eitaa logo
〖یـٰارانِ آخرالزمانۍ〗
296 دنبال‌کننده
562 عکس
47 ویدیو
2 فایل
﷽ #وقف‌علمدارِارباب :) مَن یَخافُ‌الیلِ و أنتَ القَمَر؟! چه کسی از شب‌ میترسه وقتی که تو ماهی .. #عمیَ‌_العباس♥️ . - مطالب‌هدیه‌به‌‌محضر #حضرت‌صاحب - کپی؟ چرا که نه .
مشاهده در ایتا
دانلود
•• 💛 زمانے کہ متولدشد فضاےجامعہ متاثـر ازفضاےجنگ‌تحـمیلےبود. خانوادۂ‌ما اگرچہ توفیقےنداشت شہـیدے تقدیم کند،اما از افرادنزدیکمان مـردانےبودند کہ عازم جنگ‌شدند و خـواهرزاده‌ام نیز جـانباز‌شد. اولیـن شہـیدخانوادہ و مایۂ افتخارماست.من بعدازشہـادتش چفیہ بہ گردنم‌انداختم کہ بہ‌پسرم بگویم راهش را ادامہ‌مےدهم. نہ اینکہ فکرکنید چون مادرش‌هستم این حرف‌ را میزنم،اگر جز شہـادت نصیب او مےشد درحقش ظلـم‌شده‌بود،اما من واقعا لیـاقت اینکہ مادرشہـید بشوم را نداشتم.🌿 وقتے۱۸سالش بودبراے خدمت بہ سپاه رفت و پس از پایان دورۂ‌سربازے همانجا جـذب‌شد. حدود۲۰سالش بود کہ یک‌روز مراصداکرد و برد سـرکوچہ ویک دخترخانم محجـبہ را ازدور نشانم داد وگفت: «مامان،اگـرمےخواهے براے من زن انتخاب کنے،این مدلےانتخاب کن». باخنده گفتم:«مـادرجان،تا آنجایـےکہ اطلاع دارم درکوچۂ‌ما دخترهاے محجبہ‌اےنیست کہ بتونہ دل‌پسـرمنو ببره». خیلےپرس‌وجو کردم ببینم ایـن دخـترخانم ازکدام خانواده است؟ وقتےشناختم متوجہ‌شدم شرایط شان بہ هم نمےخورد. اما بہ گفتم:تواین مدل مےخواهے من برایت پـیدا مےکنم. خلاصہ بہ چندنفر سپردم،یک دخترمحجبۂ‌خوب براے پسرم مےخواهم. یکے از بستگان کہ از موضوع مطلع شـد گفت:مدتےپیش کہ رفتم براےدخترم مانتو بخرم،یک دخترخانم‌محجبہ درآن تولیدےبود.مےخواهے بروآنجا راپرس‌وجو کن. این راهم بگویم کہ چون دخترنداشتم،دخـترهاے سرزبان‌دار را خیلے دوست‌داشتم کہ عروسم شوند و باهم هم‌صحبت باشیم.🙂 خلاصہ یک‌روز آدرس تولیدےرا کہ اتفاقا نامـش هم"تولیدے "بود‌،گرفتم و رفتم دیدم یک‌آقاےمسنے آنجاست و خبرےهم ازدخترے کہ گفتہ‌بودند نیست. بیخیـال شدم وبرگشتم خانہ.ازاین ماجرا دوماه‌گذشت،یک روز بنده‌خدایـےشماره‌اے ازمن خواست کہ چون بیرون از خانہ بودم،گفتم همراهم نیست.اوشمارۂ خودش را برایـم نوشت کہ زنگ بزنم و تلفن رابدهم. کارت مربوط بود بہ"تولیدےرضا". پرسیدم:شما با صاحب این تولیدے چہ نسبتےدارید؟ گفت:نسبت کہ نہ اماتازگے درکوچۂ‌ما ساکن شدند. گفتم؛دختـردارند؟ گفت:بلہ. پرسیدم چطور دخترےاست.وقتے خصوصیاتش را گفت‌ازش‌خواسـتم هماهنگ‌کند یک روز برویم منزلـشان. براےاولین بار کہ بامادرعروسم حرف زدم،مخالفت کردوگفت:مریـم سنش خیلےکم است فعلا شوهرش نمےدهیم. من هم نتوانستم دیگرحرفےبزنم و رفتم. تااینکہ شب ولادت امام‌کاظم"علیہ‌السلام" رفتم مسجدکہ یکےازهمسایہ‌ها بہ دخترخانمےاشاره کرد و گفت‌این‌همان است. رفتم جـلو و سعےکردم باهاش‌گرم بگیرم، هم دختر خوش‌برخورد و اجتماعےبود. پرسیدم:اسم شمـامریـم‌است؟ باتعجب از اینکہ نامش را ازکجا مےدانم گفت:بلہ.