eitaa logo
یاران وفادار
170 دنبال‌کننده
7.4هزار عکس
3.9هزار ویدیو
6 فایل
این کانال در راستای گفتمان انقلاب اسلامی ، همدلی و وحدت هم محلی ها و هموطنان گام بر می دارد
مشاهده در ایتا
دانلود
رکوردشکنیِ جدید بورس 🔹شاخص کل بورس در پایان معاملات امروز با جهش ۵۸ هزار واحدی به ۲ میلیون و ۷۳۹ هزار واحد رسید و باز هم از رکورد تاریخی‌اش عبور کرد. 🇮🇷 یاران وفادار انقلاب اسلامی https://eitaa.com/yaran_vafadar
۱ دی ۱۴۰۳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 سفیر یمن در ایران: نبرد با صهیونیست‌ها به هر سمتی بخواهد برود آماد‌ه‌ایم 🔹ما وارد نبردی شدیم که از تبعاتش اطلاع داریم. پیروزی نزدیک است. 🇮🇷 یاران وفادار انقلاب اسلامی https://eitaa.com/yaran_vafadar
۱ دی ۱۴۰۳
یکشنبه🌸 ۲ دی ۱۴۰۳ ه.ش _ ۲۰ جمادی الثانی ۱۴۴۶ قمری سوره مبارکه الأحزاب آیه ۲۳ مِنَ المُؤمِنينَ رِجالٌ صَدَقوا ما عاهَدُوا اللَّهَ عَلَيهِ ۖ فَمِنهُم مَن قَضىٰ نَحبَهُ وَمِنهُم مَن يَنتَظِرُ ۖ وَما بَدَّلوا تَبديلًا﴿۲۳﴾ در میان مؤمنان مردانی هستند که بر سر عهدی که با خدا بستند صادقانه ایستاده‌اند؛ بعضی پیمان خود را به آخر بردند (و در راه او شربت شهادت نوشیدند)، و بعضی دیگر در انتظارند؛ و هرگز تغییر و تبدیلی در عهد و پیمان خود ندادند. 🇮🇷کانال یاران وفادار انقلاب اسلامی https://eitaa.com/yaran_vafadar
۱ دی ۱۴۰۳
۲ دی ۱۴۰۳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدا به اندازه ی باور هایتان به شما می‌دهد نه به اندازه آرزوهاتون 🇮🇷 یاران وفادار انقلاب اسلامی https://eitaa.com/yaran_vafadar
۲ دی ۱۴۰۳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۲ دی ۱۴۰۳
سلام‌ روزتون پراز خیر وبرکت امروز  یکشنبه : 2      دی               1403   ه،ش 20           جمادی اولالی جمادی الثانی    1446 22  دسامبر           2024  میلادی
۲ دی ۱۴۰۳
7.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔻پاسخ امیرحسین ثابتی به سوال پرتکرار این روزهای مردم که "چرا رئیس جمهور را استیضاح نمیکنید؟" 👈لینک عضویت در کانال خبرگزاری بسیج صومعه‌سرا https://eitaa.com/basij_sowmehsara
۲ دی ۱۴۰۳
8.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 بیل زدن تو ایران چه فرقی با بیل زدن تو آمریکا داره؟😐🤔 🇮🇷 یاران وفادار انقلاب اسلامی https://eitaa.com/yaran_vafadar
۲ دی ۱۴۰۳
936_58433452084468.mp3
4.34M
═══✧❁🌷یا زهراس🌷❁✧═══ ویژه ولادت س❤️ 🇮🇷 یاران وفادار انقلاب اسلامی https://eitaa.com/yaran_vafadar
۲ دی ۱۴۰۳
یاران وفادار
🍄رمان جذاب #رهایی_ازشب 🍄 قسمت ۱۰۷ اوایل مهر بود. یک روز از سرکار برمیگشتم.به سر کوچه که رسیدم ماش
🍄رمان جذاب 🍄 قسمت ۱۰۸ از ماشین پیاده شدم.او عصبانی بود و حقش نبود که این حال رو داشته باشه!گفتم: _ بخدا من وقتی ساکو واست آوردم هدفم یه چیز بود.پشیمونی! دلم میخواست همه ی اینا رو همون موقع بهت بگم ولی میترسیدم از عکس العملت.تو خیلی خیلی خوب بودی..در حق من خیلی محبتها کردی..نمیتونستم به همین راحتی در حقت بدی کنم. اوخنده ای عصبی کرد و سرش رو با تمسخر تکون داد. _آره آره میدونم…! آخه اونموقع نوبت صید جدیدت بود! فقط یک چیزی رو من نفهمیدم.اونم این بود که مگه اون آخونده چقدر وضعش از من بهتر بود؟!! 🍃🌹🍃 مقابلش ایستادم.سعی کردم آرامش خودم رو حفظ کنم.گفتم: _دیگه مسعود چه اراجیفی بهت گفته؟؟ من هیچ اطلاعی از مال ومکنت اون روحانی ندارم… _لابد بهش علاقه هم نداری هاااان.؟؟؟ لبم رو گزیدم. با عصبانیت گفتم: _آره اصلا من یه عوضی یه کلاه بردار.. یک بازیگر…حالا میخوای چیکار کنی؟!! تو که کارخودتو کردی وانتقامتم گرفتی. حالا دردت چیه؟؟ او با عصبانیت گفت: _انتقاااام؟؟؟ صدام میلرزیدگفتم: _آره!! با مسعود رفتی مسجد پیش حاجی آبرومو بردید. توی محل وساختمونم برام حرف درست کردید..پامو از مسجد بریدید.. تو در ازای این خطام آبرومو ازم گرفتی بی انصاااف..بدون اینکه یه لحظه فکر کنی شاید واقعا پشیمون باشه وتوبه کرده باشه.حالا بعد چندماه سروکلت پیداشده که مثلا چیو ثابت کنی! 🍃🌹🍃 به سمت ماشین رفت و آرنجش رو روی سقف ماشین گذاشت. باصدای آروم تری گفت: _من آبروت رو پیش کسی نبردم فقط نمیخواستم آخونده هم مثل من خامت بشه.همسایه هاتم به من چه مربوط؟ من با اونا کاری ندارم. باید میفهمیدم اونها از کجا فهمیدند که من حاج مهدوی رو دوست دارم.پرسیدم: _چی موجب شده به این نتیجه برسی که من با اون حاج آقا صنمی دارم؟! برای حرفهات اثباتی هم داری یا فقط تحت تاثیر اراجیف مسعود قرار گرفتی؟! سکوت کرد.پرسیدم: _جواب ندادی….اینطوری بهم علاقه داشتی؟! هرکی هرچی میگه باور میکنی؟ او به سمتم چرخید. _تند نرو باباااا تند نروووو..نمیخواد بااین جمله ها خامم کنی! کلی مدرک دارم. یکیش سروشکلت..دومیشم دنبال اون ملا  راه افتادنت..من حتی میدونم که با اون رفتی جنوب.. 🍃🌹🍃 آب دهانم رو قورت دادم: _خب؟؟! خودت با چشم خودت اینا رو دیدی یا کسی بهت گفته؟! او اخم کرد: _کاش نمیدیدم…اون وقت شاید باور نمیکردم.. باید به حرف میاوردمش!گفتم: _دروغ میگی ندیدی.. گفت: _دیدمت..همون شب وفتی از ماشینش پیاده شدی دم خونت..دلم میخواست اون موقع بیام جلو و مچ هردوتونو بگیرم ولی دندون رو جیگر گذاشتم.. باورم نمیشد… گفتم: _داری دروغ میگی! تو اونجا نبودی..تو اصلا آدرسمو نداشتی.. دوباره با لگد زد به خاکها.. _از مسعود گرفتم.. و از بخت بدم همون شب که با آخونده برگشتی دم اپارتمانت زیر نظرت داشتم..! اخه از وقتی ساک و دادی دستم عین خل وچلا میومدم سر کوچه تون تا ببینمت..هه!!، چه احمق بودم!! فک میکردم دنیای واقعی مثل آهنگهاییه که میخونم!! نگو خانوم سرش گرم جای دیگه بود. با ناراحتی یک قدم جلو رفتم: _تهمت نزن..درباره ی من میتونی هرچی خواستی بگی ولی اون مرد واقعا شریفه… با طعنه گفت: _چون رسوندتت تا دم خونت اونم اون وقت شب شریفه؟! یا دلایل دیگه ای داری؟؟ 