بی خبر از هم خوابیدن چه سود؟
برمزار مردگان خویش نالیدن چه سود؟
زنده را تا زنده است باید به فریادش رسید
ورنه بر مزارش آب پاشیدن چه سود؟
گر نرفتی خانه اش تا زنده بود
خانه صاحب عزا خوابیدن چه سود؟
زنده را در زندگی قدرش بدان
ورنه مشکی از برای مرده پوشیدن چه سود؟
گر نکردی یاد من تا زنده ام؛
سنگ مرمر روی قبرم وانهادن ها چه سود؟!
ديروزت از دست رفت و به فردايت يقين نيست
و امروزت غنيمت است ؛ پس اين فرصت به
دست آمده را درياب.
امام علی علیه السلام
هدایت شده از پنــــاهِ مــــن(:
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
واقعا نمیتونم ذوق خودم رو از روزهای جذابی که سپری میکنیم مخفی کنم. اینجا دانشگاه اوهایو هست. دانشجویان مسلمان مشغول نماز هستند که پلیس به قصد دستگیری حمله میکنه. حالا سایر دانشجویان دانشگاه حلقهی انسانی تشکیل دادن و با شعار «بذار نماز بخونن» جلوی پلیس ایستادن!
دقت کردید؟!
دیگه زورِ باتوم و شوکر و ... نمیرسه.
اسلام صداش بلند شده :)
✍️ سِیّد امیرحسین هاشمی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی میگیم امام رضا ،
داریم از همچین کسی حرف میزنیم ..(:
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلمون برای فرش های ِحرمت هم تنگه . .
#ࢪمآن
عشقبہیڪشࢪط
#به_قلم_بانو
#قسمت1
#ترانه
بوقی زدم تا این نگهبان پیر که مثل یک لاکپشت راه می رفت مانع رو بده بالا و رد بشم!
کلافه از گرما دستمو روی بوق فشار دادم که بلخره سر و کله اش پیدا شد و عصبی غریدم:
- سه ساعته چیکار می کنین؟ پول می گیرین برای چی؟ باز کن دیگه بابا.
سرشو پایین انداخت و چیزی نگفت!
مگه می تونست چی بگه؟ اونم به کی من که بابام رعیس دانشگاه ست و اخراج و ورود خروج همه تو دستمه.
ماشین مو توی حیاط زیر درخت پارک کردم و پیاده شدم.
مانتوی قرمز رنگ خوش دوختم رو صاف کردم و کوله امو روی دوشم انداختم و عینک هامو روی چشام گذاشتم.
طبق معمول همه ی نگاه ها روی من بود و بعید نبود!
با این همه پولداری و زیبایی معلومه که باید نگاه ها روی من باشه!
با دیدن نگاه ها و دهن های باز بقیه احساس قدرت و غرور می کردم.
داشتم از دیدن نگاه ها لذت می بردم که شاهرخ پارازیت اومد وسط افکارم!
پسر عموی کنه
دست دادیم و گفت:
- کوله ات سنگینه دختر عمو بده من برات میارم.
نگاهی به سر تاپاش انداختم تی شرت جذب مشکی و شلوار زخمی!
همچین زخمی هم نبود انگار سگ گازش گرفته بود و نصف شلوار و خورده بود.
با اکراء گفتم:
- نیازی نیست .
خواست چیزی بگه که گفتم:
- شاهرخ راه تو بکش و برو اول ظهر حوصله وراجی ندارم.
به لحن تند من عادت داشت و دهن کجی کرد و سر تکون داد و رفت.
کلافه اخمی کردم که یهو بند کفشم رفت زیر پام و نزدیک بود با صورت برم تو زمین که بین راه یکی بازمو گرفت و نگه م داشت.
عینکم و گوشیم از دستم افتاد و صدای ترق خورد شدن شون بلند شد.
دست دور بازوم تندی عقب کشیده شد.
یکم که از بهت خارج شدم برگشتم ببینم کی بوده که با یه فرد عجیبی روبرو شدم!
انگار یه چیزی درونم فرو ریخت و به وضوح صدای فرو ریختن شو حس کردم.
اب دهنمو قورت دادم و کنجکاو کل سر و ریخت شو نگاه کردم.
یه شلوار معمولی ساده راسته و یه پیراهن که تا بیخ دکمه هاشو بسته بود.
خفه نمی شه تو این گرما؟
اصلا به من نگاه نمی کرد و به زمین بود نگاهش.
با صدای ملایمی گفت:
- ببخشید جسارت کردم بهتون دست زدم امیدوارم منو حلال کنید قصدم فقط کمک بود شرمنده.
انتظار هر حرفی رو داشتم بجز این!
همه پسرا ارزوشون بود دست منو بگیرن اونوقت این معذرت خواهی می کنه؟
و راه شو کشید و رفت.
متعجب از رفتارش خم شدم و عینک و گوشی رو برداشتم هر دو رو توی سطل زباله انداختم و سمت طبقه بالا رفتم.
حسابی فکرم درگیر این پسره شده بود.
لباساش نگاهش به زمین صورتش حالت چهره اش .
روی صندلی اول نشستم و طبق معمول نگاه پسرا روی من زوم بود.
بدون اهمیت دادن به هیچ کدوم سعی کردم از فکر اون پسره بیرون بیام و از نگاه هایی که به خاطر زیبایی و مقام و ثروتم بود لذت ببرم.
