eitaa logo
«یــــارانِ مهدی زهرا عـــج»³¹³🇵🇸
149 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
1.6هزار ویدیو
17 فایل
بسم‌الله‌رحمان‌الرحیم یوسف‌گمگشته‌باز‌آید‌به،کنعان‌... تشکیل کانال ١۴٠٢/٣/٢۵ https://harfeto.timefriend.net/17200424086309 کانال وقف‌حضرت‌ولی‌عصر‌عج‌‌امامان‌وشهدا _کپی؟حلالهِ‌فقط‌برای‌عاقبت‌بخیریمون‌دعاکنید ازبنر؟ خیر اللهم عجل لولیک الفرج
مشاهده در ایتا
دانلود
می‌گفت؛وقتی‌ درونت‌ پاک‌ باشد خدا‌ چهره‌ات‌ را‌ گـیرا‌ میکند این‌ گـیرایی‌ از‌ زیبایی‌ جوانی‌ نیست! این‌ گـیرایی‌ از‌ نور‌ ایمانی‌ است‌ که‌ در‌ ظاهر‌ نمایان‌ می‌شود...
«یــــارانِ مهدی زهرا عـــج»³¹³🇵🇸
#ࢪمآن #به_قلم_بانو #قسمت104 #ترانه فقط همین رو کم داشتیم! چیکار می کردیم؟ به کدوم ور فرار می
صدای منحوس بابا پیچید: - اول بابات و حالا خودت پسر جون اره؟ از روز اول هم چهره ات برام اشنا بود! شما خیلی چیزا به ما بدهکارید! اون پدرت و مادرت که با خون شون تقاص پس دادن و حالا تو.. مهدی خشک شده بود و گیج شده بود. با بهت گفت: - تو پدر و مادر مو می شناسی؟ بابا خنده ای کرد که حس کردم صدای خنده شیطان به گوشم خورد : - اوه بله خبر نداری حالا که اخرای زندگیته بزار برات تعریف کنم! تو دختره ی خیر سر توهم گوش بده اولین نفری که فهمید نفوذی هستم از کشور دیگه توی کشور ایران و سعی دارم کشور و به اشوب بکشم و منافع مو بالا ببرم تا این نظام منحوس و از کار افتاده رو از بین ببرم زن م بود! حواسم بهش نبود تا سر گردندم دیدم از بسیج و این مزخرفات که مال 1000 سال پیشه سر دراورد! فهمید! اسناد و مدارکی دید شروع کرد برای من فاز اخوندی برداشت و حلال و حروم کرد کارش که به جایی نرسید دوسش داشتما وقتی اون یه تیکه پارچه مشکی و انداخت رو سرش و ابرومو جلوی دوستام برد از چشم افتاد! خفه اش کردم توی خواب! نفر بعدی پسرم بود! افتاده بود با چند تا بچه بسیجی و با فرمانده های پایگاه اون بچه ها رفیق شد! بابات و بود و یکی دیگه! خیلی بچه بودین! دستور دادم بکشنتون اما اون احمقی که بهش سپردم دل رحم بود و ولتون کرد توی خیابون اون فرمانده رو که پسرم بهش امار می داد رو خودم زیر گرفتم ولی بابات قرار بود کاریش نداشته باشم خیلی داشت موی و به یه چیزایی پی برده بود مجبور شدم صحنه سازی کنم! فقط دست بردم تو ماشین شون و با مامانت شوت شدن توی دره مرگ باحالی بود مثل فیلم ها! راستش می دونی سوختن! اصلا چیزی نموند که قبری براشون بزنن! فقط مجلس گرفتن! تا دیدمت فهمیدم چقدر شبیهه باباتی! تا تحقیق کردم و دیدم بله! شاخ شمشاد شو سر به نیست نکرده بودن! شاید هم قسمت بوده دخترمم ببینم و دوتایی تونو بکشم! و بگن رفتن بودن ماه عسل شب توی جنگل گم شدن و وقتی با ماشین توی پرتگاه افتادن پیداشون کردن هووم؟ باورم نمی شد بابا انقدر بی رحم باشه! هم مادرم هم برادرم هم فرمانده پایگاه هم پدر و مادر مهدی و .. مهدی از خشم می لرزید. نمی تونستم تحمل کنم. باید یه بلایی سرش میاوردم. باید این شیطان و از زمین محو می کردم! یه سنگ برداشتم و با خشم از پشت درخت بیرون اومدم با خشم سمت ش رفتم و داد زدم: - خودم می کشمت خودم انتقام مامان مو ازت می گیرم تو.. فریاد مهدی با صدای تیر یکی شد! روی دو زانو روی زمین افتادم