🍃🌹🍃 من از این شرایط بیزار بودم.. از اینکه او مقابل من بایسته و منو متهم کنه یا به اون مرد تهمت بزنه و من خودم رو به آب و آتیش بزنم تا از خودم دفاع کنم بیزار بودم.به سمت اتوبان رفتم. میدونستم هیچ ماشینی برام توقف نمیکنه ولی این حرکت نشونه ی اعتراضم به رفتار کامران بود.او دنبالم دوید.نفس زنان گفت: _کجا؟!!! جوابمو ندادی.. با غیض گفتم: _قرارمون پنج دیقه بود…از طرفی تو که در هرصورت باور نمیکنی پس بهتره وقتمونو تلف نکنیم! برو خداروشکر کن که قبل از هر اتفاقی دستم برات رو شد و از این به بعد حواستو جمع کن کسی سر کیسه ت نکنه!! کامران با دستش بهم دستور توقف داد. _من فقط دنبال جواب سوالم هستم..بگو چرا اینکارو باهام کردی؟!؟ با اشک و عصبانیت گفتم: _غلط کردم..خریت کردم..فقط از روی بیچارگی و تنهایی …همین!! چوبشم به فاطمه ی زهرا خوردم..وحاضرم هرکاری کنم تا حلالم کنی…حالا دیگه ولم کن برم… با چشم گریون راه افتادم .ناگهان حرفی زد که تمام بدنم خیس عرق شد.. _زنم شووو… برگشتم نگاهش کردم.او به زمین نگاه میکرد.گفت: _مگه نمیخوای حلالت کنم؟! زنم شو تا حلالت کنم. خدایا او چه نقشه ای در سرش داشت؟! 👈 .... ✍ نویسنده ؛ « » 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
۲ دی ۱۴۰۳
یاران وفادار
🍄رمان جذاب #رهایی_ازشب🍄 قسمت ۱۰۸ از ماشین پیاده شدم.او عصبانی بود و حقش نبود که این حال رو داشته
🍄رمان جذاب 🍄 قسمت ۱۰۹ اشکم رو پاک کردم. به جزییات صورتش دقت کردم تا شاید در حالاتش چیزی دستگیرم شه.پرسیدم: _تو ..دنبال چی هستی؟! منو کشوندی اینجا بهم میگی آشغالم..و هزار یک حرف نامربوط درموردم میزنی اونوقت الان میگی زنت شم؟؟هدفت از این مسخره بازیا چیه؟ صورتش رو به سمت دیگه چرخوند.و پشت سر هم آب دهانش رو قورت میداد. .شاید واسه اینکه بغضش نترکه.. بعد از مکثی طولانی گفت: _پای آبروم وسطه.. مادرم کل فامیل وخبر کرده که کامران میخواد زن بگیره..با کلی آب وتاب..تو دقیقا موقعی که مطمئنشون کردم هدفم قطعیه همه چی رو ریختی به هم..تو این چندماه یک آب خوش از گلوم پایین نرفته..همه جا دنبالتم..تو کوچه..تو مسجد، خیابون.. با کنایه گفتم: _البته تنها نه!! با مسعود.!! تا خواست چیزی بگه گفتم: _بیخودکتمان نکن که دیدمتون باهم.. و در مورد درخواستت..ظاهرا تو فقط بخاطر مامانت میخوای ازدواج کنی..خب حرفی نیست.ازدواج کن..ولی باکسی که دوسش داری و بهش اعتماد داری!! تو داری خودتو بدبخت میکنی واسه اینکه آبروت پیش مامانت نره؟؟ تو داری منو بازی میدی نه؟؟؟ اونروزم بهت گفتم تو که این قدر خواست مادرت برات مهمه برو یه دختر و که مادرت پسند کرده عقدش کن و باهاش خوشبخت شو. گفت: _مامانم دست میزاره رو این دخترایی که تو هییت ها وروضه ها هستن..یکی عین خودش! که از صبح کله ی سحر تا بوق سگ به بهونه ی عزاداری ومولودی این ور اون ور ولو باشن! من دنبال این دخترا نیستم. 🍃🌹🍃 اوچقدر طرز فکرش با من فرق داشت! فاصله ی او با من بسیار بود.پرسیدم: _دوست نداری زنت هیئتی باشه؟؟ با کلافگی چونه اش رو فشارداد.