حدود یک ربع بعد استاد رسید و شروع کرد به تدریس کردن!
باز هم فرمول ها و مسعله ها اه چقد سخته این پزشکی!
یه ۴۵دقیقه گذشته بود که صدای تقه ی دراومد.
استاد دست از نوشتن کشید و نگاه همه به سمت در جلب شد.
همون پسره بود .
نگاهش به استاد بود و گفت:
- سلام استاد.
استاد با بداخلاقی گفت:
- دیر تر می یومدی کجا بودید اقای..
پسره با همون ارامش گفت:
- نیک سرشت هستم استاد شرمنده وقت اذان بود و دانشگاه هم جدید طول کشید تا نمازخونه رو پیدا کنم.
استاد پوزخندی زد و گفت:
- بیرون .
بقیه هم نیشخندی زدن .
و عبدالی یکی از دانجشو های حاضر جواب صداش در اومد:
- عه استاد دلتون میاد بچه امون رفته بود نماز بخونه راش ندین گریه می کنه ها.
با اخم نگاهش بهش انداختم و نتونستم ساکت بمونم:
- شما حرف نزنی نمی گن لالی به جای ایراد گرفتن یقعه خودتونو ببند ادم فکر می کنه خواین بچه شیر بدین!
چند لحضه کلاس ساکت شد و یهو همه ترکیدن از خنده.
استاد با داد همه رو ساکت کرد و روبه نیک سرشت که هنوز وایساده بود و فقط گوش می کرد حتا سر بلند نکرد یا به ما نگاه نکرد و حتا از حرف من نخندید گفت:
- تو که اینجایی هنوز برو بیرون دیگه!
لب زدم:
- استاد به خاطر من بزارید بیان.
این یعنی اینکه اگه نزاریش بیاد داخل می دم بابام ادب ت کنه.
استاد سری فقط تکون داد و حتا این بار هم بهم نگاه نکرد فقط وقتی داشت از کنارم رد می شد با صدای بم و ارومی گفت:
- ممنونم خانو..
گفتم:
- ترانه هستم.
و با لبخند بهش خیره شدم که با حرفش جا خوردم:
- من اجازه ندارم شما رو به اسم کوچیک صدا بزنم فامیل شریفتون؟
متعجب گفتم:
- کامرانی.
سری تکون داد و چشاش دل از سرامیک کف کلاس نمی کند.
و گفت:
- ممنونم خانوم کامرانی.
به قلم بانو
#ࢪمآن
عشقبہیڪشࢪط
#به_قلم_بانو
#قسمت2
#ترانه
و دوتا صندلی عقب تر از من نشست.
برگشتم و بهش نگاه کردم.
خودشو جمع و جور کرد و باز نگاهم نکرد!
همه ارزو داشتن من بهشون یه نگاه بندازم شوهر من بشن!
اونوقت این برای من ناز می کنه؟
تقصیر خودمه نباید براش فداکاری می کردم پرو شده.
نفس پر حرصی کشیدم و نگاه ازش گرفتم و به تخته دوختم.
نگاهم به توضیحات استاد بود که نگاهی رو روی خودم حس کردم.
مطمعنم این پسره است.
عمرا اگه نگات کنم تا ادب بشی .
با لبخند پیروزی به جلو نگاه کردم و ده دقیقه گذشت که تاب نیاوردم و با لبخند برگشتم که متعجب دیدم داره می نویسه و اصلا تو این عالم نیست.
هنوز نگاه خیره روم بود و پشت سرشو نگاه کردم دیدم پسر اقای اصغریه! پسر یکی از استاد ها.
انگار که یکه ای خورده باشم اخمام به شدت توی هم رفت.
و پسره که می خواست چیزی بگه ترسید و نیش شو بست .
با عصبانیت بلند شدم و از کلاس بیرون رفتم.
واقعا چرا برام مهم شده بود؟
همه برای من سر و دست می شکونن اصلا نگاه بکنه یا نکنه به جهنم!
اما فقط داشتم خودمو گول می زدم و نمی دونم چی توی این بشر دیده بودم که انقدر محتاج یه نگاه و توجه ازش بودم.
اها فهمیدم چیکار کنم!
منتظر موندم کلاس تمام بشه استاد بیرون اومد و سری برای من تکون داد هر چی منتظر موندم کسی بیرون نیومد و سر و صدا از داخل می یومد.
داخل رفتم برای لحضه ای صدا قطع شد!
صدای خودش بود که داشت حرف می زد و دوباره شروع کرد:
- برادر من اعتقادات هر فردی متفاوت خداوند همه موجودات رو به شکل خاصی افریده بهتره ما هم به هم و سلیقه های هم احترام بزاریم.
همه خندیدن و یکی گفت:
- جون چه لفظ قلمم حرف می زنه پسرمون موادبه.
باز خشم توی وجودم شعله کشید و بی اختیار سر پسره داد زدم:
- گم میشی می ری بیرون یا خودم پرت ت کنم بیرون پسره ی الدنگ؟
چشای همه گرد شد.
به پسره نگاه کردم بلکه یه نگاهی بکنه از من که اینطور طرفداری ش رو می کردم اما هنوزم به جلوی پاش خیره بود کور بشی ایشالله.
