چقدرنامِتوزیباست؛
حـســـیــن:)♥️"!
#امامـم
•────•❁•────•
https://eitaa.com/yaran_mehdizahra313
‹مـاتشنهيعشقیموشنیدیمکهگفتند
رفععَطَشِعشقفقطنامحسیناست(:♥️
#کربلا..
•────•❁•────•
https://eitaa.com/yaran_mehdizahra313
بـٰانو،چــــٰادرتڪہخاڪـــۍشـد...
یادچفیـــہهـــــٰایۍ باش؛
ڪــــہبراۍِاینڪــــہچـــــٰادرۍبمـــــانۍ..
غـــــرقدرخــــونشـد:)
#چـادرانـہ💕✨
•────•❁•────•
https://eitaa.com/yaran_mehdizahra313
مـےگفتـ:
_فـرض ڪن خـدا
در گـوش لحظھ هاتـ
میگہ:
فَـاِنـے قَـریبـ :)
من پیشتمـ
نتـرس....
ممنون که هست ے خـدا:)
#عاشـقانہ_ای_با_خـدا💕✨
•────•❁•────•
https://eitaa.com/yaran_mehdizahra313
باعلمخودتانرامجهزکنید؛
منتوصیہمیکنمبہهمهۍشماجوانان
عزیزدرسخواندنراجدیبگیرید:)
#حـضرت_آقـا💕✨
•────•❁•────•
https://eitaa.com/yaran_mehdizahra313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قشنگه..(؛
پیشنهاد دانلود..
تـومۍدانـۍ..
حَتۍاگَـرکِنـٰارَتبـٰاشَمبازهَـم
دِلتَنـگتوام،حـٰالاببیـندوریـَت
بـٰامَنچِہمۍکُنـد:)
#دلـتنـگے💕✨
•────•❁•────•
https://eitaa.com/yaran_mehdizahra313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
-
بہ ایـن قـَشنگے🌱!'
#قــرآن ••
امانازاینپوششاجبارۍ
ڪہگریزۍازشنیست..!
_
https://eitaa.com/yaran_mehdizahra313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کجا داریم میریم ما؟!👩🦯💔
https://eitaa.com/yaran_mehdizahra313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عرض سلام🖐🏼
عرض درود🖐🏼🥀
منم ایرانی
منم ایرانی 🖐🏼🇮🇷
https://eitaa.com/yaran_mehdizahra313
- یهروزیهمهمیریموافرادفضایمجازیفکر
میکنندافلاینشدیم
+ در،واقعافلاینمیشیماونمازدنیایواقعی .
https://eitaa.com/yaran_mehdizahra313
🗞️🌱🗞️🌱🗞️🌱🗞️🌱
🌱🗞️🌱🗞️🌱🗞️
🗞️🌱🗞️🌱
🌱🗞️
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_7
🛵 #رایحہعـشق💛
میخواستم خستگی چند ماهه ام را در چند روز به در کنم.
وارد اتاقم شدم و در را پشت سرم بستم.
نفس عمیقی کشیدم و چند قدمی جلوتر رفتم.
به قاب عکس روی میز خیره شدم.
لبخندی زدم و قاب عکس را برداشتم.
فوتی کردم تا خاک هایش برود، با دستمال تمیزش کردم.
عکس کودکی هایم بود، توی بغل عزیز بودم.
علی هم کنار عزیز ایستاده بود.
قاب عکس را دوباره روی میز گذاشتم و نگاهی به کل اتاق انداختم.
پریدم روی تختم و با همان لباس ها روی تخت دراز کشیدم.
تقّی به در اتاق خورد و محسن از پشت در گفت:
-لباس هاتو عوض کردی بیا چای حاضره.!
_باشه.!
بلند شدم و از توی کمد لباس های خونگی ام را بیرون آوردم.
لباس هایم را عوض کردم و از اتاق بیرون رفتم.
یک استکان چای به همراه بیسکوییت روی میز بود.
محسن کنار اوپن ایستاده بود و سرش داخل گوشی بود.
روی مبل نشستم و خواستم از چای بخورم که زبانم سوخت.
_آی سوختم، چرا اینقدر داغه؟
محسن بعد از کمی مکث گفت:
-چای باید داغ باشه دیگه، این مامان چرا نیومد؟ گفت زود میام.
_به مامان چیکار داری؟
محسن: من کار دارم میخوام برم.
نگاهی به محسن کردم و گفتم:
_خب بیا برو.!
محسن: تورو اینجا تنها بذارم؟
خنده ای کردم و گفتم:
_مگه خونه لولو خرخره است؟ نترس از تنهایی نمیترسم.
محسن: پس من میرم، کاری داشتی زنگ بزن.
سرم را به نشانه تأیید تکان دادم و استکان چای را دوباره برداشتم.
کمی سرد شده بود.
با صدای آلارم گوشیم، گوشی ام را برداشتم.
هانیه بود، جواب دادم و قبل از اینکه من چیزی بگویم او گفت:
-رسیدی؟
_علیک سلام!
-سلام، رسیدی یا نه؟
_نه پس، الان توی دریام دارم باهات صحبت میکنم.
هانیه: از وقتی رفتی دلشوره گرفتم، تو هم که عین خیالت نیست، یه زنگی، پیامکی، نمیگی من نگرانم؟
_تازه رسیدم، انتظار چی داری؟
هانیه: گفتم یه وقت این دختر طفل معصوم رو ندزدیده باشن، اوتوبوسش چپ نکرده باشه!
_باشه از این به بعد هرجایی رفتم به شما خبر میدم.
هانیه: تو که بلاخره برمیگردی اصفهان، اون موقع من میدونم و تو.!
_بشین تا بیام، نرفتی دانشگاه؟
هانیه: رفته بودم، الان توی راه خوابگاهم!
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدي📒"
💚
🌱🗞️
🗞️🌱🗞️🌱
🌱🗞️🌱🗞️🌱🗞️
🗞️🌱🗞️🌱🗞️🌱🗞️
🗞️🌱🗞️🌱🗞️🌱🗞️🌱
🌱🗞️🌱🗞️🌱🗞️
🗞️🌱🗞️🌱
🌱🗞️
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_8
🛵 #رایحہعـشق💛
با صدای زنگ آیفون به در بیرون نگاهی انداختم.
_هانیه، من بعدا بهت زنگ میزنم، فعلا خدافظ!
تماس را قطع کردم و از جایم بلند شدم.
آیفون را برداشتم و گفتم:
_بله؟
صدای مردی از آیفون آمد.
مرد: شما؟
ابروهایم را بالا انداختم و گفتم:
_آقای محترم شما زنگ زدید، شما باید خودتون رو معرفی کنید.
مرد: ببخشید متوجه نمیشم.
_آقا بفرمایید مزاحم نشید، بفرمایید لطفا.!
آیفون را گذاشتم و لحظه ای همانجا ایستادم.
صدای زنگ آیفون دوباره به صدا در آمد.
با عصبانیت آیفون را برداشتم و گفتم:
_آقای محترم با کی کار دارید؟
مرد: با خانم فرهمند کار دارم.
_بفرمایید.!
مرد: عه عمه راضیه شمایید؟ چرا صداتون اینجوری شده؟
با کف دستم به سرم کوبیدم و گفتم:
_عمه راضیه کیه؟ آقا اشتباه گرفتی؟
مرد: اشتباه چیه؟ اینجا خونه عمه منه؟ شما کی هستید توی خونه؟ دزدید؟
_حرف دهنت رو بفهم، اومدی پشت در به من میگی دزد؟ مردی چند دقیقه همونجا وایستا زنگ بزنم پلیس.!
مرد: اپل خودم زنگ میزنم خانم.!
با عصبانیت آیفون را گذاشتم و چادرم را سرم کردم.
پشت در ایستادم و با یه حرکت در را باز کردم.
با باز شدن در مردی که به در تکیه داده بود تعادلش را از دست داد و روی زمین افتاد.
کمی عقب رفتم.
با دیدن چهره اش سرم را پایین انداختم.
سریع از روی زمین بلند شد و خودش را تکاند.
علی: ببخشید، خانم فرهمند هستند؟
منمن کنان گفتم:
_نه... نه نیستند!
علی: شرمنده پشت آیفون کنی بد حرف زدم، شما نسبتی باهاشون دارید؟
مثل اینکه هنوز چهره من را ندیده بود.
_کاری دارید بگید من بهشون میگم.
علی: نه بعدا دوباره میام، خدانگهدار!
بعد از رفتن علی در را بستم.
کم مانده بود آبروی چندین و چند ساله ام برود.
البته آبروی علی هم با آن حرف ها رفته بود، لبخندی زدم و وارد خانه شدم.
مامان آرام بازویم را تکان داد و آرام در گوشم زمزمه میکرد:
-حدیث؟ حدیث بلند شو اذان مغربه!
چشمانم را به سختی باز کردم و خمیازه ای کشیدم.
_باشه مامان، ممنون که بیدارم کردی!
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدي📒"
💚
🌱🗞️
🗞️🌱🗞️🌱
🌱🗞️🌱🗞️🌱🗞️
🗞️🌱🗞️🌱🗞️🌱🗞️
🗞️🌱🗞️🌱🗞️🌱🗞️🌱
🌱🗞️🌱🗞️🌱🗞️
🗞️🌱🗞️🌱
🌱🗞️
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_9
🛵 #رایحہعـشق💛
مامان لبخندی زد و از اتاقم بیرون رفت.
پارچ آب کنار تختم را برداشتم و در لیوان تا نصفه آب ریختم.
خواب نسبتا بدی دیده بودم.
خواب علی، یاد رفتار های احمقانه ام افتادم و خنده ام گرفت.
آب داخل لیوان را نوشیدم و کنار پنجره اتاق ایستادم.
کمی پرده را کنار زدم و به در حیاط خیره شدم.
از شانزده سالگی به بعد خیلی کم با علی رو در رو میشدم.
این دو سال هم که دیدن علی برایم معجزه بود.
وقتی کوچک بودم فقط با علی بودم، حتی اگر به پارک میخواستم بروم با علی میرفتم، اما به قول عزیز من دیگر بزرگ شدم.
لبخندی زدم و از کنار پنجره کنار رفتم و در اتاقم را باز کردم.
با صدای باز شدن در محسن وارد حیاط شد.
محسن: حدیث؟ حدیث کجایی؟
وارد حیاط شدم و گفتم:
_جانم؟
محسن: بیا، نسیم دم در منتظره میخواد تورو ببینه!
_چرا نگفتی بیاد داخل؟
محسن: اصرار کردم، ولی مثل اینکه عجله داره!
چادرم را سرم کردم و جلوی در ایستادم.
با دیدن نسیم لبخندی روی لبم نشست.
نسیم یه سمتم آمد و محکم مرا در آغوش گرفت.
نسیم: خوبی آبجی؟
_تو حالت خوبه؟ من خواهر شوهر پرروت ام، نه آبجیت!
نسیم: ناراحت میشی بهت میگم آبجی؟
_چرا ناراحت بشم؟ خوشحالم میشم آبجی!
نسیم: خیلی به ما فقیر فقرا سر میزنی، وقتی هم که میای به ما که نمیگی!
_باورت نمیشه ولی خیلی خسته بودم.!
نسیم: یه جوری میگی خسته بودم انگار رفته بودی کوه تجزیه کنی، رفته بودی دانشگاه، اونم کجا؟ اصفهان، من توی خوابم هم اونجا رو نمیبینم.
_بیا تو.!
نسیم: مرسی، باید برم خونه امشب دیره، انشاءالله یه روز دیگه.!
_باشه هرجور خودت دوست داری.!
نسیم: خب دیگه من برم، خدافظ.!
لبخندی زدم و با نگاهم نسیم را بدرقه کردم.
بعد از رفتن نسیم در را بستم و به سمت روشویی رفتم.
وضو گرفتم و به سمت کمد سجاده ها رفتم.
سجاده خودم را برداشتم و وسط پذیرایی پهن کردم.
بعد از خواندن نماز سجاده ام را جمع کردم و روی مبل نشستم.
محسن کنارم نشست و کیسه ای رنگی که انگار داخلش چیزی بود را به سمت من گرفت.
ابروهایم را بالا انداختم و گفتم:
_هدیه است؟ یا سر کاریه؟
محسن: سلیقه از نسیم، خرجش از طرف من.!
لبخندی زدم و کیسه را از دستش گرفتم.
یک روسری آبی رنگ زیبا بود.
_یه وقت داداشمون ورشکست نشه!
محسن: از خدات هم باشه!
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدي📒"
💚
🌱🗞️
🗞️🌱🗞️🌱
🌱🗞️🌱🗞️🌱🗞️
🗞️🌱🗞️🌱🗞️🌱🗞️
🗞️🌱🗞️🌱🗞️🌱🗞️🌱
🌱🗞️🌱🗞️🌱🗞️
🗞️🌱🗞️🌱
🌱🗞️
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_10
🛵 #رایحہعـشق💛
محسن: از خدات هم باشه!
_آره دیگه، برای نسیم سرویس طلا میگیری برای من فقط یه روسری، باشه اشکالی نداره، نوبت ما هم میرسه!
با صدای باز شدن در بابا وارد حیاط شد.
لبخندی زدم و از جایم بلند شدم.
به در پذیرایی تکیه دادم و گفتم:
_سلام بابایی!
بابا: سلام، تو کی اومدی؟
لبخندی زدم و گفتم:
_امروز صبح، تو کجا بودی؟
بابا: سر کار!
کیف بابا را از دستش گرفتم و پشت سرش وارد پذیرایی شدم.
بابا: خانم جان، این شام مارو بیار که روده کوچیکه روده بزرگه رو خورد.
سر سفره شام نشستیم و مشغول شدیم.
سرم را بالا آوردم و گفتم:
_از دایی اینا چه خبر؟
با پرسیدن این سوال کل خانه را سکوت گرفته بود.
حتی صدای به هم خوردن قاشق و چنگال نمیآمد.
بابا بلاخره سکوت را شکست و گفت:
-شامت رو بخور سرد نشه!
قاشقم را روی بشقاب گذاشتم و گفتم:
_هنوز سر هیچ و پوچ دعوا دارید؟
بابا: هیچ و پوچ نیست، رضا باید بفهمه...
مامان حرف بابا را قطع کرد و گفت:
-الان وقتش نیست علیرضا.!
بابا: شامت رو بخور دخترم!
نفسم را بیرون دادم و گفتم:
_تا من تهرانم بریم برای آشتی کردن، بلاخره باید این دعوا ها تموم بشه!
بابا: به این چیزا کاری نداشته باش حدیثه، شامت رو بخور!
از جایم بلند شدم و به سمت اتاق قدم برداشتم.
مامان: شامت رو نمیخوری عزیزم؟
_میل ندارم.
پشت سرم در اتاق را بستم.
گوشی ام را برداشتم و شماره هانیه را گرفتم.
بعد از چند بوق جواب داد:
-جانم؟
_چیکار میکنی؟
هانیه: میخواستم بخوابم، تو چیکار میکنی؟
به ساعت نگاهی انداختم و گفتم:
_اینقدر زود میخوای بخوابی؟
هانیه: بیکارم، گفتم برم بخوابم!
_منم فردا انشاءالله برمیگردم، جامو که به کسی ندادید؟
هانیه: نه بابا، جات خالیه!
_خوبه، مزاحمت نمیشم شب بخیر.