وبااصرار مےپرسید اسمش را ازکجا شنیده‌ام! حقیقت را گفتم و برایش توضـیح دادم کہ پسرم پاسداراست و بہ دنبال دخـترخوبـے برایش مےگردم. شمارا انتخاب‌کردم کہ خانواده قبول نکردند،امـروز اتفاقےشمارا دیدم ودر دلم نشـستے،حالابااین‌اوصـاف‌نظرت چیست؟! صورتش‌سرخ‌شد و‌سرش را پایـین‌انداخت‌و گفت:حالاببیـنیم خـدا چہ مےخواهد. آن‌شب ماجـرا را براے تعریف کردم‌وگفتم:دختـرےپیداکردم با همان مشخصـاتے کہ تو مےخواهے. پرسید:«اسمش‌چیـست»؟ گفتم:مـریم. گفت؛«خوب‌است.» کم‌کم با مادرش رابطہ برقرار کردم تا راضـےشود.خلاصہ‌رفت‌وآمدها شروع شد و بالاخـره توانستم قاپ خانم را بدزدم. بعدازخواسـتگارےبہ خانہ آمدیم. از پرسیدم:خب،چطوربود؟ گفت:«مامان من ندیدمـش‌اما بہ اوگفتم درسـت است کہ سیـرت‌مہـم‌است ولے ظاهـرهم‌مہـمہ.اجازه‌بدهید چندلحظہ همـدیگر را نگاه کنیـم‌،ولے نہ من سـرم را بالا کـردم و نہ‌او. روےهم رفتہ صحـبت‌هایش بہ دلم نشست و قبولش‌دارم.😌 "یادشون با ذڪر" •🌿• •| @yaraneakharozamany |•
•🌈• اولین‌دیدارما درکتابخـانۂ‌دانشکدۂ‌ روانشناسےبود. آمده‌بود کتابـےرا بہ امانت بگیرد و من‌رامےبیند.من‌دانشـجوروانشناسے بودم و دانشجوسال‌دوم رشتۂ‌الکـترونیک بود. مدتے بعد وےخانوادهٔ‌خود را بہ دانشگاه آورد و پس ازگفت‌وگویـےکوتاه با خواهرشہـید دردانشگاه،براے بہ منزل‌مان آمدند و سـرانجام زندگےما با یک ازدواج دانشجویـےساده آغازشد.💞 زمانےکہ ما ازدواج کردیم، تامدت‌ها دانشجوبود.اعتقادات همسرم وبہ‌خصوص پاےبندے وے براےخواندن‌ مہـم‌ترین معیارمن براےازدواج‌بود. ایمـان باعث‌شد تابااطـمینان وےرا انتخاب‌کنم. سال۱۳۸۰بودکہ‌ازدواج‌کردیم. تااسفندسال۱۳۸۲ کہ‌پاسدارشود،بیکاربود. بسیارراست‌گوودرست‌کاربود. بہ‌نحوےکہ طے۱۲سال زندگےمشترک هیچ‌گاه از وے نشنیدم. احترام ویژه‌اے براے قائـل بود و همیشہ بہ‌من و بچہ‌ها احترام بہ والدین را تاکیدمےکرد. علاقۂ‌بسیارےبہ‌ داشت.💚 هرکجا کہ مےرفت،هدیہ براےمن تصویرے از حضرت‌آقامےآورد.آخرین مرتبہ گفت: «این‌باربہـترین هدیہ‌رابرایت آوردم». کہ‌چہـارتصویرسہ‌بعدےازحضرت‌آقابود. تمام‌تلاش‌خودرا مےکردم کہ هیچ‌گاه مانع ‌ نباشم. تنہـا یکےازاین موارداست.ما درتمام‌سفرها،حتےبراے پدرومادر را باخود میبردیم.سہ‌سال درکنارآنہـا زندگےکردیم. حتےبراےخریدهاےکوچک خودرا ملزم مےکردکہ پدرومادرش رابیاورد؛ومن هیچ‌گاه کوچکترین ناراحتےرا بروزندادم.چراکہ نمےخواستم مانع‌خیرباشم و درپیشگاه‌خدا پاسخگوباشد. خوشـحال‌هستم کہ‌خداچنین صبرےرا بہ من هدیہ‌نموده‌است. مطمئناً . آخرین نیمۂ‌شعبانےکہ کنارهم‌بودیم،بچہ‌هارا صداکردم کہ بیایند دعـاکنیم. امشب،هرکس هرجایـےدعاکند،برآورده مےشود. بچہ‌هادعا کردند کہ ماشین‌کنترلےبزرگے داشتہ‌باشند.وقتےاز پرسیدم"شما چہ‌دعایـےکردید؟"،خندید و چیزےنگفت. مےدانست اگـرازآرزوےخود بگوید،ما آرزوهاےخودرا ازدست مےدهیم. .💔 "یادشون‌باذڪر" •☘• •| @yaraneakharozamany |•