پسره بلند شد و بی سر و صدا زد بیرون بقیه اشون هم ساکت شدن.
با صدایی که سعی در کنترل کردن ش داشتم گفتم:
- اقای نیک سرشت می شه چند لحظه وقت تون رو بگیرم؟
بی هیچ حرفی بلند شد و از کلاس خارج شدیم درو بست و گفت:
- بفرماید خانوم کامرانی؟
طبق معمول با کمال پروییم گفتم:
- واقعا شما قدر نشناس هستید!
با لحن متعجبی گفت:
- من؟ خدایی نکرده از بنده اسیب ی به شما رسیده؟
نمی دونم چرا هول شده بودم.
با من من گفتم:
- بعله بعله من به خاطر تو به استاد گفتم بزاره بیای داخل و به خاطر تو با دانشجو ها دعوا کردم اما تو انقدر مغروری که حتا یه نیم نگاه ام به من نمی ندازی!
به قلم بانو
#ࢪمآن
عشقبہیڪشࢪط
#به_قلم_بانو
#قسمت
#ترانه
سرش پایین بود و هیچی نمی گفت.
یهو گذاشت رفت.
دندون قرچه ای کردم و با خشم به رفتن ش نگاه کردم.
با سرعت از دانشگاه خارج شدم که بازوم کشیده شد برگشتم ببینم اینبار کیه که دیدم باباست.
منتظر موندم ببینم چیکارم داره و گفت:
- چی شده دخترم عصبی به نظر میای کی جرعت کرده عصبیت کنه؟
چطور بود به بابا بگم و یه درس حسابی بهش بدم؟
رو به بابا با اشاره نیک سرشت و بهش نشون دادم و گفتم:
- اون یه کاری کرد ناراحت بشم می خوام یکم ادب بشه!
بابا گفت:
- باشه باباجون حلش می کنم برو.
سری تکون دادم و سوار ماشین شدم تا یه دوری بزنم .
اما نگران ش بودم نکنه بابا زیاده روی بکنه؟ نکنه بهش اسیب بزنن؟
نمی دونم چقدر این طرف اون طرف گشتم و به خودم اومدم دیدم شب شده.
گرسنه ام بود حسابی و فکر این پسره هم که چنان مشغولم کرده بود نرفتم خونه.
سمت باغ شبستان راه افتادم تا یه چیزی بخورم.
قسمت پارکینگ که یه باغ بود و اطراف ش درخت بود پارک کردم .
چه تاریکه یه لامپی چیزی!
با ریموت در ماشین و قفل کردم و هنوز دو قدم نرفته بودم که صدای سوت زدن کسی اومد و با اب و تاب گفت:
- عجب لیدی زیبایی!هیکل و که نگم! افتخار یه نیم نگاه می دین؟
رو پاشنه پا چرخیدم دوتا پسر با تیپ مجلسی .
با اخم سرتا پاشو برانداز کردم و گفتم:
- در بانو بودن من و زیبایی م که شکی نیست ،در بی لیاقت بودن شما برای نگاه من هم شکی نیست شیرفهم شدی؟
برگشتم که برم که جنگی به شالم زد و موهامو کشید.
جیغی زدم ولی موهام تو دستش بود و گردن م به شدت به عقب خم شده بود جوری که حس می کردم الان می شکنه.
از دردش دلم می خواست زمین و زمان و بهم بدوزم اما حتا مجال جیغ زدن هم بهم نمی داد.
کوبیدم به بدنه ماشین که دردم بدتر شد .
یهو دستش برداشته شد و از خدا سریع صاف شدم و دوتا دستمو دور گردنم حلقه کردم تا از دردش کم بشه.
برگشتم ببینم چی شده که ولم کرده ولی..
خودش بود نیک سرشت!
اما اینجا؟ توی تاریکی هم کبودی که زیر چشش بود رو می تونستم بببنم با لب خونی شو که متوجه شدم بابا کاری که گفتم و عملی کرده.
با اون دوتا درگیر شد و می زد.
اصلا بهش نمی خورد خشن باشه!
بهت زده مات مونده بودم و اصلا یادم رفته بود بهش کمک کنم.
پامو بلند کردم و با پاشنه کفشم محکم کوبیدم توی کمر همونی که موهامو کشیده بود .
فریادی از درد کشید و دو زانو افتاد روی خاک.
یکی دیگه هم زدم تو گردن ش که افتاد و چشاش بسته شد.
نیک سرت بهت زده به پسره خیره بود حتا توی دعوا هم به من نگاه نمی کرد.
ای بابا من زدمش بابا به من نگاه کن.
حواسش نبود و یهو اون پسره مشت محکمی زد توی صورتش دقیقا جایی که کبود بود چند لحضه گیج شد و چشم ش بسته شد ولی با اون چشم ش که باز بود یه ضربه محکم زد تو دلش و یه طوری زدم تو گردن ش که بیهوش شد.
اب دهنمو قورت دادم و زل زدم بهش.
درد گردنم داشت دیونه ام می کرد.
نشست رو زمین و به در ماشین تیکه داد.
یهو دیدم اشکاش ریخت.
یعنی انقدر درد داشت؟
به قلم
#ࢪمآن
عشقبہیڪشࢪط
#به_قلم_بانو
#قسمت4
#ترانه
با فاصله ازش روی زمین زانو زدم و گفتم:
- خوبی؟ خیلی درد داری؟ بیا سوار شو بریم دکتر.
شونه هاش بیشتر لرزید و بلخره لب باز کرد:
- با چهار تا کتک و مشت و لگد اینجور دارم درد می کشم نمی دونم آرمان چطور اون همه شکنجه رو تحمل کرده.
چیزی دقیقا متوجه نشدم از حرفاش.
متعجب گفتم:
- آرمان؟ آرمان کیه؟
با صدای بم ی گفت:
- شهید آرمان علی وردی .
من و چه به شهدا.
اما یه لحضه احساس خجالت کردم که جلوی اون انگار خیلی بی اطلاعات بودم.
خودش فهمید من نمی شناسم شهیده رو.
گوشیش که خورد شده بود رو رمز شو زد و یه عکس رو باز کرد گرفت سمتم.
با دیدن فیلم پسر جونی که کف خیابون افتاده بود و مردم دورش جمع شده بودن و تمام کبود و زخمی بود از درد نفس نفس می زد دلم ریش شد.
نمی دونم چرا بغض کردم و بی اختیار زدم زیر گریه.
برای اولین بار غرورم جلوی یه پسر خورد شده بود.
اما دلم فقط می خواست گریه کنم.
نمی دونم چرا پیشش هیچ حس غرور و غربیه بودن بهم دست نمی داد و تمام قانون هامو داشتم جلوش می شکستم.
اما اون نه زل زد بهم و نه کاری کرد که معذب بشم بلکه گذاشت راحت باشم و راحت گریه کنم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
منصدایشهیدعلی وردی
ونشنیدهبودمتاحالا🥲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تقدیم به ساحت مقدس مولا علی علیه السلام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 جشن تکلیف و جشن حجاب مسلمانان خارج از کشور
🔺کاش ارزش حجاب رو این چنین زیبا به دخترانمون بیاموزیم که حجاب تاج بندگی آن هاست
حجاب تاج بندگیست 💫
به قول شهیدچمران
خدایا مرا بسوزان...
استخوانهایم را خرد کن...
خاکسترم را به باد بسپار...
ولی لحظهای مرا از خود وا مسپار..🥲❤️🩹:)
«یــــارانِ مهدی زهرا عـــج»³¹³🇵🇸
#ࢪمآن عشقبہیڪشࢪط #به_قلم_بانو #قسمت #ترانه سرش پایین بود و هیچی نمی گفت. یهو گذاشت
یکم که سبک شدم زنگ زدم حراست باغ تا بیان.
کلی عـذرخواهی کردن و زنگ زدن پلیس .
درد گردنم همین طور داشت بیشتر می شد طوری که به نیک سرشت گفتم:
- منو می بری دکتر؟ دردم خیلی شدیده نمی تونم بشینم پشت فرمون.
مونده بود قبول کنه یا نه.
با خواهش گفتم:
- زود باش دارم می میرم از درد.
ریموت و دستش دادم و طوری سعی کرد بگیره که دستش به دستم نخوره.
رفت که سوار بشه گفتم:
- زمین ترک برداشت.
چیزی نگفت و با مکث سوار شد.
ماشین و دور زدم و خواستم جلو بشینم که گفت:
- می شه لطفا عقب بشینین؟
یعنی بهش برنمی خورد عقب بشینم؟ انوقت فکر می کردن رانندمه که!
کلا همه چی ش عجیبه!
عقب نشستم و بی توجه به اون دراز کشیدم و حرکت کرد.
به اینه نگاه کردم بلکه دلم خوش بشه قایمکی از اینه بهم نگاه کنه اما با دقت نگاهش به جلوش بود.
یعنی واقا زیبایی من برای اون هیچ ارزشی نداشت؟
به بابا پیام دادم بیاد بیمارستان .
با ترمز کردن ماشین نشستم انقدر فکرم مشغول بود که نفهمیدم کی رسیدیم.
پیاده شدیم.
و بابا دم در منتظر بود ما رو که دید بدون توجه به من رفت و یقعه نیک سرشت و گرفت و داد زد:
- عوضی بلا سر دختر من میاری اررره؟ نکنه کتک ها کم ت بود می شکمت خودم خاک ت می کنم.
وای نه بابا لو داده بود.
سرش پایین بود و هیچی نگفت.
لب زدم:
- بابا اون منو نجات داد.
بابا بهت زده برگشت و نگاهم کرد و گفت:
- چی؟ یعنی چی؟
شرمنده از اون که فهمیده بود واسه چی کتک خورده لب زدم:
- رفتم باغ شبستان غذا بخورم تو پارکینگ دونفر افتادن به جونم اگر نرسیده بود حتما گردن منو می شکستن دردش داره دیونه ام می کنه .
بابا یقعه اشو ول کرد و گفت:
- بیا.
بازم هیچی نگفت و .
داخل رفتیم و پرستار گفت توی اتاق..منتظر بمونیم دکتر بیاد.
روی یکی از تخت ها نشست و منم تخت بعدی دراز کشیدم.
بابا دستی به گردن م زد و گفت:
- کی بودن بابا جون؟ فقط به من بگو.
چشامو بستم و گفتم:
- نمی دونم مزاحمم شده بودن بهش گفتم گم شه از پشت موهامو گرفت و با شدت کشید گردنم داشت از جاش کنده می شد نیک سرشت رسید و از پشت زدش و دوتایی حساب شونو رسیدیم گردنم درد می کنه.