هانیه: خداحافظ!
تماس را قطع کردم و گوشیام را به روی تخت پرت کردم.
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدي📒"
💚
🌱🗞️
🗞️🌱🗞️🌱
🌱🗞️🌱🗞️🌱🗞️
🗞️🌱🗞️🌱🗞️🌱🗞️
🗞️🌱🗞️🌱🗞️🌱🗞️🌱
🌱🗞️🌱🗞️🌱🗞️
🗞️🌱🗞️🌱
🌱🗞️
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_11
🛵 #رایحہعـشق💛
خمیازه ای کشیدم و چشمانم را مالیدم.
موهایم را روی بالشت پخش کردم و روی تخت دراز کشیدم.
گوشیام را روشن کردم و وارد گالری شدم.
به سختی عکس علی را پیدا کردم و بهش خیره شدم.
تنها عکسی بود که از علی داشتم، مال دو سال پیش بود.
حتما الان خیلی تغییر کرده!
گوشی را خاموش کردم و چشمانم را بستم.
کفش هایم را پوشیدم و نشستم تا بند کفشم را ببندم.
مامان: این خوراکی هارو گذاشتم برای توی راهت!
_مامان لازم نیست، من که نمیخوام برم آمریکا، میخوام برم اصفهان، همین بغله!
مامان: من تورو میشناسم.
مامان به جلوی در آمد و کوله پشتی ام را به دستم داد.
قرآن را جلویم گرفت و اشاره کرد که از زیرش رد بشوم.
بوسه ای بر قرآن زدم و از زیر قرآن رد شدم.
_جای من از محسن خدافظی کن، اذیتش هم نکنی مامان!
مامان: بگو اون مارو اذیت نکنه!
لبخندی زدم و وارد کوچه شدم.
در را بستم و کنار خیابان ایستادم، به تاکسی زرد اشاره کردم که بهایستد.
_آقا، ترمینال؟
راننده: سوار شو!
در عقب ماشین را باز کردم و سوار شدم.
با صدای آلارم گوشیم، گوشی ام را از داخل کیفم در آوردم.
هانیه بود، جواب دادم.
_چیه؟
هانیه: میگم وقتی رسیدی زنگ بزن بیام دنبالت!
_لازم نکرده، برو دانشگاه، همش یه بهونه میخوای تا دانشگاه رو بپیچونی!
هانیه: خب میگم بیام دنبالت که نترسی!
_نمیخواد، خودم یه تاکسی میگیرم میرم خوابگاه!
هانیه: هرجور خودت میخوای، من که نیتم خیر بود.
_خدافظ!
تماس را قطع کردم و گوشیام را داخل کیفم گذاشتم.
بعد از گذشت پانزده دقیقه به ترمینال رسیدیم.
کرایه تاکسی را حساب کردم و از تاکسی پیاده شدم.
به سمت کارمند ترمینال رفتم و پرسیدم:
_ببخشید آقا، اوتوبوس اصفهان کجاست؟
آقاهه به اوتوبس سفید رنگ روبرو اشاره کرد و گفت:
-همینه!
_خیلی ممنون
به سمت اوتوبوس حرکت کردم و چمدانم را به راننده دادم.
جلوی در اوتوبوس لحظه ای ایستادم.
به اینطرف و آنطرف نگاه کردم که نگاهم به نگاه علی گره خورد.
با یک کوله پشتی کنار یک اوتوبوس ایستاده بود و به من نگاه میکرد.
هر چقدر سعی کردم نتوانستم گره نگاهم را باز کنم.
علی نگاهش را برید و به سمت سالن انتظار رفت.
ضربان قلبم بالا رفته بود، او اینجا چه میکرد؟
اگر همینطوری بذارم برم خوب نیست و ممکنه فکر کنه من بیادبم!
اما شاید نمیخواهد من را ببیند که بدون اینکه حرفی بزند راهش را گرفت و رفت.
