ☀️* *🌹🍃ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺍﻣﯿﺮَﺍﻟﻤﺆﻣﻨﯿﻦ☀️* *🌹🍃ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏِ ﯾﺎ ﻓﺎﻃﻤﺔُ ﺍﻟﺰﻫﺮﺍﺀ☀️* *🌹🍃ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎﺣﺴﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِﺍﻟﻤﺠﺘﺒﯽ☀️* *🌹🍃ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺣﺴﯿﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﺳﯿﺪَ ﺍﻟﺸﻬﺪﺍﺀ☀️* *🌹🍃ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﺍﻟﺤﺴﯿﻦِ ﺯﯾﻦَ ﺍﻟﻌﺎﺑﺪﯾﻦ☀️* *🌹ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﺤﻤﺪَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِ ﺍﻟﺒﺎﻗﺮ☀️* *🌹🍃ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺟﻌﻔﺮَ ﺑﻦَ ﻣﺤﻤﺪٍ ﻥِ ﺍﻟﺼﺎﺩﻕ☀️* *🌹🍃ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﻮﺳﯽ ﺑﻦَ ﺟﻌﻔﺮٍ ﻥِ ﺍﻟﮑﺎﻇﻢ☀️ُ* *🌹🍃ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﻣﻮﺳَﯽ ﺍﻟﺮﺿَﺎ ﺍﻟﻤُﺮﺗﻀﯽ☀️* *🌹ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﺤﻤﺪَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِ ﺍﻟﺠﻮﺍﺩ☀️* *🌹🍃ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﻣﺤﻤﺪٍ ﻥِ ﺍﻟﻬﺎﺩﯼ☀️* *🌹🍃ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺣﺴﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِ ﺍﻟﻌﺴﮑﺮﯼ☀️* *🌹🍃السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المهدی☀️ ✨* *یاخلیفةَالرَّحمنُ و یا شریکَ القران* *ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدی و مَولایْ الاَمان الاَمان...وﺭﺣﻤﺔ ﺍﻟﻠﻪ ﻭ ﺑﺮﮐﺎﺗﻪ✨ *✨اݪّلهُمَّ صَݪِّ عَݪے مُحَمَّد وَ آݪِ مُحَمَّد وَ عَجِّݪ فَرَجَهُمْ✨* أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج والعافيةَ و النَّصر ‍ـه‍ُـمَ‌عَـجِــلْ‌لِـوَلـیـڪْ‌اَلـْـفَــرَج
-شما؟! +ما‌جسمی‌هستیم‌ازدهـه‌هشتاد و روحـی‌ازدهـه‌پنجاه . . 🤞🏼😎 https://eitaa.com/yaran_mehdizahra313
ازـٰاین‌عڪس‌‌خُـشـگلآ...‌:)‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌😎 https://eitaa.com/yaran_mehdizahra313
سخت است ولے همیشہ برسر دارم من »چادرے ام»نشان برتر دارم بگذار ڪہ هرڪہ،هرچہ خواهدگوید من ارثیہ «حضرت مادر» دارم. 🧕🏻💖 https://eitaa.com/yaran_mehdizahra313
یہ‌رفیق‌داشتم میرفتیم‌هیئت‌بین‌اشڪهایےڪہ‌ واسہ‌آقام حسین‌میریخت‌لبخندمیزد. ازش‌پرسیدم‌چتہ‌دیونہ چرامیخندےوسط‌گریہ؟ الان‌مسخرمون‌میڪنن بااشڪ‌ولبخندبهم‌خیره‌شدوگفت میدونے‌چہ‌لذتے‌داره‌ازبین‌ میلیاردهاآدم‌روےڪره زمین خداخواستہ‌ڪہ‌من‌هم‌حسینےباشم؟ این‌لطف‌ڪمےنیست.... خوشحالم‌ڪہ‌حسینےام:) 💔✨ https://eitaa.com/yaran_mehdizahra313
_مــٰاهمــٰان‌نسلیم‌ڪ‌ِثــٰابت‌ڪردیم‌ دَررَھ‌ِعشـق‌چہ‌ها‌خواهیم‌ڪرد‌…🕊🌸 https://eitaa.com/yaran_mehdizahra313
⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩🌱 🌱⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩ ⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩🌱 🌱⁦🗞️⁩ 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_66 🛵 💛 خواستم وارد اتاق شوم که پرستار جلوم رو گرفت. پرستار: از پرستار بخش شنیدم شما باردارید، به نظرم تا به‌هوش اومدنشون به ملاقات نیاید بهتره! بدون توجه به حرف پرستار وارد اتاق شدم. روی صندلی کنار تخت نشستم و دست علی را میان دستانم گرفتم. با دیدن ماشین محسن توی محوطه بیمارستان چشمانم برقی زد. دلم براش یک‌ذره شده بود. به سمت ماشین محسن رفتم و کنار ماشینش ایستادم. تقّی به شیشه ماشینش زدم که محسن شیشه را پایین داد. محسن: سلام، چطوری؟ _سلام خوبم، اجازه هست بشینم؟ محسن: بفرمایید. در ماشین رو باز کردم و روی صندلی کنار محسن نشستم. محسن: علی چطوره؟ نسیم میگه تو بی‌هوشه. _آره، الان دومین روزه که از اتاق عمل بیرون آوردنش، اما هنوز بی‌هوشه! محسن: اگه به‌هوش بیاد، اول یه سیلی بهش می‌زنم که خواهر من رو اینهمه نگران نکنه، بعد یه سیلی دیگه بهش می‌زنم تا دیگه مارو اینهمه نگران نکنه! _تو دعا کن حالش خوب بشه، یه روز میارمش پیشت تا شب بهش سیلی بزن! محسن: من شوخی موخی سرم نمیشه ها، سر حرفت می‌مونی؟ لبخندی زدم و گفتم: _می‌مونم. محسن: پس پیاده شو بریم ببینیم این دومادمون کی به‌هوش میاد تا قشنگ سیلی بارونش کنم. خنده ای کردم و از ماشین پیاده شدم. پشت سر محسن وارد راهرو بیمارستان شدم و از پله ها بالا رفتم. بعد از رسیدن به اتاق علی پشت سر شیشه ایستادم و نظاره گر چشمان بسته علی شدم. چشمانی که معلوم نبود کی باز شود. محسن بعد از لحظه ای گفت: -نسیم کجاست؟ _حتما اونطرف راهرو توی نما‌زخونه ست، طفلک خیلی خسته است، ببرش خونه! محسن به سمت نمازخونه رفت تا حال و احوال نسیم رو بپرسه! دلم هر لحظه هوای گذشته را می‌کرد. گذشته ای که خیلی زود گذشت و من دوست داشتم ازش به خوبی استفاده کنم. اما افسوس که گذشته، گذشت! کاش برمی‌گشتم به همان روز های کودکی، کنار علی تو خیابون و کوچه می‌دویدم و نگران هیچ چیز نبودم. همان روز هایی که علی پشت سرم در می‌آمد و نمی‌گذاشت بچه های محل سر به سر من بذارند. همان روز هایی که در کودکی سر کوچکترین چیز ها با علی دعوا می‌کردم و قهر هایی که عمر زیادی نداشت. حتی نمی‌دانستم کی و چطوری با علی آشتی کردم. همان روز هایی که علی دستم را می‌گرفت و نمی‌گذاشت جا بزنم. علی در تمام زمان های زندگی من حضور داشت. زمان هایی که ای‌کاش قدر اونهارو می‌دونستم. با تکان خوردن پلک های علی نگاهم قوت گرفت. لحظه ای احساس کردم که خیالاتی شدم که دوباره پلک های علی تکان خورد. پلک هایش به سرعت تکان می‌خورد و من مبهوت تماشایش بودم. ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم⁦✍🏻⁩"محمد‌محمدي📒" 💚 🌱⁦🗞️⁩ ⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩🌱 ⁦🌱⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩ ⁦⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩ŸŸ
⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩🌱 🌱⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩ ⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩🌱 🌱⁦🗞️⁩ 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_67 🛵 💛 پلک هایش به سرعت مکان می‌خورد و من مبهوت تماشایش بودم. با باز شدن چشمان علی آرام گفتم: _دکتر؟ لحظه ای بعد بلند فریاد زدم: _آقای دکتر؟ پرستار؟ علی به هوش اومد. اشک در چشمانم حلقه زده بود، دکتر و پرستارا به سرعت وارد اتاق شدند تا علائم حیاتی علی رو چک کنند. دستم رو روی صورتم کشیدم و خدارو شکر کردم. نگاهم روی پلک های بسته علی زوم شده بود. طفلک خواب بود. صدای نفس کشیدنش بهم انرژی می‌داد. با باز شدن چشمان علی نگاهم به نگاهش گره خورد. علی با صدای لرزانی گفت: -حدیث؟ _جانم؟ علی: ببخشید که اذیتت کردم. سرم رو به نشانه نه تکان دادم و گفتم: _نمی‌بخشم، هیچوقت نمی‌بخشم! علی: شوخی می‌کنی؟ لبخندی زدم و گفتم: _مگه من با تو شوخی دارم؟ نمی‌بخشمت! علی: آهان فهمیدم، ناز می‌کنی، چقدر؟ _چی چقدر؟ علی: نازت، می‌خوام نازتو بخرم. _متاسفانه فروشی نیست. علی: فروشی نیست یا به ما نمی‌فروشی؟ _هر جفتش، یادته قبل از عمل چه چرت و پرتایی بهم گفتی؟ علی: تو هم جای من بودی همین چیزا رو می‌گفتی! _یعنی من اگه جای تو بودم می‌گفتم برو زن بگیر؟ مغزت سر جاشه؟ علی: نه سر جاش نیست، وقتی تورو دیدم مغزم جا به جا شد. _میخوای بزنم تو سرت، مغزت بیاد سر جاش؟ علی: نه خشونت لازم نیست، خودش میاد. _آب می‌خوای؟ علی به نشانه تأیید سرش رو تکون داد و گفت: -خیلی تشنمه! در یخچال اتاق علی رو باز کردم و لیوان آب رو تا نصفه پر کردم. _بفرمایید! علی لیوان آب رو از دستم گرفت و گفت: -کی مرخص میشم؟ _عجله داری؟ باید سر حال بیای تا مرخصت کنند. علی لیوان آب رو سر کشید و گفت: -دلم برات تنگ شده بود، به خدا این روزارو برات جبران می‌کنم. لبخندی زدم و لیوان رو از دست علی گرفتم. _تو خرابش نکن، نیازی به جبران نیست. ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم⁦✍🏻⁩"محمد‌محمدي📒" 💚 🌱⁦🗞️⁩ ⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩🌱 ⁦🌱⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩ ⁦⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩ŸŸ
⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩🌱 🌱⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩ ⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩🌱 🌱⁦🗞️⁩ 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_68 🛵 💛 کنار پنجره ایستادم. نگاهم رو از علی گرفتم و به بیرون انداختم. بعد از لحظه ای علی هم بلند شد و کنارم ایستاد. با تعجب نگاهش کردم و گفتم: _چرا بلند شدی؟ علی: می‌خوام بیرون رو نگاه کنم. در خونه رو باز کردم که علی دستانش رو روی چشمانم گذاشت. _چیکار می‌کنی علی؟ علی بعد از لحظه ای مکث گفت: -حرف نباشه، به راهت ادامه بده! _دیوونه شدی؟ هیچ جایی رو نمی‌بینم، الان می‌خورم زمین! علی: نترس حواسم هست، مستقیم برو.! چند قدمی جلو رفتم که پام به چیزی گیر کرد و زمین خورد. علی به سرعت دستش رو روی چشمانم گذاشت تا جایی رو نبینم. علی: شرمنده حواسم نبود، سه تا پله جلوتر بود. از روی زمین بلند شدم و گفتم: _خدا لعنتت نکنه علی، این چه مسخره بازیییه؟ علی: برو میفهمی! از پله ها بالا رفتم و کفشامو در آوردم. علی دستانش رو از روی چشمانم برداشت و گفت: -دیری دیرین! چشمانم رو باز کردم و به سرویس سیسمونی که وسط هال رها شده بود خیره شدم. دستم رو روی دهنم گذاشتم و گفتم: _وای علی، اینا چیه؟ علی: یه کادو برای نی‌نی کوچولومون، دیگه باید کم‌کم می‌خریدم. _آخه مگه تو می‌دونی دختره یا پسر که دخترونه خریدی؟ علی: فروشنده گفت اگه پسر بود عوض می‌کنه، در ضمن باید دختر باشه! نگاهی مرموز به علی کردم و گفتم: _حالا دیگه بایدی شد؟ من پسر دوست دارم. علی: به من چه، این بچه باید سوگولی بابا باشه ولا غیر! _عه؟ دیگه چی‌ میخوای؟ علی به دیوار تکیه داد و گفت: -شوخی کردم، فقط سالم باشن! خواستم چادرم رو از سرم بکشم که علی گفت: -چیکار می‌کنی؟ _چی میگی؟ دارم چادرم رو از سرم می‌کشم. علی: نمی‌خواد، الان میریم. با تعجب پرسیدم: _کجا؟ علی: تو که امشب فرصت شام درست کردن نداری، منم که نمی‌تونم گرسنه بمونم، بریم یه رستوران خوب و قشنگ! _مهربون شدی! علی: دست شما درد نکنه، یعنی قبلا مهربون نبودم؟ _چرا الان مهربون تر شدی! از خونه بیرون رفتم و همزمان با علی سوار ماشینش شدم. ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم⁦✍🏻⁩"محمد‌محمدي📒" 💚 🌱⁦🗞️⁩ ⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩🌱 ⁦🌱⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩ ⁦⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩ŸŸ
⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩🌱 🌱⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩ ⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩🌱 🌱⁦🗞️⁩ 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_69 🛵 💛 بعد از چند دقیقه علی ماشین رو داخل پارکینگ یه رستوران پارک کرد. از ماشین پیاده شدیم و به سمت در ورودی رستوران قدم برداشتیم. در رستوران رو باز کردم و نگاهی به داخلش انداختم. رستوران نسبتا کوچیکی بود. پست سر علی سر میز دو نفره ای نشستم. گارسون: چی میل دارید؟ علی: شیشلیک برای دو نفر، خیلی ممنون! علی به چشمانم خیره شده بود. _چرا اینطوری نگاه می‌کنی؟ علی: چطوری؟ _خیره شدی! علی لبخندی زد و گفت: -چه عیبی داره؟ _آخه یه جوری میشم. علی: خب تو به من نگاه نکن. سرم رو پایین انداختم که علی گفت: -نگام کن! سرم رو بالا آوردم نگاهم به سویچ توی دست علی افتاد. علی سویچ رو به سمتم گرفت و گفت: -یه هدیه ناقابل! سویچ رو از دست علی گرفتم و نگاهی بهش کردم. علی: کنجکاو نشو، دویست و شیشه! _چرا پولاتو خرج کردی؟ علی: نه که تو ناراحت شدی، دیگه بسه با تاکسی اینور و اونور رفتی! بعد آوردن سفارشمون سویچ رو روی میز گذاشتم. علی: بعدش کجا بریم؟ با تعجب نگاهی به علی کردم و گفتم: _بریم خونه دیگه! علی: زوده، یکم دیگه بریم تهران گردی بعدش خونه! _هرچی شما بگی آقایی! علی دستم را گرفت تا کمکم کند. بلاخره رسیدیم، شهر زیر پایمان بود. پارچه پتو مانندی دور خودم پیچیده بودم تا سردم نشود. علی: میبینی چه منظره قشنگیه؟ _اوهوم! علی: گفتم که اون روزای سخت رو جبران می‌کنم. _منم گفتم که لازم به جبران نیست، ولی حالا که شروع کردی قشنگ باید جبران کنی! علی دستش رو روی چشمش گذاشت و گفت: -به روی چشم! دستم را به دست علی گره زدم و کنارش ایستادم. قد علی کمی از من بلند تر بود. روی پنجه های پام ایستادم تا شانه هایم تراز شانه های علی شود. _خوابم میاد. علی: صبر کن، یکم دیگه میریم خونه! سرم رو به بازوی علی تکیه دادم و چشمانم رو بستم. _الان می‌خوام بخوابم. علی چیزی نگفت و همانجا صاف ایستاد. ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم⁦✍🏻⁩"محمد‌محمدي📒" 💚 🌱⁦🗞️⁩ ⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩🌱 ⁦🌱⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩ ⁦⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩ŸŸ
⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩🌱 🌱⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩ ⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩🌱 🌱⁦🗞️⁩ 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_70 🛵 💛 علی چیزی نگفت و همانجا صاف ایستاد. ″پنج‌سال‌بعد⁦👇🏻⁩″ بطری گلاب رو از روی صندلی برداشتم و در ماشین رو بستم. علی جلوتر از ما حرکت کرده بود. لحظه ای حس کردم که چیزی را جا گذاشتم. با کف دست به پیشانی ام کوبیدم و زینب را که عقب تر از من قدم میزد صدا زدم. _زینب؟ زینب: بله؟ سویچ رو به زینب دادم و گفتم: _برو از داخل ماشین، شاخه گل هارو بیار.! زینب: چشم مامان! زینب بدو بدو به سمت ماشین رفت و شاخه گل هارو آورد. از دست زینب گرفتم و آهسته قدم برمی‌داشتم. علی: خانما، زود باشید دیگه.! _خیلی خب، چرا انقدر عجله داری؟ خودمون رو به علی رسوندیم و به سمت مزار شهدای گمنام رفتیم. کنار اولین مزار شهید گمنام نشستیم و بعد از خوندن فاتحه شاخه گلی روی سنگ قبر گذاشتیم. زینب: بابا، شهید گمنام یعنی چی؟ علی لبخندی زد و گفت: -یعنی شهیدی که نام و نشونش گم شده! زینب: یعنی حواسش نبوده که نام و نشونش گم شده؟ زیر لب خنده ای کردم و گفتم: _آره، مثل تو حواسش نبوده نام و نشونش گم شده! زینب: نه من حواسم هست، هیچوقت گم نمیشم. بوسه ای روی پیشانی زینب گذاشتم و از روی زمین بلند شدم. بعد از گذاشتن شاخه گل ها روی بقیه مزار ها سوار ماشین شدیم. زینب: بریم خونه دایی محسن، می‌خوام با امیر بازی کنم. _بی‌خود، اونجا شلوغ می‌کنی دایی محسن آسی میشه از دستت! زینب: عه فکر کردی من نمیفهمم، دایی محسن الان خونه نیست، رفته سرکار! علی: تحویل بگیر خانم، نیم وجب بچه نگاه کن چه چیزایی میگه! نفسم رو بیرون دادم و گفتم: _به فرضم داییت خونه نباشه، زن داییت آدم نیست؟ زینب: اگه منو نبرید خونه دایی قهر می‌کنم. علی: باشه ولی یه شرطی داره! زینب: چه شرطی؟ علی: شرطش اینه که یه ماچ محکم به بابا بدی! زینب بلند شد و ماچ محکمی از لپ علی گرفت. علی: دیگه وقتی زینب خانم میگن باید بریم. نگاهم به دفتر داخل داشبورد افتاد. دفتر رپ از داخل داشبورد برداشتم و نگاهی به جلدش کردم. همان دفتری بود که خاطرات تلخ و شیرینم رو داخلش نوشتم. نصف این خاطرات رو با کمک علی از زبان جفتمون نوشتم. نمی‌دانستم می‌خواهم این نوشته هارو به چه کسی نشون بدم. با مشورت علی نام داستانمون رو گذاشتم رایحه عشق.! ... پـٰایـٰان⁦🖐🏽⁩ بھ‌قلـم⁦✍🏻⁩"محمد‌محمدي📒" 💚 🌱⁦🗞️⁩ ⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩🌱 ⁦🌱⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩ ⁦⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩ŸŸ