eitaa logo
«یــــارانِ مهدی زهرا عـــج»³¹³🇵🇸
151 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
1.6هزار ویدیو
17 فایل
بسم‌الله‌رحمان‌الرحیم یوسف‌گمگشته‌باز‌آید‌به،کنعان‌... تشکیل کانال ١۴٠٢/٣/٢۵ https://harfeto.timefriend.net/17200424086309 کانال وقف‌حضرت‌ولی‌عصر‌عج‌‌امامان‌وشهدا _کپی؟حلالهِ‌فقط‌برای‌عاقبت‌بخیریمون‌دعاکنید ازبنر؟ خیر اللهم عجل لولیک الفرج
مشاهده در ایتا
دانلود
•°💚⛓°• خدایادرسته‌ماجوان‌های‌خوبی‌نیستیم‌! ولی‌عاقبتمون‌روبه‌جوان‌های‌خمینی‌گره‌بزن 💚⛓¦↫ ⛓💚¦↫ •────•❁•────• •https://eitaa.com/yaran_mehdizahra313
•°🌺🖇°• همین که ایشون میگن؛ خدایا ما به تو خیلی امیدواریما کی رو داریم جز تو ؟ کی وقتی از شدت بغض داریم جون میدیم صدامون رو میشنوه ؟ کی توی تنهاترین اوقات زندگی دستمونو میگیره ؟ - خد... 🖇🌺¦↫ 🌺🖇¦↫ •────•❁•────• •https://eitaa.com/yaran_mehdizahra313
•°📓⛓°• وقتے با چادر سیاهم در خیابانها، میان این عروسک هاي رنگے راه میروم… طعنه ها، چادرم را نشانه میگیرند!🏹 اما چادرمن محڪم تراز این حرفهاست...😇 ڪـه با این طعنه ها، خراش بردارد!🙃 چادر مـن؛♥️ ازیاد نبرده چفیه هایي را ڪـه برای... چادرے ماندنم خونے شده‌اند!🖤 📓⛓¦↫ ⛓📓¦↫ •────•❁•────• https://eitaa.com/yaran_mehdizahra313
•°📓⛓°• چــ♡ــادرم سیاہ ترین رنگ جهان هم ڪہ باشد باطنش رنگـی ست! پر از نقش حیا و عفت و پاڪ دامنی✨ اگر تو فقط سیاهی اش رامیبینی ایراد از چادر من نیست عمیق بنگر... 📓⛓¦↫ ⛓📓¦↫ •────•❁•────• https://eitaa.com/yaran_mehdizahra313
تولد داداش آرمان نزدیکه 🌱 بیاین کارهایی کنیم تا خوشحال بشه ❤️ برای شادی روح شأن هر چقدر توانستید صلوات هدیه کنید. 🌱🦋¦⇢ ↯ ❀https://eitaa.com/yaran_mehdizahra313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•°📓⛓°• 🗓 امروز 5 تیر 1402 🗓 23 روز تا 💔 حال‌و‌هوای‌کربلا‌دارم‌ولیکن؛ غیر‌ِصبوری‌مثل‌خواهرش‌زینب‌چاره‌ای‌نیست:)💔 📓⛓¦↫ ⛓📓¦↫ •────•❁•────• •° https://eitaa.com/yaran_mehdizahra313
•°🌱⛓°• این همه از حجاب دخترا گفتیم ایندفعه بسلامتی پسرهایی که چشماشون کف خیابونو میبینه غیرت توشون موج میزنه پاتوقشون ، عشقشون گلزار شهداست…🌱 دمه مادراشون گرم واقعا:) 🌱⛓¦↫ ⛓🌱¦↫ •────•❁•────• •https://eitaa.com/yaran_mehdizahra313
⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩🌱 🌱⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩ ⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩🌱 🌱⁦🗞️⁩ 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_46 🛵 💛 دست و صورتم رو شستم و سر سفره نشستم. علی برایم برنج کشید اما من اشتها نداشتم. فقط داشتم با غذا بازی می‌کردم. علی با تعجب نگاهی به من کرد و گفت: -چرا شامت رو نمی‌خوری؟ اینطوری تا صبح ضعف می‌کنی! نگاهم خیره به چشمان علی ماند. میخواستم تا خود صبح بشینم و به چشمان علی زل بزنم. انگار در چشمانش دریایی بزرگ بود که رنگ تیره ای داشت. علی نگاهش را از من گرفت و قاشقش را روی بشقابش گذاشت. لبخندی زدم و گفتم: _تو چرا شامت رو نمی‌خوری؟ علی: وقتی تو نمیخوری منم نمی‌خورم. _من گشنم نیست، تو بخور! علی: منم سیرم. _پس چرا نشستی؟ بلند شو برو بخواب! علی: حالا زوده، یکم همینجا می‌شینم بعد میرم. _گرسنته، شامت رو بخور، منم می‌خورم. قاشقم رو برداشتم و در کنار علی چند قاشق غذا خوردم. بعد از شام علی سفره رو جمع کرد و روی تخت دراز کشید. در اتاق رو باز کردم و با نگاهم علی را بلند کردم. علی: چیه؟ _به کسی قضیه اعزام رو گفتی؟ علی: نه، تو اولین کسی هستی که می‌دونی! سرم را پایین انداختم و گفتم: _میخوام دوباره قول هاتو برام تکرار کنی! علی: باشه هر چی شما بخوای، اول اینکه قول میدم مراقب خودم هستم، دوم هم اینکه قول میدم سر قولم بمونم. _سر قولم نه سر قول هام! علی حرفش را تصحیح کرد و گفت: -قول میدم سر قول هام بمونم، حالا فرمان خاموشی میدید؟ لبخندی روانه علی کردم و در اتاق رو بستم. روی صندلی پشت اوپن نشستم. لبخند های علی لحظاتی من رو آروم می‌کرد، اما دلشوره عجیبی داشتم. نگاهم را میان قاب عکس های روی میز چرخاندم و روی عکس عروسی‌مان نگه داشتم. انگار همین دیروز بود که سر سفره عقد جواب بله را به علی دادم. به حلقه توی انگشتم نگاه کردم و با دستم کمی تکانش دادم. هنوز کمی برای انگشتم بزرگ بود. دستم را روی اوپن گذاشتم. سرم را روی بازو ام گذاشتم و چشمانم را بستم. قرار بود علی نیم‌ساعت پیش به خانه بیاید اما هنوز نیامده! نکنه بدون خداحافظی رفته؟ مثل همیشه از استرس شروع کردم به جویدن ناخن هایم. با صدای دغُّل باب در چادرم را سرم کردم و به پشت در رفتم. _کیه؟ ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم⁦✍🏻⁩"محمد‌محمدي📒" 💚 🌱⁦🗞️⁩ ⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩🌱 ⁦🌱⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩ ⁦⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩ŸŸ
⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩🌱 🌱⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩ ⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩🌱 🌱⁦🗞️⁩ 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_47 🛵 💛 علی: منم علی! لبخندی از سر خوشحالی زدم و در را باز کردم. لبخندم را کمرنگ تر کردم و جایش اخمی روی صورتم گذاشتم. علی: خوبی خانمم؟ _مگه قرار نبود نیم ساعت قبل بیای؟ علی: شرمنده ماشینمون خراب شده بود. _ماشینمون؟ سرم را کمی بیرون بردم و به ماشین جلوی در نگاه کردم. علی: میثم قراره من رو برسونه فرودگاه، بهش گفتم وقتی من نیستم حواسش به خونه و تو باشه، امینِ منه! کنار رفتم تا علی وارد حیاط شود. بعد از ورود علی به حیاط در رو بستم و به علی نگاه کردم. _با بقیه خداحافظی کردی؟ علی: آره، فقط مونده عزیزم که شمایی! _قول هات رو که فراموش نکردی؟ علی: معلومه که نه! _شب عقد هم همین رو گفتی، زود قول هات رو بگو.! علی: عه زشته حدیث، میثم پشت در منتظره! _اگه نگی نمی‌ذارم بری! علی: قول میدم مراقب خودم باشم و قول میدم که سر قول هام بمونم. چشمم به کیف توی دست علی افتاد. اشک در چشمانم حلقه زد. علی: قرار بود گریه نکنی! اشکم را پاک کردم اما تمامی نداشت. علی جلو آمد و دستش را روی شانه ام گذاشت. علی: خیلی زود برمی‌گردم، زودتر از اون چیزی که فکرش رو بکنی! _دوسِت دارم! علی: میدونم، همون‌طور که تو می‌دونی من دوسِت دارم، برم؟ سرم را به نشانه بله تکان دادم و راه علی را باز کردم. علی خواست در را باز کند که دستش را گرفتم. _منتظرتم، مراقب خودت باش! علی: تو هم همینطور! قرآن رو بالا گرفتم تا علی از زیرش رد شود. علی در را باز کرد و سوار ماشین شد. علی: به امید دیدار! بعد از رفتن ماشین آب داخل ظرف را روی زمین ریختم. اشکی از چشمانم راهی بیراهه شد. انگار تکه ای از قلبم جدا شده بود. یاد قولی که به علی دادم افتادم، که در غیابش بی‌قراری نکنم. به پیراهن علی که هنوز روی بند آویزان بود نگاه کردم. پیراهن رو برداشتم و محکم در آغوش گرفتمش! بوی علی رو میداد. انگار علی الان کنارم بود و با لبخندش من رو دلداری می‌داد. ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم⁦✍🏻⁩"محمد‌محمدي📒" 💚 🌱⁦🗞️⁩ ⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩🌱 ⁦🌱⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩ ⁦⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩ŸŸ
⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩🌱 🌱⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩ ⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩🌱 🌱⁦🗞️⁩ 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_48 🛵 💛 با صدای زنگ در چادرم رو سرم کردم و در رو باز کردم. نسیم با یه جعبه شیرینی وارد حیاط شد. نسیم رو بغل کردم و گفتم: _خوبی؟ نسیم: آره، تو چطوری؟ _منم بد نیستم، چی شد به ما سر زدی؟ نسیم: گفتم تنهایی یه سر بزنم بهت دلت وا بشه، علی آقا اومده بود پیشمون خداحافظی کرد، نگفت کی برمی‌گرده؟ _نه، هنوز هیچی معلوم نیست. جلوتر از نسیم وارد هال شدم و چای رو دم کردم. نسیم: تو تنهایی چطوری اینجا زندگی می‌کنی؟ _به سختی، خیلی سخت، از محسن چه خبر؟ زندگی چطور میگذره؟ نسیم: هعی، بدک نیست. _محسن رو اذیت می‌کنی نه؟ نسیم: نه بابا، آدم اگه کسی رو دوست داشته باشه اذیتش نمی‌کنه! لبخندی زدم و گفتم: _اووو، فکر نمی‌کردم از اون زوج های رومانتیک باشید. نسیم: حالا، تو چیکار می‌کنی این روزا؟ سینی استکان هارو برداشتم و روبروی نسیم نشستم. _کتاب می‌خونم، خاطراتم رو مرور می‌کنم، خلاصه نمی‌ذارم وقتم الکی بگذره! نسیم: ان‌شاءالله زودتر علی آقا برمی‌گرده با محسن یه سر بهتون می‌زنیم. ‹علی⁦👇🏻⁩› قرآن جیبی ام رو باز کردم. تنها چیزی بود که الان به من آرامش میداد. مجید اسلحه ام رو به سمتم گرفت و گفت: -امشب باید از بین داعشی ها رد بشیم و خودمون رو به بچه های پایگاه برسونیم، آماده باش، الان میرسیم. اسلحه رو از دستش گرفتم. هر کدوم از بچه ها مثل من دو تا جعبه مهمات برداشته بودن تا به بچه های توی پایگاه برسونند. بعد از متوقف شدن ماشین به سرعت از ماشین پیاده شدیم. مجید: به هیچ وجه توقف نکنید، مستقیم از توی تونل به سمت پایگاه برید، هیچ صدایی ازتون نیاد که دشمن متوجه میشه ما اینجاییم. پشت سر مجید دوان‌دوان وارد تونل شدم. توی نگاه بعضی از بچه ها ترس موج می‌زد. چند قدمی به پایان تونل اول نمونده بود که یه خمپاره به تونل خورد. پشت تونل ریخته بود و دوتا از بچه ها پشت آوار مونده بودند. بعد از لحظه ای مکث از تونل اول بیرون رفتیم و وارد تونل دوم شدیم. با شنیده شدن صدای لاستیک ماشین های داعش به دیوار تونل چسبیدیم. ضربان قلبم بالا رفته بود. مجید: من با بعضی از بچه ها اینجا می‌مونیم، تو و بقیه خودتون رو به بچه های پایگاه برسونید، یادت باشه علی، اگه توی این عملیات موفق بشیم، داعش مجبور میشه عقب نشینی کنه! سرم رو به نشانه تأیید تکان دادم و جلوتر از همه از تونل دوم بیرون رفتم و وارد تونل آخر شدم. بعد از این تونل به سیم های خاردار می‌رسیم. یه سرعت وارد چادر امداد شدم و به پیرمردی که روپوش سفید تنش بود گفتم: _آقای دکتر، بچه ها دارند تلف میشن، بجنبید. پیرمرد نگاهی به من کرد و به طور خاصی که انگار زیاد فارسی بلد نبود گفت: -تو نمی‌خواد به من کار یاد بدی، سرت تو کار خودت باشه! نفسم رو بیرون دادم و از چادر بیرون رفتم. مجید: چی شد؟ جوابت رو داد؟ _این دکتره کجاییه؟ مجید: نمیدونم، فکر کنم سوریه ایه! نگاهی به برجک های خالی انداختم و گفتم: _چند تا از بچه هارو بفرست روی برجک ها، یه وقت بیدار نشیم ببینیم داعش بالای سرمونه! ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم⁦✍🏻⁩"محمد‌محمدي📒" 💚 🌱⁦🗞️⁩ ⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩🌱 ⁦🌱⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩ ⁦⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩ŸŸ
⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩🌱 🌱⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩ ⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩🌱 🌱⁦🗞️⁩ 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_49 🛵 💛 ‹حدیثه⁦👇🏻⁩› با صدای زنگ در چادرم رو روی سرم درست کردم و پشت در ایستادم. لحظه ای صبر کردم و در رو باز کردم. آقا میثم بود. میثم: سلام خانم پاشایی، اینم سفارش هایی که خواسته بودید. _سلام کیسه خرید رو از دستش گرفتم و گفتم: _خیلی ممنون، تو زحمت افتادید. میثم: چه زحمتی، من به همسرتون قول دادم حواسم به شما باشه، بازم اگه کم و کسری بود تماس بگیرید، در خدمتم! آقا میثم خواست بره که گفتم: _ببخشید! میثم: بله؟ _از علی خبری نشده؟ میثم: اونجایی که رفته عملیات، گوشی آنتن نمیده، امروز یا فردا از اونجا می‌ره حتما بهتون زنگ میزنه! _خیلی ممنون، خدانگهدار! میثم: خداحافظ! در رو بستم و روی موزاییک های کنار باغچه نشستم. با صدای زنگ تلفن خونه از جام بلند شدم و وارد هال شدم. تلفن رو برداشتم و گفتم: _بله؟ صدای خش داری در جوابم گفت: -سلام، حدیث تویی؟ با شنیدن این جمله چشمانم برقی زد. _علی؟ علی خودتی؟ صدا کمی واضح تر شد. علی: آره خودمم، چه خبر؟ خوبی؟ _من خوبم، تو چطوری؟ علی: منم خوبم الحمدالله، بی‌قراری که نکردی؟ اشک شوقی ناگهان از چشمانم جاری شد. با صدای بغض داری گفتم: _نه! علی: گریه نکن عزیزم، خیلی زود برمی‌گردم، باورت نمیشه، دیروز تو عملیات موفق شدیم داعش رو تا چند فرسخی شهر عقب ببریم، ان‌شاءالله اگه خدا بخواد همین روزا شهر رو آزاد می‌کنیم. _دقیق نمیدونی کی میای؟ علی: باور کن اینجا همش به فکر تو ام، تو اولین فرصتی که پیدا کنم برمی‌گردم. _اینجا بدون تو سوت و کوره، باورت نمیشه بعضی وقت ها اینجا نفسم بند میاد. علی: تنها اونجا نشین، برو بیرون یکم بگرد، اصلا میخوای تا من برمی‌گردم بری خونه مامانت اینا؟! _نه، اونجا که بیشتر دلم می‌پوسه، تو فقط زود برگرد. علی: چشم خانمم، تو فقط دعا کن. _زود به زود بهم زنگ بزن، اینطوری دلتنگیم کمتر میشه! علی: بتونم حتما، من دیگه باید برم، مواظب خودت باش، خداحافظ! _خداحافظ! صدای قطع شدن تماس بغضم را ترکاند. آرام شروع کردم به گریه کردن! روز های بدون علی خیلی دیر می‌گذشت. هر ساعتش برایم یک سال بود. این روز ها همدمم عکس و خاطرات علی هست. گاهی وقت ها با خودم حرف میزنم تا زمان پر شود و به زمان برگشت علی نزدیک شوم. ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم⁦✍🏻⁩"محمد‌محمدي📒" 💚 🌱⁦🗞️⁩ ⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩🌱 ⁦🌱⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩ ⁦⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩ŸŸ
⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩🌱 🌱⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩ ⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩🌱 🌱⁦🗞️⁩ 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_50 🛵 💛 بدون علی، زندگی برایم مثل جهنم بود. زمان برگشت علی رو فقط خدا می‌دونست، زمانی که حتی شاید بهش نرسم. هر وقت که به این حرفم فکر می‌کنم یقه لباسم از اشک خیس می‌شود. نکند که واقعا برگشتی در کار نباشد؟ لباس هارو از داخل لباسشویی در آوردم و داخل طشت بزرگ گذاشتم. خواستم طشت رو بردارم که متوجه سنگینی اش شدم. یادم رفته بود که علی کنارم نیست. وقتی علی بود، با کمکش طشت را بلند می‌کردم اما اکنون علی نیست. مجبور شدم لباس هارو کم کنم تا وزن طشت کم شود. لباس هارو یکی پس از دیگری روی بند آویزان کردم. با صدای زنگ گوشیم، گوشیم رو از روی طاقچه برداشتم. محسن بود، لحظه ای مکث کردم و سپس جواد دادم. _جانم؟ محسن: سلام خوبی؟ _سلام، ممنون کجایی؟ محسن: سر کارم، دلم برات تنگ شده بود، از علی چه خبر؟ _چند روز پیش باهم حرف زدیم، از اون موقع به بعد دیگه باهام تماس نگرفته! محسن: مارو باش خواهرمون رو دادیم دست کی! _عه نگو داداش، علی کار داره وگرنه حتما زنگ میزد. ای کاش می‌توانستم با همین حرف ها خودم رو آرام کنم. محسن: می‌دونم شوخی کردم، تو کجایی؟ _خونه ام، چند روز پیش نسیم اومده بود پیشم، تو چرا نیومدی؟ محسن: این روزا مشغله هام زیاده، نمی‌رسم حتی یه لیوان چای بخورم، چه انتظارایی داری! _از تنها داداشم خیلی انتظار دارم. محسن: کارام حل بشه میام پیشت، تو چرا تنهایی توی اون خونه نشستی؟ _میگی چیکار کنم؟ محسن: برو خونه مامان بابا! _همین مونده برم اونجا، سربار اونا بشم. محسن: سربار چیه؟ کمک‌یارشونی، اصلا بیا خونه ما، من که صبح تا شب سر کارم، نسیم خونه تنهاست، بشینید باهم اختلاط کنید دلتون وا بشه! _نه مزاحم تو و نسیم نمیشم، زنگ زده بودی فقط احوالاتمو بپرسی؟ محسن: نه، راستش یه خبری بود که نسیم به همه داده، اما مثل اینکه به تو نداده! _چرا؟ محسن: میگه خجالت کشیدم. _خب تو بگو.! محسن: به زودی عمه میشی! برقی در چشمانم روشن شد. _جدی میگی؟ وا مبارکه! محسن: فقط زیاد این خانم مارو تیکه بارش نکن، ناراحت میشه! _باشه حواسم هست، تو الان باید کنار خانمت باشی، نه سر کار! محسن: به خاطر همین میگم برو پیش نسیم تنها نباشه. _آره، تو برای تنهایی نسیم نگران نیستی، کلفت میخوای! محسن: این چه حرفیه؟ اصلا غلط کردم نمی‌خواد جایی بری، همونجا بشین تا پیر بشی! ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم⁦✍🏻⁩"محمد‌محمدي📒" 💚 🌱⁦🗞️⁩ ⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩🌱 ⁦🌱⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩ ⁦⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩🌱⁦🗞️⁩ŸŸ
سلام علیکم به همراهان گرامی منتظر نظرتون درباره عملکرد کانال و رمان جدیدی که داخل کانال بارگذاری شده هستیم https://abzarek.ir/service-p/msg/1248999 و صحبتی بود در خدمتیم اجرتون بامولاصاحب الزمان عج
به زودی ان شاءالله محفل نماز خواهیم داشت...
نمی‌دانم چه شد که به یاد ‌ «او» افتادم ! و چقدر ما شیعیان برایش کم گذاشتیم اصلا به یادِ او بودیم ؟ بی‌قرارش شدیم ؟ به حرمت نگاهش از گناه گذشتیم ؟ برای فرجش کاری کردیم ؟ و چقــدر او بیــن مُحِبّانش غریـب است...... دعا کنید برای او... مردی از تبار حِیدَرِ کَرّار «علیه السلام»
الان کجاست...؟ سر روی سجده گذاشته.... برای من و شماگریه میکنه... ما چقدر برای اقا گریه کردیم.... چقدر به اندازه اقا بی تابشون بودیم... چقدر.... .... اقای من ببخش من را اگر از تو دور بودم... درست است ندیدمت ولی جای خالیت احساس شدنی ِست.... یابن الحسن «علیه السلام» اقا بیا