تـومۍدانـۍ..
حَتۍاگَـرکِنـٰارَتبـٰاشَمبازهَـم
دِلتَنـگتوام،حـٰالاببیـندوریـَت
بـٰامَنچِہمۍکُنـد:)
#دلـتنـگے💕✨
•────•❁•────•
https://eitaa.com/yaran_mehdizahra313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
-
بہ ایـن قـَشنگے🌱!'
#قــرآن ••
امانازاینپوششاجبارۍ
ڪہگریزۍازشنیست..!
_
https://eitaa.com/yaran_mehdizahra313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کجا داریم میریم ما؟!👩🦯💔
https://eitaa.com/yaran_mehdizahra313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عرض سلام🖐🏼
عرض درود🖐🏼🥀
منم ایرانی
منم ایرانی 🖐🏼🇮🇷
https://eitaa.com/yaran_mehdizahra313
- یهروزیهمهمیریموافرادفضایمجازیفکر
میکنندافلاینشدیم
+ در،واقعافلاینمیشیماونمازدنیایواقعی .
https://eitaa.com/yaran_mehdizahra313
🗞️🌱🗞️🌱🗞️🌱🗞️🌱
🌱🗞️🌱🗞️🌱🗞️
🗞️🌱🗞️🌱
🌱🗞️
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_7
🛵 #رایحہعـشق💛
میخواستم خستگی چند ماهه ام را در چند روز به در کنم.
وارد اتاقم شدم و در را پشت سرم بستم.
نفس عمیقی کشیدم و چند قدمی جلوتر رفتم.
به قاب عکس روی میز خیره شدم.
لبخندی زدم و قاب عکس را برداشتم.
فوتی کردم تا خاک هایش برود، با دستمال تمیزش کردم.
عکس کودکی هایم بود، توی بغل عزیز بودم.
علی هم کنار عزیز ایستاده بود.
قاب عکس را دوباره روی میز گذاشتم و نگاهی به کل اتاق انداختم.
پریدم روی تختم و با همان لباس ها روی تخت دراز کشیدم.
تقّی به در اتاق خورد و محسن از پشت در گفت:
-لباس هاتو عوض کردی بیا چای حاضره.!
_باشه.!
بلند شدم و از توی کمد لباس های خونگی ام را بیرون آوردم.
لباس هایم را عوض کردم و از اتاق بیرون رفتم.
یک استکان چای به همراه بیسکوییت روی میز بود.
محسن کنار اوپن ایستاده بود و سرش داخل گوشی بود.
روی مبل نشستم و خواستم از چای بخورم که زبانم سوخت.
_آی سوختم، چرا اینقدر داغه؟
محسن بعد از کمی مکث گفت:
-چای باید داغ باشه دیگه، این مامان چرا نیومد؟ گفت زود میام.
_به مامان چیکار داری؟
محسن: من کار دارم میخوام برم.
نگاهی به محسن کردم و گفتم:
_خب بیا برو.!
محسن: تورو اینجا تنها بذارم؟
خنده ای کردم و گفتم:
_مگه خونه لولو خرخره است؟ نترس از تنهایی نمیترسم.
محسن: پس من میرم، کاری داشتی زنگ بزن.
سرم را به نشانه تأیید تکان دادم و استکان چای را دوباره برداشتم.
کمی سرد شده بود.
با صدای آلارم گوشیم، گوشی ام را برداشتم.
هانیه بود، جواب دادم و قبل از اینکه من چیزی بگویم او گفت:
-رسیدی؟
_علیک سلام!
-سلام، رسیدی یا نه؟
_نه پس، الان توی دریام دارم باهات صحبت میکنم.
هانیه: از وقتی رفتی دلشوره گرفتم، تو هم که عین خیالت نیست، یه زنگی، پیامکی، نمیگی من نگرانم؟
_تازه رسیدم، انتظار چی داری؟
هانیه: گفتم یه وقت این دختر طفل معصوم رو ندزدیده باشن، اوتوبوسش چپ نکرده باشه!
_باشه از این به بعد هرجایی رفتم به شما خبر میدم.
هانیه: تو که بلاخره برمیگردی اصفهان، اون موقع من میدونم و تو.!
_بشین تا بیام، نرفتی دانشگاه؟
هانیه: رفته بودم، الان توی راه خوابگاهم!
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدي📒"
💚
🌱🗞️
🗞️🌱🗞️🌱
🌱🗞️🌱🗞️🌱🗞️
🗞️🌱🗞️🌱🗞️🌱🗞️