شیرینترازنامشماامڪانندارد
مخروبهباشدهردلےجانانندارد
جانِمنوجانانِمنمھدیزهـــرا
قلبمبهجزصاحبالزمانسلطانندارد ...
https://eitaa.com/yaran_mehdizahra313
اینکه قول داده بود ... :))
https://eitaa.com/yaran_mehdizahra313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی گفته میشه لااکراه فی الدین
پس چرا حجاب به ما اجباریه؟!
#حجاب
https://eitaa.com/yaran_mehdizahra313
*🌹🍃 سلام به 14معصوم (ع)..*
*✨بسْمِﺍﻟﻠَّﻪِﺍﻟﺮَّﺣْﻤَﻦِﺍﻟﺮَّﺣِﻴﻢ✨*
*🌹🍃ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺭﺳﻮﻝَ ﺍﻟﻠﻪ☀️*
*🌹🍃ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺍﻣﯿﺮَﺍﻟﻤﺆﻣﻨﯿﻦ☀️*
*🌹🍃ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏِ ﯾﺎ ﻓﺎﻃﻤﺔُ ﺍﻟﺰﻫﺮﺍﺀ☀️*
*🌹🍃ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎﺣﺴﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِﺍﻟﻤﺠﺘﺒﯽ☀️*
*🌹🍃ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺣﺴﯿﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﺳﯿﺪَ ﺍﻟﺸﻬﺪﺍﺀ☀️*
*🌹🍃ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﺍﻟﺤﺴﯿﻦِ ﺯﯾﻦَ ﺍﻟﻌﺎﺑﺪﯾﻦ☀️*
*🌹ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﺤﻤﺪَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِ ﺍﻟﺒﺎﻗﺮ☀️*
*🌹🍃ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺟﻌﻔﺮَ ﺑﻦَ ﻣﺤﻤﺪٍ ﻥِ ﺍﻟﺼﺎﺩﻕ☀️*
*🌹🍃ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﻮﺳﯽ ﺑﻦَ ﺟﻌﻔﺮٍ ﻥِ ﺍﻟﮑﺎﻇﻢ☀️ُ*
*🌹🍃ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﻣﻮﺳَﯽ ﺍﻟﺮﺿَﺎ ﺍﻟﻤُﺮﺗﻀﯽ☀️*
*🌹ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﺤﻤﺪَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِ ﺍﻟﺠﻮﺍﺩ☀️*
*🌹🍃ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﻣﺤﻤﺪٍ ﻥِ ﺍﻟﻬﺎﺩﯼ☀️*
*🌹🍃ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺣﺴﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِ ﺍﻟﻌﺴﮑﺮﯼ☀️*
*🌹🍃السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المهدی☀️ ✨* *یاخلیفةَالرَّحمنُ و یا شریکَ القران* *ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدی و مَولایْ الاَمان الاَمان...وﺭﺣﻤﺔ ﺍﻟﻠﻪ ﻭ ﺑﺮﮐﺎﺗﻪ✨
*✨اݪّلهُمَّ صَݪِّ عَݪے مُحَمَّد وَ آݪِ مُحَمَّد وَ عَجِّݪ فَرَجَهُمْ✨*
أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج والعافيةَ و النَّصر
#اَلـلـهُـمَعَـجِــلْلِـوَلـیـڪْاَلـْـفَــرَج
-شما؟!
+ماجسمیهستیمازدهـههشتاد
و روحـیازدهـهپنجاه . .
#چریکے🤞🏼😎
https://eitaa.com/yaran_mehdizahra313
ازـٰاینعڪسخُـشـگلآ...:)😎
https://eitaa.com/yaran_mehdizahra313
سخت است ولے همیشہ برسر دارم
من »چادرے ام»نشان برتر دارم
بگذار ڪہ هرڪہ،هرچہ خواهدگوید
من ارثیہ «حضرت مادر» دارم.
#چـادرانہ🧕🏻💖
https://eitaa.com/yaran_mehdizahra313
یہرفیقداشتم
میرفتیمهیئتبیناشڪهایےڪہ
واسہآقام حسینمیریختلبخندمیزد.
ازشپرسیدمچتہدیونہ
چرامیخندےوسطگریہ؟
الانمسخرمونمیڪنن
بااشڪولبخندبهمخیرهشدوگفت
میدونےچہلذتےدارهازبین
میلیاردهاآدمروےڪره زمین
خداخواستہڪہمنهمحسینےباشم؟
اینلطفڪمےنیست....
خوشحالمڪہحسینےام:)
#دلـے💔✨
https://eitaa.com/yaran_mehdizahra313
_مــٰاهمــٰاننسلیمڪِثــٰابتڪردیم
دَررَھِعشـقچہهاخواهیمڪرد…🕊🌸
#شهید_آرمان_علی_وردی
https://eitaa.com/yaran_mehdizahra313
🗞️🌱🗞️🌱🗞️🌱🗞️🌱
🌱🗞️🌱🗞️🌱🗞️
🗞️🌱🗞️🌱
🌱🗞️
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_66
🛵 #رایحہعـشق💛
خواستم وارد اتاق شوم که پرستار جلوم رو گرفت.
پرستار: از پرستار بخش شنیدم شما باردارید، به نظرم تا بههوش اومدنشون به ملاقات نیاید بهتره!
بدون توجه به حرف پرستار وارد اتاق شدم.
روی صندلی کنار تخت نشستم و دست علی را میان دستانم گرفتم.
با دیدن ماشین محسن توی محوطه بیمارستان چشمانم برقی زد.
دلم براش یکذره شده بود.
به سمت ماشین محسن رفتم و کنار ماشینش ایستادم.
تقّی به شیشه ماشینش زدم که محسن شیشه را پایین داد.
محسن: سلام، چطوری؟
_سلام خوبم، اجازه هست بشینم؟
محسن: بفرمایید.
در ماشین رو باز کردم و روی صندلی کنار محسن نشستم.
محسن: علی چطوره؟ نسیم میگه تو بیهوشه.
_آره، الان دومین روزه که از اتاق عمل بیرون آوردنش، اما هنوز بیهوشه!
محسن: اگه بههوش بیاد، اول یه سیلی بهش میزنم که خواهر من رو اینهمه نگران نکنه، بعد یه سیلی دیگه بهش میزنم تا دیگه مارو اینهمه نگران نکنه!
_تو دعا کن حالش خوب بشه، یه روز میارمش پیشت تا شب بهش سیلی بزن!
محسن: من شوخی موخی سرم نمیشه ها، سر حرفت میمونی؟
لبخندی زدم و گفتم:
_میمونم.
محسن: پس پیاده شو بریم ببینیم این دومادمون کی بههوش میاد تا قشنگ سیلی بارونش کنم.
خنده ای کردم و از ماشین پیاده شدم.
پشت سر محسن وارد راهرو بیمارستان شدم و از پله ها بالا رفتم.
بعد از رسیدن به اتاق علی پشت سر شیشه ایستادم و نظاره گر چشمان بسته علی شدم.
چشمانی که معلوم نبود کی باز شود.
محسن بعد از لحظه ای گفت:
-نسیم کجاست؟
_حتما اونطرف راهرو توی نمازخونه ست، طفلک خیلی خسته است، ببرش خونه!
محسن به سمت نمازخونه رفت تا حال و احوال نسیم رو بپرسه!
دلم هر لحظه هوای گذشته را میکرد.
گذشته ای که خیلی زود گذشت و من دوست داشتم ازش به خوبی استفاده کنم.
اما افسوس که گذشته، گذشت!
کاش برمیگشتم به همان روز های کودکی، کنار علی تو خیابون و کوچه میدویدم و نگران هیچ چیز نبودم.
همان روز هایی که علی پشت سرم در میآمد و نمیگذاشت بچه های محل سر به سر من بذارند.
همان روز هایی که در کودکی سر کوچکترین چیز ها با علی دعوا میکردم و قهر هایی که عمر زیادی نداشت.
حتی نمیدانستم کی و چطوری با علی آشتی کردم.
همان روز هایی که علی دستم را میگرفت و نمیگذاشت جا بزنم.
علی در تمام زمان های زندگی من حضور داشت.
زمان هایی که ایکاش قدر اونهارو میدونستم.
با تکان خوردن پلک های علی نگاهم قوت گرفت.
لحظه ای احساس کردم که خیالاتی شدم که دوباره پلک های علی تکان خورد.
پلک هایش به سرعت تکان میخورد و من مبهوت تماشایش بودم.
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدي📒"
💚
🌱🗞️
🗞️🌱🗞️🌱
🌱🗞️🌱🗞️🌱🗞️
🗞️🌱🗞️🌱🗞️🌱🗞️
🗞️🌱🗞️🌱🗞️🌱🗞️🌱
🌱🗞️🌱🗞️🌱🗞️
🗞️🌱🗞️🌱
🌱🗞️
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_67
🛵 #رایحہعـشق💛
پلک هایش به سرعت مکان میخورد و من مبهوت تماشایش بودم.
با باز شدن چشمان علی آرام گفتم:
_دکتر؟
لحظه ای بعد بلند فریاد زدم:
_آقای دکتر؟ پرستار؟ علی به هوش اومد.
اشک در چشمانم حلقه زده بود، دکتر و پرستارا به سرعت وارد اتاق شدند تا علائم حیاتی علی رو چک کنند.
دستم رو روی صورتم کشیدم و خدارو شکر کردم.
نگاهم روی پلک های بسته علی زوم شده بود.
طفلک خواب بود.
صدای نفس کشیدنش بهم انرژی میداد.
با باز شدن چشمان علی نگاهم به نگاهش گره خورد.
علی با صدای لرزانی گفت:
-حدیث؟
_جانم؟
علی: ببخشید که اذیتت کردم.
سرم رو به نشانه نه تکان دادم و گفتم:
_نمیبخشم، هیچوقت نمیبخشم!
علی: شوخی میکنی؟
لبخندی زدم و گفتم:
_مگه من با تو شوخی دارم؟ نمیبخشمت!
علی: آهان فهمیدم، ناز میکنی، چقدر؟
_چی چقدر؟
علی: نازت، میخوام نازتو بخرم.
_متاسفانه فروشی نیست.
علی: فروشی نیست یا به ما نمیفروشی؟
_هر جفتش، یادته قبل از عمل چه چرت و پرتایی بهم گفتی؟
علی: تو هم جای من بودی همین چیزا رو میگفتی!
_یعنی من اگه جای تو بودم میگفتم برو زن بگیر؟ مغزت سر جاشه؟
علی: نه سر جاش نیست، وقتی تورو دیدم مغزم جا به جا شد.
_میخوای بزنم تو سرت، مغزت بیاد سر جاش؟
علی: نه خشونت لازم نیست، خودش میاد.
_آب میخوای؟
علی به نشانه تأیید سرش رو تکون داد و گفت:
-خیلی تشنمه!
در یخچال اتاق علی رو باز کردم و لیوان آب رو تا نصفه پر کردم.
_بفرمایید!
علی لیوان آب رو از دستم گرفت و گفت:
-کی مرخص میشم؟
_عجله داری؟ باید سر حال بیای تا مرخصت کنند.
علی لیوان آب رو سر کشید و گفت:
-دلم برات تنگ شده بود، به خدا این روزارو برات جبران میکنم.
لبخندی زدم و لیوان رو از دست علی گرفتم.
_تو خرابش نکن، نیازی به جبران نیست.
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدي📒"
💚
🌱🗞️
🗞️🌱🗞️🌱
🌱🗞️🌱🗞️🌱🗞️
🗞️🌱🗞️🌱🗞️🌱🗞️
🗞️🌱🗞️🌱🗞️🌱🗞️🌱
🌱🗞️🌱🗞️🌱🗞️
🗞️🌱🗞️🌱
🌱🗞️
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_68
🛵 #رایحہعـشق💛
کنار پنجره ایستادم.
نگاهم رو از علی گرفتم و به بیرون انداختم.
بعد از لحظه ای علی هم بلند شد و کنارم ایستاد.
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
_چرا بلند شدی؟
علی: میخوام بیرون رو نگاه کنم.
