eitaa logo
کانال یاران همدل
94 دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
13.9هزار ویدیو
108 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🔰 مسیح کردستان 📝 زندگینامه شهید محمد بروجردی 🎬 قسمت ۱۲۶ بعد از عید به ارومیه برگشت. با رسیدن به ارومیه به سپاه رفت. ماشینی گرفت و به طرف پیرانشهر حرکت کرد. راننده ماشین پاسدار جوانی بود که تازه موهای صورتش سرزده بود. وقتی که می‌خواست حرکت کند بروجردی آیت الکرسی خواند و به جوان پاسدار هم سفارش کرد که هرجا می‌رود حتماً آیت الکرسی بخواند. مطمئن باشد که خداوند حفظش می‌کند پاسدار جوان هم شروع کرد به خواندن و قول داد از این به بعد حتماً این کار را بکند. نزدیک پیرانشهر و در کنار کوه سلطان چند نفر از بچه‌های پاسدار به پیشوازش آمدند و مشکلاتشان را مطرح کردند. بروجردی با دقت به حرف‌های آنها گوش داد و راه حلی پیشنهاد کرد. بچه‌ها به هم نگاه کردند، خوشحال بودند. چه راه حل خوب و مناسبی مشکل کاملاً حل می‌شد. بروجردی از آنجا به مهاباد رفت. جلالی هم آنجا بود با شنیدن خبر آمدن بروجردی جلالی به دیدن او رفت. بروجردی با پایی که هنوز می‌لنگید همپای جلالی شروع کرد به قدم زدن. جلالی سر صحبت را باز کرد. از برخورد بعضی افراد گلایه داشت و از اینکه نسبت به بروجردی برخورد مناسبی نداشتند عصبانی بود. بروجردی می‌خندید و جلالی را آرام می‌کرد جایی که جلالی خیلی عصبی شده بود بروجردی صورت او را ماچ کرد و گفت: - صبر کن برادرم به این چیزها توجه نداشته باش. دنیا و مسائل دنیا ارزش این حرف‌ها را ندارد. هدف خدمت کردن است. حالا در هر پست و مقامی که می‌خواهد باشد. بگذار دیگران فرماندهی کنند. اما کردستان آزاد شود و مردم کردستان از دست ضد انقلاب راحت شوند. هر کس می‌خواهد فرمانده شود بشود. ادامه...👇
آنها ساعت‌ها در محوطه قرارگاه قدم زدند و با هم درد و دل کردند. جلالی حس کرد که همه عقده‌های دلش باز شده. آخر شب چقدر سبک شده بود. قرار بود نشستی درباره مسائل و مشکلات کردستان برگزار شود. داخل سالن، بروجردی ایستاده بود و به حرف‌های چند پاسدار جوان گوش می‌داد. لحظه‌ای بعد در باز شد و جلالی در یک لباس نو و تمیز نظامی وارد شد بروجردی لبخندی زد و گفت: - برای سلامتی سردار کردستان صلوات. همه صلوات فرستادند و جلالی هم خندید بروجردی با جلالی دست داد و با همان خوشرویی همیشگی‌اش گفت: - نونوار شده‌ای جلالی. لباست چه خوش رنگ است. برق چکمه‌ات هم که چشم دشمن را کور می‌کند. - پیشکش حاجی قابل ندارد. - مبارکت باشد. بروجردی دست جلالی را گرفت و چند قدمی از بچه‌ها فاصله گرفتند. جلالی فهمید که حاجی حرفی دارد و می‌خواهد با او در میان بگذارد. همینطور هم بود بروجردی همانطور که سرش پایین بود گفت: - وضعیت تیپ شهدا در هم ریخته است احتیاج به یک فرمانده دارد تا بچه‌ها را سر سامانی بدهد. - بله، من هم چیزهایی شنیده‌ام. - می‌خواهم بروم پیش ایزدی خواهش کنم فرماندهی تیپ را بدهد به من، اما می‌دانم که قبول نمی‌کند. بیا با هم برویم، من می‌گویم، تو هم چکش بزن، خلاصه کمک کن ایزدی بپذیرد. - غیر ممکن است ایزدی این را قبول کند حق هم دارد. - من می‌خواهم تو را ببرم کمکم کنی، می‌گویی حق دارد. - آخه حاجی... تیپ جای خطرناکی است. ایزدی و هیچکس دیگر نمی‌خواهند شما را از دست بدهند. - جلالی جان خودت خوب می‌دانی ما از وقتی که به کردستان آمدیم غسل شهادت کردیم و آمدیم آن اوایل روزها و شب‌هایی را اینجا گذراندیم که در آن گویی چند بار کشته می‌شدیم. اما یکی از مهم‌ترین کارهایی که اینجا شد و برای منطقه ضروری بود تشکیل تیپ شهدا بود. من برای تیپ شهدا خون دل خورده‌ام. حالا نمی‌خواهم از هم بپاشد. - خب ک نفر دیگر را می‌گذارند. چرا شما؟ - بچه‌ها حرف هر کس را نمی‌پذیرند. الان وضعیت طوری است که همه هم اندازه‌اند، حرف یکدیگر را گوش نمی‌کنند. باید یک نفری باشد که سابقه بیشتری داشته باشد و از او حرف شنوی داشته باشند. جلالی و بروجردی با هم پیش ایزدی رفتند. بروجردی شروع کرد. از تشکیل تیپ شهدا گفت. از ضرورت وجود چنین نیرویی و از کارهایی که تیپ کرده بود. عملیاتی که با وجود بچه‌های تیپ به پیروزی رسیده بود و از شهدای تیپ گفت. ایزدی خندید و گفت: - خب بروجردی جان لعنت بر منکر این‌ها، طوری حرف می‌زنی که انگار بنده منکر این چیزها هستم. بروجردی گفت: - نه حاجی جان آمدم بگویم بگذارید من بروم تیپ شهدا. الان بچه‌ها سرگردانند. حیف است تیپ از هم بپاشد. ایزدی حیرت زده گفت: - چه می‌گویی؟ شما بشوی فرمانده تیپ؟ تو فرمانده ستاد منطقه بوده‌ای. شما توی این استان حرف اول و آخر را می‌زنی، آن وقت بروی یک تیپ را بگردانی؟ بروجردی گفت: - حاج آقا این حرفا نیست. تیپ از سر من هم زیاد است. مگر من کی هستم. تیپ جای کمی نیست و من خیلی خیلی به این کار علاقه دارم و به فرماندهی آن افتخار می‌کنم. - نه برادر محمد. تو برای ما خیلی عزیزی. می‌خواهم از وجودت در جاهای دیگر استفاده کنم. هم در تیپ هم در جاهای دیگر. همین جا باش پیش خودم. یک نفر را می‌گذاریم تیپ را می‌چرخاند. بروجردی با التماس گفت: - ببین حاجی، اگر واقعاً مرا دوست داری بگذار بروم تیپ شهدا، بعد از ناصر وضع خوبی ندارد من نگرانم. ادامه دارد... برگرفته از کتاب: مسیح کردستان http://eitaa.com/yaranhamdel
کانال یاران همدل
🔰 دمشق شهرِدعشق 🎬 قسمت هفتم 💠 از کلام آخرش فهمیدم زینبی که صدا می‌زد من نبودم، سعد ناباورانه نگاهش
🔰 دمشق شهرِ عشق 🎬قسمت هشتم 💠 یک گوشه کپسول اکسیژن و وسایل جراحی و گوشه‌ای دیگر جعبه‌های گلوله؛ نمی‌دانستم اینهمه ساز و برگ جنگی از کجا جمع شده و مصطفی می‌خواست زودتر ما را از صحن مسجد خارج کند که به سمت سعد صورت چرخاند و تشر زد :«سریعتر بیاید!» تا رسیدن به خانه، در کوچه‌های سرد و ساکت شهری که آشوب از در و دیوارش می‌پاشید، هزار بار جان کندم و درهر قدم می‌دیدم مصطفی با نگرانی به پشت سر می‌چرخد تا کسی دنبالم نباشد. 💠 به خانه که رسیدیم، دیگر جانی به تنم نمانده و اهل خانه از قبل بستر را آماده کرده بودند که بین هوش و بی‌هوشی روی همان بستر سپید افتادم. در خنکای شب فروردین ماه، از ترس و درد و گرسنگی لرز کرده و سمیه هر چه برایم تدارک می‌دید، در این جمع غریبه چیزی از گلویم پایین نمی‌رفت و همین حال خرابم خون مصطفی را به جوش آورده بود که آخر حرف دلش را زد :«شما اینجا چیکار می‌کنید؟» 💠 شاید هم از سکوت مشکوک سعد فهمیده بود به بوی جنگ به این شهر آمده‌ایم که به چشمانش خیره ماند و با تندی پرسید :«چرا نرفتید بیمارستان؟» صدایش از خشم خش افتاده بود، سعد از ترس ساکت شده و سمیه می‌خواست مهمانداری کند که برای اعتراض برادر شوهرش بهانه تراشید: «اگه زخمش عفونت کنه، خطرناکه!» 💠 سعد از امکانات رفقایش اطمینان داشت که با صدایی گرفته پاسخ داد: «دکتر تو مسجد بود...» و مصطفی منتظر همین اعتراف بود که با قاطعیت کلامش را شکست :«کی این بیمارستان صحرایی رو تو ۴۸ ساعت تو مسجد درست کرد؟» برادرش اهل درعا بود و می‌دانست چه آتشی وارد این شهر شده که تکیه‌اش را از پشتی گرفت و سر به شکایت گذاشت :«دو هفته پیش عربستان یه کامیون اسلحه وارد درعا کرده!» و نمی‌خواست این لکه ننگ به دامن مردم درعا بماند که با لحنی محکم ادامه داد: «البته قبلش وهابی‌ها خودشون رو از مرز اردن رسونده بودن درعا و اسلحه‌ها رو تو مسجد عُمری تحویل گرفتن!» 💠 سپس از روی تأسف سری تکان داد و از حسرت آنچه در این دو هفته بر سر درعا آمده، درددل کرد :«دو ماه پیش که اعتراضات تو سوریه شروع شد، مردم این شهر هم اعتراضایی به دولت داشتن، اما از این خبرا نبود!» از چشمان وحشت‌زده سعد می‌فهمیدم از حضور در این خانه پشیمان شده که مدام در جایش می‌جنبید و مصطفی امانش نمی‌داد که رو به برادرش، به در گفت تا دیوار بشنود: «اگه به مردم باشه الان چند ماهه دارن تو دمشق و حمص و حلب تظاهرات می‌کنن، ولی نه اسلحه دارن نه شهر رو به آتیش می‌کشن!» و دلش به همین اشاره مبهم راضی نشد که دوباره به سمت سعد چرخید و زیر پایش را خالی کرد: «می‌دونی کی به زنت شلیک کرده؟» 💠 سعد نگاهش بین جمع می‌چرخید، دلش می‌خواست کسی نجاتش دهد و من نفسی برای حمایت نداشتم که صدایش در گلو گم شد: «نمی‌دونم، ما داشتیم می‌رفتیم سمت خیابون اصلی که دیدم مردم از ترس تیراندازی ارتش دارن فرار می‌کنن سمت ما، همونجا تیر خورد.» من نمی‌دانستم اما انگار خودش می‌دانست دروغ می‌گوید که صورتش سرخ شده بود، بین هر کلمه نفس نفس می‌زد و مصطفی می‌خواست تکلیف این گلوله را همینجا مشخص کند که با لبخندی تلخ دروغش را به تمسخر گرفت: «اگه به جای مسجد عُمری، زنت رو برده بودی بیمارستان، می‌دیدی چند تا پلیس و نیروی امنیتی هم کنار مردم به گلوله بسته شدن، اونا رو هم ارتش زده؟» 💠 سمیه سرش را از ناراحتی به زیر انداخته، شوهرش انگار از پناه دادن به این زوج آشوبگر پشیمان شده و سعد فاتحه این محکمه را خوانده بود که فقط به مصطفی نگاه می‌کرد و او همچنان از خنجری که روی حنجره‌ام دیده بود، غیرتش زخمی بود که رو به سعد اعتراض کرد: «فکر نکردی بین اینهمه وهابی تشنه به خون شیعه، چه بلایی ممکنه سر ناموست بیاد؟» دلم برای سعد می‌تپید و این جوان از زبان دل شکسته‌ام حرف می‌زد که دوباره به گریه افتادم و سعد طاقتش تمام شده بود که از جا پرید و با بی‌حیایی صدایش را بلند کرد: «من زنم رو با خودم می‌برم!» 💠 برادر مصطفی دستپاچه از جا بلند شد تا مانع سعد شود که خون غیرت در صدای مصطفی پاشید و مردانه فریاد کشید: «پاتون رو از خونه بذارین بیرون، سر هر دوتون رو سینه‌تونه!» برادرش دست سعد را گرفت و دردمندانه التماسش کرد :«این شبا شهر قُرق وهابی‌هایی شده که خون شیعه رو حلال می‌دونن! بخصوص که زنت ایرانیه و بهش رحم نمی‌کنن! تک تیراندازاشون رو پشت بوم خونه‌ها کمین کردن و مردم و پلیس رو بی‌هدف می‌زنن!»... ادامه دارد... http://eitaa.com/yaranhamdel
🔰 فرق میکنه کی رئیس جمهور باشه.... http://eitaa.com/yaranhamdel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 وقتی کلیسا، حسینیه میشود!!! 🔹 در شهر لندن، به دلیل بی‌رغبتی به حضور در کلیسا این مکان به جایی برای تجمعات مذهبی مسلمانان تبدیل شده است. http://eitaa.com/yaranhamdel
🔰 آماده سازی محل تدفین شهید امیرعبداللهیان http://eitaa.com/yaranhamdel
🔰 خدمت سه ساله🌷 ✍مرور برخی از اقدامات شهید رئیسی در دوران ریاست جمهوری آب دریا را اگر نتوان کشید.... http://eitaa.com/yaranhamdel
🔰 ببینید حامیان احمدی‌نژاد پس از شهادت دکتر رئیسی، هنوز از این خادم ملت و یاور رهبر، کینه به دل دارند و فضای مجازی را با چه خزعبلاتی پُر کرده‌اند. http://eitaa.com/yaranhamdel