«یــــارانِ مهدی زهرا عـــج»³¹³🇵🇸
#رمان #به_قلم_بانو #قسمت105 #ترانه صدای منحوس بابا پیچید: - اول بابات و حالا خودت پسر جون اره؟ از
درد فجیهی توی شونه ام پیچید ! دوتا تیر یه جا خورده بود فریادی از دلم کشیدم و شونه امو چنگ زدم که دستم خونی شد. مهدی دوید سمتم و با وحشت نگاهم کرد. چشای خیس و دردناکمو بهش دوختم و دوباره صدای شلیک بالا رفت. چند قطره خون پاچید روی صورتم. تو کتف مهدی زده بود! شکه نگاهش کردم از درد چند لحظه خشک ش زد و من از پر پر شدن عشقم جلوی چشم هام! داشت تیر می زاشت و گفت: - صحنه های اخره خوب همو نگاه کنید اما اون دنی.. که اخ ش بلند شد. و نقش بر زمین شد. نگاه بی رمق مو به اقا هادی و امیر سعید و علی دوختم که رسیده بودن و با سنگ تو سرش زده بودن. خدایا برامون کمک فرستاده بود. انگار نمی خواست زندگی ما مثل پدر و مادر مهدی و مادر من تمام بشه! با کمک اقا علی و سعید و هادی و امیر بلند شدیم. توی این سرما نفس هام به شماره افتاده بود. چشام مدام روی هم می رفت و هر بار مهدی با دردی که توی صداش بود التماس م می کرد نخوابم. نمی تونستم امون م بریده بود . درد و سرما تا مغز استخون م رسیده بود. نمی دونم کجا بودیم که دیگه چیزی نفهمیدم و به عالم بی خبری رفتم. 1هفته بعد* با صدای چک چک سرم چشم هامو باز کردم. اولین چیزی که دیدم سقف سفید بود و پچ پچ پرستار ها. چند بار پلک زدم که پرستاری روی صورتم خم شد و با لبخند گفت: - چه عجب بیدار شدی عروس خانوم؟ خسته نشدی این همه خوابیدی؟ بابا این شوهرت کشت ما رو که. نور توی چشم بود دستمو خواستم بلند کنم روی چشام بگیرم که دردم گرفت. به دستم نگاه کردم باند پیچی بود راستی تیر خورده بودم! مهدی! نکنه چیزیش شده ! اما پرستار گفت دیونه اشون کرده پس سالمه. خیالم راحت شد و نفس راحتی کشیدم دوباره به پرستار که منتظر نگاهم می کرد نگاه کردم و گفتم: - مهدی! خندید و گفت: - اونم تا بهوش اومد گفت ترانه تا باشه از این عشق ها واقعا که عشق این بچه مذهبی ها یه چیز دیگه است هر کی بعد عمل و تصادف و هر چی بیدار می شه یا هوار می کشه یا ناله می کنه یا اب می خواد ولی شما به فکر همید. لبخندی زدم. و رو به اون پرستار گفت: - برو به اون اقای مجنون بگو لیلی ت بهوش اومده . پرستار با خنده بیرون رفت و دستمو گرفت و یه کیسه خون بهم وصل کرد و گفت: - چقدر کم خونی تو دختر جون این پنجمین کیسه است بهت وصل کردیم . لب زدم: - ممنون دستتون درد نکنه. لبخندی زد و با اومدن مهدی چشمکی زد و رفت بیرون. لنگ زنان اومد سمتم. نگاهم سمت پاش رفت. نگران نگاهش کردم که با خنده گفت: - خوبم خانوم دیگه جانباز نبودیم که لطف خدا شامل حالمون شد و هر دو جانباز هم شدیم خانوم. خندیدم و نشست و دستمو توی دست ش گرفت و گفت: - هر سری بنده رو باید جون به لب کنی تا بهوش بیای اره؟ هر چی تو وقتی عاشق من شدی افتادی دنبالم من همه رو هر وقت راهی بیمارستان شدیم پس دادم. خندیدم و گفتم: - بله دیگه . به کتف ش که بسته بود نگاه کردم دستمو روی باند کشیدم و گفتم: - درد می کنه؟ سرشو کج کرد و مثل پسر بچه گفت: - اولش اره ولی وقتی گفتن حالت خوبه و بهوش میای یهو درد یادم رفت. با لبخند بهش چشم دوختم
«یــــارانِ مهدی زهرا عـــج»³¹³🇵🇸
#ࢪمآن #به_قلم_بانو #قسمت106 #ترانه درد فجیهی توی شونه ام پیچید ! دوتا تیر یه جا خورده بود فریادی از
با لبخند بهش چشم دوخته بودم که با ذوق گفت: - میدونستی داداشت بابا شده؟ یه جوجه تپل مپل بور گیرش اومده یه لپ هایی داره که نگو ولی از تو خوشکل تر نیستا! با خنده بهش چشم دوختم یهو یادم اومد زینب هنوز ۲ ماه دیگه مونده بود متعجب گفتم: - زینب که 7 ماهش بود! مهدی سر تکون داد و گفت: - بله ولی چون دویدن باعث به دنیا اومدن زود تر شد ولی خداروشکر حال هر دو خوبه همچین این کاکل پسرشون برای به دنیا اومدن عجله داشت . سری تکون دادم و گفتم: - خداروشکر سالمن ما چطور رسیدیم بیمارستان؟ مهدی اه کشید و گفت: - فقط لطف خدا یکی از روستایی ها داشته می رفته تهران ما رو دید کارت هامونو نشون دادیم بنده خدا رسوندمون مردم و زنده شدم توهم به هوش نمی یومدی. ناراحت گفتم: - ببخشید اقا! لبخندی زد و گفت: - پدرت و دستگیر کردن قطعا حکم ش اعدامه خیلی از همدست ها شو لو داده . با نفرت گفتم: - نمی دونم با این همه کار هایی که انجام داد چطور انقدر راحت زندگی می کرد! خود شیطان بود! مهدی لبخند غمگینی زد با لبخند تلخی گفتم: - از من بدت نمیاد؟ با تعجب گفت: - چرا؟ اشکام از گوشه چشم هام سر خوردو گفتم: - من دختر قاتل خانواده اتم! و زدم زیر گریه! اشک هامو پاک کرد و گفت: - تو مثل معجزه اومدی وسط زندگیم قشنگ ترین اتفاق زندگی منی! بانو جان! دلم مثل همیشه با حرف هاش قرص شد . و گفتم: - و توهم بهترین و زیباترین عشق زندگی منی! باعث شدی من اگاه بشم و به کمال و سعادت برسم! تا اخر عمر به تو و عشق ت مدیونم عزیزم! مهدی با شیطنت گفت: - می دونی عشق چطوری شروع شد؟ ابرویی بالا انداختم و گفتم: - چطوری؟ با خنده گفت: - با یک شرط! متعجب ابرو بالا انداختم و گفتم: - شرط؟ سر تکون داد و با هیجان گفت: - شرط مذهبی شدن تو! اگه یکی یه روزی بخواد زندگی من و تو رو بنویسه بهش می گم اسم داستان مونو بزاره عشق به یک شرط! توی چشم های نافذ و معصوم و مهربون ش خیره شدم و گفتم: - عاشق این شرط م همیشه به این شرط که منو به سعادت و تو رسوند فکر می کنم و عمل می کنم مهدی گفت: - منم تا ابد روی شرط م با تو هستم من بیشتر دوست دارم خانوم!
سلام‌علی‌قلب‌زینبِ‌«س»صبور...
بی‌حضورت‌هرچه‌کردیم‌زندگی‌زیبا‌نشد بیا ای قشنگ ترین لحظه های زندگی
چشمی‌که‌به‌نگاه‌حرام‌عادت‌کند‌لایق‌شهادت‌‌ نمی‌شود . .
دنیـا مکان ماندن نیست...