در خونه رو باز کردم که علی دستانش رو روی چشمانم گذاشت.
_چیکار میکنی علی؟
علی بعد از لحظه ای مکث گفت:
-حرف نباشه، به راهت ادامه بده!
_دیوونه شدی؟ هیچ جایی رو نمیبینم، الان میخورم زمین!
علی: نترس حواسم هست، مستقیم برو.!
چند قدمی جلو رفتم که پام به چیزی گیر کرد و زمین خورد.
علی به سرعت دستش رو روی چشمانم گذاشت تا جایی رو نبینم.
علی: شرمنده حواسم نبود، سه تا پله جلوتر بود.
از روی زمین بلند شدم و گفتم:
_خدا لعنتت نکنه علی، این چه مسخره بازیییه؟
علی: برو میفهمی!
از پله ها بالا رفتم و کفشامو در آوردم.
علی دستانش رو از روی چشمانم برداشت و گفت:
-دیری دیرین!
چشمانم رو باز کردم و به سرویس سیسمونی که وسط هال رها شده بود خیره شدم.
دستم رو روی دهنم گذاشتم و گفتم:
_وای علی، اینا چیه؟
علی: یه کادو برای نینی کوچولومون، دیگه باید کمکم میخریدم.
_آخه مگه تو میدونی دختره یا پسر که دخترونه خریدی؟
علی: فروشنده گفت اگه پسر بود عوض میکنه، در ضمن باید دختر باشه!
نگاهی مرموز به علی کردم و گفتم:
_حالا دیگه بایدی شد؟ من پسر دوست دارم.
علی: به من چه، این بچه باید سوگولی بابا باشه ولا غیر!
_عه؟ دیگه چی میخوای؟
علی به دیوار تکیه داد و گفت:
-شوخی کردم، فقط سالم باشن!
خواستم چادرم رو از سرم بکشم که علی گفت:
-چیکار میکنی؟
_چی میگی؟ دارم چادرم رو از سرم میکشم.
علی: نمیخواد، الان میریم.
با تعجب پرسیدم:
_کجا؟
علی: تو که امشب فرصت شام درست کردن نداری، منم که نمیتونم گرسنه بمونم، بریم یه رستوران خوب و قشنگ!
_مهربون شدی!
علی: دست شما درد نکنه، یعنی قبلا مهربون نبودم؟
_چرا الان مهربون تر شدی!
از خونه بیرون رفتم و همزمان با علی سوار ماشینش شدم.
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدي📒"
💚
🌱🗞️
🗞️🌱🗞️🌱
🌱🗞️🌱🗞️🌱🗞️
🗞️🌱🗞️🌱🗞️🌱🗞️
🗞️🌱🗞️🌱🗞️🌱🗞️🌱
🌱🗞️🌱🗞️🌱🗞️
🗞️🌱🗞️🌱
🌱🗞️
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_69
🛵 #رایحہعـشق💛
بعد از چند دقیقه علی ماشین رو داخل پارکینگ یه رستوران پارک کرد.
از ماشین پیاده شدیم و به سمت در ورودی رستوران قدم برداشتیم.
در رستوران رو باز کردم و نگاهی به داخلش انداختم.
رستوران نسبتا کوچیکی بود.
پست سر علی سر میز دو نفره ای نشستم.
گارسون: چی میل دارید؟
علی: شیشلیک برای دو نفر، خیلی ممنون!
علی به چشمانم خیره شده بود.
_چرا اینطوری نگاه میکنی؟
علی: چطوری؟
_خیره شدی!
علی لبخندی زد و گفت:
-چه عیبی داره؟
_آخه یه جوری میشم.
علی: خب تو به من نگاه نکن.
سرم رو پایین انداختم که علی گفت:
-نگام کن!
سرم رو بالا آوردم نگاهم به سویچ توی دست علی افتاد.
علی سویچ رو به سمتم گرفت و گفت:
-یه هدیه ناقابل!
سویچ رو از دست علی گرفتم و نگاهی بهش کردم.
علی: کنجکاو نشو، دویست و شیشه!
_چرا پولاتو خرج کردی؟
علی: نه که تو ناراحت شدی، دیگه بسه با تاکسی اینور و اونور رفتی!