به نیک سرشت نگاه کردم که سر به زیر نشسته بود و منتـظر دکتر بود.
اون فهمید کار من بوده اما چرا هیچی به روم نیاورد؟
به قلم بانو
#ࢪمآن
عشقبہیڪشࢪط
#به_قلم_بانو
#قسمت3
#ترانه
سرش پایین بود و هیچی نمی گفت.
یهو گذاشت رفت.
دندون قرچه ای کردم و با خشم به رفتن ش نگاه کردم.
با سرعت از دانشگاه خارج شدم که بازوم کشیده شد برگشتم ببینم اینبار کیه که دیدم باباست.
منتظر موندم ببینم چیکارم داره و گفت:
- چی شده دخترم عصبی به نظر میای کی جرعت کرده عصبیت کنه؟
چطور بود به بابا بگم و یه درس حسابی بهش بدم؟
رو به بابا با اشاره نیک سرشت و بهش نشون دادم و گفتم:
- اون یه کاری کرد ناراحت بشم می خوام یکم ادب بشه!
بابا گفت:
- باشه باباجون حلش می کنم برو.
سری تکون دادم و سوار ماشین شدم تا یه دوری بزنم .
اما نگران ش بودم نکنه بابا زیاده روی بکنه؟ نکنه بهش اسیب بزنن؟
نمی دونم چقدر این طرف اون طرف گشتم و به خودم اومدم دیدم شب شده.
گرسنه ام بود حسابی و فکر این پسره هم که چنان مشغولم کرده بود نرفتم خونه.
سمت باغ شبستان راه افتادم تا یه چیزی بخورم.
قسمت پارکینگ که یه باغ بود و اطراف ش درخت بود پارک کردم .
چه تاریکه یه لامپی چیزی!
با ریموت در ماشین و قفل کردم و هنوز دو قدم نرفته بودم که صدای سوت زدن کسی اومد و با اب و تاب گفت:
- عجب لیدی زیبایی!هیکل و که نگم! افتخار یه نیم نگاه می دین؟
رو پاشنه پا چرخیدم دوتا پسر با تیپ مجلسی .
با اخم سرتا پاشو برانداز کردم و گفتم:
- در بانو بودن من و زیبایی م که شکی نیست ،در بی لیاقت بودن شما برای نگاه من هم شکی نیست شیرفهم شدی؟
برگشتم که برم که جنگی به شالم زد و موهامو کشید.
جیغی زدم ولی موهام تو دستش بود و گردن م به شدت به عقب خم شده بود جوری که حس می کردم الان می شکنه.
از دردش دلم می خواست زمین و زمان و بهم بدوزم اما حتا مجال جیغ زدن هم بهم نمی داد.
کوبیدم به بدنه ماشین که دردم بدتر شد .
یهو دستش برداشته شد و از خدا سریع صاف شدم و دوتا دستمو دور گردنم حلقه کردم تا از دردش کم بشه.
برگشتم ببینم چی شده که ولم کرده ولی..
خودش بود نیک سرشت!
اما اینجا؟ توی تاریکی هم کبودی که زیر چشش بود رو می تونستم بببنم با لب خونی شو که متوجه شدم بابا کاری که گفتم و عملی کرده.
با اون دوتا درگیر شد و می زد.
اصلا بهش نمی خورد خشن باشه!
بهت زده مات مونده بودم و اصلا یادم رفته بود بهش کمک کنم.
پامو بلند کردم و با پاشنه کفشم محکم کوبیدم توی کمر همونی که موهامو کشیده بود .
فریادی از درد کشید و دو زانو افتاد روی خاک.
یکی دیگه هم زدم تو گردن ش که افتاد و چشاش بسته شد.
نیک سرت بهت زده به پسره خیره بود حتا توی دعوا هم به من نگاه نمی کرد.
ای بابا من زدمش بابا به من نگاه کن.
حواسش نبود و یهو اون پسره مشت محکمی زد توی صورتش دقیقا جایی که کبود بود چند لحضه گیج شد و چشم ش بسته شد ولی با اون چشم ش که باز بود یه ضربه محکم زد تو دلش و یه طوری زدم تو گردن ش که بیهوش شد.
اب دهنمو قورت دادم و زل زدم بهش.
درد گردنم داشت دیونه ام می کرد.
نشست رو زمین و به در ماشین تیکه داد.
یهو دیدم اشکاش ریخت.
یعنی انقدر درد داشت؟
به قلم بانو
#ࢪمآن
﴿**عشقبہیڪشࢪط**﴾
#به_قلم_بانو
#قسمت4
#ترانه
با فاصله ازش روی زمین زانو زدم و گفتم:
- خوبی؟ خیلی درد داری؟ بیا سوار شو بریم دکتر.
شونه هاش بیشتر لرزید و بلخره لب باز کرد:
- با چهار تا کتک و مشت و لگد اینجور دارم درد می کشم نمی دونم آرمان چطور اون همه شکنجه رو تحمل کرده.
چیزی دقیقا متوجه نشدم از حرفاش.
متعجب گفتم:
- آرمان؟ آرمان کیه؟
با صدای بم ی گفت:
- شهید آرمان علی وردی .
من و چه به شهدا.