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدي📒"
💚
🌱🗞️
🗞️🌱🗞️🌱
🌱🗞️🌱🗞️🌱🗞️
🗞️🌱🗞️🌱🗞️🌱🗞️
🗞️🌱🗞️🌱🗞️🌱🗞️🌱
🌱🗞️🌱🗞️🌱🗞️
🗞️🌱🗞️🌱
🌱🗞️
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_12
🛵 #رایحہعـشق💛
آهسته قدم برداشتم و سوار اوتوبوس شدم.
باز هم خاطرات گذشته به سراغم آمد.
از ترس عزیز در زیر زمین تاریک خانه اش مخفی شده بودم.
بیصدا گریه میکردم و اشک میریختم.
گلدان مورد علاقه عزیز را کشانده بودم، اگر عزیز بفهمد زندهام نمیذارد.
خودم یک گوشه زیر زمین جمع کرده بودم.
با صدای قدم هایی که به سمت زیر زمین میآمد بدنم به لرزه افتاد.
با دیدن علی لحظه ای آرام شدم.
علی به سمتم آمد و گفت:
-اینجایی؟ همه دنبالت میگردن، بیا بریم.
سرم را به نشانه نه تکان دادم.
علی: چرا نمیای؟
با هقهق گریه گفتم:
_من گلدون عزیز رو شکوندم، عزیز من رو میکشه!
علی: نه حدیث، عزیز مهربونه، اگر هم عصبانی بشه فقط دعوات میکنه، بیا بریم.
_نمیخوام.
علی: بیا، من نمیذارم عزیز دعوات کنه!
انگشت کوچک دستم را بالا گرفتم و گفتم:
_قول میدی؟
علی لبخندی زد و انگشت کوچکش را به انگشت من گره زد و گفت:
-قول میدم، بریم؟
_اوهوم!
با کمک علی از جایم بلند شدم، علی دستم را گرفته بود و به دنبال خودش من را از زیر زمین بیرون آورد.
عزیز به سمتمان آمد و گفت:
-کی گلدون یادگاری رو شکونده؟
از ترس زبانم بند آمده بود، خواستم فرار کنم که علی محکم دستم را فشرد.
علی: کار من بود عزیز، حواسم نبود هولش دادم که شکست.
عزیز: مگه به تو صد دفعه نگفتم توی حیاط بازی نکن؟ آخه این گلدون عتیقه بود، یادگار آقاجونم بود، آخه من از دست تو چیکار کنم علی؟
علی: ببخشید عزیز جون!
عزیز: دیگه نبینم توی حیاط بازی میکنی ها!
علی: چشم عزیز!
عزیز: برو ببینم، ای خدا!
علی به من لبخندی زد و دستم را کشید و دنبال خودش از خانه بیرون برد.
علی: دیدی گفتم نمیذارم تورو دعوا کنه؟
اخم کردم و گفتم:
_اینطوری تورو دعوا کرد.
علی: اشکال نداره، من رو زیاد دعوا کرده، اینم روش!
_ولی عزیز خیلی ناراحت شد.
علی: ول کن، یکم بگذره آروم میشه، میای بریم بازی کنیم؟
_چی بازی؟
علی خواست من را اذیت کند که گفت:
-خاله بازی!
اخمم بیشتر شد، از جایم بلند شدم و از پیش علی رفتم.
علی: باشه شوخی کردم، بیا فوتبال بازی کنیم.
_خیلی بدی، تو میدونی من از عروسک بازی بدم میاد اونوقت از قصد اینطوری میکنی!
علی: گفتم یکم بخندیم.
_من اصلا نخندیدم.
علی جلو آمد و قلقلکم داد، صدای خنده ام به آسمان رفت.
علی: بفرما حالا تو هم خندیدی!
چشمانم را باز کردم، وارد اصفهان شده بودیم.
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدي📒"
💚
🌱🗞️
🗞️🌱🗞️🌱
🌱🗞️🌱🗞️🌱🗞️
🗞️🌱🗞️🌱🗞️🌱🗞️