بعد آوردن سفارشمون سویچ رو روی میز گذاشتم.
علی: بعدش کجا بریم؟
با تعجب نگاهی به علی کردم و گفتم:
_بریم خونه دیگه!
علی: زوده، یکم دیگه بریم تهران گردی بعدش خونه!
_هرچی شما بگی آقایی!
علی دستم را گرفت تا کمکم کند.
بلاخره رسیدیم، شهر زیر پایمان بود.
پارچه پتو مانندی دور خودم پیچیده بودم تا سردم نشود.
علی: میبینی چه منظره قشنگیه؟
_اوهوم!
علی: گفتم که اون روزای سخت رو جبران میکنم.
_منم گفتم که لازم به جبران نیست، ولی حالا که شروع کردی قشنگ باید جبران کنی!
علی دستش رو روی چشمش گذاشت و گفت:
-به روی چشم!
دستم را به دست علی گره زدم و کنارش ایستادم.
قد علی کمی از من بلند تر بود.
روی پنجه های پام ایستادم تا شانه هایم تراز شانه های علی شود.
_خوابم میاد.
علی: صبر کن، یکم دیگه میریم خونه!
سرم رو به بازوی علی تکیه دادم و چشمانم رو بستم.
_الان میخوام بخوابم.
علی چیزی نگفت و همانجا صاف ایستاد.
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدي📒"
💚
🌱🗞️
🗞️🌱🗞️🌱
🌱🗞️🌱🗞️🌱🗞️
🗞️🌱🗞️🌱🗞️🌱🗞️
🗞️🌱🗞️🌱🗞️🌱🗞️🌱
🌱🗞️🌱🗞️🌱🗞️
🗞️🌱🗞️🌱
🌱🗞️
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_70
🛵 #رایحہعـشق💛
علی چیزی نگفت و همانجا صاف ایستاد.
″پنجسالبعد👇🏻″
بطری گلاب رو از روی صندلی برداشتم و در ماشین رو بستم.
علی جلوتر از ما حرکت کرده بود.
لحظه ای حس کردم که چیزی را جا گذاشتم.
با کف دست به پیشانی ام کوبیدم و زینب را که عقب تر از من قدم میزد صدا زدم.
_زینب؟
زینب: بله؟
سویچ رو به زینب دادم و گفتم:
_برو از داخل ماشین، شاخه گل هارو بیار.!
زینب: چشم مامان!
زینب بدو بدو به سمت ماشین رفت و شاخه گل هارو آورد.
از دست زینب گرفتم و آهسته قدم برمیداشتم.
علی: خانما، زود باشید دیگه.!
_خیلی خب، چرا انقدر عجله داری؟
خودمون رو به علی رسوندیم و به سمت مزار شهدای گمنام رفتیم.
کنار اولین مزار شهید گمنام نشستیم و بعد از خوندن فاتحه شاخه گلی روی سنگ قبر گذاشتیم.
زینب: بابا، شهید گمنام یعنی چی؟
علی لبخندی زد و گفت:
-یعنی شهیدی که نام و نشونش گم شده!
زینب: یعنی حواسش نبوده که نام و نشونش گم شده؟
زیر لب خنده ای کردم و گفتم:
_آره، مثل تو حواسش نبوده نام و نشونش گم شده!
زینب: نه من حواسم هست، هیچوقت گم نمیشم.
بوسه ای روی پیشانی زینب گذاشتم و از روی زمین بلند شدم.
بعد از گذاشتن شاخه گل ها روی بقیه مزار ها سوار ماشین شدیم.
زینب: بریم خونه دایی محسن، میخوام با امیر بازی کنم.
_بیخود، اونجا شلوغ میکنی دایی محسن آسی میشه از دستت!
زینب: عه فکر کردی من نمیفهمم، دایی محسن الان خونه نیست، رفته سرکار!
علی: تحویل بگیر خانم، نیم وجب بچه نگاه کن چه چیزایی میگه!
نفسم رو بیرون دادم و گفتم:
_به فرضم داییت خونه نباشه، زن داییت آدم نیست؟
زینب: اگه منو نبرید خونه دایی قهر میکنم.