اما یه لحضه احساس خجالت کردم که جلوی اون انگار خیلی بی اطلاعات بودم.
خودش فهمید من نمی شناسم شهیده رو.
گوشیش که خورد شده بود رو رمز شو زد و یه عکس رو باز کرد گرفت سمتم.
با دیدن فیلم پسر جونی که کف خیابون افتاده بود و مردم دورش جمع شده بودن و تمام کبود و زخمی بود از درد نفس نفس می زد دلم ریش شد.
نمی دونم چرا بغض کردم و بی اختیار زدم زیر گریه.
برای اولین بار غرورم جلوی یه پسر خورد شده بود.
اما دلم فقط می خواست گریه کنم.
نمی دونم چرا پیشش هیچ حس غرور و غربیه بودن بهم دست نمی داد و تمام قانون هامو داشتم جلوش می شکستم.
اما اون نه زل زد بهم و نه کاری کرد که معذب بشم بلکه گذاشت راحت باشم و راحت گریه کنم.
#ࢪمآن
عشقبہیڪشࢪط
#به_قلم_بانو
#قسمت5
#ترانه
با ورود دکتر اول رفت سمت نیک سرشت چون کبودی های روی صورت و تن ش بیشتر از من خودنمایی می کرد.
اما نمی دونم چی به دکتر گفت که سری تکون داد و راه شو کج کرد اومد سمت من.
کمی گردن مو وارسی کرد و گفت:
- چیز جدی نیست درد هم طبیعیه به خاطر فشار ناگهانی هست گردنبند طبی ببنید امشب و تا صبح فردا خوب خوب می شید.
سری تکون دادم و بابا رفت که بخره.
سمت نیک سرشت رفت و گفت:
- چی شده جوون؟ بهت نمی خوره ضد انقلاب باشی که بگم توی اغتشاشات زدنت بهت می خوره ساندیس خور باشی.
تو عالم درد نیک سرشت خندید .
خدایا چقد خوشکل می خنده چال هم داره.
سری برای دکتر تکون داد و گفت:
- درسته اقای دکتر والا خودمم نمی دونم برای چی کتک خوردم.
خیلی اروم گفت که حتا من نشنوم و چیزی به روم نیاره اما من تیز تر از این حرفا بودم.
دراز کشید و دکتر خواست پیراهن شو وا کنه چون مدام دستش رو کتف ش بود.
چیزی زمزمه کرد و دکتر با لبخند سر تکون داد وپرده های دور تخت و کشید.
هووفی کشیدم و به سقف خیره شدم.
تمام مدت منتظر بودم یه اخی یه اوخی یه چیزی ازش بشنوم ولی هیچ!
گاهی فقط صدای دکتر می یومد که بهش می گفت چطور بچرخه تا زخم هاشو درمان کنه.
بابا اومد و کمک کرد بلند بشم زیر لب گفتم:
- بدجور گفتی بزننش؟
بابا گفت:
- نه دراون حد ولی اره.
پوفی کشیدم و بابا زیر چشمی پاییدم و همون طور که می رفتیم گفت:
- حالا نکشتنش که اینطور فکرت مشغول شده چهار تا کتک بوده همین دلت واسه اینا نسوزه همینان که مملکت و عقب مونده کردن لباساشو دیدی؟ خفه نشدی بچه تا بیخ بستی دکمه رو .
سمت ماشینم رفتم که بابا گفت:
- کجا با این حالت؟
دستی تو هوا براش تکون دادم که یعنی خودم میام.
و سوار شدم و از محوطه خارج شدم و یکم جلوتر وایسادم تا بابا بره.
وقتی رفت دوباره برگشتم توی محوطه بیمارستان و ماشین و پارک کردم .
پیاده شدم و یه سری خوراکی گرفتم برگشتم توی اتاقی که نیک سرشت توش بود.
دستشو حال کرده بود روی چشاش ولی نفس های نامنظم ش نشون می داد که خواب نیست.
صندلی و با پام کشیدم جفت تخت ش که صدای خیلی بدی داد و دستشو برداشت و مطمعن بودم الان بهم نگاه می کنه اما باز نگاهش جلو پام بود زکی.
نشستم و خوراکی ها رو حالت طلبکارانه گذاشتم رو تخت ش و گفتم:
- ببین من اصلا اهل عضر خواهی نیستم گفته باشم.
از حالت تدافعی م جا خورد و گفت:
- منم از شما عضرخواهی نخواستم.
خیره بهش گفتم:
- نمی خواد خودتو به اون راه بزنی که یعنی نفهمیدی من گفتم بزننتت.
انگار زیر نگاهم معذب بود که نشست روی تخت و پاهاشو جمع کرد .
و گفت:
- چرا این کارو کردید؟
منم طبق معمول رک و پوست کنده گفتم:
- چون به من نگاه نکردی یعنی خواستی بگی چی؟ می خواستی بگی خیلی شاخی و به من اهمیت نمی دی ببین همه جلوی زیبایی و پول من کم میارن.
تو سکوت گوش می داد و چیزی نگفت.
با صدای بمی گفت:
- یعنی اینکه نگاه ها روی شماست شما به خودتون افتخار می کنید؟
با غرور گفتم:
- خوب اره.