گفت: _جوابمو ندادی!!.. _من شبیه زن دلخواه تو نیستم..تو دنیات خیلی با من فرق داره کامران.. پوزخند زد و با حرص گفت: _خیلی دلم میخواست بدونم اگه کس دیگه ای رو زیر نظر نداشتی باز اینو میگفتی یانه. نشست روی خاکها زانوانش رو بغل گرفت.باد موهاش رو به زیبایی حرکت میداد! شبیه عکس خوانندگان روی بیلبوردها شده بود.. _دوستت دارم…میدونم عین خریته ولی دوستت دارم.. 🍃🌹🍃 قلبم تیر کشید.. این جمله ی کامران تیر خلاص بود.حالا باید چیکار میکردم؟ ذهنم هیچ فرمانی بهم نمیداد..!زیرلب اسم🌸حضرت زهرا🌸 رو صدا زدم .. به اندازه ابدیت سکوت بود وسکوت! کامران احمق بود یا من احمق بنظر میرسیدم؟! چرا باید کامران سی و اندی ساله با وجود اینهمه اتفاقات بازم بهم میگفت دوستم داره؟! خودش سکوت رو شکست. _نمیدونم چرا نمیتونم بی خیالت بشم.با اینکه داری پسم میزنی. آره! خونواده وآبروم بهونست..واقعا بدون تو عین دیوونه هام.. مسعود میگفت تو کارت اینه..اصلا به مردها به چشم طعمه نگاه میکنی نه دوستی! ولی من هربار میبینمت باخودم میگم نه..این دختر چشماش پراز معصومیته..اصلا شبیه چشمهای اونای دیگه نیس.. نزدیکش شدم.او همچنان مثل یک پرتره ی زیبا منظره ی خوبی مقابل چشمانم رقم زده بود.گفتم: _مسعود دیگه درمورد من چه چیزایی بهت گفته؟؟! او با خشم نگاهم کرد: _چرا هرچی حرف میزنم فقط میگردی دنبال یه ردی از حرف مسعود؟! دندان به هم ساییدم. _چون برام قابل هضم نیست که اینا رو بهت گفته باشه و تو باز باهاش رفاقت کنی.!! بلندشد وخاک لباسش رو تکوند.حالا رخ در رخ همدیگر ایستاده بودیم.پرسید: _منظورت اینه که باید میزدم تو دهنش که پشتت بد نگه.؟؟!! 🍃🌹🍃 دیگه داشت باورم میشد که خودش رو به حماقت زده.با کلافگی گفتم: _اونا بودن منو به این خط آوردن..جرم اونا اگه از من بیشتر نباشه کمترم نیس! چطوری میتونی باهاش رابطه داشته باشی؟! او مثل یخ وا رفت..گفت: _چی.؟؟؟! تو چی گفتی؟؟ سرم رو با ناراحتی تکون دادم. _پس حدسم درست بود.بهت همه چیو نگفته! عجیبه که میگی هیچکی بهت رکب نزده.!! من میگم تو کل زندگیت از همه رکب خوردی ولی خودتو به اون راه زدی نسوزی! مثل همین حالا او با عصبانیت قدم زد. _باور نمیکنم.اون چرا باید باهات همدست باشه مگه تجارته؟؟؟ از اصرارم درمورد آگاه کردن کامران نسبت به مسعود پشیمون شدم.او مثل ببر وحشی این ورو اونور میرفت و داشت فکر میکرد. لحنم رو مهربون کردم. _کامران! تو خیلی خیلی خوبی  !!به خداوندی خدا راست میگم..حیفی..برو به زندگیت برس.خیالتم راحت..من لیاقت تو رو ندارم چه برسه که بخوام امیدوار به وصال اون روحانی باشم.من …باید کامل پاک بشم..نمیدونم اون حرفهای احساسیت از ته دلت بود یا دلیل دیگه ای داشتی..فقط میدونم که من و تو سهم هم نیستیم.من گناه کردم وباید تاوان گناهانم رو پس بدم.الانم دارم پس میدم..نمیدونی چه برزخی شده زندگیم! ولی امید دارم به بخشش!! 👈 .... ✍ نویسنده ؛ « » 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
۲ دی ۱۴۰۳