علی: باشه ولی یه شرطی داره!
زینب: چه شرطی؟
علی: شرطش اینه که یه ماچ محکم به بابا بدی!
زینب بلند شد و ماچ محکمی از لپ علی گرفت.
علی: دیگه وقتی زینب خانم میگن باید بریم.
نگاهم به دفتر داخل داشبورد افتاد.
دفتر رپ از داخل داشبورد برداشتم و نگاهی به جلدش کردم.
همان دفتری بود که خاطرات تلخ و شیرینم رو داخلش نوشتم.
نصف این خاطرات رو با کمک علی از زبان جفتمون نوشتم.
نمیدانستم میخواهم این نوشته هارو به چه کسی نشون بدم.
با مشورت علی نام داستانمون رو گذاشتم رایحه عشق.!
#اینرمانواقعینیست...
پـٰایـٰان🖐🏽
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدي📒"
💚
🌱🗞️
🗞️🌱🗞️🌱
🌱🗞️🌱🗞️🌱🗞️
🗞️🌱🗞️🌱🗞️🌱🗞️
🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼
🌱🌼🌱🌼🌱🌼
🌼🌱🌼🌱🌼
🌱🌼🌱🌼
🌼🌱🌼
🌱🌼
🌼
#رمان_ازجهنم_تابهشت🌙
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_بیست_و_سوم
سوار 206🚗 نجمه شدم و به محض ورود صدای ضبط و🔊 زیاد کردم.
نجمه_ اهم اهم. فکر کنم آهنگ از من مهمتره نه؟
_ اوهوم.اوهوم. حالا سلامممم. خوووووفی؟؟؟؟؟😉
نجمه_ تو آهنگتو گوش کن. بعدش هم اگه دوست داشتی بگو این چندوقته کدوم..... بودی نه یه زنگی نه پیامی نه خبری ؟ زود تند سریع بتعریف.😕
شروع کردم کل این دو سه هفته رو تعریف کردم البته به جز اون حس و حال و آرامش.
به محض تموم شدن حرفام رسیدیم دم خونه خاله اینا و یاسی سوار شد
و نجمه دیگه فرصت اظهار نظر نکرد و بعد هم دو تا کوچه پایین تر خونه شقایق اینا. .
.
.
نجمه_خوب نظرتون با قلیون چیه ؟
همزمان همه باهم
_ صددرصد
نجمه_ پس به سمت قهوه خونه💨🚗
.
.
رفتیم بالا و تو یه قهوه خونه ☕️نشستیم. از شانس ما صاحب قهوه خونه از اون پسرای لات بود
و تخت کناریمون هم 4 تا پسر👥👥 اومدن نشستن.
شاید دخترایی بودیم که اصلا دین و حجاب و اینجور چیزا برامون مهم نبود ولی فوق العاده از رابطه با جنس مخالف بیزار بودیم👉
فقط من یه بار تجربش کردم😣☝️ و اون یه بار هم به #بدترین_شکل با #احساساتم بازی شد......
با صدای صاحب قهوه خونه برگشتم طرفش.
صاحب قهوه خونه _خوشگلا چی میل دارن؟
_خوشگل که هستیم ولی به تو ربطی نداره.😐
یکی از چهار تا پسری که کنارمون بودن
_ای جانم نگاه کن خانمی چه نازیم داره.
روبه اون پسره گفتم
_شما یاد نگرفتی تو کار مردم دخالت نکنی؟😠
پسره_ای جانم.خانم خوشگله بهت برخورد؟
_خفه شو عوضی.
پسره_جوووون
_زهرمار
یکی دیگه از دوستاش
_نوش جونمون اگه با دست شما قرار باشه نوش بشه.
صاحب قهوه خونه_اخ گفتی
_خفه شین عوضیا. 😠
پسره_ای واااای خانمم عصبی شد.
اومدم جوابشو بدم
که با صدای مردونه کسی پشت سرم........