به دستش که سرم توش بود زل زد و گفت:
- ولی شما اشتباه می کنید می دونید چرا؟
کنجکاو گفتم:
- چرا؟
با آرامش گفت:
- وقتی همه به شما نگاه کنن شما مثل یک وسیله عمومی هستین! وقتی همه بتونن بهتون نگاه کنن ارزش یک چیز عمومی پیدا می کنید مثل یک صندلی توی پارک یا هر چیز عمومی دیگه ای! ارزش یه وسیله عمومی هم برای مردم خیلی کمه چون مال خودشون نیست پس براشون فرقی نمی کنه چه طور باهاش رفتار کنن یا چطور ازش استفاده کنن و حتا اگه بلایی هم سرش بیاد مهم نیست براشون فقط می گن مال ما نیست بزار نهایت استفاده رو ببریم چیزیش شد به ما چه! اما..
به دهن ش خیره بودم تا کلمه بعدی رو بگه ولی مکث کرد و لب زدم:
- ده بگو دیگه اما چی ...
نفس عمیقی کشید و گفت:
- دختر چادری دیدین دیگه؟
سری تکون دادم و گفتم:
- خوب اره.
و دوباره پرسید:
- تاحالا از خودتون پرسیدین چرا چادر سر می کنن؟
یکم فکر کردم واقا تاحالا کلی بهش فکر نکرده بودم شونه ای بالا انداختم و گفتم:
- خوب نه بهش فکر نکردم ولی شاید برای همون دین شون اسلام.
نیک سرشت سری تکون داد و گفت:
- اونا برعکس شما هستن نمی خوان اموال عمومی باشن که همه بتونن با نگاه شون از اونا استفاده کنن و خودشونو توی یک شءی با ارزش که یادگار مادرم فاطمه زهراست حفظ می کنن چون نمی خوان خودشو بی ارزش کنن اونا مثل یک مروارید توی صدف هستن و بقیه مثل مروارید بدون از صدف! یک مروارید هم تا وقتی ارزش داره توی صدف باشه!.
#ࢪمآن
عشقبہیڪشࢪط
#به_قلم_بانو
#قسمت6
#ترانه
یعنی به من توهین کرد؟ یعنی به من گفت تو مثل یه وسیله عمومی هستی؟
یا داشت بهم یاد می داد وسیله عمومی نباشم؟
یعنی من با پوشیدن لباس تنگ و کوتاه و بیرون ریختن موهام خودمو یه وسیله عمومی برای نگاه بقیه کردم؟
یعنی من بمیرم کسی افسوس نمی خوره دختر به این خوشگلی مرده؟
اصلا همه عاشق منن!
با فکری که به سرم زد سریع زدم روی ترمز .
گوشیمو برداشتم و با خط ناشناس ام توی گروهی که بچه های دانشگاه قایمکی زده بود تا راحت حرف بزنن که به گوش من و پدرم و اساتید نرسه پیام دادم:
- بچه ها مثلا ترانه کامرانی بمیره ناراحت می شید؟
این خط ناشناس ام به اسم امیرعلی بود و با بچه ها رفیق بودم چند باری گفتن بیا ببینیمت که من یه پسری رو جای خودم فرستادم و ماست مالیش کردم.
چند نفری که انلاین بود از جمله شاهرخ نوشت:
- ناراحت (با استیکر خنده) فقط افسوس که همچین لیدی می ره تو خاک.
و چند نفر دیگه هم پیام هایی دادن که فهمیدم اونا فقط به فکر..
و حرفای نیک سرشت درست بود.
سرمو روی فرمون گذاشتم و مغزم از خستگی ارور می داد.
جیغی از ته دل کشیدم و فریاد زدم:
- خدا بگم چیکار کنه نیک سرشت که مغز مو پاک ریختی بهم.
نمی دونم چطور رانندگی کردم و همین که رسیدم به خونه خودمو روی تختم انداختم و خوابیدم .
با صدای مکرر در زدن کلافه نشستم و بعد بلند شدم با قدم های محکم که نشون از عصبانیت ام می داد درو وا کردم که مهین خدمتکارمون هینی کشید و ترسیده نگاهم کرد.
با خشم گفتم:
- ها چیه؟
با لکنت گفت:
- خا..نوم جون ..اقا گفت ..بیاین صبحان..ه.
و دوید رفت.
درو کوبیدم و اومدم برم دراز بکشم که تازه خودمو دیدم.
مانتو و شلوار و پیراهنم چروک شده بود شالم دور گردنم مارپیچ شده بود و موهام وز وزی آرایشمم ریخته بود.
هوفی کشیدم امروز بیخیال دانشگاه بخوابم اما با فکر به نیک سرشت به ساعت نگاه کردم ۱ ساعت مونده بود.
سریع لباس برداشتم و پریدم توی حمام سرسری اماده شدم و خواستم مانتوی زرد کوتاه ام رو بپوشم که یاد حرفاش افتادم.
کلافه تا باز فکر دیونه ام نکرد یه مانتو ساده تقربا رو زانو مشکی پوشیدم و شلوار راسته و برای اولین بار مقنعه!
آرایش کردم و سریع پله ها رو رفتم پایین بابا با دیدنم چشاش گرد شد.
بهت زده گفت:
- چی شده؟ مگه داری می ری عزاداری؟
مقنعه پوشیدی؟
و اخماشو در هم کشید.
لب زدم:
- نه حالا بعد می گم می دونی بابا از بحث سر صبح بدم میاد پس خدافظ.
ریموت و زدم و سوار شدم.
با سرعت سرسام اوری رانندگی می کردم کلا با سرعت اروم حال نمی کردم .
اومدم برم تو که دیدم نیک سرشت دم دره و داره با دوتا پسر که شبیهه خودش لباس پوشیده بودن حرف می زد.
حتما داشتم اونا هم مذهبی بودن.
پیاده شدم ماشین و همون دم در گذاشتم بمونه .
سمتش رفتم که متوجه من شد و گفتم:
- سلام بیا کارت دارم.
یکم جلوی دوستاش از لحن خودمونی من خجالت کشید با ببخشیدی بحث و تمام کرد و سمت داخل راه افتادم اونم پشت سرم اومد.
انقدر سر به زیر بود ادم یاد بچه کوچولو ها می یوفته.
به قلم بانو
#ࢪمآن
عشقبہیڪشࢪط
#به_قلم_بانو
#قسمت7
#ترانه
روی نیمکت نشستم که دیدم وایساده و نمی شینه .
وسط نیمکت نشسته بودم و اگر می نشست جفت من بود تقربا و فهمیدم دردش چیه!
گوشه نیمکت نشستم که نشست و گفت:
- بفرماید.
زود شروع کردم و گفتم:
- خوب ببین من به حرفات فکر کردم تو دیشب به من گفتی من وسیله عمومی ام؟
با کفشش به زمین ضربه می زد و با حرفم پاش ثابت موند و با مکث گفت:
- من این توهین و به شما نمی کنم و اگر اینطور حرف منو برداشت کردید شرمنده من خواستم بفهتون بفهمونم هر کسی خودش انتخاب می کنه عمومی باشه یا نه!
سری تکون داد و گفتم:
- خوب باشه حالا بهم بگو من چطور از عمومی بودن در بیام؟
بلند شد و گفت:
- دنبالم بیاین.
دنبالش راه افتادم رفت سمت کتابخونه داشنگاه .
نگاه های متعجب همه رو می دیدم که روی ما می چرخید اما مهم نبود.
وارد کتابخونه شدیم اولین باره می یومدم من و چه به کتاب خوندن.
توی قفسه گشت اما انگار چیزی که خواست و پیدا نکرد و گفت:
- نیست! شما راس ساعت ۵ بیاین به مسجد... اونجا بهتون یه سری کتاب می دم .
سری تکون دادم و گفتم:
- باشه حداقل شماره تو بهم بده نتونستم بهت زنگ بزنم یا مثلا بلد نباشم پیدا نکنم.
با نقشه ماشین راحت بود برام و فقط قصدم این بود شماره اشو بگیرم.
می دونستم باز فهمیده قصدم چیه!
روی یه تیکه برگه نوشت و داد بهم.
با لبخند پیروزی بهش نگاه کردم و گفتم:
- خوب دیگه پس من ۵ میام.
خواستم برم که صدام زد:
- خانوم کامرانی.
برگشتم که دیدم گوشی و عینکم دستشه اما سالم.
صفحه شکسته گوشیم تعمیر شده بود دسته های عینکمم همین طور.
متعجب گرفتم و به قاب گوشی که عکس یه شهید بود و نوشته بود:
- شهید ابراهیم هادی.
نگاه کردم .
ادامه داد:
- نمی دونم خوشتون اومده یا نه امیدوارم خوشتون بیاد.
منظورش جلد گوشی بود.
یه ارامش خاصی بهم تزریق می شد.
یه چیز عجیبی!
دستمو روی عکس کشیدم و گفتم:
- امم خیلی خوبه یه جوریه دوسش دارم.
حس کردم نفس راحتی کشید.
و گفت:
- اصراف کردن گناهه گوشی شما صفحه اش تعمیر می شد عینک تون هم همین طور نباید دور بریزید خدا خوشش نمیاد.
سری تکون دادم.
باز هم یه چیز عجیب دیگه و این بار اسراف!
به ساعت نگاه کرد و هول کرد:
- کلاس حتما شروع شده وای.
بدو بدو سمت کلاس رفتیم و نیک سرشت در زد جلو نرفتم.
خدا خدا می کردم راش نده تا بیشتر باهاش صحبت کنم.
و طبق خواسته من راش ندادن و گل از گلم شکفت.
انتظار داشتم بگه من حرکتی بزنم اما هیچی نگفت و سمت در خروجی رفت منم دمبالش.
به رسیدم و گفتم:
- خوب دیگه ببین رات ندادن بیا بریم کتاب بده بهم .
یکم فکر کرد و با تکون دادم سر قبول کرد.
سمت پارکینگ رفت و گفت:
- ماشین اوردین؟
اره ای گفتم و اون ادامه داد:
- پس برید دم در تا ماشین و در بیارم.
باشه ای گفتم و سوار ماشینم شدم و منتظر موندم .
ماشین ش یه پارس طوسی بود دمبال راه افتادم .
تاحالا این ورا نیومده بودم می خورد محله فقیر نشینی باشه!
به قلم بانو
داشتم میگفتم؛.
این کوفیا،چیکار کردن باامام حسینمون«علیهالسلام»...
یادخودمون افتادم
گناهامونچیکارکردنباقلبامامزمانمون«عج»
#منتظرانہ
#امام_زمان