#نویسنده_ح_سادات_کاظمی
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
🌼
🌱🌼
🌼🌱🌼
🌱🌼🌱🌼
🌼🌱🌼🌱🌼
🌱🌼🌱🌼🌱🌼
🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼
🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼
🌱🌼🌱🌼🌱🌼
🌼🌱🌼🌱🌼
🌱🌼🌱🌼
🌼🌱🌼
🌱🌼
🌼
#رمان_ازجهنم_تابهشت🌙
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_بیست_و_چهارم
اون آقا_ اونجا چه خبره؟😠✋
یه ابهتی داشت.....
که قشنگ ترس👥😨👥 رو تو چهره پسرا و صاحب قهوه خونه میشد به وضوح حس کرد ولی بلاخره...
یکی از پسرا_ دنبال فضول میگردیم.😏
اون آقا_عه؟ الان.بچه های گشت که بیان کمک همراهیتون میکنن که راحت فضول رو پیدا کنید.
با گفتن این حرف قیافه هاشون خنده دار شده بود شدید.
همون پسری که اول ازهمه تیکه انداخته بود
_داداش غلط کردیم به خدا دیگه تکرار نمیشه اصلا شکر خوردیم . مگه نه بچه ها؟😰
دوستاش سرشونو به نشانه مثبت با ترس تکون دادن. بعد همون پسر خطاب به من گفت
_خواهر ما از شما عذر میخوایم.😰
و بعد خطاب به دوستاش
_بچه ها بدویید.
با شنیدن کلمه خواهر داشتم میترکیدم از خنده ولی ترسیدم بخندم .
تو تمام مدت حرفای اون پسره اون آقایی که الان تازه فرصت کردم تیپ و قیافش رو ببینم داشت با پوزخند نگاشون میکرد.
کاملا مشخص بود که از اون بچه مذهبیاس؛ ریش که به نظرم چهرشو جذاب تر کرده بود ، فقط از ریشاش و تسبیحی که بسته بود دور دستش میشد فهمید مذهبیه
وگرنه مثله امیرعلی خیلی خوشتیپ بود چیزی که من تا حالا تو کمتر مرد مذهبی دیده بودم.
بعد از رفتن پسرا صاحب قهوه خونه هم با ترس دویید و رفت تو مغازه.
پسره داشت از محوطه اونجا میرفت بیرون که ناخداگاه با عجز گفتم
_به خدا من نمیخواستم.....😥😔
برگشت طرفم، ولی تو چشمام نگاه کرد همون طور که سرش پایین بود گفت
_اگه نمیخواستید اینجوری نمیومدید....😒
با صدای مردی که گفت
( امیرحسین کجایی )
حرفش نیمه تموم موند و جواب داد
_اومدم.
و بعد بدون خداحافظی رفت.
برگشتم سمت بچه ها.
حسابی ترسیده بودن. 😰😢😰
یاسمین داشت گریه میکرد
و شقایق و نجمه هم دست همو گرفته بودن و داشتن میلرزیدن.
با حرص نگاشون کردم
_چتونه؟
شقایق_تانی میدونی اگه گشت میومد مارو میبرد مامان اینا میکشتنمون یا اگه پسرا بلایی سرمون میاوردن.
_حالا که چیزی نشده. پاشین بریم.
و به دنبال این حرف کولم رو برداشتم و به سمت پایین راه افتادم
بچه ها هم بدون هیچ حرفی دنبالم.
.
.
اعصابم حسابی خورد بود یعنی چی؟😠 این پسره در مورد من چه فکری کرده بود؟
شاید حجابم درست نبود ولی #دلم_نمیخواست پسرای اطرافم بهم تیکه بندازن و هروقت هم که این اتفاق میوفتاد اعصابم خورد میشد
و به همین خاطر کمتر پیش میومد تنها برم بیرون و بیشتر با 🔥عمو🔥 میرفتم که کسی کاری بهم نداشته باشه. ولی هعی الان که دیگه عمو نبود.
کاش به حرف امیرعلی گوش داده بودم و نیمده بودم.😞
دوباره یاد حرف پسره افتادم. یعنی ظاهر من انقدر غلط اندازه؟😥
شایدم واقعا همینطور باشه.....
#نویسنده_ح_سادات_کاظمی
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
🌼
🌱🌼
🌼🌱🌼
🌱🌼🌱🌼
🌼🌱🌼🌱🌼
🌱🌼🌱🌼🌱🌼
🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼
🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼
🌱🌼🌱🌼🌱🌼
🌼🌱🌼🌱🌼
🌱🌼🌱🌼
🌼🌱🌼
🌱🌼
🌼
#رمان_ازجهنم_تابهشت🌙
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_بیست_و_پنجم
💖به روایت امیرحسین.💖
همینجوری اعصابم بابت اتفاقات این مدت خراب بود😠
دیگه این اتفاق هم شده ضربه آخر برای من. ولی بازم خودمو کنترل کردم که چیزی نگم. 😐
خیر سرم بچه ها منو اوردن اینجا که حالم خوب بشه ولی حالا دیگه شده بود واویلا.
کلا هر وقت اینجور صحنه هارو میدیدم اعصابم خورد میشد دست خودمم نبود و امکان نداشت روزی باشه که کمتر از سه چهار بار این صحنه ها جلوی چشمام اتفاق بیفته.
تقریبا پایینای کوه بودیم که با صدای محمد که داشت صدام میکرد از فکر اومدم بیرون.
محمد _سید.داداش کجا سیر میکنی؟😕
_هیچی.همینجام.
مهدی_فکر کنم عاشق شده😜
جوری نگاش کردم😡 که کلا پشیمون شد از حرفش
و همزمان با نگاه عصبی من و نگاه شرمگین مهدی گروه 6 نفرمون رفت رو هوا 😂😃😄البته به جز من که حوصله خندیدن هم نداشتم.
بچه ها داشتن میگفتن و میخندیدن منم برای اینکه اصلا حوصله نداشتم سرعتمو زیاد کردم🚶 و ازشون فاصله گرفتم.
تارسیدم به ماشین 🚙سریع نشستم و سرمو گذاشتم رو فرمون.
واقعا دیگه نمیدونستم باید چیکار کنم . با صدای تق تق شیشه سرمو بلند کردم و با چهره محمد که دلسوزانه زل زده بود بهم روبه رو شدم. شیشه رو کشیدم پایین.
محمد_ببین امیر داداش یه سوال میپرسم بی رودروایسی جواب بده. الان میخوای تنها باشی یا با کسی درد و دل کنی؟😊
محمد صمیمی ترین دوست من بود ولی حتی اونم ازمشکل من خبرنداشت 👉😒
چون چیزی بود که نمیخواستم هیچ کس هیچ کس اطلاعی ازش داشته باشه. یه لبخند زورکی زدم و گفتم:
_ بپر بالا رفیق.
و بعد رو به بچه ها که با فاصله از ما وایساده بودن دم ماشین علی دست تکون دادم.
محمد سوار شد و راه افتادم.💨🚙
دیگه داشتم از سکوت کلافه میشدم دستمو بردم که ضبط ماشین رو روشن کنم که محمد دستمو گرفت.
پرسشگرانه نگاش کردم.
محمد_نمیخوای بگی چی شده؟😐
_ بیخیال داداش😒
محمد_تاکی میخوای بریزی توخودت؟😕
با حرص دستمو کشیدم و گفتم
_ هروقت که حل بشه.
محمد ضبط رو روشن کرد 🔉و آهنگ صبح امید بود که فضای ماشین رو قابل تحمل کرد.
#نویسنده_ح_سادات_کاظمی
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
🌼
🌱🌼
🌼🌱🌼
🌱🌼🌱🌼
🌼🌱🌼🌱🌼
🌱🌼🌱🌼🌱🌼
🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼
لرزھبرپیڪرہشـاممیافتد،وقتیڪہچادرفاطمھۜ
رابرسرخودمۍپوشی..
#چادرانہ••
•
https://eitaa.com/yaran_mehdizahra313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آره عزیزان من خلاصه که حواستون رو حسابی جمع کنید🤣
#نظامی_طور🕶
#طنز😂
https://eitaa.com/yaran_mehdizahra313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کاش برای منِ خسته ی غریب آغوش واکنی...
#صلےاللهعلیڪیااباعبدلله
https://eitaa.com/yaran_mehdizahra313